Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
امروز
رمان
#نداشتن
در کانال خصوصی تلگرام وواتساپ شروع میشود
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#ویدئو
#سریال_قدیمی
#خانه_کوچک
آدرس ادمین کانال تلگرام رمان
#نداشتن
@ccch999
رمان
#نداشتن
در کانال خصوصی تلگرام وواتساپ شروع میشود
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#ویدئو
#سریال_قدیمی
#خانه_کوچک
آدرس ادمین کانال تلگرام رمان
#نداشتن
@ccch999
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
پرت کردن میان #گرگها :
این یکی از شیوه هایی بود که سازمان اطلاعاتی و امنیتی #شوروی (کا.گ.ب) برای از بین بردن روشنفکران ، نویسندگان و آزادیخواهان آن کشور اختراع کرد . در این شیوه هیچ نیازی به احضار و دستگیری و بازجویی و شکنجه و زندان و کشتن روشنفکران و اهل قلم نبود . بلکه به شکلی #غیر_مستقیم و نامریی ، در زندگی آنها رخنه می کردند و برایشان گرفتاری ها و مشکلات و سختی ها و بن بست ها و یاس ها و نا امیدی ها و بدبختی های شدید و پی در پی مالی و شخصی و شغلی و روحی و روانی و عاطفی و خانوادگی می ساختند و دشمنان شخصی و شاکی های خصوصی می تراشیدند .
در چنان شرایطی ، فرد مورد نظر بقدری در میان مشکلات و بیچارگی هایش محاصره میشد که دیگر کاری به کار #حکومت و شعر و سیاست و فرهنگ و ادبیات و هنر و هرآنچه در جامعه می گذشت نداشت و آنچنان زیر بار رنج ها و مصیبت های فردی و خانوادگی اش قرار میگرفت که نهایتا" یا دیوانه میشد ، یا #خودکشی میکرد ، یا فرار میکرد ، و یا افسرده و روانپریش میشد و گوشه نشین می گشت. بهرحال به یک طریقی له میشد و از بین میرفت.
در سازمان کا.گ.ب به این مشکلات و بدبختی های شخصی می گفتند گرگها . گرگها هایی که هر انسان شریف و روشنفکر و اهل قلمی را از دنیای گفتن و نوشتن و تفکر و اندیشه به جهنمی از #فقر و بیکاری و ناامیدی و فلاکت و تنهایی و #روانپریشی و راهروهای دادگاه های عمومی و طلبکارهای بی رحم و عشق های شکست خورده و شاکیان وقیح و رذل شخصی و تحقیرهای مدام می کشاندند و نهایتا" او را محاصرهء خود گرفته و تکه پاره می کردند ؛ شیوه "پرت کردن میان گرگها" بقدری کارایی داشت و با چنان دقت و سرعتی جواب میداد که سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی کشورها نیز آنرا بکار گرفتند و همچنان با علاقهء بسیار بکار می گیرند .
پرت کردن میان گرگها ، یعنی حذف کردن و سربه نیست کردن #روشنفکران و آزادیخواهان و دیگر نویسندگان و اذهان پرسشگر و وجدان های بیدار و مردان شریف #جامعه ، بی هیچ زحمت و هزینه و دردسری برای حکومتها ... .
#حقیقت | کابوسهای #جورج_اورول اینجا رنگ حقیقت میگرفت ...!؟
این یکی از شیوه هایی بود که سازمان اطلاعاتی و امنیتی #شوروی (کا.گ.ب) برای از بین بردن روشنفکران ، نویسندگان و آزادیخواهان آن کشور اختراع کرد . در این شیوه هیچ نیازی به احضار و دستگیری و بازجویی و شکنجه و زندان و کشتن روشنفکران و اهل قلم نبود . بلکه به شکلی #غیر_مستقیم و نامریی ، در زندگی آنها رخنه می کردند و برایشان گرفتاری ها و مشکلات و سختی ها و بن بست ها و یاس ها و نا امیدی ها و بدبختی های شدید و پی در پی مالی و شخصی و شغلی و روحی و روانی و عاطفی و خانوادگی می ساختند و دشمنان شخصی و شاکی های خصوصی می تراشیدند .
در چنان شرایطی ، فرد مورد نظر بقدری در میان مشکلات و بیچارگی هایش محاصره میشد که دیگر کاری به کار #حکومت و شعر و سیاست و فرهنگ و ادبیات و هنر و هرآنچه در جامعه می گذشت نداشت و آنچنان زیر بار رنج ها و مصیبت های فردی و خانوادگی اش قرار میگرفت که نهایتا" یا دیوانه میشد ، یا #خودکشی میکرد ، یا فرار میکرد ، و یا افسرده و روانپریش میشد و گوشه نشین می گشت. بهرحال به یک طریقی له میشد و از بین میرفت.
در سازمان کا.گ.ب به این مشکلات و بدبختی های شخصی می گفتند گرگها . گرگها هایی که هر انسان شریف و روشنفکر و اهل قلمی را از دنیای گفتن و نوشتن و تفکر و اندیشه به جهنمی از #فقر و بیکاری و ناامیدی و فلاکت و تنهایی و #روانپریشی و راهروهای دادگاه های عمومی و طلبکارهای بی رحم و عشق های شکست خورده و شاکیان وقیح و رذل شخصی و تحقیرهای مدام می کشاندند و نهایتا" او را محاصرهء خود گرفته و تکه پاره می کردند ؛ شیوه "پرت کردن میان گرگها" بقدری کارایی داشت و با چنان دقت و سرعتی جواب میداد که سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی کشورها نیز آنرا بکار گرفتند و همچنان با علاقهء بسیار بکار می گیرند .
پرت کردن میان گرگها ، یعنی حذف کردن و سربه نیست کردن #روشنفکران و آزادیخواهان و دیگر نویسندگان و اذهان پرسشگر و وجدان های بیدار و مردان شریف #جامعه ، بی هیچ زحمت و هزینه و دردسری برای حکومتها ... .
#حقیقت | کابوسهای #جورج_اورول اینجا رنگ حقیقت میگرفت ...!؟
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
من آیدا هستم...
امروز هجده سالم شد.
مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.
حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!
پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.
داشتم نیازمندی های روزنامه را می خواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند.
فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.
همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.
لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.
خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!
ته یک کوچه ی بن بست در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!
جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!
با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.
سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک.
به آن پسر تل به سر گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟
در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه می کرد، گفت: کار، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو....
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!
گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم...
نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس بیرون می آمد، آرایش صورتش مالیده بود، انگار کلی گریه کرده است، یا شالش کج شده بود، یا میلنگید!
گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی سر آدم میاورند؟!
خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند... آیدا سالک.
تعجب کردم! چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!
یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم...
سرش پایین بود...
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!...
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
گفتم: ببخشید برای کار اومدم.
گفت: مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری.
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداشت...
گفتم: من یادم نمیاد!
گفت: معلومه!
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد!
من ابُلم...
گفتم: ابُل؟!
گفت: اینجوری صدام می کردن.
اسمم ابوالفضله. الان اسممو عوض کردم. من پسرعمه ی ناتنی باباتم...
تو، پنج سالگیت، عاشقم شدی!
شب تولدت...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت_اول
من آیدا هستم...
امروز هجده سالم شد.
مادرم گفت:
دیگر خیلی از کارها را می توانم خودم انجام دهم.
حساب بانکی باز کنم. سر کار بروم و ...
همین خیلی خوب بود. سر کار رفتن!
پول تو جیبی من هیچوقت برایم کافی نبود، اما موضوع، فقط پول نبود. استقلال و لذت کار کردن بود.
داشتم نیازمندی های روزنامه را می خواندم. اکثرا تخصص خاصی می خواستند.
فقط در یکی از آن ها نوشته شده بود، خانم جوان از هجده تا بیست و پنج با روابط عمومی خوب.
همیشه می گفتند که اخلاق من خوب است.
پس حتما روابط عمومی ام خوب بود.
لباس پوشیدم، همان مانتویی که برای خرید و خیابان، در کنار مادرم می پوشیدم.
هیچوقت آرایش نمی کردم. فقط یک رژ صورتی کمرنگ زدم و رفتم.
خیلی طول کشید تا محل مورد نظر را پیدا کنم. ته ته دنیا بود!
ته یک کوچه ی بن بست در محله ای که حتی یک مغازه نداشت!
جوانی که گیسهایش از من بلندتر بود و تل زده بود، در را باز کرد.
مرا به داخل دعوت نکرد!
با تعجب نگاهم کرد، انگار موش مرده، ورانداز می کرد!
گفتم: ببخشید مگه شما آگهی برای کار نداده بودید؟
گفت: چرا...
و در را با تردید، نیمه باز کرد.
انگار دارد کار خلافی می کند.
سالن پر از بوهای خوب بود.
بوی عطر دخترهایی که قبل از من رسیده بودند. همه آرایش کرده، عمل کرده با لباس های شیک.
به آن پسر تل به سر گفتم:
ببخشید، این چه جور کاری است؟
در حالیکه به کتانی های کثیف من نگاه می کرد، گفت: کار، کاره دیگه...
چند دقیقه دیگه صداتون می کنن تو....
رییسو می بینید، از خودش بپرسید!
گوشه ای، یک چهار پایه خالی بود، نشستم...
نمی دانم چرا هر کس از اتاق رییس بیرون می آمد، آرایش صورتش مالیده بود، انگار کلی گریه کرده است، یا شالش کج شده بود، یا میلنگید!
گفتم: یا خدا، آن داخل چه بلایی سر آدم میاورند؟!
خواستم بلند شوم بروم که اسم مرا خواندند... آیدا سالک.
تعجب کردم! چون خیلی ها قبل از من آمده بودند!
یا خدایی گفتم و وارد دفتر رییس شدم...
سرش پایین بود...
با لحن گرمی گفت:
بشین آیدا!...
تعجب کردم! چقدر صمیمی از همان اول! سرش را بلند کرد، شبیه ورزشکاران ورزیده بود.
لبخند زد، لبخندی دلنشین.
جواب لبخندش را ندادم.
گفتم: ببخشید برای کار اومدم.
گفت: مگه برای چیز دیگه ای هم میان اینجا؟!
منو نشناختی؟
خب حق داری.
آخرین باری که منو دیدی، پنج سالت بود. جشن تولد تو و داداشت...
گفتم: من یادم نمیاد!
گفت: معلومه!
ولی من دوازده سالم بود. خوب یادم میاد!
من ابُلم...
گفتم: ابُل؟!
گفت: اینجوری صدام می کردن.
اسمم ابوالفضله. الان اسممو عوض کردم. من پسرعمه ی ناتنی باباتم...
تو، پنج سالگیت، عاشقم شدی!
شب تولدت...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#قسمت_دوم
#یادداشتهای_واقعی
نویسنده: #چیستایثربی
اَبُل یا همان ابوالفضل داشت به مدارک من نگاه می کرد.
کنکور داده بودم و منتظر جوابش بودم، کمی انگلیسی می دانستم و کمی کامپیوتر!
لبخند زد، و گفت:
از هر چیز یه کمی بلدی!
گفتم: خب هنوز وقت نکردم بقیه شو یاد بگیرم!
شما نمی خواید بگید این شغل چی هست؟
کاغذها را کناری گذاشت...
جدی در چشمان من خیره شد و گفت:
تو پدر پولداری داری آیدا.
فکر نمی کردم دنبال شغل بگردی...
حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینجا ببینمت!
منشیم که اسم و مدارکتو آورد، شک کردم، ولی از عکست فهمیدم خودتی.
بچه گیات دختربچه ی شیرینی بودی.
آواز می خوندی، میرقصیدی، همه رو سرگرم می کردی...
الان به نظرم میاد فرق کردی...
گفتم: همه فرق میکنن،
بله پدر من پولداره، ولی من که نیستم!می خوام استقلال مالی پیدا کنم.
راستش دلم می خواد اونقدر پول داشته باشم که از ایران برم!
و خب تو خانواده ی ما، این یه عصیانه!
من می خوام کارِ خودمو داشته باشم.
ابُل گفت:
این شغل ما، آسون نیست.
من از هفده سالگی خارج بودم.
اونجا درس خوندم، ازدواج کردم، با یه دختر زیبا که کلاس تئاتر می رفت...
هیچکس تو ایران، نمی دونه من ازدواج کردم.
می دونی که مادر و برادرم فوت کردن...
و الان دیگه کسی رو اینجا ندارم.
یه شرکت فروش آنلاین راه انداختم. شرکت موفقیه، ولی هر کس مشکل خودشو داره.
من می خوام ساعت هایی که خونه نیستم، یه نفر از آلیس مراقبت کنه.
یه آدم قابل اطمینان.
_آلیس، خانمته؟
_آره... یه زن زیبا، ولی بیمار...
پیش دکترهای مختلفی بردمش، ولی فایده ای نداشته.
نمی تونستم همینجوری ولش کنم، بیام ایران!
همسرمه...
توی خونه هم نمیشه تنهاش گذاشت.
من در اتاقشو قفل می کنم، اما اینجوری بهش ظلم میشه، میخوام یکی پیشش باشه!
نصف روز که من اینجام...
گفتم: بیماری آلیس چیه؟
گفت: توضیح علمیش، سخته!
همه چیز به بچه گیش برمی گرده.
اون در ظاهر، خیلی مهربون و شیرینه، ولی دو تا شخصیت داره!
آلیسی که من عاشقش شدم و آلیس خطرناک خشن...
اون وجه شخصیتش، یه بزهکاره!
حتی می تونه آدم بکشه.
همون طور که بچه گیاش، بهش آسیب زدن، اونم می تونه به دیگران آسیب بزنه!
فقط دوستی و محبت، چیزیه که اون می خواد...
فکر می کنی از عهده ش برمیای؟
گفتم: فقط انگلیسی بلده؟
_یه کم فارسی میفهمه، ولی، خیلی کم.
انگلیسی تو در حدی هست که بتونی باهاش ارتباط بگیری...
دو بار در هفته میره روانپزشک. تو باید باهاش بری!
خیالت راحت، حقوقت بالاست، اونقدر هست که خیلی زود از ایران بری.
گفتم: قبول!
_قبل از اینکه ببینیش؟
_آره! من آدم های عجیب زیاد دیدم...
اگه شما با دیدنش عاشقش شدی، پس حتما نکات مثبت زیادی داره!
_فقط یه چیز دیگه، شاید اینو قبول نکنی!
اما جزء شغلته...
تو باید...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_دوم
#یادداشتهای_واقعی
نویسنده: #چیستایثربی
اَبُل یا همان ابوالفضل داشت به مدارک من نگاه می کرد.
کنکور داده بودم و منتظر جوابش بودم، کمی انگلیسی می دانستم و کمی کامپیوتر!
لبخند زد، و گفت:
از هر چیز یه کمی بلدی!
گفتم: خب هنوز وقت نکردم بقیه شو یاد بگیرم!
شما نمی خواید بگید این شغل چی هست؟
کاغذها را کناری گذاشت...
جدی در چشمان من خیره شد و گفت:
تو پدر پولداری داری آیدا.
فکر نمی کردم دنبال شغل بگردی...
حتی یک درصدم فکر نمی کردم اینجا ببینمت!
منشیم که اسم و مدارکتو آورد، شک کردم، ولی از عکست فهمیدم خودتی.
بچه گیات دختربچه ی شیرینی بودی.
آواز می خوندی، میرقصیدی، همه رو سرگرم می کردی...
الان به نظرم میاد فرق کردی...
گفتم: همه فرق میکنن،
بله پدر من پولداره، ولی من که نیستم!می خوام استقلال مالی پیدا کنم.
راستش دلم می خواد اونقدر پول داشته باشم که از ایران برم!
و خب تو خانواده ی ما، این یه عصیانه!
من می خوام کارِ خودمو داشته باشم.
ابُل گفت:
این شغل ما، آسون نیست.
من از هفده سالگی خارج بودم.
اونجا درس خوندم، ازدواج کردم، با یه دختر زیبا که کلاس تئاتر می رفت...
هیچکس تو ایران، نمی دونه من ازدواج کردم.
می دونی که مادر و برادرم فوت کردن...
و الان دیگه کسی رو اینجا ندارم.
یه شرکت فروش آنلاین راه انداختم. شرکت موفقیه، ولی هر کس مشکل خودشو داره.
من می خوام ساعت هایی که خونه نیستم، یه نفر از آلیس مراقبت کنه.
یه آدم قابل اطمینان.
_آلیس، خانمته؟
_آره... یه زن زیبا، ولی بیمار...
پیش دکترهای مختلفی بردمش، ولی فایده ای نداشته.
نمی تونستم همینجوری ولش کنم، بیام ایران!
همسرمه...
توی خونه هم نمیشه تنهاش گذاشت.
من در اتاقشو قفل می کنم، اما اینجوری بهش ظلم میشه، میخوام یکی پیشش باشه!
نصف روز که من اینجام...
گفتم: بیماری آلیس چیه؟
گفت: توضیح علمیش، سخته!
همه چیز به بچه گیش برمی گرده.
اون در ظاهر، خیلی مهربون و شیرینه، ولی دو تا شخصیت داره!
آلیسی که من عاشقش شدم و آلیس خطرناک خشن...
اون وجه شخصیتش، یه بزهکاره!
حتی می تونه آدم بکشه.
همون طور که بچه گیاش، بهش آسیب زدن، اونم می تونه به دیگران آسیب بزنه!
فقط دوستی و محبت، چیزیه که اون می خواد...
فکر می کنی از عهده ش برمیای؟
گفتم: فقط انگلیسی بلده؟
_یه کم فارسی میفهمه، ولی، خیلی کم.
انگلیسی تو در حدی هست که بتونی باهاش ارتباط بگیری...
دو بار در هفته میره روانپزشک. تو باید باهاش بری!
خیالت راحت، حقوقت بالاست، اونقدر هست که خیلی زود از ایران بری.
گفتم: قبول!
_قبل از اینکه ببینیش؟
_آره! من آدم های عجیب زیاد دیدم...
اگه شما با دیدنش عاشقش شدی، پس حتما نکات مثبت زیادی داره!
_فقط یه چیز دیگه، شاید اینو قبول نکنی!
اما جزء شغلته...
تو باید...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_سوم
نویسنده: #چیستایثربی
می گویند هر چه با تمام وجود از خدا بخواهی، سر راهت قرار می دهد.
همیشه دوست داشتم یک بیمار روانی را از نزدیک ببینم و اگر بتوانم به او کمک کنم.
برای همین نگذاشتم ابل، حرفش را بزند...
تا گفت " تو باید"...
وسط حرفش پریدم...
من آن شغل را می خواستم.
گفتم: همه ی شرایط قبول!
فقط... ببخشین، اون دخترها که از اتاق شما بیرون میامدن، چرا آشفته حال بودن یا گریه می کردن؟!
لبخندی زد و گفت:
چون اینکاره نبودن!
موقع امتحان رد میشدن!
گفتم: از من امتحان نگرفتین؟
گفت: تو بدون سوال، قبول کردی!
از فامیل ما هستی، مسئولیت پذیری...
از خیلی ها، تعریفت رو شنیدم.
تو امتحان لازم نداری آیدا!
حالا وقت داری یه سری با هم بریم خونه ی ما آلیسو ببینی؟
به مادرم زنگ زدم و گفتم:
کمی دیرتر میام، مصاحبه ی شغلی را قبول شدم، اما به او نگفتم شغلم چیست!
گفتم: بیام خونه، همه چیز رو برات تعریف می کنم!
سوار ماشین ابُل شدیم که بیشتر شبیه اتوبوس بود از بس دراز بود...
آن هم رنگ سرخ وحشی!
در راه حرف نزدیم...
انگار هر کدام در ذهن خودمان، دغدغه هایی داشتیم که به آن ها فکر می کردیم.
کوچه های پرشیب را بالا رفتیم و به یک عمارت سفید دو طبقه رسیدیم.
با ماشین وارد شدیم....
باغ بزرگی داشت. فکر کردم پدر من که از خانواده ی او پولدارتر است؛ چرا چنین خانه ای ندارد.
بعد به خودم گفتم:
ساکت آیدا....
اینها همه ظاهر است. آدم همه چیز را با هم مقایسه نمی کند.
وارد خانه شدیم...
مستخدم خانه، زن میانه سالی بود.
کت آقا را از او گرفت.
اَبُل گفت: ایشون اختر خانمن.
سال ها تو خانواده ی ما بودن...
این خانمم آیدا هستن، فامیل دور...
قراره وقتی نیستم هم صحبت آلیس باشن.
اختر سر تا پای مرا، وراندازی کرد و با لحن عجیبی گفت:
خوش آمدن!
خوش آمدی که از صد فحش بدتر بود!
ابل گفت:
اتاق آلیس، طبقه ی دومه.
پله ها را بالا رفتیم...
صدای پیانو میامد.
ابل دسته کلیدش را در آورد و در را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود...
پرده ها کشیده بودند.
پشتش به ما بود.
ماهرانه پیانو می نواخت.
قطعه ای از شوپن بود، می شناختم. موهایش فرفری شرابی و بلند بود، ولی معلوم بود امروز، آن ها را شانه نکرده است.
ابل گفت: آلیس جان سلام!
برگشت...
چهره اش شبیه پرتره های کلیسا
بود.
معصوم و زیبا.
ابل گفت: عزیزم، این خانم اسمش آیداست.
از امروز دوست تو میشه!
آلیس سراسیمه به من نگاه کرد و گفت:
های!
گفتم: های...
و روی مبلی، کنارش نشستم و به انگلیسی گفتم:
خیلی خوب میزنی!
شوپن سخته...
من که نصفه، پیانو رو ول کردم...
لبخند خجالتی زد و گفت:
اینو برای ابل زدم.
ازم خواست یاد بگیرم وگرنه ناراحت میشه، داد میزنه و گریه می کنه، طفلی ابل کوچولو!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_سوم
نویسنده: #چیستایثربی
می گویند هر چه با تمام وجود از خدا بخواهی، سر راهت قرار می دهد.
همیشه دوست داشتم یک بیمار روانی را از نزدیک ببینم و اگر بتوانم به او کمک کنم.
برای همین نگذاشتم ابل، حرفش را بزند...
تا گفت " تو باید"...
وسط حرفش پریدم...
من آن شغل را می خواستم.
گفتم: همه ی شرایط قبول!
فقط... ببخشین، اون دخترها که از اتاق شما بیرون میامدن، چرا آشفته حال بودن یا گریه می کردن؟!
لبخندی زد و گفت:
چون اینکاره نبودن!
موقع امتحان رد میشدن!
گفتم: از من امتحان نگرفتین؟
گفت: تو بدون سوال، قبول کردی!
از فامیل ما هستی، مسئولیت پذیری...
از خیلی ها، تعریفت رو شنیدم.
تو امتحان لازم نداری آیدا!
حالا وقت داری یه سری با هم بریم خونه ی ما آلیسو ببینی؟
به مادرم زنگ زدم و گفتم:
کمی دیرتر میام، مصاحبه ی شغلی را قبول شدم، اما به او نگفتم شغلم چیست!
گفتم: بیام خونه، همه چیز رو برات تعریف می کنم!
سوار ماشین ابُل شدیم که بیشتر شبیه اتوبوس بود از بس دراز بود...
آن هم رنگ سرخ وحشی!
در راه حرف نزدیم...
انگار هر کدام در ذهن خودمان، دغدغه هایی داشتیم که به آن ها فکر می کردیم.
کوچه های پرشیب را بالا رفتیم و به یک عمارت سفید دو طبقه رسیدیم.
با ماشین وارد شدیم....
باغ بزرگی داشت. فکر کردم پدر من که از خانواده ی او پولدارتر است؛ چرا چنین خانه ای ندارد.
بعد به خودم گفتم:
ساکت آیدا....
اینها همه ظاهر است. آدم همه چیز را با هم مقایسه نمی کند.
وارد خانه شدیم...
مستخدم خانه، زن میانه سالی بود.
کت آقا را از او گرفت.
اَبُل گفت: ایشون اختر خانمن.
سال ها تو خانواده ی ما بودن...
این خانمم آیدا هستن، فامیل دور...
قراره وقتی نیستم هم صحبت آلیس باشن.
اختر سر تا پای مرا، وراندازی کرد و با لحن عجیبی گفت:
خوش آمدن!
خوش آمدی که از صد فحش بدتر بود!
ابل گفت:
اتاق آلیس، طبقه ی دومه.
پله ها را بالا رفتیم...
صدای پیانو میامد.
ابل دسته کلیدش را در آورد و در را باز کرد.
اتاق نیمه تاریک بود...
پرده ها کشیده بودند.
پشتش به ما بود.
ماهرانه پیانو می نواخت.
قطعه ای از شوپن بود، می شناختم. موهایش فرفری شرابی و بلند بود، ولی معلوم بود امروز، آن ها را شانه نکرده است.
ابل گفت: آلیس جان سلام!
برگشت...
چهره اش شبیه پرتره های کلیسا
بود.
معصوم و زیبا.
ابل گفت: عزیزم، این خانم اسمش آیداست.
از امروز دوست تو میشه!
آلیس سراسیمه به من نگاه کرد و گفت:
های!
گفتم: های...
و روی مبلی، کنارش نشستم و به انگلیسی گفتم:
خیلی خوب میزنی!
شوپن سخته...
من که نصفه، پیانو رو ول کردم...
لبخند خجالتی زد و گفت:
اینو برای ابل زدم.
ازم خواست یاد بگیرم وگرنه ناراحت میشه، داد میزنه و گریه می کنه، طفلی ابل کوچولو!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی
بعضی وقت ها واقعا نمی دانی چه بگویی یا چه جوابی دهی!
فقط نگاه می کنی...
این حسِ من بود در آن لحظه...
آلیس نگاهی به ابُل کرد.
نگاهش را روی پیانو پایین آورد.
دیگر حرف نزد...
شروع به نواختن پیانو کرد.
با جدیت و بی وقفه، انگار مهم ترین کار زندگی اش بود.
انگار بدون آن کار، زنده نمی ماند.
وقت رفتن من رسیده بود.
ابل برایم، ماشین گرفت...
داشتم سوار ماشین می شدم، گفت:
به خانواده ی محترم سلام برسون.
حس کردم این جمله را با طنز خاصی ادا کرد...
بعد به خودم گفتم:
باز رفتار مردم را تعبیر و تفسیر نکن...
منظور خاصی نداشت!
به هر حال فامیل است.
در خانه، همه چیز را برای مادرم تعریف کردم...
گفت: جالبه ابُل ایرانه و ما نمی دونستیم!هیچکس به ما خبر نداده یا هیچکس نمی دونه؟!
مادرش طفلکی الزایمر گرفت، تو آسایشگاه مرد.
برادرشم که...
هیچکس نفهمید چطوری مُرد.
جسدش تو ساحل متل قو پیدا شد.
شناگر ماهری بود...
هیچ نشونه ای پیدا نکردن که علت مرگو بفهمن.
ابل برای مراسم هیچکدوم نیامد.
تحمل نداشت...
حتی شنیدیم یه مدت بستری شده!
حالا با یه دختر خوشگل انگلیسی، عروسی کرده و اومده ایران!
اگه تو تصادفا اونجا نمی رفتی، ما فکر می کردیم هنوز انگلیسه!
از بچگیش، با بقیه بچه ها فرق داشت.
گفتم: چه جوری بود؟
مادرم گفت: سرش تو لاک خودش بود.
با بچه های همسنش، بازی نمی کرد. یه گوشه میشست، بزرگترارو نگاه می کرد.
اینجا شنیده بودم یکیو براش در نظر گرفتن.
حتی نامزد هم کردن...
اما یه دفعه گذاشت رفت.
گفتم: کی بود؟
فامیل بود؟
مادرم، پس از چند لحظه سکوت گفت: من نمیشناختمش، می دونی که اهل معاشرت نیستیم.
ساکت شد...
هر وقت آدم ها سکوت می کنند، یا دارند به موضوعی فکر می کنند یا از فکری سمج، فرار می کنند.
شب که پدرم، ماجرا را شنید؛ گفت:
تو برای اون کار نمی کنی!
گفتم: من قبول کردم؛ قول دادم.
پدر گفت:
خب قولتو پس میگیری!
همین مونده دختر من کنیز ابل بشه!
گفتم: من چطوری بهش بگم؟
پدر گفت: من بهش میگم.
این بدتر بود!
حتما ابل و زنش، فکر می کردند من اجازه ی تصمیم گیری در زندگی ام را ندارم.
گفتم: پدر فقط بذار سه روز برم.
قول میدم یه بهانه بیارم بیام بیرون.
امید داشتم که با حرف زدن با آلیس، انگلیسیمم قویتر میشه.
پدر گفت: پس فقط سه روز، فهمیدی؟سرحرفت بمون!
صبح، مثل یک دلهره، شروع شد...
موهایم را دوگیس بافتم و دنبال پیدا کردن خط مترو بودم که مادرم گفت:
بیا آیدا! ماشین فرستادن عقبت!
با خوشحالی سوار ماشین شدم...
خانه شان از ما دور بود.
فکر همه چیز را کرده بود.
به خانه شان که رسیدم در باز بود.
اختر نبود..
آلیس در باغ ایستاده بود.
با خوشحالی داد زد:
بریم بیرون، همه رفتن!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی
بعضی وقت ها واقعا نمی دانی چه بگویی یا چه جوابی دهی!
فقط نگاه می کنی...
این حسِ من بود در آن لحظه...
آلیس نگاهی به ابُل کرد.
نگاهش را روی پیانو پایین آورد.
دیگر حرف نزد...
شروع به نواختن پیانو کرد.
با جدیت و بی وقفه، انگار مهم ترین کار زندگی اش بود.
انگار بدون آن کار، زنده نمی ماند.
وقت رفتن من رسیده بود.
ابل برایم، ماشین گرفت...
داشتم سوار ماشین می شدم، گفت:
به خانواده ی محترم سلام برسون.
حس کردم این جمله را با طنز خاصی ادا کرد...
بعد به خودم گفتم:
باز رفتار مردم را تعبیر و تفسیر نکن...
منظور خاصی نداشت!
به هر حال فامیل است.
در خانه، همه چیز را برای مادرم تعریف کردم...
گفت: جالبه ابُل ایرانه و ما نمی دونستیم!هیچکس به ما خبر نداده یا هیچکس نمی دونه؟!
مادرش طفلکی الزایمر گرفت، تو آسایشگاه مرد.
برادرشم که...
هیچکس نفهمید چطوری مُرد.
جسدش تو ساحل متل قو پیدا شد.
شناگر ماهری بود...
هیچ نشونه ای پیدا نکردن که علت مرگو بفهمن.
ابل برای مراسم هیچکدوم نیامد.
تحمل نداشت...
حتی شنیدیم یه مدت بستری شده!
حالا با یه دختر خوشگل انگلیسی، عروسی کرده و اومده ایران!
اگه تو تصادفا اونجا نمی رفتی، ما فکر می کردیم هنوز انگلیسه!
از بچگیش، با بقیه بچه ها فرق داشت.
گفتم: چه جوری بود؟
مادرم گفت: سرش تو لاک خودش بود.
با بچه های همسنش، بازی نمی کرد. یه گوشه میشست، بزرگترارو نگاه می کرد.
اینجا شنیده بودم یکیو براش در نظر گرفتن.
حتی نامزد هم کردن...
اما یه دفعه گذاشت رفت.
گفتم: کی بود؟
فامیل بود؟
مادرم، پس از چند لحظه سکوت گفت: من نمیشناختمش، می دونی که اهل معاشرت نیستیم.
ساکت شد...
هر وقت آدم ها سکوت می کنند، یا دارند به موضوعی فکر می کنند یا از فکری سمج، فرار می کنند.
شب که پدرم، ماجرا را شنید؛ گفت:
تو برای اون کار نمی کنی!
گفتم: من قبول کردم؛ قول دادم.
پدر گفت:
خب قولتو پس میگیری!
همین مونده دختر من کنیز ابل بشه!
گفتم: من چطوری بهش بگم؟
پدر گفت: من بهش میگم.
این بدتر بود!
حتما ابل و زنش، فکر می کردند من اجازه ی تصمیم گیری در زندگی ام را ندارم.
گفتم: پدر فقط بذار سه روز برم.
قول میدم یه بهانه بیارم بیام بیرون.
امید داشتم که با حرف زدن با آلیس، انگلیسیمم قویتر میشه.
پدر گفت: پس فقط سه روز، فهمیدی؟سرحرفت بمون!
صبح، مثل یک دلهره، شروع شد...
موهایم را دوگیس بافتم و دنبال پیدا کردن خط مترو بودم که مادرم گفت:
بیا آیدا! ماشین فرستادن عقبت!
با خوشحالی سوار ماشین شدم...
خانه شان از ما دور بود.
فکر همه چیز را کرده بود.
به خانه شان که رسیدم در باز بود.
اختر نبود..
آلیس در باغ ایستاده بود.
با خوشحالی داد زد:
بریم بیرون، همه رفتن!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی
آلیس پیراهن مخمل سرخ زیبایی پوشیده بود، با جوراب نایلون و کفش پاشنه بلند.
شالش روی گردنش بود...
گفت: صبح که ابُل رفت، اختر خانم نشست گریه کرد.
نمی دونم چی شده بود!
حتی ناهار نپخت، به منم چیزی نگفت، گذاشت رفت بیرون.
من از اون موقع شروع کردم لباس پوشیدن!
می دونستم تو میای!
آخه تو این شهر، هیچ جا رو ندیدم!
گفتم: بازار تجریشم ندیدی؟
به خونه تون نزدیکه!
گفت: نه، تو نشونم بده!
ماشین داری؟
_نه زنگ می زنم ماشین بیاد.
به فکر فرو رفت...
_خب اینجوری خیلی خرجش زیاد میشه.
گفتم: مهم نیست، من از حقوقم می تونم پرداخت کنم.
گفت: نه، من باید بدم، چون من از تو این درخواست رو کردم، اما می دونی یه مشکل کوچیکی هست!
ابُل هیچوقت پول نقد به من نمیده، کارتم نمیده، هیچی نمیده. میگه خرج خونه با اونه، پول دست اون باید باشه.
گفتم: حالا بیا بریم، یه جوری با هم حساب می کنیم!
به اسنپ لوکیش دادم، دو دقیقه ی بعد، مقابل درب خانه بود.
آلیس با ذوق سوار شد...
راننده از آینه نگاه کرد و گفت:
خانم موهاتو بپوشون!
موهای شرابی اش، حلقه حلقه روی شانه هایش ریخته بود...
گفت: نمیخوام!
دو ساعت موهامو درست کردم.
گفت: یعنی چی نمیخوای!
منو جریمه می کنن!
گفتم: عزیزم اینجا ایرانه، باید حجاب داشته باشی.
این شال رو یه ذره بیار بالاتر، بذار رو موهات.
فرِ قشنگ موهاتم از این زیر، دیده میشه.
گفت: نمیخوام!
راننده گفت:
پس پیاده شید...
آلیس لب برچید، با ناراحتی شال را روی سرش کشید و گفت:
همه چیز زوره!
گفتم: منظورت چیه همه چی؟
تو که هنوز اینجا چیزی رو ندیدی!
گفت: کلا میگم، همه ی زندگی زوره!
راننده ما را نزدیک بازار تجریش پیاده کرد، بقیه راه را باید پیاده می رفتیم...
پاشنه های آلیس بلند بود و اذیتش می کرد.
موهای قرمزش از شال بیرون زده بود و شال روی شانه هایش می افتاد.
همه نگاه می کردند!
من مدام مراقب بودم و شال را مرتب می کردم.
یک نفر از کنارش رد شد و گفت:
ریختتو درست کن!
یک نفر دیگر رد شد و گفت:
اینو! دیوونه ست!
آلیس گفت:
اینا چی میگن؟!
گفتم: هیچی، آخه ما اینجا، بی حجاب راه نمیریم.
آلیس گفت: میدونم، شال روی گردنمه!
_سرت کن آلیس، میان میبرنمون!
آلیس گفت: یه چیزی بهت بگم؟
_بگو!
_گفت: من دوست دارم بیان منو ببرن.
_چی؟
گفت: من دوست دارم پلیس بیاد منو بگیره، ببره زندان.
_شوخی می کنی؟!
می دونی اونجا ممکنه رفتارشون خوب نباشه.
براشون مهم نیست تو خارجی هستی!
گفت: رفتار بد؟!
چه رفتار بدی؟
مثلا میزنن؟ بزنن!
فحش میدن؟ فحش بدن...
دیگه چیکار میخوان کنن که من ندیده باشم؟
به چشمانش نگاه کردم،
پر از اشک بود!
گفتم: تو عمدی شالت رو برمیداری، نه؟!
توی دردسر میافتی آلیس... تو چته؟
ناگهان وسط بازار، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد.
مثل بچه ای بی پناه که گم شده باشد.
گفت: ابل منو دوست نداره...
همه می دونن!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی
آلیس پیراهن مخمل سرخ زیبایی پوشیده بود، با جوراب نایلون و کفش پاشنه بلند.
شالش روی گردنش بود...
گفت: صبح که ابُل رفت، اختر خانم نشست گریه کرد.
نمی دونم چی شده بود!
حتی ناهار نپخت، به منم چیزی نگفت، گذاشت رفت بیرون.
من از اون موقع شروع کردم لباس پوشیدن!
می دونستم تو میای!
آخه تو این شهر، هیچ جا رو ندیدم!
گفتم: بازار تجریشم ندیدی؟
به خونه تون نزدیکه!
گفت: نه، تو نشونم بده!
ماشین داری؟
_نه زنگ می زنم ماشین بیاد.
به فکر فرو رفت...
_خب اینجوری خیلی خرجش زیاد میشه.
گفتم: مهم نیست، من از حقوقم می تونم پرداخت کنم.
گفت: نه، من باید بدم، چون من از تو این درخواست رو کردم، اما می دونی یه مشکل کوچیکی هست!
ابُل هیچوقت پول نقد به من نمیده، کارتم نمیده، هیچی نمیده. میگه خرج خونه با اونه، پول دست اون باید باشه.
گفتم: حالا بیا بریم، یه جوری با هم حساب می کنیم!
به اسنپ لوکیش دادم، دو دقیقه ی بعد، مقابل درب خانه بود.
آلیس با ذوق سوار شد...
راننده از آینه نگاه کرد و گفت:
خانم موهاتو بپوشون!
موهای شرابی اش، حلقه حلقه روی شانه هایش ریخته بود...
گفت: نمیخوام!
دو ساعت موهامو درست کردم.
گفت: یعنی چی نمیخوای!
منو جریمه می کنن!
گفتم: عزیزم اینجا ایرانه، باید حجاب داشته باشی.
این شال رو یه ذره بیار بالاتر، بذار رو موهات.
فرِ قشنگ موهاتم از این زیر، دیده میشه.
گفت: نمیخوام!
راننده گفت:
پس پیاده شید...
آلیس لب برچید، با ناراحتی شال را روی سرش کشید و گفت:
همه چیز زوره!
گفتم: منظورت چیه همه چی؟
تو که هنوز اینجا چیزی رو ندیدی!
گفت: کلا میگم، همه ی زندگی زوره!
راننده ما را نزدیک بازار تجریش پیاده کرد، بقیه راه را باید پیاده می رفتیم...
پاشنه های آلیس بلند بود و اذیتش می کرد.
موهای قرمزش از شال بیرون زده بود و شال روی شانه هایش می افتاد.
همه نگاه می کردند!
من مدام مراقب بودم و شال را مرتب می کردم.
یک نفر از کنارش رد شد و گفت:
ریختتو درست کن!
یک نفر دیگر رد شد و گفت:
اینو! دیوونه ست!
آلیس گفت:
اینا چی میگن؟!
گفتم: هیچی، آخه ما اینجا، بی حجاب راه نمیریم.
آلیس گفت: میدونم، شال روی گردنمه!
_سرت کن آلیس، میان میبرنمون!
آلیس گفت: یه چیزی بهت بگم؟
_بگو!
_گفت: من دوست دارم بیان منو ببرن.
_چی؟
گفت: من دوست دارم پلیس بیاد منو بگیره، ببره زندان.
_شوخی می کنی؟!
می دونی اونجا ممکنه رفتارشون خوب نباشه.
براشون مهم نیست تو خارجی هستی!
گفت: رفتار بد؟!
چه رفتار بدی؟
مثلا میزنن؟ بزنن!
فحش میدن؟ فحش بدن...
دیگه چیکار میخوان کنن که من ندیده باشم؟
به چشمانش نگاه کردم،
پر از اشک بود!
گفتم: تو عمدی شالت رو برمیداری، نه؟!
توی دردسر میافتی آلیس... تو چته؟
ناگهان وسط بازار، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد.
مثل بچه ای بی پناه که گم شده باشد.
گفت: ابل منو دوست نداره...
همه می دونن!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_ششم
نویسنده: #چیستایثربی
آلیس، مثل یک بچه، گریه می کرد.
وسط بازار، همه به ما نگاه می کردند.
شال آلیس باز افتاده بود...
به او گفتم:
عزیزم بیا بریم تو این امامزاده.
با تعجب گفت:
امامزاده؟!
نفهمید!
به انگلیسی گفتم:
یک مزار مقدس...
وارد امامزاده صالح شدیم.
دو چادر برداشتم، اول مال آلیس را سرش کردم و بعد خودم...
گفتم: بیا بشینیم اینجا.
روی فرش قرمز امامزاده، به دیوار تکیه دادیم.
من تاحالا گریه ی یک آدم بزرگ را به این شکل ندیده بودم.
آلیس چند سالی از من بزرگتر بود.
گفتم: ابُل تورو دوست داره، وگرنه منو استخدام نمی کرد که تو تنها نباشی!
گفت: اون تو رو استخدام کرده که من فرار نکنم...
اختر خانم که حواسش نبود، همیشه فرار می کردم!
گفتم: آخه کجا می خوای بری تو دیار غربت؟ تو که تو این شهر، کسی رو نمیشناسی!
گفت: آدرس سفارتو پیدا کردم.
میرم سفارتمون و میگم منو برگردونن، میگم منو به زور آوردن ایران!
_مگه شما با هم ازدواج نکردید عزیزم؟
_من مجبور شدم!
پدرم به قمار معتاده.
تو قمار همه ی اموالشو باخت، حتی وسایل یادگاری از مادرم که برام مونده بود.
من با ابل عروسی کردم.
اونم از پولش چشم پوشی کرد. قرضای پدرمم داد، ولی نگفت می خواد برگرده ایران!
_ابل هم قمار بازی می کرد؟
_از صبح تا شب...
همیشه شانس میاورد یا نمی دونم چیکار می کرد که برنده می شد!
من ازش بدم نمیامد، اما فکر می کردم اونم، منو دوست داره...
از وقتی اومدیم ایران، همه ش با من دعوا می کنه.
تو خونه زندانی ام.
می دونه اینجا کسی رو ندارم. هیچ جام منو نمیبره!
می دونی تا حالا به من دست نزده!
این یعنی چی؟ یعنی دوستم نداره!
_یعنی شما...
_ما تو اتاق های جداگانه می خوابیم....
از شب اول ازدواج، تو لندن...
همیشه می گفت: مریضم، خسته ام...
ولی مردی اینو میگه، که همسرشو دوست نداشته باشه.
ناگهان شروع به سرفه کرد.
سرفه های شدید...
نتوانست جلوی خودش را بگیرد، همانجا بالا آورد.
روی فرش امامزاده!
در دلم گفتم: ببخشید مزارتون کثیف شد آقا، ولی اگه امامزاده اید، خودتون کمکمون کنید لطفا!
من چه خاکی بر سرم کنم الان؟
همه با بیزاری یا ترحم دور ما جمع شدند.
برخی هم با خشم.
گفتم: ببخشید مریضه!
یکی گفت: خب نیارش داخل خواهر!نجس کرد فرشو که!
گفتم: تو رو خدا ببخشید.
خودم میشورم و همه ش می ترسیدم آلیس حرف بزند و بفهمند ایرانی نیست!
و فکر کنند عمدی این کار را کرده!
زود، دست آلیس را گرفتم، و گفتم:
ببخشید، باید ببرمش بیمارستان!
با چادرهای امامزاده، بیرون دویدیم...
حس می کردم همه ی جهان دارند دنبالمان میکنند و بی دلیل فکر می کردم همه ی آن ها شکل اختر خانم هستند!
می دویدیم که ناگهان کسی بازوی مرا، محکم گرفت.
ابل بود، خشمگین!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_ششم
نویسنده: #چیستایثربی
آلیس، مثل یک بچه، گریه می کرد.
وسط بازار، همه به ما نگاه می کردند.
شال آلیس باز افتاده بود...
به او گفتم:
عزیزم بیا بریم تو این امامزاده.
با تعجب گفت:
امامزاده؟!
نفهمید!
به انگلیسی گفتم:
یک مزار مقدس...
وارد امامزاده صالح شدیم.
دو چادر برداشتم، اول مال آلیس را سرش کردم و بعد خودم...
گفتم: بیا بشینیم اینجا.
روی فرش قرمز امامزاده، به دیوار تکیه دادیم.
من تاحالا گریه ی یک آدم بزرگ را به این شکل ندیده بودم.
آلیس چند سالی از من بزرگتر بود.
گفتم: ابُل تورو دوست داره، وگرنه منو استخدام نمی کرد که تو تنها نباشی!
گفت: اون تو رو استخدام کرده که من فرار نکنم...
اختر خانم که حواسش نبود، همیشه فرار می کردم!
گفتم: آخه کجا می خوای بری تو دیار غربت؟ تو که تو این شهر، کسی رو نمیشناسی!
گفت: آدرس سفارتو پیدا کردم.
میرم سفارتمون و میگم منو برگردونن، میگم منو به زور آوردن ایران!
_مگه شما با هم ازدواج نکردید عزیزم؟
_من مجبور شدم!
پدرم به قمار معتاده.
تو قمار همه ی اموالشو باخت، حتی وسایل یادگاری از مادرم که برام مونده بود.
من با ابل عروسی کردم.
اونم از پولش چشم پوشی کرد. قرضای پدرمم داد، ولی نگفت می خواد برگرده ایران!
_ابل هم قمار بازی می کرد؟
_از صبح تا شب...
همیشه شانس میاورد یا نمی دونم چیکار می کرد که برنده می شد!
من ازش بدم نمیامد، اما فکر می کردم اونم، منو دوست داره...
از وقتی اومدیم ایران، همه ش با من دعوا می کنه.
تو خونه زندانی ام.
می دونه اینجا کسی رو ندارم. هیچ جام منو نمیبره!
می دونی تا حالا به من دست نزده!
این یعنی چی؟ یعنی دوستم نداره!
_یعنی شما...
_ما تو اتاق های جداگانه می خوابیم....
از شب اول ازدواج، تو لندن...
همیشه می گفت: مریضم، خسته ام...
ولی مردی اینو میگه، که همسرشو دوست نداشته باشه.
ناگهان شروع به سرفه کرد.
سرفه های شدید...
نتوانست جلوی خودش را بگیرد، همانجا بالا آورد.
روی فرش امامزاده!
در دلم گفتم: ببخشید مزارتون کثیف شد آقا، ولی اگه امامزاده اید، خودتون کمکمون کنید لطفا!
من چه خاکی بر سرم کنم الان؟
همه با بیزاری یا ترحم دور ما جمع شدند.
برخی هم با خشم.
گفتم: ببخشید مریضه!
یکی گفت: خب نیارش داخل خواهر!نجس کرد فرشو که!
گفتم: تو رو خدا ببخشید.
خودم میشورم و همه ش می ترسیدم آلیس حرف بزند و بفهمند ایرانی نیست!
و فکر کنند عمدی این کار را کرده!
زود، دست آلیس را گرفتم، و گفتم:
ببخشید، باید ببرمش بیمارستان!
با چادرهای امامزاده، بیرون دویدیم...
حس می کردم همه ی جهان دارند دنبالمان میکنند و بی دلیل فکر می کردم همه ی آن ها شکل اختر خانم هستند!
می دویدیم که ناگهان کسی بازوی مرا، محکم گرفت.
ابل بود، خشمگین!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی
ابل آنجا چکار می کرد؟
وسط بازار تجریش؟
درست کنار ما؟
داد زدم: شونه م درد گرفت!
گفت: بیاین زود سوار ماشین شید!
دست آلیس در دستم یخ کرده بود...
به او گفتم:
نترس، من کنارتم.
آلیس خواست عقب، کنار من بنشیند،
ابل داد زد:
جلو بشین!
و با نفرت از آینه به من نگاه کرد...
گفتم: هیچکی خونه نبود، من پیشنهاد دادم یه دوری بزنیم، چون طفلی، تا حالا هیچ جای تهران رو ندیده!
ابل سکوت کرده بود.
تا خانه سکوت کرد...
وقتی می خواستیم از ماشین پیاده شویم به آلیس گفت:
تو برو بالا، ما میایم.
به من گفت: این قرار ما بود!
بهت گفته بودم اون دختر مریضه....
عصبی که میشه استفراغ می کنه و بعد اون شخصیت پرخاشگرش، خودشو نشون میده.
ممکن بود به کسی حمله کنه یا بره تو قسمت مردا!
یا کل امامزاده رو بهم بریزه!
من تو رو برای کمک آوردم، نه اینکه کاری کنی که عصیان اون بیشتر شه!
گفتم: چرا هیج جارو بهش نشون ندادی؟
گفت: خودمونی حرف میزنی؟!
سوال پیچم می کنی؟
تو کارمند منی.
گفتم: ما فامیلیم و چون فامیلیم، پدرم اجازه داد آزمایشی بیام...
حتما پدرم شما رو، بهتر از من میشناسه!
اگه بخوای همه ش دستور بدی یا داد بزنی، من نمی مونم!
اومدم جایی کار کنم، نه اینکه اعصابمو خراب کنم!
ابل گفت: بشین!
بی قرار بود، در اتاق راه می رفت.
فکر کردم او، آلیس را به من سپرده است، شاید اگر من هم جای او بودم، عصبانی می شدم.
اگر بلایی سر آلیس میامد یا دستگیر می شد، من مقصر بودم!
از تصورش هم دل درد گرفتم.
ابل گفت: مادر تو بینظیر بود و مطمئنم هست.
یه زن زیبا، باهوش و متین!
اما پدرت هیچوقت با من خوب نمیشه و هیچوقت هم دلیلشو ازش نپرس! چون بهت نمیگه...
نه من، نه اون!
اما درباره ی آلیس...
هنوز براش زوده با اون موهای بلند شرابی و چشمای سبزش، تو کوچه خیابونای تهران، بگرده!
فضای بیرونو که خودت می دونی!
حالش بهتر شه، خودم میبرمش.
آدم گاهی چیزی می گوید و سریع پشیمان می شود، اما حرف، مثل پرنده است.
از دهان که بپرد، دیگر پریده و رفته.
برنمی گردد...
نمی دانم چرا ناگهان بی اختیار گفتم:
میگه دوستش ندارین، چون تا حالا بهش دست نزدین!
البته به من مربوط نیست!
با شعله ی آتش در چشمان سیاهش، گفت:
بله، به تو اصلا مربوط نیست!
تو فقط هجده سالته!...
پس خوب کار کن، پول دربیار و از خانواده ت دورشو.
_چرا؟!
جواب نداد!
تا دم در رفت، برگشت، گفت:
اختر خانم، صداتو شنیده که برای بازار تجریش، اسنپ گرفتی.
اون بهم زنگ زد و گفت.
_اون که خونه نبود!
گفت: اون هیچوقت، از این خونه بیرون نمیره، ولی هیچوقت هم نمیشه راحت پیداش کرد!
گفتم: ببخشید آقای ابوالفضل...
شما، شغلتون، دقیقا چیه؟!
لبخند تلخی زد و گفت:
اینم چیزی بود که نباید می پرسیدی...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی
ابل آنجا چکار می کرد؟
وسط بازار تجریش؟
درست کنار ما؟
داد زدم: شونه م درد گرفت!
گفت: بیاین زود سوار ماشین شید!
دست آلیس در دستم یخ کرده بود...
به او گفتم:
نترس، من کنارتم.
آلیس خواست عقب، کنار من بنشیند،
ابل داد زد:
جلو بشین!
و با نفرت از آینه به من نگاه کرد...
گفتم: هیچکی خونه نبود، من پیشنهاد دادم یه دوری بزنیم، چون طفلی، تا حالا هیچ جای تهران رو ندیده!
ابل سکوت کرده بود.
تا خانه سکوت کرد...
وقتی می خواستیم از ماشین پیاده شویم به آلیس گفت:
تو برو بالا، ما میایم.
به من گفت: این قرار ما بود!
بهت گفته بودم اون دختر مریضه....
عصبی که میشه استفراغ می کنه و بعد اون شخصیت پرخاشگرش، خودشو نشون میده.
ممکن بود به کسی حمله کنه یا بره تو قسمت مردا!
یا کل امامزاده رو بهم بریزه!
من تو رو برای کمک آوردم، نه اینکه کاری کنی که عصیان اون بیشتر شه!
گفتم: چرا هیج جارو بهش نشون ندادی؟
گفت: خودمونی حرف میزنی؟!
سوال پیچم می کنی؟
تو کارمند منی.
گفتم: ما فامیلیم و چون فامیلیم، پدرم اجازه داد آزمایشی بیام...
حتما پدرم شما رو، بهتر از من میشناسه!
اگه بخوای همه ش دستور بدی یا داد بزنی، من نمی مونم!
اومدم جایی کار کنم، نه اینکه اعصابمو خراب کنم!
ابل گفت: بشین!
بی قرار بود، در اتاق راه می رفت.
فکر کردم او، آلیس را به من سپرده است، شاید اگر من هم جای او بودم، عصبانی می شدم.
اگر بلایی سر آلیس میامد یا دستگیر می شد، من مقصر بودم!
از تصورش هم دل درد گرفتم.
ابل گفت: مادر تو بینظیر بود و مطمئنم هست.
یه زن زیبا، باهوش و متین!
اما پدرت هیچوقت با من خوب نمیشه و هیچوقت هم دلیلشو ازش نپرس! چون بهت نمیگه...
نه من، نه اون!
اما درباره ی آلیس...
هنوز براش زوده با اون موهای بلند شرابی و چشمای سبزش، تو کوچه خیابونای تهران، بگرده!
فضای بیرونو که خودت می دونی!
حالش بهتر شه، خودم میبرمش.
آدم گاهی چیزی می گوید و سریع پشیمان می شود، اما حرف، مثل پرنده است.
از دهان که بپرد، دیگر پریده و رفته.
برنمی گردد...
نمی دانم چرا ناگهان بی اختیار گفتم:
میگه دوستش ندارین، چون تا حالا بهش دست نزدین!
البته به من مربوط نیست!
با شعله ی آتش در چشمان سیاهش، گفت:
بله، به تو اصلا مربوط نیست!
تو فقط هجده سالته!...
پس خوب کار کن، پول دربیار و از خانواده ت دورشو.
_چرا؟!
جواب نداد!
تا دم در رفت، برگشت، گفت:
اختر خانم، صداتو شنیده که برای بازار تجریش، اسنپ گرفتی.
اون بهم زنگ زد و گفت.
_اون که خونه نبود!
گفت: اون هیچوقت، از این خونه بیرون نمیره، ولی هیچوقت هم نمیشه راحت پیداش کرد!
گفتم: ببخشید آقای ابوالفضل...
شما، شغلتون، دقیقا چیه؟!
لبخند تلخی زد و گفت:
اینم چیزی بود که نباید می پرسیدی...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هشتم
نویسنده: #چیستایثربی
من فقط سه روز مهلت داشتم و یک روز آن را از دست داده بودم، بر سر هیچ و پوچ!
بازار تجریش!
این اشتباه بزرگی بود...
در بازار نمی شد آلیس را شناخت!
حس می کردم رازی در درون این خانه نهفته است، که آن ها برای پنهان کردن آن، به من احتیاج داشتند.
آلیس بیمار نبود، شاید غمگین بود، شاید عصبی یا عاشق بود، ولی مریض نبود!ممکن است فکر کنید یک دختر هجده ساله چگونه این ها را میفهمد؟!
این فقط احساس من به آلیس بود، آلیسی که چند سال از من بزرگتر بود و شباهت زیادی میان رویاها و رفتار خود با آلیس می دیدم.
حس متناقض آلیس، بیماری نبود!
اینکه چرا ابوالفضل از من خواسته بود از آلیس نگهداری کنم، سوال اصلی من بود!
ابوالفضل نمی دانست پدرم فقط، سه روز به من مهلت داده است!
هم پدرم جدی بود، هم من، هم ابل!
پس روز دوم را نباید هدر می دادم، زودتر ماشین گرفتم.
نمی خواستم ماشین آن ها عقبم بیاید، نمی خواستم اختر خانم، وقت پنهان شدن داشته باشد یا وقت بازی درآوردن!حس می کردم این زن چیزهای زیادی می داند...
اتفافا به موقع رسیدم،
اختر در باغ در حال پهن کردن رخت ها و خواندن یک آواز قدیمی بود.
به کدام لهجه می خواند؟
نمی دانم، ولی لهجه داشت.
در این آواز از سوگ فرزند، حرف می زد!
یعنی اختر فرزندش را ازدست داده بود؟نمی دانستم، ولی متوجه شدم که اختر در حال پهن کردن رخت ها، اشک هایش را پاک می کند و دوباره به کارش ادامه می دهد...
پشت درختی پنهان شدم، تا واکنش های دیگرش را ببینم.
بعد از اینکه تمام لباس ها را روی بندرخت پهن کرد، داخل ساختمان رفت، در باز بود، آهسته پشتش داخل شدم!
متوجه ورود من نشد...
کفش هایم کتانی بود و بی صدا...
داد زد: آلیس... آلیس!
آلیس، در اتاقش را باز کرد، گیسوانش آشفته و چشمانش متورم بود.
معلوم بود که تمام شب گریه کرده است...
اختر گفت: بیا صبحونه تو بخور.
آلیس گفت: میل ندارم.
اختر گفت: به درک، بمیر!
آلیس متوجه حضور من شد...
دستم را به علامت هیس روی دهانم گذاشتم، که اختر متوجه من نشود.
اختر همچنان که پشتش به من بود و من پشت ستونی پنهان شده بودم، داد زد:
این رفیقت امروز نمیاد؟
آلیس گفت: /I don't know/
اختر گفت: به جهنم!
و رفت...
اختر به شدت ناراحت بود.
از من؟ او که مرا نمی شناخت!
از آلیس؟ چرا باید از عروس ابوالفضل ناراحت باشد؟
مگر اینکه ابوالفضل...
رابطه ی آن ها، شبیه یک خدمتکار و ارباب نبود!
به اتاق آلیس رفتم آهسته...
اختر در حیاط بود، متوجه من نشد.
به آلیس گفتم: من فقط امروز و فردا اینجام.
می خوام یه چیزی ازت بپرسم، هر چی میگم دقیق فکر کن و جواب بده!
تو در لندن پیش پزشک خاصی می رفتی؟!
مریضی خاصی داشتی؟
آلیس با تعجب گفت: نه!
گفتم: هیچوقت پدرت بهت نگفته بود که باید پیش پزشک اعصاب بری؟
گفت: نه! چرا می پرسی؟
من، تئاتر کار می کردم!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هشتم
نویسنده: #چیستایثربی
من فقط سه روز مهلت داشتم و یک روز آن را از دست داده بودم، بر سر هیچ و پوچ!
بازار تجریش!
این اشتباه بزرگی بود...
در بازار نمی شد آلیس را شناخت!
حس می کردم رازی در درون این خانه نهفته است، که آن ها برای پنهان کردن آن، به من احتیاج داشتند.
آلیس بیمار نبود، شاید غمگین بود، شاید عصبی یا عاشق بود، ولی مریض نبود!ممکن است فکر کنید یک دختر هجده ساله چگونه این ها را میفهمد؟!
این فقط احساس من به آلیس بود، آلیسی که چند سال از من بزرگتر بود و شباهت زیادی میان رویاها و رفتار خود با آلیس می دیدم.
حس متناقض آلیس، بیماری نبود!
اینکه چرا ابوالفضل از من خواسته بود از آلیس نگهداری کنم، سوال اصلی من بود!
ابوالفضل نمی دانست پدرم فقط، سه روز به من مهلت داده است!
هم پدرم جدی بود، هم من، هم ابل!
پس روز دوم را نباید هدر می دادم، زودتر ماشین گرفتم.
نمی خواستم ماشین آن ها عقبم بیاید، نمی خواستم اختر خانم، وقت پنهان شدن داشته باشد یا وقت بازی درآوردن!حس می کردم این زن چیزهای زیادی می داند...
اتفافا به موقع رسیدم،
اختر در باغ در حال پهن کردن رخت ها و خواندن یک آواز قدیمی بود.
به کدام لهجه می خواند؟
نمی دانم، ولی لهجه داشت.
در این آواز از سوگ فرزند، حرف می زد!
یعنی اختر فرزندش را ازدست داده بود؟نمی دانستم، ولی متوجه شدم که اختر در حال پهن کردن رخت ها، اشک هایش را پاک می کند و دوباره به کارش ادامه می دهد...
پشت درختی پنهان شدم، تا واکنش های دیگرش را ببینم.
بعد از اینکه تمام لباس ها را روی بندرخت پهن کرد، داخل ساختمان رفت، در باز بود، آهسته پشتش داخل شدم!
متوجه ورود من نشد...
کفش هایم کتانی بود و بی صدا...
داد زد: آلیس... آلیس!
آلیس، در اتاقش را باز کرد، گیسوانش آشفته و چشمانش متورم بود.
معلوم بود که تمام شب گریه کرده است...
اختر گفت: بیا صبحونه تو بخور.
آلیس گفت: میل ندارم.
اختر گفت: به درک، بمیر!
آلیس متوجه حضور من شد...
دستم را به علامت هیس روی دهانم گذاشتم، که اختر متوجه من نشود.
اختر همچنان که پشتش به من بود و من پشت ستونی پنهان شده بودم، داد زد:
این رفیقت امروز نمیاد؟
آلیس گفت: /I don't know/
اختر گفت: به جهنم!
و رفت...
اختر به شدت ناراحت بود.
از من؟ او که مرا نمی شناخت!
از آلیس؟ چرا باید از عروس ابوالفضل ناراحت باشد؟
مگر اینکه ابوالفضل...
رابطه ی آن ها، شبیه یک خدمتکار و ارباب نبود!
به اتاق آلیس رفتم آهسته...
اختر در حیاط بود، متوجه من نشد.
به آلیس گفتم: من فقط امروز و فردا اینجام.
می خوام یه چیزی ازت بپرسم، هر چی میگم دقیق فکر کن و جواب بده!
تو در لندن پیش پزشک خاصی می رفتی؟!
مریضی خاصی داشتی؟
آلیس با تعجب گفت: نه!
گفتم: هیچوقت پدرت بهت نگفته بود که باید پیش پزشک اعصاب بری؟
گفت: نه! چرا می پرسی؟
من، تئاتر کار می کردم!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_نهم
نویسنده: #چیستایثربی
به آلیس گفتم: به من گفتن که تو مشکل دو شخصیتی داری، بعضی وقتا مهربونی، بعضی وقتا عصبانی میشی و همه چیز رو بهم میریزی!
آلیس گفت: اگه کارایی که با من می کنن، با تو می کردن، عصبانی نمی شدی؟
همه چیز رو بهم نمیریختی؟
گفتم: مثلا باهات چیکار می کنن؟
آلیس گفت: یعنی تو نمی دونی؟
گفتم: نه!
آلیس گفت: همه چیز رو کنترل می کنن، من هیچ اجازه ای ندارم.
هیچ کاری رو نمی تونم خودم انجام بدم.
اختر مثل سایه مراقبمه.
گفتم: این اختر کیه؟
گفت: من نمی دونم!
اونا با هم مدام حرف می زنن، من نمی فهمم.
بنظر میاد که مستخدم باشه.
به مغزم فشار آوردم ببینم پدرم، چیزی در این مورد گفته بود یا نه!
ولی نه، در خانواده ی ما، کسی به اسم اختر نبود.
به آلیس گفتم: اینکه ابوالفضل از من خواسته که از تو نگهداری کنم، فقط یه دلیل میتونه داشته باشه و اون اینکه...
آلیس گفت: چی؟
گفتم: اختر نمی تونه با تو حرف بزنه، ابل می خواد تو حرف بزنی!
صدای تو رو می خواد، واکنش های تو رو می خواد...
آلیس گفت: به چه دردش میخوره؟
گفتم: منم می خوام همینو بفهمم!
دوروبرم را نگاه کردم، بنظرم همه چیز عادی بود!
گفتم: آلیس، بیا با هم بگردیم!
گفت: دنبال چی؟
گفتم: یه دوربین، یه ضبط، یه چیزی، مثل دوربین مخفی، یه دوربین مدار بسته.
حس می کنم یکی داره ما رو نگاه می کنه!
آلیس لبخندی زد و گفت:
من که جالب نیستم، تو رو نمی دونم!
گفتم: آلیس، یه موضوعی هست...
یه موضوعی بین ابوالفضل، پدرت و اختر...
پدر من، یه چیزایی می دونه، ولی هیچی نمیگه.
من مطمئنم ما داریم توسط کسی یا کسانی کنترل میشیم، مطمئنم دارن به ما نگاه می کنن، وگرنه تو اصلا، احتیاج به مراقبت نداری!
اونا می خوان من حرف بزنم، تو حرف بزنی، من سوال کنم و تو جواب بدی.
اونا به حرف زدن تو احتیاج دارن!
آلیس گیج شده بود...
گفت: ابوالفضل دیشب می خواست منو بزنه، اختر نذاشت.
گفتم: پس به حرف اختر گوش میده!
گفت: همیشه!
اطرافم را نگاه کردم، هر جایی می توانست یک دوربین مخفی باشد!
احساس خوبی نداشتم.
دیگر دوست نداشتم در آن خانه بمانم، اما رها کردن آلیس هم در آن شرایط، آسان نبود.
گفتم: آلیس من برمی گردم...
بیرون رفتم، به پدرم زنگ زدم، گفت:
هنوز اونجایی؟
گفتم: دیگه میام. ببین پدر، شما چیزی در مورد این ابوالفضل می دونین که به من نگفته باشین؟!
گفت: چطور؟
گفتم: وقتی اسمش اومد، خیلی عصبانی شدین!
گفت: بچه نوکر، همیشه بچه نوکر می مونه.
گفتم: بله؟
گفت: جلوی مادرت نمی خواستم بگم، چون اصلا از این نوع حرف زدن من، خوشش نمیاد.
ابل، از خاندان ما نیست!
در واقع، اونا، بچه ی مستخدمشونو، بزرگ کردن، سال ها بعد، خدا به عمه ی من، یه بچه میده، ولی نمی تونه، اونو، مثل ابوالفضل، دوست داشته باشه...
گفتم: یعنی اون برادرش که مرده، بچه ی واقعی بوده و ابوالفضل بچه ی مستخدم؟
گفت: آره.
گفتم: بچه ی اختر؟
گفت: اختر اونجاست؟
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_نهم
نویسنده: #چیستایثربی
به آلیس گفتم: به من گفتن که تو مشکل دو شخصیتی داری، بعضی وقتا مهربونی، بعضی وقتا عصبانی میشی و همه چیز رو بهم میریزی!
آلیس گفت: اگه کارایی که با من می کنن، با تو می کردن، عصبانی نمی شدی؟
همه چیز رو بهم نمیریختی؟
گفتم: مثلا باهات چیکار می کنن؟
آلیس گفت: یعنی تو نمی دونی؟
گفتم: نه!
آلیس گفت: همه چیز رو کنترل می کنن، من هیچ اجازه ای ندارم.
هیچ کاری رو نمی تونم خودم انجام بدم.
اختر مثل سایه مراقبمه.
گفتم: این اختر کیه؟
گفت: من نمی دونم!
اونا با هم مدام حرف می زنن، من نمی فهمم.
بنظر میاد که مستخدم باشه.
به مغزم فشار آوردم ببینم پدرم، چیزی در این مورد گفته بود یا نه!
ولی نه، در خانواده ی ما، کسی به اسم اختر نبود.
به آلیس گفتم: اینکه ابوالفضل از من خواسته که از تو نگهداری کنم، فقط یه دلیل میتونه داشته باشه و اون اینکه...
آلیس گفت: چی؟
گفتم: اختر نمی تونه با تو حرف بزنه، ابل می خواد تو حرف بزنی!
صدای تو رو می خواد، واکنش های تو رو می خواد...
آلیس گفت: به چه دردش میخوره؟
گفتم: منم می خوام همینو بفهمم!
دوروبرم را نگاه کردم، بنظرم همه چیز عادی بود!
گفتم: آلیس، بیا با هم بگردیم!
گفت: دنبال چی؟
گفتم: یه دوربین، یه ضبط، یه چیزی، مثل دوربین مخفی، یه دوربین مدار بسته.
حس می کنم یکی داره ما رو نگاه می کنه!
آلیس لبخندی زد و گفت:
من که جالب نیستم، تو رو نمی دونم!
گفتم: آلیس، یه موضوعی هست...
یه موضوعی بین ابوالفضل، پدرت و اختر...
پدر من، یه چیزایی می دونه، ولی هیچی نمیگه.
من مطمئنم ما داریم توسط کسی یا کسانی کنترل میشیم، مطمئنم دارن به ما نگاه می کنن، وگرنه تو اصلا، احتیاج به مراقبت نداری!
اونا می خوان من حرف بزنم، تو حرف بزنی، من سوال کنم و تو جواب بدی.
اونا به حرف زدن تو احتیاج دارن!
آلیس گیج شده بود...
گفت: ابوالفضل دیشب می خواست منو بزنه، اختر نذاشت.
گفتم: پس به حرف اختر گوش میده!
گفت: همیشه!
اطرافم را نگاه کردم، هر جایی می توانست یک دوربین مخفی باشد!
احساس خوبی نداشتم.
دیگر دوست نداشتم در آن خانه بمانم، اما رها کردن آلیس هم در آن شرایط، آسان نبود.
گفتم: آلیس من برمی گردم...
بیرون رفتم، به پدرم زنگ زدم، گفت:
هنوز اونجایی؟
گفتم: دیگه میام. ببین پدر، شما چیزی در مورد این ابوالفضل می دونین که به من نگفته باشین؟!
گفت: چطور؟
گفتم: وقتی اسمش اومد، خیلی عصبانی شدین!
گفت: بچه نوکر، همیشه بچه نوکر می مونه.
گفتم: بله؟
گفت: جلوی مادرت نمی خواستم بگم، چون اصلا از این نوع حرف زدن من، خوشش نمیاد.
ابل، از خاندان ما نیست!
در واقع، اونا، بچه ی مستخدمشونو، بزرگ کردن، سال ها بعد، خدا به عمه ی من، یه بچه میده، ولی نمی تونه، اونو، مثل ابوالفضل، دوست داشته باشه...
گفتم: یعنی اون برادرش که مرده، بچه ی واقعی بوده و ابوالفضل بچه ی مستخدم؟
گفت: آره.
گفتم: بچه ی اختر؟
گفت: اختر اونجاست؟
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یاداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_دهم
نویسنده: #چیستایثربی
همسرایی کلاغ ها در پشت پنجره، مثل همخوانی یک گروه کُر بود که مرثیه ای را به شکل حماسی می خواند.
مرثیه ای برای عزا...
زمان و مکان فراموشم شده بود...
آلیس یک ساعتی بود که داشت آرایش می کرد و اَبل هنوز نیامده بود.
مدام فکرم درگیر جمله پدرم بود:
" ابل از خاندان مانیست!"
به آلیس گفتم: چرا انقدر آرایش می کنی؟تو خودت زیبایی!
گفت: ابل دوست داره!
وسایل آرایشم اون خریده.
همیشه میگه موقع آرایش، برای من آواز بخون!
بهش میگم، تو که اینجا نیستی؟
میگه: صداتو، هرجا باشم می شنوم!
و دوباره شروع به خواندن کرد...
ترانه ی جدید جنیفر لوپز بود، صدایش خوب بود.
به درد تئاتر موزیکال هم می خورد.
گفتم: واقعا دوسِش داری؟
گفت: تو لندن، خیلی دوست بودیم.
خیلی به من و پدرم کمک می کرد.
مرد جذابیه، خودتم می بینی!
اگه بد اخلاق نباشه، اگه یه کم منو دوست داشته باشه، دیگه فرار نمی کنم برم سفارت.
من خودم خواستم باهاش ازدواج کنم!
گفتم: دو روزه اینجام و هیچ پرخاشگری و تغییر حالتی در تو ندیدم!
دلم می خواد پزشک خانواده مون هم، معاینه ت کنه.
گفت: وای! نه... ابل ناراحت میشه!
اون به دکتر خودش، فقط اطمینان داره.
دکترش گفته: ورشکستگی بابا، این ازدواج سریع و مهاجرت ناگهانی، باعث شده من یه کم تحت استرس باشم، همین.
_شغل ابل چیه؟
_اینجا رو نمی دونم. تو لندن شرکت کار آموزشو معرفی مانکن ها، کار می کرد.
بهترین مربیا زیر دستش بودن.
_تو رو هم می خواست مانکن کنه؟
_نه، من تئاتر می خوندم، اما بعد از ازدواجمون، خواهش کرد یک شب به جای مانکنی که نیامده، روی صحنه برم!این خالکوبی، جای اون شبه!
همه دخترا باید یه صلیب شکسته، روی بازومون خالوبی می کردیم.
گفتم: ببینم، چرا ورم کرده؟
دستش را کشید: چیزی نیست!
اما بازویش قرمز و متورم بود...
گفتم: انگار موقع خالکوبی، یه چیز زائد، وارد بدنت شده، ببینم...
دوباره دستش راکشید.
گفتم: مثل یه تراشه ست...
گفت: درد نداره!
ابل شبا پماد می زنه، خوب میشه.
تراشه، زیر پوست آلیسچکار می کرد؟
داشت ریمل می زد که ابل رسید،
انگار نه انگار که آن ابل خشمگین صبح بود!
می خندید...
گفت: تو امشب نمی تونی بری آیدا، خیابونا شلوغه.
این مردم ابله برای گرونی بنزین، ریختن بیرون! همه جا سربازه!
_چرا بهشون میگی ابله؟
از صبح دم بازار، صداشونو شنیدم!
خب از کجا بیارن بدن؟
_کار کنن، کار...
مثل من، پول دربیارن!
با شلوغ کاری که چیزی درست نمیشه!
_دستشون خالیه. همه مثل تو سرمایه ندارن! چطوری کار کنن؟
تو خوشحالی اونا کتک می خورن؟
_حقشونه، اغتشاش، هیچوقت نتیجه نداده!
_میخوام برم خونه!
پدر مادرم نگرانن.
_امشب مهمون مایی!
اختر، اتاق آبی رو آماده کن! اتاق آبی!
چقدر آشنا بود!...
به خانه زنگ زدم.
کسی نبود! نت قطع بود!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_دهم
نویسنده: #چیستایثربی
همسرایی کلاغ ها در پشت پنجره، مثل همخوانی یک گروه کُر بود که مرثیه ای را به شکل حماسی می خواند.
مرثیه ای برای عزا...
زمان و مکان فراموشم شده بود...
آلیس یک ساعتی بود که داشت آرایش می کرد و اَبل هنوز نیامده بود.
مدام فکرم درگیر جمله پدرم بود:
" ابل از خاندان مانیست!"
به آلیس گفتم: چرا انقدر آرایش می کنی؟تو خودت زیبایی!
گفت: ابل دوست داره!
وسایل آرایشم اون خریده.
همیشه میگه موقع آرایش، برای من آواز بخون!
بهش میگم، تو که اینجا نیستی؟
میگه: صداتو، هرجا باشم می شنوم!
و دوباره شروع به خواندن کرد...
ترانه ی جدید جنیفر لوپز بود، صدایش خوب بود.
به درد تئاتر موزیکال هم می خورد.
گفتم: واقعا دوسِش داری؟
گفت: تو لندن، خیلی دوست بودیم.
خیلی به من و پدرم کمک می کرد.
مرد جذابیه، خودتم می بینی!
اگه بد اخلاق نباشه، اگه یه کم منو دوست داشته باشه، دیگه فرار نمی کنم برم سفارت.
من خودم خواستم باهاش ازدواج کنم!
گفتم: دو روزه اینجام و هیچ پرخاشگری و تغییر حالتی در تو ندیدم!
دلم می خواد پزشک خانواده مون هم، معاینه ت کنه.
گفت: وای! نه... ابل ناراحت میشه!
اون به دکتر خودش، فقط اطمینان داره.
دکترش گفته: ورشکستگی بابا، این ازدواج سریع و مهاجرت ناگهانی، باعث شده من یه کم تحت استرس باشم، همین.
_شغل ابل چیه؟
_اینجا رو نمی دونم. تو لندن شرکت کار آموزشو معرفی مانکن ها، کار می کرد.
بهترین مربیا زیر دستش بودن.
_تو رو هم می خواست مانکن کنه؟
_نه، من تئاتر می خوندم، اما بعد از ازدواجمون، خواهش کرد یک شب به جای مانکنی که نیامده، روی صحنه برم!این خالکوبی، جای اون شبه!
همه دخترا باید یه صلیب شکسته، روی بازومون خالوبی می کردیم.
گفتم: ببینم، چرا ورم کرده؟
دستش را کشید: چیزی نیست!
اما بازویش قرمز و متورم بود...
گفتم: انگار موقع خالکوبی، یه چیز زائد، وارد بدنت شده، ببینم...
دوباره دستش راکشید.
گفتم: مثل یه تراشه ست...
گفت: درد نداره!
ابل شبا پماد می زنه، خوب میشه.
تراشه، زیر پوست آلیسچکار می کرد؟
داشت ریمل می زد که ابل رسید،
انگار نه انگار که آن ابل خشمگین صبح بود!
می خندید...
گفت: تو امشب نمی تونی بری آیدا، خیابونا شلوغه.
این مردم ابله برای گرونی بنزین، ریختن بیرون! همه جا سربازه!
_چرا بهشون میگی ابله؟
از صبح دم بازار، صداشونو شنیدم!
خب از کجا بیارن بدن؟
_کار کنن، کار...
مثل من، پول دربیارن!
با شلوغ کاری که چیزی درست نمیشه!
_دستشون خالیه. همه مثل تو سرمایه ندارن! چطوری کار کنن؟
تو خوشحالی اونا کتک می خورن؟
_حقشونه، اغتشاش، هیچوقت نتیجه نداده!
_میخوام برم خونه!
پدر مادرم نگرانن.
_امشب مهمون مایی!
اختر، اتاق آبی رو آماده کن! اتاق آبی!
چقدر آشنا بود!...
به خانه زنگ زدم.
کسی نبود! نت قطع بود!
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_یازدهم
نویسنده: #چیستایثربی
گاهی وقت ها در زندگی از ماجرایی، گریزی نداری! راه فراری نیست...
پس بهتر است که به یک نیروی برتر در قلبت، اعتقاد داشته باشی و بعد از آن، به هوش و توانایی خودت.
باید تا می توانی، شکست ناپذیر باشی، مجبوری!
دست کم باید سعی ات را بکنی.
بیرون شلوغ بود...
صدای گلوله، فریاد و هیاهو می آمد.
نت قطع بود.
نمی دانم چرا تلفن خانه جواب نمی داد!برای پدر و مادرم نگران بودم.
باید آن شب را آنجا می ماندم.
اتاق آبی، هر چه که بود، مرا یاد سلول زندان انداخت...
دیوارهای آبی، چراغ کوچک آبی و یک تخت چوبی با رو تختی آبی، همین و تمام!
و یک تنگ آب و لیوان.
حتی یک پریز برق در اتاق نبود که آدم، گوشی اش را شارژ کند!
اَبُل گفت: اینجا راحتی؟
جوابی ندادم...
می دانستم با آن همه پلیس ضد شورش در خیابان، ممکن نبود هیچ ماشینی مرا ببرد یا ابل لطف کند و خودش مرا برساند.
زندگی ام در آن لحظه قفل شده بود...
نگران همه بودم.
پدر مادرم، دوستانم و مردم طفلی در برف و سرمای خیابان و این درگیری وحشتناک...
ابل گفت: ببین شاید از من دلخور باشی، ولی شاید مجبور شی چند روز، اینجا بمونی!
پس بهتره بداخلاق نباشی!
در را بست...
چند روز!
غیر ممکن بود!
می دانستم روی آن تخت آبی خوابم نخواهد رفت.
کم کم خستگی غلبه کرد و چشمانم نیمه بسته شد.
با صدای جیغی از خواب پریدم.
فریاد وحشتناک یک زن...
از طبقه ی بالا!
سریع از اتاقم بیرون دویدم.
اختر خانم نمی دانم از کجا پیدایش شد!مقابلم ایستاد.
گفت: برگرد اتاقت!
دعوای زن و شوهر، عادیه، بهتره دیگران دخالت نکنن!
چون اونا فردا آشتی می کنن.
برگرد تو اتاق خودت!
گفتم: چیکارش داره می کنه؟
چرا جیغ میزنه؟
اختر پوزخندی زد و گفت:
بگو کِی جیغ نمیزنه؟
شبها، همیشه شخصیتِ دومش میاد.
تو تاحالا ندیدی!
مثل یک جانی روانی میشه!
بیچاره پسره خودشو بدبخت کرد با این ازدواجش!
گفتم: این جیغ از درده.
باید برم بالا...
دستم را گرفت...
گفتم: تو زنی مثلا!
باید از همجنست، دفاع کنی!
ممکنه دختره آسیب ببینه!
_تو هنوز هیچی نمی دونی بچه! هیچی!اگه ابُل نبود، آلیس الان تو انگلیس، گوشه ی زندان بود!
تو شخصیت دومش، به چند نفر حمله کرده بود.
ابل با این ازدواج، فراریش داد...
چشمان اختر، در تاریکی، مثل دو لامپ زرد پرمصرف، چشمم را می زد.
دستم را رها کردم و از پله ها بالا دویدم...
آخرین جمله ای که از اختر شنیدم، این بود:
پشیمون میشی دختر!
در اتاق آلیس را کوبیدم.
از داخل قفل بود...
داد زدم: به پلیس زنگ می زنم ابل!
درو باز کن.
_زنگ بزن! من میگم این خانم دزده!
تو خونه ی من چیکار می کنه؟
کسی هم به سودت، حرف نمی زنه.
آلیس امشب تمرین داره. تو دخالت نکن!داره آماده میشه...
مگه نه آلیس؟
صدای گریه ی آلیس، بیتابم می کرد!داشتم راز مخوفی را می فهمیدم...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_یازدهم
نویسنده: #چیستایثربی
گاهی وقت ها در زندگی از ماجرایی، گریزی نداری! راه فراری نیست...
پس بهتر است که به یک نیروی برتر در قلبت، اعتقاد داشته باشی و بعد از آن، به هوش و توانایی خودت.
باید تا می توانی، شکست ناپذیر باشی، مجبوری!
دست کم باید سعی ات را بکنی.
بیرون شلوغ بود...
صدای گلوله، فریاد و هیاهو می آمد.
نت قطع بود.
نمی دانم چرا تلفن خانه جواب نمی داد!برای پدر و مادرم نگران بودم.
باید آن شب را آنجا می ماندم.
اتاق آبی، هر چه که بود، مرا یاد سلول زندان انداخت...
دیوارهای آبی، چراغ کوچک آبی و یک تخت چوبی با رو تختی آبی، همین و تمام!
و یک تنگ آب و لیوان.
حتی یک پریز برق در اتاق نبود که آدم، گوشی اش را شارژ کند!
اَبُل گفت: اینجا راحتی؟
جوابی ندادم...
می دانستم با آن همه پلیس ضد شورش در خیابان، ممکن نبود هیچ ماشینی مرا ببرد یا ابل لطف کند و خودش مرا برساند.
زندگی ام در آن لحظه قفل شده بود...
نگران همه بودم.
پدر مادرم، دوستانم و مردم طفلی در برف و سرمای خیابان و این درگیری وحشتناک...
ابل گفت: ببین شاید از من دلخور باشی، ولی شاید مجبور شی چند روز، اینجا بمونی!
پس بهتره بداخلاق نباشی!
در را بست...
چند روز!
غیر ممکن بود!
می دانستم روی آن تخت آبی خوابم نخواهد رفت.
کم کم خستگی غلبه کرد و چشمانم نیمه بسته شد.
با صدای جیغی از خواب پریدم.
فریاد وحشتناک یک زن...
از طبقه ی بالا!
سریع از اتاقم بیرون دویدم.
اختر خانم نمی دانم از کجا پیدایش شد!مقابلم ایستاد.
گفت: برگرد اتاقت!
دعوای زن و شوهر، عادیه، بهتره دیگران دخالت نکنن!
چون اونا فردا آشتی می کنن.
برگرد تو اتاق خودت!
گفتم: چیکارش داره می کنه؟
چرا جیغ میزنه؟
اختر پوزخندی زد و گفت:
بگو کِی جیغ نمیزنه؟
شبها، همیشه شخصیتِ دومش میاد.
تو تاحالا ندیدی!
مثل یک جانی روانی میشه!
بیچاره پسره خودشو بدبخت کرد با این ازدواجش!
گفتم: این جیغ از درده.
باید برم بالا...
دستم را گرفت...
گفتم: تو زنی مثلا!
باید از همجنست، دفاع کنی!
ممکنه دختره آسیب ببینه!
_تو هنوز هیچی نمی دونی بچه! هیچی!اگه ابُل نبود، آلیس الان تو انگلیس، گوشه ی زندان بود!
تو شخصیت دومش، به چند نفر حمله کرده بود.
ابل با این ازدواج، فراریش داد...
چشمان اختر، در تاریکی، مثل دو لامپ زرد پرمصرف، چشمم را می زد.
دستم را رها کردم و از پله ها بالا دویدم...
آخرین جمله ای که از اختر شنیدم، این بود:
پشیمون میشی دختر!
در اتاق آلیس را کوبیدم.
از داخل قفل بود...
داد زدم: به پلیس زنگ می زنم ابل!
درو باز کن.
_زنگ بزن! من میگم این خانم دزده!
تو خونه ی من چیکار می کنه؟
کسی هم به سودت، حرف نمی زنه.
آلیس امشب تمرین داره. تو دخالت نکن!داره آماده میشه...
مگه نه آلیس؟
صدای گریه ی آلیس، بیتابم می کرد!داشتم راز مخوفی را می فهمیدم...
#چیستا_یثربی
ادامه دارد
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
من را در Instagram دنبال کنید! نام کاربری: yasrebi_chista
https://www.instagram.com/yasrebi_chista?r=nametag
https://www.instagram.com/yasrebi_chista?r=nametag