چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_دوم
نویسنده: #چیستایثربی

دیگر نمی توانم فرق واقعیت و خیال را تشخیص دهم.
آن زن، اختر، مدام آمپول هایی به‌ من تزریق می کند، و داخل غذایم دارو می ریزد...
نمی دانم چه بلایی سرم خواهد آمد!

فقط یک نقشه، ممکن است راه نجاتم باشد.
باید خودم را به ابل نزدیک کنم...
باید تظاهر کنم که برای او احترام قائلم، حتی عاشقش هستم!
باید بفهمم درون ذهنش چه می گذرد و چه هدفی دارد!
اکنون زنده ماندن، مهمترین مساله است،
باید نقش بازی کنم؛ شاید این تنها راه نجات من باشد.

صدای پایی از پله ها می آید.
کسی در حال باز کردن قفلِ اتاق من است.
باید یادداشتهای ذهنی ام را، نیمه کاره رها کنم...

نمی دانم نقشه ام چیست! فقط می دانم باید به روح ابل، نفوذ کنم.
این تنها کاری است که به ذهنم می رسد، وگرنه من حتی نمی دانم امروز چند شنبه است!
ابل در آستانه ی در ایستاده است...

_اومدم سر بزنم، ببینم چیزی کم و کسر نیست؟

_نه، همه چیز خوبه.
اختر خانم میگه استراحت کنم...
ازم مراقبت میکنه!
آلیس چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش...
دلم براش تنگ شده!

با تعجب نگاهم می کند:
_فکر می کردم فقط حال پدر مادرت، برات مهمه!
فکر می کردم به آلیس، فقط به عنوان یه وسیله، برای انجام شغلت نگاه می کنی!

سعی می کنم لبخند بزنم...

_ نه، من با آدم ها، زود دوست میشم!
اونا برای من مهمن!حتی خودِ شما...
من گاهی نگرانتون میشم.

با نگاهی سرشار از سوء ظن به من خیره می شود...

گاهی آدم می داند چکار می خواهد کند، اما روشش را بلد نیست...
من واقعا روش تاثیر گذاری بر مردی چون اَبُل را بلد نبودم!
فقط حس می کردم او از چیزی، آسیب دیده است!

نمی دانستم آن چیست، اما از کودکی حس می کردم همه ی آدم ها، به توجه نیاز دارند.

ابل عصبی می شود...

_برای چی نگران منی؟
اونی که مریضه، آلیسه.
بهت گفتم دو شخصیتیه، ولی به نظرم، مشکل روحیش، بیشتر از این حرفاست.
من که چیزیم نیست!

_همین که برای خواهرتون، انقدر نگرانید، ارزشمنده بخدا.
می بینم همه ش مراقبشید!
حتی تو دستش، تراشه گذاشتید که گمش نکنید!
معلومه فرار کرده. آدم خیلی نگران میشه!

نگهداری از آلیس سخته، چه برسه به درمانش...
این قابل احترامه.

اگه برادرِ من بود، هیچوقت این کارو نمی کرد.
اصلا منو تو زندگیش‌ نمی پذیرفت.

می دونید که پنج سال از من بزرگتره، اما همیشه روزِ تولد اونو، جشن می گرفتن.
الکی یه شمعم برای من میذاشتن، می گفتن فوت ‌کن!
اما اون، شمعِ منم فوت می کرد...
قُلدر بود!

به سمت تخت می آید، خودم را زیر لحاف جمع می کنم.
دنبال شالی، چیزی می گردم.
مقابل او، احساس امنیت نمی کنم.

با حرکتی تند، لحاف را از رویم کنار می کشد...

دلم می خواهد او را بکُشم،
چون من بی دفاع هستم!
چون آدم بی دفاع، هر کاری می کند!
هر کاری...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#داستان
#داستان_بلند

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_سوم
نویسنده: #چیستایثربی

سریع از جا بلند شدم.
یک حرکت غیر ارادی بود، حالم کاملا خوب بود، قرص ها، بدنم را کمی کرخت کرده بود، اما خوشبختانه مغزم خوب کار می کرد.
نمی دانم با سِرُم چه غذایی به من، خورانده بودند، ولی حتما چند روزی خوابیده بودم.

ابل گفت: می خواستم بلند شی بریم سرکار.
تو استخدام من شدی که برای آلیس کار کنی.
برای چی انقدر می خوابی؟!

_برای اینکه مادر شما به من قرص خواب میده!

_کی گفته اختر مادر منه؟!

_مگه نیست؟!

_نخیر!

_عمه های پدرم، شمارو به فرزندی قبول کردن، سه تا زن بودن تو یه خونه!
اون دوتایی که نقش مادر اصلی رو داشتن، هیچوقت ازدواج نکردن و مُردن؛اما سومی یه پسر داشت، که تو آب غرق شد...

_این مزخرفات چیه؟
منو با کی اشتباه گرفتی؟!

_من شنیدم!

عصبی شد...

_اینا همه ش توهمات پدرته!
خب، آره اختر بهت، خواب آور می داد، برای اینکه می خواستیم این چند روز، به هیچ وجه، فیلت یاد هندوستان نکنه و بخوای بری!

بیرون جهنم بود...
نت قطعه!
کشت و کشتار...
کلی مردم تو خیابون کشته شدن!
فقط ترسم از این بود که بخوای بری بیرون!
باید یه جوری، نگهت می داشتم.
داروی خواب آور معمولی بود، روانگردان که بهت ندادم!

_می دونم...
مغزم خوب کار می کنه!
آلیس کجاست؟

_همینجا!
اصلا حالش خوب نیست.
آیدا، من تو رو استخدام نکردم که پلیس مخفیِ خونه من شی!
تو خانم مارپِل نیستی بچه، فقط یه دختر هجده ساله ای!

من می خواستم آلیس از این تنهایی دربیاد، به من اعتماد نداره!
فکر کردم شاید به یه دختر جوون، بتونه اعتماد کنه.
من می خواستم تو با آلیس دوست شی، ببینی چی تو ذهن و قلبش می گذره؟مشکلش چیه!
دو شخصیتی، سه شخصیتی، هرچی هست باید خوب شه.
حس واقعیش به من چیه؟
من باید بدونم...

_آلیس خواهرت نیست!
مگه نه؟
دروغ گفتی!

_ مثل خواهر نگاهش می کنم، بهش حس برادری‌ دارم...
اختر هم مادرم نیست.
دیگه اینو نگو، بخصوص جلوی خودش!چون دوباره گریه می کنه.

_چرا؟

_داستانش مفصله و به تو ربطی نداره.
فقط یه کار ازت می خوام!
به آلیس برس!
مثل یه دوست!
بیین چرا اینجوری می کنه؟
واقعا از من بیزاره؟
یا ته دلش، حسی بهم داره؟

_چرا می خوای کنترلش کنی؟
می خوای صاحبش شی!
برده ت شه...
شاید اینجا حس غریبی می کنه!
می خواد برگرده کشور خودش!

_منم اینجا حس غریبی دارم.
من و آلیس بزودی، از اینجا میریم، ولی بعد از اینکه عدالت برقرار شد...

من نمی تونم یه عمر صبر کنم تا خدا یادش بیاد!
یه لیست تهیه کردم، ببین!
همیشه تو جیبمه!
پدر تو، بالای لیسته. فقط عدالت!
وگرنه هیچ کدومشونو ول نمی کنم.

داداشت مجرمه...
پدرت هرگز نخواسته تو بدونی!
برای همین قِلِش داده خارج!
من بی خودی برنگشتم ایران...
خانواده ی فاشیست بورژوا،
خودِ بابات می دونه چرا...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی

حرف زدن بیفایده بود.
آن مرد، حقیقت را نمی گفت...
دلم نمی خواست درباره ی پدر من حرف بزند.

گفتم: می خوام برم پیش آلیس!

سری تکان داد و گفت:
خودش میاد پیشت.
من بهش گفتم بیدار شی، صداش می کنم.

از اتاق بیرون رفت.‌‌..
هنوز درست و حسابی، از جایم، بلند نشده بودم که آلیس وارد شد.
خوشحال به نظر می رسید، لباس گلدوزی ارغوانی زیبایی پوشیده بود. با ورودش، انگار دری رو به باغ باز شد.
دیگر احساس خفقان نداشتم..

گفت: چطوری؟
خیلی خوابیدی...
دلم برات تنگ شده بود.

گفتم: منم همینطور آلیس جان... ولی من باید برم خونه!
چند روزه اینجام؟
زمانو گم کردم از بس خوابیدم...
پدر مادرم زنگ نزدن؟
به ابل؟ یا به این خونه؟

آلیس سری تکان داد و گفت:
من که فارسی نمی فهمم.
اما ابل، همه ش‌ پای تلفن بود یه بار اسم تو رو شنیدم.
گمونم داشت می گفت: حال تو خوبه، نگران نباشن.

گاهی در کوچه ای گیر می کنی که درون دلِ خودت است.
بارها این کوچه را تا آخر رفته ای....
ولی اینبار اذیتت می کند.
انگار هر چه می روی به انتهای کوچه نمی رسی، فقط گیج و گیج تر می شوی.

به آلیس گفتم:
آلیس جان، پدرت اهل کجا بود؟

_چطور؟

_هیچی....
ابل یه چیزی گفت، شک کردم که پدرت ایرانی بوده باشه!

_نه... من هیچوقت‌ پدر واقعیمو ندیدم.
پیش یه خانواده بزرگ شدم که منو به فرزندی‌قبول کردن.
می گفتن ‌پدر و مادرم مُردن.
اون زن و مرد، مسن بودن.
مادر خونده م، زود مریض شد و مُرد.
پدر خونده م آدم بدی نبود، ولی معتاد بود به قمار...
بعد ابل رو دیدیم، اون با پدر خونده م دوست شد.

_آلیس، اینجا همه چیز برای من عجیبه!
خواب دیدم تو یه خونه ی پنج طبقه هستیم، بهش می گفتن شهر زَنها...
اونجا هر کس سِمتی داشت.
تو شهردار بودی.
ابُل رییس جمهور، منم خزانه دار!
همه چیز خیلی واقعی به نظر می رسید، خیلی!

آلیس لبخند زد و گفت:
پس حتما واقعی بوده!

در باز‌ شد‌...
از ترس، تپشهای قلبم را شنیدم.
الناز بود!

گفتم: مگه تو فقط، توی خوابِ من نبودی؟

الناز گفت: نه عزیز!
من واقعی ام...
شهر زنها وجود داره، همینجاست!
تو انقدر وحشت زده بودی که دچار شوک شدی.
می خواستی فرار کنی!
برای همین بهت آمپول زدن و آوردنت اینجا تو این‌ اتاق، که بهش میگیم اتاق شروع.
اینجا همه چند روز می خوابن، بعد‌ کم کم عادت می کنن.

شهر ما، شهرِ زن های غمگین، دلشکسته یا ناامیده...
زن های تنها و بی دفاع!
زن هایی که در خطر هستن.

گفتم: من هیچکدوم از اینا نیستم.
فقط می خوام برم خونه.

الناز گفت:
امکان نداره! آگهی ما اشتباه نمی کنه...
کسی تو آزمون قبول میشه که واقعا به این شهر، نیاز داشته باشه.
اینبار، فقط تو قبول شدی!
پس حتما به شهر زن ها احتیاج داری.
شاید، خطری تهدیدت می کنه یا حتی بدتر.


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی

الناز گفت، آگهی شان اشتباه نمی کند.
پس من تصادفی اینجا نیستم.
انتخاب شده هستم!
حتما آن روزنامه و آگهی باید آن روز، به من می رسید!
چگونه اش را نمی دانم.

اکنون در این باره، چیزی نمی خواهم بدانم.
می خواهم ببینم شهر زن ها چیست؟
دقیقا کجاست و هدف از پدید آمدنش چیست!
بعد دنبال این خواهم بود که من اینجا چه می کنم!

الناز گفت: بیاید پایین!

همه جمع شدن...
موبایلم در جیبم بود.
می خواستم به پدرم زنگ بزنم، ولی نه جلوی آن ها!

_پایین یعنی کجا؟

النازگفت: زیر زمین خونه ی ابل دیگه!

پشت سر او من و آلیس، از پله ها پایین رفتیم.
بی اختیار دست آلیس را گرفتم...
آدم وقتی خیلی احساس درماندگی می کند، فقط بر اساس حسش، به یک نفر پناه می برد و آنجا من فقط حس آشنایی با آلیس را داشتم.
باور نمی کردم او هرگز بدخواه من باشد!

زیر زمین خانه ی ابل نمور، تاریک و خیلی بزرگ بود.
اینجا خانه ی پنج طبقه ی بیرون شهر نبود!
همان خانه ی ابل در کوچه های مرتفع پشت اوین بود.

وقتی وارد یک‌ جای غریبه می شوی، سعی می کنی یک نشانه آشنا پیدا کنی که اضطراب نگیری!
نشانه رسید...
روی دیوار عکس دو عمه ی پدرم را دیدم...
همان‌ دو که نقش مادر ابل را داشتند!
در نوجوانی، یک بار در مراسم عید به خانه شان رفته بودیم.
یادم است زن سومی هم آن روز بود، ولی چهره اش یادم نمیامد.

زنان، دور تا دور زیر زمین ایستاده بودند.
آدم وقتی غریب است فکر می کند همه به او نگاه می کنند، سرم را پایین انداختم.
حس کردم که اختر، گوشه ای در تاریکی نشسته است.
درست حس کردم.
آنجا بود!
پشت سَرم، شاید آماده برای تزریق!

ابل وارد شد...
کسی اهل سلام نبود.
ابل هم یکراست رفت سراغ اصل مطلب.

ابل گفت: می بینید که قطعی نت ادامه داره و معلوم نیست کِی وصل شه!
ما از زمان و جهان عقبیم، ولی بهتر!
شاید بتونیم اینطوری یه کم زمان بخریم.

می خواستم بگویم:
زمان برای چه کاری؟
ولی دوست نداشتم همه ی نگاه ها، به سمت من برگردد....

ابل ادامه داد:
سیستم من قبل از قطع، پیام داد که دو زن، درخواست کمک‌ کردند.
فعلا‌ بدون نت، نمی تونیم اونا رو پیدا کنیم، ولی می تونیم روی برنامه هامون، مروری داشته باشیم.
از الناز می خوام خلاصه ی کارهای این یک سال رو بگه...
یک سالی که شهر ما افتتاح شده!

الناز با موهای بلند و چشمان گیرای سیاهش، روی مبلی نشست و گفت:
از وقتی شهر زن ها افتتاح شده، ما حدود سی زن رو، اینجا پوشش دادیم.
اولویت اول ما زن هایی بود که هیچ کسو نداشتن!

اولویت دوم، زن هایی هستن که تحت فشار خشونت خانگی ان و صداشون به جایی نمیرسه!

و اولویت سوم زن های باهوشی که کسانی، اذیتشون می کنن و...

من جزء هیچ دسته ای نبودم.
برای چه مرا آنجا آورده بودند؟
چرا من؟!‌
باید می فهمیدم!


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_ششم
نویسنده: #چیستایثربی

جلسه تمام شد...
الناز چیزهایی گفت و من دیگر نمی شنیدم.
انگار آنجا نبودم!
این چه زندان مخوفی بود که در آن گیر افتاده بودم؟

کاش همه اش خواب بود...
یک خواب بد...
کاش زودتر بیدار می شدم و در خانه ی خودمان، کنار پدر و مادرم بودم.
کاش هرگز ابل را ندیده بودم.

وقتی به اتاقم برگشتم، باز تنها بودم.
آلیس گفت زود میاید، ولی نیامد.
چندین بار شماره های والدینم را گرفتم...
یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.
خانه هم کسی برنمی داشت.

خدایا!..
یک چیزی در این مراسم زیرزمین، برایم عجیب بود!
یک جای کار اشکال داشت.
هر چه فکر می کردم نمی توانستم بفهمم کجای کار!
چون آنقدر تاریک‌ بود که صورت ها را‌ نمی دیدم.

فقط الناز حرف می زد، با اعتماد به نفس و روان، حتی ابل ساکت بود...
یک چیزی آنجا عادی نبود.
حسش می کردم، ولی نمی دانستم چیست!

داشتم با نگرانی فکر می کردم که در اتاقم باز شد و آلیس سراسیمه وارد شد.
در را بست...
از داخل آن را قفل کرد و گفت:
بهت گفتن آماده شی؟

گفتم: نه! آماده ی چی؟

گفت: هر چی بهت دادن نخور!
فردا الناز میاد تو رو آرایش کنه، در واقع گریم کنه.
فردا شب نوبت معارفه ی توئه!

_اصلا‌ نمی فهمم‌ چی میگی!

به فارسی لهجه داری گفت:

دادگاه می ذارن، جرمتو پیدا می کنن و مجازاتت می کنن!
دسته جمعی...
مجازات های خیلی بد!
ابل عاشق این بازیه.

گفتم: من جرمی نکردم...
چی میگی؟

گفت:
اونا‌ یه جُرم پیدا می کنن.
یه چیزی تو زندگیت هست حتما.
اونا یه گناهی پیدا می کنن، حتی اگه‌ انجام نداده باشی!
باید اعتراف کنی، وگرنه اذیتت می کنن!وقتی اعتراف کردی، مجازاتت معلوم میشه.

خیلی وحشتناکه این مجازات...
من باید فراریت بدم!

همه ی این زن ها که‌ می بینی، می ترسن!چون یکبار مجازات شدن و باز ممکنه بشن.
اونا از ترس، لالن.
مگه موقع جلسات معارفه که‌ ابل مجبورشون می کنه یه چیزایی بگن!

ناگهان فهمیدم چه چیزی
در آن جلسه ی زیرزمین عجیب بود!

سکوت مطلق زن ها...

آن ها مثل اشباح بودند.
حتی با هم حرف نمی زدند!
همه خیره بودند.

صورت هایشان را در تاریکی‌ نمی دیدم، ولی انگار خشک شده بودند...
از حسی مبهم، مثل ترس!

انگار سال ها پیش مرده بودند و اکنون فقط نعش نیمه جان خود را یدک می کشیدند.

به آلیس گفتم: چرا زودتر نگفتی؟
چه جوری باورت کنم؟
شاید باز ابل تو رو فرستاده؟

آستینش را بالا زد...
بازویش شکافته بود.
خونریزی شدید بود.
روی آن؛ یک باند بسته بود.

گفت: تراشه رو درآوردم.
خیلی درد داشت، هر لحظه ، ممکنه ابل بفهمه و منو بندازه اتاق تاریک!
اما مهم نیست.
ما باید فرار کنیم.
حالا دو نفریم!

_اتاق تاریک کجاست؟

_یه جای دور...
یه جای خیلی دور، خیلی تنگ و بی نور.
هر کی اونجا رفته، دیگه برنگشته...
ببین ابل مریضه!
داستانش مفصله، برات میگم.
همه‌ چیز رو میگم...


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی


آلیس با بازوی باندپیچی شده ، مقابلم نشسته بود،
نمی دانستم باید به او اعتماد کنم یا نه!

آیا این هم یک ترفند بود؟

شاید تراشه در دستش بود و تمام این ها، فقط برای فریب من بود...

شاید اصلا از سمت ابل آمده بود!
اما با شاید نمی شد زندگی کرد، من باید به کسی اعتماد می کردم.

در موقعیت بسیار بدی گیر افتاده بودم، شبیه فیلم های وحشتناک.

گرچه همیشه از فیلم های وحشتناک بدم می آمد و به آن ها می خندیدم، اما اکنون خودم، در یکی از آن ها بودم!

آلیس گفت:
اگه درِ حیاط خلوت باز باشه، فقط باید پامونو بذاریم رو دیوارو بپریم.
البته دیوارش یکم بلنده، یه چیزی پیدا می کنیم.
یه پیت نفت اونجا بود، اگه بتونیم پامونو بذاریم روش و سروصدا نکنیم، پریدیم!

اونور، باغ همسایه ست.
بهش میگیم برامون ماشین بگیره.

گفتم: خب همسایه با ابل دوسته حتما!

_آره، مباشرشه، ولی من روش خیلی تسلط دارم، منو دوست داره.

_باشه، فکر نمی کردم اینجا همسایه ای باشه!

_یه باغ خالیه، با یه مرد تنها.
مراقبه که پلیس نیاد، همین!

تمام مدت مراقبه که اگه خبری بشه، زود به ابل خبر بده.

به طرف حیاط خلوت رفتیم.
پیت نفت آنجا بود...

آلیس، روی آن ایستاد و به من گفت:
دستتو بده به من.

_دوتایی؟!
وزنش تحمل نمی کنه!

_پس من میپرم، بعد تو.

آلیس پرید...
پایم را روی پیت نفت گذاشتم، دستم را به دیوار گرفتم، به زحمت پریدم.

روی خارها افتادم، آن همه خار ، آنجا چه می کرد؟!

بقیه باغ که پر از چمن بود!

به آلیس گفتم:
تو دست و پام خار رفته...

همان موقع نور چراغ قوه ای روی صورتم افتاد.
آن مرد بود، همسایه!

به آلیس گفت:
زودتر منتظرتون بودم...

آلیس گفت:
نشد دیگه!
الان ماشین میگیری؟

مرد گفت:
امشب اینجا بمونین.

گفتم:
امشب ماشین بگیرید!
یعنی چی اینجا بمونیم؟

آلیس گفت:
به حرفش گوش کن آیدا!
اون می خواد یه ماشین و مکان قابل اعتماد پیدا کنه، شاید هم، خودش ما رو برسونه.
آژانسای این محل، همه به ابل اطلاع میدن.

دوست نداشتم در خانه ی آن مرد غریبه بمانم.

نگاهش مرا اذیت می کرد،
شبیه نگاه گرگی که از لاشه ای تغذیه می کرد...
این نگاه، فقط برای من بود، به آلیس لبخند می زد!

پشت سرش راه افتادیم...
من سعی می کردم خارها را از دستم بیرون بیاورم.

آلیس گفت:
وایسا بریم خونه، من برات درمیارم.

گفتم:
خونه؟

_یه آلونک داره، ته باغ.

احساس خوبی نداشتم.
شاید نباید با آلیس فرار می کردم!
نقشه ها همیشه آنگونه که آدم ها فکر می کنند، از آب درنمی آیند.

زندگی شبیه یک کتاب قصه است، شروعش که می کنی ، خیلی جذاب است، به وسط هایش که می رسی، دهن دره می کنی.

احساس خستگی، ملال و یکنواختی...
امید داری آخرش، خوب شود.

مرد چراغ را روشن کرد...
ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم!

ابل آنجا به پشتی تکیه داده بود...
گفت:

خوش آمدید پیشی های ملوس من!
دیر کردید...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from Chista777
#داستان کوتاه
#عصر_یک_تابستان
#داستان_ایرانی
#سه_قسمتی
#قسمت_دوم

#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

اگر پدرم مرا در آن حال میدید، قطعا ناقص الخلقه ام میکرد!
.پسر گفت: کلاس چندمی؟
گفتم: پنجم.
سکوت شد،
گفتم: دایره مینا رو دیدی؟ فیلم جدیده.
گفت: نه.
گفتم: ببین! قشنگه....

گفت: حالا هر وقت برگشتیم تهران، درباره چیه؟

گفتم: همه چی!
گفت هر چیزی که درباره ی همه چیز باشه، نمیتونه چیز خوبی باشه‌‌‌‌‌‌....

نه اسمم را پرسید،
نه اینکه آنجا سر ظهر چه میکنم!

فقط گفت: من الان دیگه قرار دارم ،
تو باید پیاده شی‌!
بغضم گرفت.
فکر ویلایمان را که میکردم، بغضم میگرفت.
گفتم : نمیشه منم ببری‌؟
قول میدم بیرون وایسم.
لبخندی زد و گفت : نه دختر جون با یه خانم‌‌‌ خاص قرار دارم!
اول باید چند تا گل رز بچینیم.من عاشق صورتی بودم.صورتیهارا چیدم.او هم چند شاخه سرخ و سفید چید.دسته گل قشنگی شد.

به من گفت: تو برو دیگه!
پشت درختی کمین کردم. زنی با رکابی آمد و درِ میله ای ویلا را برایش باز کرد‌.

زن حدود سی سالی داشت. ولی به خودش رسیده بود...بوی عطرش تا پشت درخت من میامد‌‌‌.پسر باخجالت، دسته گل را به او داد .زن گلها را بویید و باطنازی تشکر کرد.
موهای خرمایی اش را، دورش ریخته بود. دستی به موهایش کشید.
پسر را به داخل ویلایش کشید.دوچرخه ی پسر‌ بیرون ماند.

تا متل قو باید پیاده بر میگشتم.
باران شروع به باریدن کرد.خیس و گلی شده بودم که رسیدم.
پدرم گفت: کجابودی؟
گفتم : تا لاکوده رفتم.
پدر گفت : بیخودکردی!
ماخواب بودیم یه ایل حمله کرده بودن تو باغ ؛ بازی میکردن. زیر آلاچیقا نشسته بودن، درددل میکردن.
نزدیک بود‌ تاب بشکنه!خواهر، برادرت وحشت کردن...
اون ‌تابلو چی بود دم در زده بودی؟

گفتم: من نزدم ؛ هانری شاریر زده بود!
پدرم‌‌ گفت: ماامشب، مهمونی، ویلای عموتیم.تو حق نداری بیای!
درا رو قفل میکنی و میخوابی..
جواب ندادم.

به اتاق رفتم.خرده کاغذهای پاپیون هنوز روی زمین بود.برادرم سرش را داخل اتاق کرد وگفت :
ایکبیری... در خونه ی منو رو مردم،باز میذاری؟ نشونت میدم!
گفتم: خفه!‌خونه ی تو نیست.
گفت : یه روز مال من میشه.یه روز، همه چیز مال ‌من‌ میشه... ومن‌ پرتت میکنم بیرون!

صدای فریاد مادرم بلندشد:چیستا، النگوی منو ندیدی؟!
_نه.‌‌..
انگار نه انگار که کتاب پاپیون مرا تکه تکه کرده بود.همه لباس پوشیدند و رفتند.تاصبح بزم داشتند.من علاقه ای نداشتم، اما غروبِ متل قو دلگیر بود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌....بیرون هم نمیشد رفت.تاریک بود و درها قفل‌‌‌‌‌‌‌‌....
ادامه دارد.
#پست_بعد
#چیستا
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CLv6UnXl9gq/?igshid=1o00tqobjy2o7




@chista777
کانال خاص
Forwarded from Chista777
#یک_عصر_تابستانی
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
نوشته
#چیستا_یثربی

چیزی میل نداشتم لباس خوابم را پوشیدم بروم بخوابم ، که کسی به پنجره عقبی کوبید!

ترسیدم !
پنجره عقبی تا کوچه فقط یک بلوک سیمانی فاصله داشت.

پسرکِ لباس زرد بود.
شاداب به نظر میرسید‌.

گفتم: ویلای ما رو از کجا پیدا کردی؟!

گفت: دیده بودمت با یثربی ها !...هر چی ویلای بزرگه ؛ فک و فامیل تو خریدن...تو رو هم که نبردن‌ مهمونی !...

و پوزخندی زد.

گفتم : من خودم دوست ندارم....
اونجافقط پوکر بازی میکنن و آواز میخونن...

گفت: میخوای بریم ماهیگیری....اگه دلت بخواد ؛ یادت میدم.

گفتم: نه. دیر وقته

گفت : الان وقت درستشه. ماهیا دیده میشن.

چشمان شبگونش برق میزد.

یاد حرف پدرم افتادم :

تجربه خیلی خوبه ،
امابعضی تجربه ها ، به قیمت یه عمر تموم میشه.

گفتم : نه...خوابم میاد...
گفت: مطمئنی نمیای؟
گفتم: بله..‌..چرا اون‌خانمو نمیبری؛ دوستتو؟!

گفت : اون؛ شوهرش این ساعت، خونه ست‌.
پنجره را بستم.
حتی شب به خیر نگفتم.

وارد اتاق خواب شدم.

صفخات پاپیون ، هنوز روی زمین بود.

شروع کردم به پاره تر کردن آنها...
انقدر پاره که انگار کتاب، مشتی شن بود... .مشتی شن کنار ساحل...که آب آن را باخود میبرد.

دلم هوای هیچ چیز نداشت.

در خواب ؛ رویای یک‌دریای پراز ماهی نقره ای دیدم که به طرف اقیانوس میرفتند‌...

#داستان_کوتاه
#داستانک

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#داستان
#قصه
#کتاب
#داستانخوانی
#داستان_خوانی
#کتاب
#کتابخوانی
#داستان_سه_قسمتی

این داستان چند سال پیش؛ برنده بهترین قصه #آنلاین درمسابقه ادبی داستان نویسی در #هند شد.

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CLv8LMgFvja/?igshid=18f15dh2d5tmi





@chista777
کانال خاص
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هشتم
نویسنده: #چیستایثربی


حتی خدا هم درآن لحظه، اگر صورت مرا می دید یا صدای مرا می شنید، شاید یکی از فرشتگان خاصش را صدا می کرد تا به کمک من بیاید...
نمی دانم، شاید فرشته آمده بود!

ابل مثل همیشه نبود!
رفتارش تغییرکرده بود...
مهربان بنظر می رسید و انگار واقعا می خواست کمک کند.

گفت: چرا کاری می کنی که مجبورشم همسایه رو هم گرفتار کنم!

آلیس گفت: ما می دونیم که اون همسایه نیست، رفیقته، برات کار می کنه...
بذار بریم، بذار این دختررو از اینجا ببرم، خودم برمی گردم.

ابل عصبی شد!...

_چرا نمی فهمین؟!
ما یه ماموریت بزرگ داریم!
جهان از کارِ ما تکون میخوره.
ما به قدرت تک تک شما نیاز داریم و این دختر، توانمنده!

به من اشاره کرد!...

گفتم: من برای تو کار نمی کنم!

_اگه جون مادرت در خطر باشه چی؟

ساکت شدم...
درباره ی چه چیز حرف می زد؟
آن بیرون چه اتفاقی افتاده بود؟!
چرا پدر و مادر من هیچ تماسی نمی گرفتند؟
چرا گوشی را جواب نمی دادند؟
جان مادرم؟
جان مادرم چرا در خطر بود؟

نفسم تنگ شد...

گفتم: خب از من چی می خوای؟
من مراسم معارفه انجام نمیدم.

گفت: مراسم معارفه فقط فرمایشیه، من ازت می خوام نقش یه قربانی رو بازی کنی دختر!
و بعد خودت، خیلی چیزا دستت میاد.

_قربانی؟

گفت: آره...
ما تو پیجمون همه جور دختر داریم، همه جور سرنوشت رو دنبال می کنیم، صدها کانال، توییت، فیسبوک، وبسایت و...
برای ما خبررسانی می کنن.
تو باید قربانی شی!
شخصیتی به نام آیدا، دیگه وجود خارجی نخواهد داشت، ولی تو واقعا نمیمیری!

_یعنی چی؟
از نظر مردم که می میرم، آخرش چی؟اسمم رو عوض می کنین؟

_فقط اسمت رو نه...
آیدا کلا میمیره!
و مریم یا یکی دیگه، یه جای دیگه زندگی رو ادامه میده.
تو باید کشته شی، اما ما واقعا نمی کشیمت. این یه نمایشه!

_چه اجباری به این نمایشه؟

_خیلی زیاد!
مردم دارن به ما گوش میدن، حرف مارو دنبال می کنن، اونا ما رو باور کردن، پس باید ما هم قابل اعتماد باشیم، حقیقت رو به اونا بگیم!
باید بگیم‌ چه کسانی می تونن به اونا آسیب بزنن...
نمیشه مستقیم گفت، ولی نمادین و با یه سناریوی خوب چرا...

من یه سناریوی عالی دارم...
ممکنه که تو آخر این قصه کشته شی، ولی هر چیزی که هست تنت و روحت، مال خودته!
بعد، هر کجای دنیا بخوای می تونی بری، با یه اسم جدید، هویت جدید و یه پاسپورت نو...

تقریبا می فهمیدم چه می گوید، ولی نمی خواستم باور کنم.
شنیده بودم با برخی از سیاستمداران دنیا، اینکار را می کنند. همه جا می گویند کشته شده، اما طرف؛ با نام دیگری درجای دیگر و با شکل دیگری زندگی می کند...

من نه سیاستمدار بودم، نه آدم مطرح...
یک دختر معمولی بودم!

ابل، انگار فکر مرا خوانده بود...

گفت: من یه دختر معمولی می خوام، یه دختر که تو خیابون کشته میشه، یه دختری که تصادفی داشته از کلاس میامده!
یه دختری که...

بقیه حرفش را نگفت!
نتوانست...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#نیمه_شب
#قسمت_هفتم
#رمان
#نداشتن

در کانال تلگرام و واتساپ

ادمین تلگرام
@ccch999

ادمین واتساپ
09122026792

نداشتن ؛ گاهی بهترین حسی است که آدم میتواند داشته باشد....

وقتی هیچ امکان‌ و فرصتی نداری ، یعنی روی قله ای ایستاده ای ، که دیگر چیزی برای از دست دادن نداری و این قدرت‌ است و این ، جرات است.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#موسیقی
#کلیپ
#موزیک_ویدئو
#مت_مونرو

#MATT_MONRO
Alguien Cant
https://www.instagram.com/p/CPl4jvWFAli/?utm_medium=share_sheet