Follow me on Instagram! Username: yasrebi_chista
https://instagram.com/_u/yasrebi_chista?r=sun1
https://instagram.com/_u/yasrebi_chista?r=sun1
🌹 «حلم»
لو کنت نغمّض عینیّا
وتأخذني الأحلام من یدیّا
ونعلي ونحلّق في سماء جدیدة
وننسی الوجایع
لو کنت نسافر في خیالي
نزرع ونبني قصور لیالي
یکبر فیها الحب وآمالي ونمحي الآلام..
دنیا تری فیها ملامح ناس
قوسها البؤس الظلم والقهر
من واقع عاسر یعبث بکلّ ما نبنیه
دنیا علت فیها أسوار طغیان
سحق فینا أحلام أحلامْ
وعمّ الظّلام والأنانیة في کلّ القلوب..
🌹 «رؤیا»
اگه چشمام رو میبستم
و رؤیاها دستم رو میگرفتن،
با هم توی آسمون جدیدی اوج میگرفتیم و چرخ میزدیم
و رنجها رو فراموش میکردیم...
اگه توی خیال سفر میرفتیم،
کاخهای شبانه میکاشتیم و میساختیم
و توی اونا، عشق و آرزوها بزرگ میشد
و دردها رو از بین میبردیم...
توی دنیا آدما رو میبینی
که از ظلم و بدبختی و فشار صورتاشون چین افتاده
از واقعیتِ سختی که هر چی رو میسازیم به بازی میگیره...
دیوارای ظلم توی دنیا بالا رفته
رؤیاها رو در ما له کرده
و تاریکی و خودخواهی همۀ دلها رو گرفته...
#آمال_مثلوثی
امول_مثلوثی
ملودی #سلطان_قلبها
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
لو کنت نغمّض عینیّا
وتأخذني الأحلام من یدیّا
ونعلي ونحلّق في سماء جدیدة
وننسی الوجایع
لو کنت نسافر في خیالي
نزرع ونبني قصور لیالي
یکبر فیها الحب وآمالي ونمحي الآلام..
دنیا تری فیها ملامح ناس
قوسها البؤس الظلم والقهر
من واقع عاسر یعبث بکلّ ما نبنیه
دنیا علت فیها أسوار طغیان
سحق فینا أحلام أحلامْ
وعمّ الظّلام والأنانیة في کلّ القلوب..
🌹 «رؤیا»
اگه چشمام رو میبستم
و رؤیاها دستم رو میگرفتن،
با هم توی آسمون جدیدی اوج میگرفتیم و چرخ میزدیم
و رنجها رو فراموش میکردیم...
اگه توی خیال سفر میرفتیم،
کاخهای شبانه میکاشتیم و میساختیم
و توی اونا، عشق و آرزوها بزرگ میشد
و دردها رو از بین میبردیم...
توی دنیا آدما رو میبینی
که از ظلم و بدبختی و فشار صورتاشون چین افتاده
از واقعیتِ سختی که هر چی رو میسازیم به بازی میگیره...
دیوارای ظلم توی دنیا بالا رفته
رؤیاها رو در ما له کرده
و تاریکی و خودخواهی همۀ دلها رو گرفته...
#آمال_مثلوثی
امول_مثلوثی
ملودی #سلطان_قلبها
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سی
آدم ها وقتی دلشان می گیرد، راهشان را می گیرند و می روند.
جاده که تمام شد، باز هم می روند...
شاید به خورشید برسند،
شاید به ابر،
شاید به مه،
شاید به خواب و بعد از خواب بیدار شوند و ببینند که همه چیز خواب بوده است!
سرلشکر موروشن و بناز، همینطور راهشان را گرفته و می رفتند.
هیچ کدامشان به خاک و اقلیم همدیگر تعلق نداشتند.
هر دو، در لباسچریک، فقط باید جلو می رفتند.
زمینِ مین گذاری شده به اندازه ی کافی خطرناک بود و اگر مقصر را پیدا می کردند، بناز آل طاها با شکنجه اعدام می شد و گروهش از هم می پاشید!
مرد، به او گفت:
تمام هدفت، فقط از بین بردن بعثیاست؟!
بناز گفت:
هر کسی که پاشو تو خاکم بذاره!
و تکرار کرد هرکس! حتی رفقای تو!
مرد موروشن گفت:
خب، تو می تونستی کار سردار رو تموم کنی، دم خیمه.
غافلگیرش کردی، آدماشو کشته بودی ولی تیرش نزدی!
بناز گفت:
یه بار نجاتم داد، فکر می کنم مشت زد رو سینه م و نفسم برگشت، بعد خواهرم بهش علاقه پیدا کرد.
نمی دونم چرا نتونستم ماشه رو بکشم!
برای یه چریک، احساسات احمقانه ست!حتی نسبت به تو... که برام عزیزی!
مرد گفت:
خب حالا کجا میریم؟
بناز گفت:
این بستگی به تو داره...
من میرم تا آخر دنیا، تو اگه همپایی بیا!
سرلشکر لبخند زد و شانه ی بناز را مثل کودکی فشرد و گفت:
هنوز مثل بچه گیات، شیرین حرف میزنی.
بناز گفت:
تو هم هنوز، مثل اون زمان، بوی باروت خوبی میدی...
بوی یه آدم شجاع!
حال می کنم با این بوی باروت.
آن طرف مرز، سردار با عصبانیت با زنش حرف می زد...
_من هیچوقت نذاشتم تو کار نظامی دخالت کنی، کار تو، تو خونه ست.
گفتی می خوای خیریه بزنی، گفتم، باشه...
گفتی می خوای به بچه های بی سرپرست برسی، گفتم، باشه...
هر چیزی که گفتی، من مخالفت نکردم.
جنگ حیطه ی منه!
تو حق نداشتی بیای اینجا، اونم با یه سرباز پیر، که معلوم نیست به من هنوز وفاداره یا نه!
همسر سردار لبخندی زد و گفت:
من بخاطر تو اومدم، ولی دست خودم نبود، از من خواستن بیام!
سردار داد زد:
کی؟ کی زن آدمو میاره وسط معرکه جنگ؟!
ممکن بود کشته شی...
اونور دیوار لبنان می دونی کیان؟
زن گفت:
بله می دونم! دشمنای شمان...
کسی از من خواهش کرد بیام و تو رو نجات بدم...
نذارم این عملیات رو انجام بدی!
راست می گفت، با انتحاری هیچ فرقی نداشت، سارا بود!
توسط سعید برام پیام فرستاد و سعید صادقی نقشه تونو بهم گفت...
تو و بقیه کشته می شدین، شکی نبود...
سارا؛ جون تو رو نجات داد!
سارا پیغام داد که هیچی شمارو منصرف نمی کنه، مگه حضور من!
فکرشم نمی کردم اسیرشم!
سردار گفت:
خب اسیر شدی و من یکی از مهمترین گروگانامو از دست دادم و نقشه م بر باد رفت!
باید حالا از سارا تشکر کنم؟
اون زندانی منه یا جاسوس من؟
اصلا کدوم یکی، زندانی اون یکیه؟!
زن سردار، لبخندی زد و گفت:
هردوتون زندانی همید!
فکر می کنی نمی شناسمت؟
جنگ، اینه. قواعد خودشو داره!
خودت همیشه می گفتی....
مگه نه؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#قسمت_صد_و_سی
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت130
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سی
آدم ها وقتی دلشان می گیرد، راهشان را می گیرند و می روند.
جاده که تمام شد، باز هم می روند...
شاید به خورشید برسند،
شاید به ابر،
شاید به مه،
شاید به خواب و بعد از خواب بیدار شوند و ببینند که همه چیز خواب بوده است!
سرلشکر موروشن و بناز، همینطور راهشان را گرفته و می رفتند.
هیچ کدامشان به خاک و اقلیم همدیگر تعلق نداشتند.
هر دو، در لباسچریک، فقط باید جلو می رفتند.
زمینِ مین گذاری شده به اندازه ی کافی خطرناک بود و اگر مقصر را پیدا می کردند، بناز آل طاها با شکنجه اعدام می شد و گروهش از هم می پاشید!
مرد، به او گفت:
تمام هدفت، فقط از بین بردن بعثیاست؟!
بناز گفت:
هر کسی که پاشو تو خاکم بذاره!
و تکرار کرد هرکس! حتی رفقای تو!
مرد موروشن گفت:
خب، تو می تونستی کار سردار رو تموم کنی، دم خیمه.
غافلگیرش کردی، آدماشو کشته بودی ولی تیرش نزدی!
بناز گفت:
یه بار نجاتم داد، فکر می کنم مشت زد رو سینه م و نفسم برگشت، بعد خواهرم بهش علاقه پیدا کرد.
نمی دونم چرا نتونستم ماشه رو بکشم!
برای یه چریک، احساسات احمقانه ست!حتی نسبت به تو... که برام عزیزی!
مرد گفت:
خب حالا کجا میریم؟
بناز گفت:
این بستگی به تو داره...
من میرم تا آخر دنیا، تو اگه همپایی بیا!
سرلشکر لبخند زد و شانه ی بناز را مثل کودکی فشرد و گفت:
هنوز مثل بچه گیات، شیرین حرف میزنی.
بناز گفت:
تو هم هنوز، مثل اون زمان، بوی باروت خوبی میدی...
بوی یه آدم شجاع!
حال می کنم با این بوی باروت.
آن طرف مرز، سردار با عصبانیت با زنش حرف می زد...
_من هیچوقت نذاشتم تو کار نظامی دخالت کنی، کار تو، تو خونه ست.
گفتی می خوای خیریه بزنی، گفتم، باشه...
گفتی می خوای به بچه های بی سرپرست برسی، گفتم، باشه...
هر چیزی که گفتی، من مخالفت نکردم.
جنگ حیطه ی منه!
تو حق نداشتی بیای اینجا، اونم با یه سرباز پیر، که معلوم نیست به من هنوز وفاداره یا نه!
همسر سردار لبخندی زد و گفت:
من بخاطر تو اومدم، ولی دست خودم نبود، از من خواستن بیام!
سردار داد زد:
کی؟ کی زن آدمو میاره وسط معرکه جنگ؟!
ممکن بود کشته شی...
اونور دیوار لبنان می دونی کیان؟
زن گفت:
بله می دونم! دشمنای شمان...
کسی از من خواهش کرد بیام و تو رو نجات بدم...
نذارم این عملیات رو انجام بدی!
راست می گفت، با انتحاری هیچ فرقی نداشت، سارا بود!
توسط سعید برام پیام فرستاد و سعید صادقی نقشه تونو بهم گفت...
تو و بقیه کشته می شدین، شکی نبود...
سارا؛ جون تو رو نجات داد!
سارا پیغام داد که هیچی شمارو منصرف نمی کنه، مگه حضور من!
فکرشم نمی کردم اسیرشم!
سردار گفت:
خب اسیر شدی و من یکی از مهمترین گروگانامو از دست دادم و نقشه م بر باد رفت!
باید حالا از سارا تشکر کنم؟
اون زندانی منه یا جاسوس من؟
اصلا کدوم یکی، زندانی اون یکیه؟!
زن سردار، لبخندی زد و گفت:
هردوتون زندانی همید!
فکر می کنی نمی شناسمت؟
جنگ، اینه. قواعد خودشو داره!
خودت همیشه می گفتی....
مگه نه؟!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت130
#قسمت_صد_و_سی
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قسمت بیستم #پستچی ، #جلددوم قسمت اخر است.
ممکن است چند قسمت شود. آن راتقدیم میکنم به امیدها ، روزها و اسطوره هایی که از دست رفتند.
کلیپ : فیلم#سگ_کشی #بهرام_بیضایی با ترانه #جمعه#فرهاد_مهراد شعر از #اردلان_سرفراز
#چیستایثربی
ادمین کانال پستچی_دو
@ccch999
ممکن است چند قسمت شود. آن راتقدیم میکنم به امیدها ، روزها و اسطوره هایی که از دست رفتند.
کلیپ : فیلم#سگ_کشی #بهرام_بیضایی با ترانه #جمعه#فرهاد_مهراد شعر از #اردلان_سرفراز
#چیستایثربی
ادمین کانال پستچی_دو
@ccch999
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نامیرایی
سلین دیون
#immortality
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#Céline_Dion
" Immortality "
Album : Let's Talk About Love
_______________
@chista_yasrebi
سلین دیون
#immortality
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#Céline_Dion
" Immortality "
Album : Let's Talk About Love
_______________
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
سردار همیشه زنش را زیبا می دید، آن شب زیباتر...
سردار زنش را دوست داشت، در جوانی عاشقش بود، آن شب عاشق تر...
سردار وقتی که در جوانی، پاسداری گمنام بود، با این زن، ازدواج کرده بود.
زنش، معلم دینی یکی از مدارس بود، از همان نگاه اول، دل سردار برایش تپیده بود.
نسبت دور فامیلی داشتند، اما سردار شیفته ی چشم و ابرو و گیسوان همسرش نشده بود!
آن ها را از زیر چادر ندیده بود!
رفتار قاطع و مهربانانه ی زن، سردار را شیفته می کرد و حس همدلی شدید او...
بالاخره هفته ی سوم با خانواده، به خواستگاری زن رفت!
امشب، زن، دست شوهرش را گرفت و گفت:
حالا چرا استراحت نمی کنی؟!
سردار لبخند تلخی زد و گفت:
می دونی چقدر، برای این حمله نقشه داشتیم؟!
زن گفت:
اون رفیقت، اونجا چیکار می کرد؟موبوره؟!
سردار گفت:
خب قرار بود کمک کنه.
زن گفت:
تک تیراندازه؟
سردارگفت:
یه زمانی....
حالا حمله های استراتژیک خوبی رو طراحی می کنه، گفته که دیگه تیراندازی نمی کنه.
زن سردار گفت:
نمی دونم چرا بهش اطمینان ندارم....
حس می کنم می خواد بره یه جای دور!
سردار گفت:
بیا امشب راجع به این چیزا حرف نزنیم.
زن گفت:
منم می خواستم همینو بگم، امشب مال من و توئه.
بعد منو، سوت می کنن اونور مرز، تو هم اینور... یه چیزی!
ما الان لب لب مرزیم، من هیچوقت روی مرز عاشق تو نبودم!
هیچوقت روی مرز، در آغوش تو نبودم!بذار امشب این اتفاق بیفته...
می خوام ببینم روی مرز ایستادن و عاشقی کردن و مردن یعنی چی!
سردارگفت:
قرار نیست تو اینجا شهید شی!
زن گفت:
ولی خیلیا شهید شدن...
منو بگیر تو بغلت، بازوهاتو بیار جلو و منو محکم، بغل کن، می خوام ببینم حس دوست داشتن وسط مرز چیه؟
و اگه انتهای خطه، معنیش چیه!
اگرم انتهای خط نیست، پس کجاست؟
سردار او را در آغوش گرفت و گفت:
اینجا فقط یه مرحله ی گذره، انتهای خطی وجود نداره، انتهای خط، محشره!
ما باید جلو بریم، جلو، جلو...
دنیا باید بفهمه ما چی می خوایم!
زن سردار، با چشمان درشتش، نگاهی نگران به شوهرش انداخت و گفت:
و اگه دنیا نفهمه؟
سردار گفت:
تو یکی بفهمی برای من کافیه...
و زنش را محکم در آغوش گرفت.
بادها وزیدند...
دشت سرپناه خوبی بود، شالی ها بلند بودند، هیچکس آن دو را نمی دید، به جز ماه.
سردار مردِ جنگ بود و مردِ عشق ورزی زیر نور ماه.
زن در دلش گفت:
بچه ای که بدنیابیاد، خیلی عزیزه.
بچه ی عشقه و امکان رهایی من از سارا!
اگه این بچه بدنیا بیاد، سردار باید سارا رو آزاد کنه، قانون همینه!
ما به سران میگیم، این بچه مال خانواده ی آل طاهاست....
بچه ی بناز یا برادرش، در برابر آزادی سارا و اونوقت سارا، برای همیشه آزاد میشه و میره!
من شوهرم رو میشناسم، مردی نیست که راه بیفته دنبال یه دختر هجده ساله!
این بچه، برای من معنی خاصی داره.
هم خدا، بهم فرزندی میده، و دوباره مادر میشم، هم با سارا برای همیشه خداحافظی می کنم.
بچه، فقط ظاهرا مال خاندان آل طاهاست.
اما اون بچه ی منه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت131
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
سردار همیشه زنش را زیبا می دید، آن شب زیباتر...
سردار زنش را دوست داشت، در جوانی عاشقش بود، آن شب عاشق تر...
سردار وقتی که در جوانی، پاسداری گمنام بود، با این زن، ازدواج کرده بود.
زنش، معلم دینی یکی از مدارس بود، از همان نگاه اول، دل سردار برایش تپیده بود.
نسبت دور فامیلی داشتند، اما سردار شیفته ی چشم و ابرو و گیسوان همسرش نشده بود!
آن ها را از زیر چادر ندیده بود!
رفتار قاطع و مهربانانه ی زن، سردار را شیفته می کرد و حس همدلی شدید او...
بالاخره هفته ی سوم با خانواده، به خواستگاری زن رفت!
امشب، زن، دست شوهرش را گرفت و گفت:
حالا چرا استراحت نمی کنی؟!
سردار لبخند تلخی زد و گفت:
می دونی چقدر، برای این حمله نقشه داشتیم؟!
زن گفت:
اون رفیقت، اونجا چیکار می کرد؟موبوره؟!
سردار گفت:
خب قرار بود کمک کنه.
زن گفت:
تک تیراندازه؟
سردارگفت:
یه زمانی....
حالا حمله های استراتژیک خوبی رو طراحی می کنه، گفته که دیگه تیراندازی نمی کنه.
زن سردار گفت:
نمی دونم چرا بهش اطمینان ندارم....
حس می کنم می خواد بره یه جای دور!
سردار گفت:
بیا امشب راجع به این چیزا حرف نزنیم.
زن گفت:
منم می خواستم همینو بگم، امشب مال من و توئه.
بعد منو، سوت می کنن اونور مرز، تو هم اینور... یه چیزی!
ما الان لب لب مرزیم، من هیچوقت روی مرز عاشق تو نبودم!
هیچوقت روی مرز، در آغوش تو نبودم!بذار امشب این اتفاق بیفته...
می خوام ببینم روی مرز ایستادن و عاشقی کردن و مردن یعنی چی!
سردارگفت:
قرار نیست تو اینجا شهید شی!
زن گفت:
ولی خیلیا شهید شدن...
منو بگیر تو بغلت، بازوهاتو بیار جلو و منو محکم، بغل کن، می خوام ببینم حس دوست داشتن وسط مرز چیه؟
و اگه انتهای خطه، معنیش چیه!
اگرم انتهای خط نیست، پس کجاست؟
سردار او را در آغوش گرفت و گفت:
اینجا فقط یه مرحله ی گذره، انتهای خطی وجود نداره، انتهای خط، محشره!
ما باید جلو بریم، جلو، جلو...
دنیا باید بفهمه ما چی می خوایم!
زن سردار، با چشمان درشتش، نگاهی نگران به شوهرش انداخت و گفت:
و اگه دنیا نفهمه؟
سردار گفت:
تو یکی بفهمی برای من کافیه...
و زنش را محکم در آغوش گرفت.
بادها وزیدند...
دشت سرپناه خوبی بود، شالی ها بلند بودند، هیچکس آن دو را نمی دید، به جز ماه.
سردار مردِ جنگ بود و مردِ عشق ورزی زیر نور ماه.
زن در دلش گفت:
بچه ای که بدنیابیاد، خیلی عزیزه.
بچه ی عشقه و امکان رهایی من از سارا!
اگه این بچه بدنیا بیاد، سردار باید سارا رو آزاد کنه، قانون همینه!
ما به سران میگیم، این بچه مال خانواده ی آل طاهاست....
بچه ی بناز یا برادرش، در برابر آزادی سارا و اونوقت سارا، برای همیشه آزاد میشه و میره!
من شوهرم رو میشناسم، مردی نیست که راه بیفته دنبال یه دختر هجده ساله!
این بچه، برای من معنی خاصی داره.
هم خدا، بهم فرزندی میده، و دوباره مادر میشم، هم با سارا برای همیشه خداحافظی می کنم.
بچه، فقط ظاهرا مال خاندان آل طاهاست.
اما اون بچه ی منه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت131
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
قسمت132 #رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
در پیج منتشر شد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
در پیج منتشر شد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
La Alegria ~ UpMusic
Yasmin Levy ~ UpMusic
یاسمین لوی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت132
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
آن طرف مرز، مردی از دختر پانزده ساله ای، خداحافظی می کند و هر کدام، به راه خود می روند...
این طرف مرز، زنی با محافظ به خانه برمی گردد.
زن نه ماه بعد، در خفا و در روستایی غریب، پسری بدنیا می آورد.
هیچکس جز برادر نوجوانش، کنارش نیست...
حتی مادرش نمی داند که او باردار بوده و بچه دار شده است!
دختران دو قلویش، را به مادرش سپرده است و گفته باید مدتی به ماموریت مهمی برود. بخاطر همسرش!
یاسر پانزده ساله، برادر کوچکش، خرید روزانه و کارهایش را انجام می دهد.
یاسر مدرسه را رها کرده و بلاتکلیف است...
زن پس از نه ماه، پسری به دنیا می آورد.
با اشک فرزندش را در گهواره ای می گذارد.
پیکی می آید، بچه را به پایگاه همسرش، آن طرف مرز می برد.
همسرش، سردار اعلام می کند، بناز بچه دار شده! و چونحامله بوده، از اعدام و دستگیری مجدد او صرف نظر می شود.
بچه را به همه نشان می دهد و می گوید:
بناز، خودش بچه است و نمی تواند بچه بزرگ کند!
بچه را به ما سپرده...
همسر من بزرگش می کند.
بچه را دوباره نزد مادرش، زن سردار، برمی گردانند، و این راز بین یاسر و خواهرش، باقی می ماند که طاها پسر واقعی سردار و زنش است.
حالا وقت آزاد کردن سارا از زندان ایرانی هاست...
سارا ساکت است...
سردار؛ کاغذی را دست نگهبانی می دهد.
کوله پشتی فقیرانه سارا را به او بازمی گردانند.
سارا می گوید:
می خواهم از سردار خداحافظی کنم!
سردار می گوید:
به او بگویید کار دارم...
سارا که حدود ده ماه در خاک ایران حبسش را گذرانده است، با دلی غمگین به شهرش در عراق باز می گردد...
خانه!
هیچکس به پیشوازش نمی آید. هیچکس...
همه از او رو بر می گرداندند.
سارا دلیلش را نمی داند...
خواهرش کجاست؟
درویش می گوید:
بناز تو کوه ها با بعثیا میجنگه!
نه شوهر داره، نه باردار بوده...
اون بچه مال توئه! نه؟
با دشمنت خوابیدی؟
می دونی با کردها چه کرده؟
سارا با وحشت می گوید:
اون، بچه ی من نیست...
نمی دونم بچه ی کیه!
فقط خواستن بناز رو از مجازات، نجات بدن!
اون مرد، دستش به من نخورده!
درویش می گوید:
روژانو دیده که بچه ی توئه...
با اجنبی می خوابی؟
با مرد زن دار؟ کثافت!
سارا داد می زند:
نه! اون زنشو دوست داره. حسی به من نداره!
تازه اون که دشمن من نیست!
تا حالا، دو بار، خواهرمو، نجات داده!
چرا روژانو این دروغ رو گفته؟!
درویش آب دهانی می اندازد و دور می شود...
روژانو دروغ گفته است!
این را نویسنده ی رمان می داند...
روژانو برای پدر آوین کار می کند و دستورات او را بی چون و چرا اجرا می کند، و پدر آوین می خواهد سر به تن آن سردار نباشد!
همرزم سابقش...
و سر به تن هیچ زنی نباشد که عاشق آن مرد است...
روژانو در آینه لبخند می زند:
جدایی طلبی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت132
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت132
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
آن طرف مرز، مردی از دختر پانزده ساله ای، خداحافظی می کند و هر کدام، به راه خود می روند...
این طرف مرز، زنی با محافظ به خانه برمی گردد.
زن نه ماه بعد، در خفا و در روستایی غریب، پسری بدنیا می آورد.
هیچکس جز برادر نوجوانش، کنارش نیست...
حتی مادرش نمی داند که او باردار بوده و بچه دار شده است!
دختران دو قلویش، را به مادرش سپرده است و گفته باید مدتی به ماموریت مهمی برود. بخاطر همسرش!
یاسر پانزده ساله، برادر کوچکش، خرید روزانه و کارهایش را انجام می دهد.
یاسر مدرسه را رها کرده و بلاتکلیف است...
زن پس از نه ماه، پسری به دنیا می آورد.
با اشک فرزندش را در گهواره ای می گذارد.
پیکی می آید، بچه را به پایگاه همسرش، آن طرف مرز می برد.
همسرش، سردار اعلام می کند، بناز بچه دار شده! و چونحامله بوده، از اعدام و دستگیری مجدد او صرف نظر می شود.
بچه را به همه نشان می دهد و می گوید:
بناز، خودش بچه است و نمی تواند بچه بزرگ کند!
بچه را به ما سپرده...
همسر من بزرگش می کند.
بچه را دوباره نزد مادرش، زن سردار، برمی گردانند، و این راز بین یاسر و خواهرش، باقی می ماند که طاها پسر واقعی سردار و زنش است.
حالا وقت آزاد کردن سارا از زندان ایرانی هاست...
سارا ساکت است...
سردار؛ کاغذی را دست نگهبانی می دهد.
کوله پشتی فقیرانه سارا را به او بازمی گردانند.
سارا می گوید:
می خواهم از سردار خداحافظی کنم!
سردار می گوید:
به او بگویید کار دارم...
سارا که حدود ده ماه در خاک ایران حبسش را گذرانده است، با دلی غمگین به شهرش در عراق باز می گردد...
خانه!
هیچکس به پیشوازش نمی آید. هیچکس...
همه از او رو بر می گرداندند.
سارا دلیلش را نمی داند...
خواهرش کجاست؟
درویش می گوید:
بناز تو کوه ها با بعثیا میجنگه!
نه شوهر داره، نه باردار بوده...
اون بچه مال توئه! نه؟
با دشمنت خوابیدی؟
می دونی با کردها چه کرده؟
سارا با وحشت می گوید:
اون، بچه ی من نیست...
نمی دونم بچه ی کیه!
فقط خواستن بناز رو از مجازات، نجات بدن!
اون مرد، دستش به من نخورده!
درویش می گوید:
روژانو دیده که بچه ی توئه...
با اجنبی می خوابی؟
با مرد زن دار؟ کثافت!
سارا داد می زند:
نه! اون زنشو دوست داره. حسی به من نداره!
تازه اون که دشمن من نیست!
تا حالا، دو بار، خواهرمو، نجات داده!
چرا روژانو این دروغ رو گفته؟!
درویش آب دهانی می اندازد و دور می شود...
روژانو دروغ گفته است!
این را نویسنده ی رمان می داند...
روژانو برای پدر آوین کار می کند و دستورات او را بی چون و چرا اجرا می کند، و پدر آوین می خواهد سر به تن آن سردار نباشد!
همرزم سابقش...
و سر به تن هیچ زنی نباشد که عاشق آن مرد است...
روژانو در آینه لبخند می زند:
جدایی طلبی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت132
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from Chista Yasrebi official
Instagram
DW Persian دویچهولهفارسی
. "ماسکهای ترسناک" برای ترغیب به حفظ فاصله اجتماعی . یک طراح لباس ایسلندی برای اینکه مردم را به حفظ فاصله اجتماعی ترغیب کند، ماسکهایی چندشآور و ترسناک درست کرده است. این ماسکها الهامگرفته از فیلمهایی هستند که او در دوران قرنطینه تماشا کرده است. چند…
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_اول
من خیلی خواب می بینم. خوب و بدش مهم نیست، چون هیچکدام به انتها نمی رسد و خواب بعدی شروع می شود.
صبح هیچکدام را به یاد ندارم!
اما چند شب است که یک خواب را مدام می بینم و برای همین از یادم نمی رود.
همکارم گفت:
اگر اذیتت می کند، آن را بنویس...
این شد که تصمیم گرفتم آن را بنویسم.
در خواب حدود سی ساله هستم، تب دارم. مرا به یک بیمارستان می برند.
در صف طولانی انتظار برای دکتر نشسته ایم.
عجیب است که تمام مریض ها زن یا دختر هستند!
یکی، سوختگی شدید دارد، یکی یک پارچه ی خونی به گلویش بسته، یکی خاک آلود است و دستش را روی قلبش گذاشته...
پرستاری، یکی یکی ما را صدا می زند. چهره اش، برای من آشناست، ولی دقیق نمی دانم او را کجا دیده ام!
نوبت من می رسد...
اتاق دکتر، تاریک است.
بوی باروت می آید، بوی چهارشنبه سوری. بویی که اول انقلاب، در جوی ها می شنیدم.
دکتر، پشت سرش به من است، موهای پُری دارد.
چهره اش را نمی توانم ببینم!
چرا رو به دیوار نشسته؟
باید به بیمارش نگاه کند!
می گوید:
وکیلم؟
می گویم:
بله؟!
بی آنکه برگردد، سرش خم می شود و روی کاغذ چیزهایی می نویسد و بعد، آن پرستار وارد می شود، کاغذ را از دکتر می گیرد، نگاهی به آن می کند.
مانده ام در آن تاریکی چگونه می تواند آن را بخواند!
به من نگاهی می کند و می گوید:
امشب مهمون مایی!
می گویم:
می خواین بستریم کنین؟
دکتر که اصلا منو ندید!
همه ش پشتش به من بود...
چرا بستری؟
پرستار می گوید:
دکترِ ما، غلط تشخیص نمی دهد.
می گویم:
آخر من، یک بچه در خانه دارم.
پرستار می گوید:
بزرگ می شود، بدون تو هم بزرگ می شود!
می گویم:
ببخشید، ولی من فقط کمی تب دارم، زن های بیرون خون آلود بودند، اما با یک دارو یا آمپول، مرخصشان کردید!
پرستار می گوید:
با من بحث نکن!
عمر مرا تلف کردی!
ترسیدم...
این جمله برایم آشنا بود.
من کجا عمرِ او را تلف کرده بودم؟
تازه او را می دیدم!
ناخودآگاه پشت سر پرستار راه افتادم...
شانه های دکتر تکان می خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند!
پرستار، مرا به اتاقی برد...
پنجره نداشت.
گفت:
می خوابی یا داروی خواب بدهم؟
گفتم:
هیچکدام! می خواهم بروم خانه.
گفت:
مریضی! مریضی ات مسری است، تا خوب نشوی باید قرنطینه باشی...
این را گفت و رفت...
صدای قفل در را، از بیرون شنیدم، هنوز روی تخت ننشسته بودم که کلیدی در قفل چرخید، ترسیدم!
هیکلی مردانه داشت.
از مدل موهایش فهمیدم دکتر است.
جلو آمد:
کمکم می کنی؟
_من؟!
می گوید:
من دکتر نیستم!
آن ها مرا به زور اینجا آورده اند و می خواهند برخی زنان را بستری کنم.
خیلی از آن ها قبل از رسیدن، مُرده اند... یعنی دیگر کار از کار گذسته است که آن ها را به بیمارستان می آورند.
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_اول
من خیلی خواب می بینم. خوب و بدش مهم نیست، چون هیچکدام به انتها نمی رسد و خواب بعدی شروع می شود.
صبح هیچکدام را به یاد ندارم!
اما چند شب است که یک خواب را مدام می بینم و برای همین از یادم نمی رود.
همکارم گفت:
اگر اذیتت می کند، آن را بنویس...
این شد که تصمیم گرفتم آن را بنویسم.
در خواب حدود سی ساله هستم، تب دارم. مرا به یک بیمارستان می برند.
در صف طولانی انتظار برای دکتر نشسته ایم.
عجیب است که تمام مریض ها زن یا دختر هستند!
یکی، سوختگی شدید دارد، یکی یک پارچه ی خونی به گلویش بسته، یکی خاک آلود است و دستش را روی قلبش گذاشته...
پرستاری، یکی یکی ما را صدا می زند. چهره اش، برای من آشناست، ولی دقیق نمی دانم او را کجا دیده ام!
نوبت من می رسد...
اتاق دکتر، تاریک است.
بوی باروت می آید، بوی چهارشنبه سوری. بویی که اول انقلاب، در جوی ها می شنیدم.
دکتر، پشت سرش به من است، موهای پُری دارد.
چهره اش را نمی توانم ببینم!
چرا رو به دیوار نشسته؟
باید به بیمارش نگاه کند!
می گوید:
وکیلم؟
می گویم:
بله؟!
بی آنکه برگردد، سرش خم می شود و روی کاغذ چیزهایی می نویسد و بعد، آن پرستار وارد می شود، کاغذ را از دکتر می گیرد، نگاهی به آن می کند.
مانده ام در آن تاریکی چگونه می تواند آن را بخواند!
به من نگاهی می کند و می گوید:
امشب مهمون مایی!
می گویم:
می خواین بستریم کنین؟
دکتر که اصلا منو ندید!
همه ش پشتش به من بود...
چرا بستری؟
پرستار می گوید:
دکترِ ما، غلط تشخیص نمی دهد.
می گویم:
آخر من، یک بچه در خانه دارم.
پرستار می گوید:
بزرگ می شود، بدون تو هم بزرگ می شود!
می گویم:
ببخشید، ولی من فقط کمی تب دارم، زن های بیرون خون آلود بودند، اما با یک دارو یا آمپول، مرخصشان کردید!
پرستار می گوید:
با من بحث نکن!
عمر مرا تلف کردی!
ترسیدم...
این جمله برایم آشنا بود.
من کجا عمرِ او را تلف کرده بودم؟
تازه او را می دیدم!
ناخودآگاه پشت سر پرستار راه افتادم...
شانه های دکتر تکان می خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند!
پرستار، مرا به اتاقی برد...
پنجره نداشت.
گفت:
می خوابی یا داروی خواب بدهم؟
گفتم:
هیچکدام! می خواهم بروم خانه.
گفت:
مریضی! مریضی ات مسری است، تا خوب نشوی باید قرنطینه باشی...
این را گفت و رفت...
صدای قفل در را، از بیرون شنیدم، هنوز روی تخت ننشسته بودم که کلیدی در قفل چرخید، ترسیدم!
هیکلی مردانه داشت.
از مدل موهایش فهمیدم دکتر است.
جلو آمد:
کمکم می کنی؟
_من؟!
می گوید:
من دکتر نیستم!
آن ها مرا به زور اینجا آورده اند و می خواهند برخی زنان را بستری کنم.
خیلی از آن ها قبل از رسیدن، مُرده اند... یعنی دیگر کار از کار گذسته است که آن ها را به بیمارستان می آورند.
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_دوم
می گویم:
شما اگه دکتر نیستی، کی هستی؟
نفس عمیقی می کشد، می گوید:
یه محکوم به اعدام...
هر شب یکی از ما رو میارن اینجا، تا نقش دکتر رو بازی کنیم.
همه ی ما زندانی های محکوم به اعدامو!
شب دکتریم و صبحش می میریم.
این بازی بی رحمانه فقط یک شبه!
سحر، منو دار می زنن!
تو هم برای ابد، اینجا می مونی...
نسخه ی تو، از قبل نوشته شده...
وقتی می نویسن بستری، یعنی تا ابد باید بمونی اینجا.
حالا حتما یه کاری کردی که خوششون نیامده!
تو به من کمک کن فرار کنم، منم تو رو فراری میدم، وگرنه چند ساعت بعد، من اعدام میشم، تو هم همیشه اینجا موندگار!
می گویم:
چیکار کنم آخه؟
_ پرستارو صدا کن!
کلیدا، دست اونه...
من پشت در قایم میشم، غافلگیرش می کنم...
پرستار را صدا می کنم...
از تق تق کفش های پاشنه بلندش؛ می فهمم که نزدیک می شود، در را با خشونت باز می کند:
"باز چه مرگته؟"
مرد از پشت، گردنش را می گیرد...
_کلیدها! زود باش...
به من اشاره می کند.
جلو می دوم و دسته کلید که روی زمین افتاده برمی دارم...
به مرد می دهم.
مرد می گریزد...
پرستار به سختی نفس می کشد.
می خواهم کمکش کنم.
می گوید:
چیکار کردی احمق!
اون یه قاتله، اما نمی تونیم ثابت کنیم...
حالا خیلی ها رو توی شهر میکشه.
ما داشتیم با تئاتر درمانی روش کار می کردیم!
اون نقش دکتر رو داشت، زن های دیگه مریض...
می خواستیم ببینیم عقده ش به زنا چیه!
حالا باز میره تو شهر، زن میکُشه!
باز دستور کشتن زن ها رو میده...
می گویم:
چرا مراقبش نبودید؟!
از اتاقش اومده بود بیرون...
اومد اتاق من!
زن می گوید:
دیدی خراب کردی، ما تمام حرکاتشو با دوربین کنترل می کردیم!
دیدیم اومد اینجا!
می خواستیم ببینیم با تو چکار داره؟!قتل های اون، عادی نیست...
خودشم یه آدم معمولی نیست!
نمی تونیم طبق شواهد دستگیرش کنیم!شواهدی در کار نیست.
اون خودش یه قانون گذاره... میفهمی؟
آدم مهمیه، بهتدروغ گفت!
اونه که دستور اعدام ها رو میده...
می گویم:
مگه با دوربینتون ندیدید که پشت در قایم شده؟
چرا در رو باز کردید؟
در چشمانم خیره می شود...
فکر می کند چه جوابی دهد!
من این زن را کجا دیده بودم؟
چقدر آشناست...
لبخند می زند:
دوربین، پشت در رو نمیگیره!
معلوم بود دروغ می گوید...
یادم آمد او را کجا دیده بودم!
زنِ همسایه ی قبلی ما بود...
همانکه تریاک می کشید و شوهرش...
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_دوم
می گویم:
شما اگه دکتر نیستی، کی هستی؟
نفس عمیقی می کشد، می گوید:
یه محکوم به اعدام...
هر شب یکی از ما رو میارن اینجا، تا نقش دکتر رو بازی کنیم.
همه ی ما زندانی های محکوم به اعدامو!
شب دکتریم و صبحش می میریم.
این بازی بی رحمانه فقط یک شبه!
سحر، منو دار می زنن!
تو هم برای ابد، اینجا می مونی...
نسخه ی تو، از قبل نوشته شده...
وقتی می نویسن بستری، یعنی تا ابد باید بمونی اینجا.
حالا حتما یه کاری کردی که خوششون نیامده!
تو به من کمک کن فرار کنم، منم تو رو فراری میدم، وگرنه چند ساعت بعد، من اعدام میشم، تو هم همیشه اینجا موندگار!
می گویم:
چیکار کنم آخه؟
_ پرستارو صدا کن!
کلیدا، دست اونه...
من پشت در قایم میشم، غافلگیرش می کنم...
پرستار را صدا می کنم...
از تق تق کفش های پاشنه بلندش؛ می فهمم که نزدیک می شود، در را با خشونت باز می کند:
"باز چه مرگته؟"
مرد از پشت، گردنش را می گیرد...
_کلیدها! زود باش...
به من اشاره می کند.
جلو می دوم و دسته کلید که روی زمین افتاده برمی دارم...
به مرد می دهم.
مرد می گریزد...
پرستار به سختی نفس می کشد.
می خواهم کمکش کنم.
می گوید:
چیکار کردی احمق!
اون یه قاتله، اما نمی تونیم ثابت کنیم...
حالا خیلی ها رو توی شهر میکشه.
ما داشتیم با تئاتر درمانی روش کار می کردیم!
اون نقش دکتر رو داشت، زن های دیگه مریض...
می خواستیم ببینیم عقده ش به زنا چیه!
حالا باز میره تو شهر، زن میکُشه!
باز دستور کشتن زن ها رو میده...
می گویم:
چرا مراقبش نبودید؟!
از اتاقش اومده بود بیرون...
اومد اتاق من!
زن می گوید:
دیدی خراب کردی، ما تمام حرکاتشو با دوربین کنترل می کردیم!
دیدیم اومد اینجا!
می خواستیم ببینیم با تو چکار داره؟!قتل های اون، عادی نیست...
خودشم یه آدم معمولی نیست!
نمی تونیم طبق شواهد دستگیرش کنیم!شواهدی در کار نیست.
اون خودش یه قانون گذاره... میفهمی؟
آدم مهمیه، بهتدروغ گفت!
اونه که دستور اعدام ها رو میده...
می گویم:
مگه با دوربینتون ندیدید که پشت در قایم شده؟
چرا در رو باز کردید؟
در چشمانم خیره می شود...
فکر می کند چه جوابی دهد!
من این زن را کجا دیده بودم؟
چقدر آشناست...
لبخند می زند:
دوربین، پشت در رو نمیگیره!
معلوم بود دروغ می گوید...
یادم آمد او را کجا دیده بودم!
زنِ همسایه ی قبلی ما بود...
همانکه تریاک می کشید و شوهرش...
ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2