#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت127
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
جاده، به سوی ابدیت گسترده است، تو راهت کجاست؟!
می توانی خیلی زود، راهت را کج کنی و از جای دیگری سردرآوری، اما اگر راهت ابدیت باشد، باید بروی، مستقیم بروی تا برسی، حتی اگر هزار سال نوری، طول بکشد.
بناز در جاده می رفت و دیگر به پشت سرش نگاه نمی کرد...
با خود می گفت:
تمومش کن بناز!
هر چی که بوده یه رابطه ی عاشقانه ی یک شبه بوده، اما دوست داشتن اون مرد، چه یادگاری عزیزیه!
هیچکس نمی تونه این حس عزیزرو، ازم بگیره...
وقتی بچه بودم بهم کمک کرد زنده بمونم...
و وقتی، بزرگ شدم، منو از زندان ایرانیا نجات داد...
وقتی یک زن بودم، و خشمگین، سعی کرد سوگواری برادر و زن برادرم رو، با عشق مرهم ببخشه، تا من دنیا رو به آتش نکشم...! منو می شناخت!
اون خیلی خوبه، ولی من زن زندگی نیستم!
زن این کوه و دشتم...
بدون سرزمینم، بدون دفاع از کردستان، چه هویتی دارم!
هرکس راهش جداست...
بناز رفت ورفت...
زمان گذشت...
در کمپ ایرانی، جایی که سردار قصه، سارای ما را زندانی کرده بود، پشت سرهم، نامه می داد.
هیچکس دقیقا نمی دانست این نامه ها به کی و به کجاست!
جز سعیدصادقی که نامه ها را پست می کرد و خوب می دانست که سردار درصدد آزاد کردن همسرش است...
و این راز که همسر سردار، توسط نیروهای مخالف دزدیده شده، بر دل سعید، سنگینی می کرد، اما سکوت کرده بود!
سردار زنش را نجات داد...
یک معامله ی ساده!
یک زندانی در برابر یک زندانی مهم دیگر!
بدون جنگ وخونریزی!
سرلشکر مو روشن را آنجا دید...
برایش عادی بود، فهمید که بناز هم آنجا بوده و حتی جنگیده...
به خیمه رفت، همسرش در خیمه منتظرش بود...
سردار حرف نمی زد.
همسرش سعی کرد با او صحبت کند، ولی سردار جوابی نمی داد!
ناگهان فریاد زد:
مریض بودی، بلند شی بیای مرز؟!
و همسرش گفت:
بله مریض بودم، مریض عشق تو!
وقتی شنیدم با یه دختر کُرد...
_با یه دختر کُرد چی؟!
سارا آل طاها زندانی منه! همین!
زن لبخند زد و گفت:
من تو رو نشناسم؟!
ما فامیلیم...
سارا عاشق توئه، جوونتر از منه، زیباست و حتما باهوشه.
من می دونم تو از دخترای باهوش و مهربون، خوشت میاد.
به من گفتن می خوای عقدش کنی!
اومدم بگم نکن، نه بخاطر من!
بخاطر بچه هامون!
سردار گفت:
این همه راه رو اومدی اینو بگی؟
تو حالت خوبه؟!
زن گفت:
من باردارم!
سردار، لبخند تلخی زد و گفت:
یادم نمیاد اتفاقی بین ما افتاده باشه!
رنگ زن، مثل دیوار پرید:
چی میگی؟!
شب قبل از رفتنت!
سردار گفت:
اتفاقی نیفتاد!
یادت نیست، تلفن زنگ زد و من رفتم!
زن گفت:
من از تو، باردارم مَرد!
سردار لباسش را پوشید و گفت:
دیگه هیچوقت طرف مرز نیا!
اگه بارداری، مبارک!
ولی اون، بچه ی من نیست!
و چادر خیمه را کشید...
زن سردار دلش می خواست دیوار شود، کوه شود، سنگ شود، خاک شود، باد شود.
می دانست که از همسرش باردار است...
آن طرف، پشت مرز، کسی به او دست درازی نکرده بود.
فقط یک گروگان بود!
گروگانی مهم....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت127
#قسمت_صد_و_بیست_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت127
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
جاده، به سوی ابدیت گسترده است، تو راهت کجاست؟!
می توانی خیلی زود، راهت را کج کنی و از جای دیگری سردرآوری، اما اگر راهت ابدیت باشد، باید بروی، مستقیم بروی تا برسی، حتی اگر هزار سال نوری، طول بکشد.
بناز در جاده می رفت و دیگر به پشت سرش نگاه نمی کرد...
با خود می گفت:
تمومش کن بناز!
هر چی که بوده یه رابطه ی عاشقانه ی یک شبه بوده، اما دوست داشتن اون مرد، چه یادگاری عزیزیه!
هیچکس نمی تونه این حس عزیزرو، ازم بگیره...
وقتی بچه بودم بهم کمک کرد زنده بمونم...
و وقتی، بزرگ شدم، منو از زندان ایرانیا نجات داد...
وقتی یک زن بودم، و خشمگین، سعی کرد سوگواری برادر و زن برادرم رو، با عشق مرهم ببخشه، تا من دنیا رو به آتش نکشم...! منو می شناخت!
اون خیلی خوبه، ولی من زن زندگی نیستم!
زن این کوه و دشتم...
بدون سرزمینم، بدون دفاع از کردستان، چه هویتی دارم!
هرکس راهش جداست...
بناز رفت ورفت...
زمان گذشت...
در کمپ ایرانی، جایی که سردار قصه، سارای ما را زندانی کرده بود، پشت سرهم، نامه می داد.
هیچکس دقیقا نمی دانست این نامه ها به کی و به کجاست!
جز سعیدصادقی که نامه ها را پست می کرد و خوب می دانست که سردار درصدد آزاد کردن همسرش است...
و این راز که همسر سردار، توسط نیروهای مخالف دزدیده شده، بر دل سعید، سنگینی می کرد، اما سکوت کرده بود!
سردار زنش را نجات داد...
یک معامله ی ساده!
یک زندانی در برابر یک زندانی مهم دیگر!
بدون جنگ وخونریزی!
سرلشکر مو روشن را آنجا دید...
برایش عادی بود، فهمید که بناز هم آنجا بوده و حتی جنگیده...
به خیمه رفت، همسرش در خیمه منتظرش بود...
سردار حرف نمی زد.
همسرش سعی کرد با او صحبت کند، ولی سردار جوابی نمی داد!
ناگهان فریاد زد:
مریض بودی، بلند شی بیای مرز؟!
و همسرش گفت:
بله مریض بودم، مریض عشق تو!
وقتی شنیدم با یه دختر کُرد...
_با یه دختر کُرد چی؟!
سارا آل طاها زندانی منه! همین!
زن لبخند زد و گفت:
من تو رو نشناسم؟!
ما فامیلیم...
سارا عاشق توئه، جوونتر از منه، زیباست و حتما باهوشه.
من می دونم تو از دخترای باهوش و مهربون، خوشت میاد.
به من گفتن می خوای عقدش کنی!
اومدم بگم نکن، نه بخاطر من!
بخاطر بچه هامون!
سردار گفت:
این همه راه رو اومدی اینو بگی؟
تو حالت خوبه؟!
زن گفت:
من باردارم!
سردار، لبخند تلخی زد و گفت:
یادم نمیاد اتفاقی بین ما افتاده باشه!
رنگ زن، مثل دیوار پرید:
چی میگی؟!
شب قبل از رفتنت!
سردار گفت:
اتفاقی نیفتاد!
یادت نیست، تلفن زنگ زد و من رفتم!
زن گفت:
من از تو، باردارم مَرد!
سردار لباسش را پوشید و گفت:
دیگه هیچوقت طرف مرز نیا!
اگه بارداری، مبارک!
ولی اون، بچه ی من نیست!
و چادر خیمه را کشید...
زن سردار دلش می خواست دیوار شود، کوه شود، سنگ شود، خاک شود، باد شود.
می دانست که از همسرش باردار است...
آن طرف، پشت مرز، کسی به او دست درازی نکرده بود.
فقط یک گروگان بود!
گروگانی مهم....
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت127
#قسمت_صد_و_بیست_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
پستچی
کتاب صوتی_این بار با صدای #محمد_خاوری
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#پستچی
جلد اول
#قسمت_اول
#نشر_قطره
#فیدیبو
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
کتاب صوتی_این بار با صدای #محمد_خاوری
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#پستچی
جلد اول
#قسمت_اول
#نشر_قطره
#فیدیبو
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista Yasrebi official
ساعت پنج عصر از لورکا با صدای شاملو
https://www.aparat.com/v/m7XSO/%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA_%D9%BE%D9%86%D8%AC_%D8%B9%D8%B5%D8%B1_%D8%A7%D8%B2_%D9%84%D9%88%D8%B1%DA%A9%D8%A7_%D8%A8%D8%A7_%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C_%D8%B4%D8%A7%D9%85%D9%84%D9%88#
https://www.aparat.com/v/m7XSO/%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA_%D9%BE%D9%86%D8%AC_%D8%B9%D8%B5%D8%B1_%D8%A7%D8%B2_%D9%84%D9%88%D8%B1%DA%A9%D8%A7_%D8%A8%D8%A7_%D8%B5%D8%AF%D8%A7%DB%8C_%D8%B4%D8%A7%D9%85%D9%84%D9%88#
آپارات - سرویس اشتراک ویدیو
ساعت پنج عصر از لورکا با صدای شاملو
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت128
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
صبح، یک صبح عادی نبود.
فرمانده داشت بارش را جمع می کرد، همسرش کوله باری نداشت.
ساکت بود و غمگین...
دیشب مردش در خیمه ی او نخوابیده بود.
زن از یک چیز نفرت داشت...
تردید مردش به او!
اگر در آن زندان با او بدرفتاری شده بود، حتما می گفت.
فرمانده از یک چیز ناراحت بود...
زنش می گفت یک ماهه باردار است، یا یکماه و نیم...
تقریبا همین حدود در زندان غربت بوده!قبلش، چه زمانی همدیگر را دیده بودند!
فرمانده مدام فکر می کرد.
مطمئن بود سه ماه است که خانه نرفته است.
چطور ممکن بود زنش یک ماهه باردار باشد؟
اصلا چرا سراسیمه به وسط کارزار شتافته بود؟
او زنِ میدان های جنگ نبود!
چقدر باید یک مساله مهم باشد که زنش همراه یک کهنه سرباز به آنجا آمده باشد؟
مطمئن بود که مساله به سارا، مربوط نمی شد.
فرمانده می دانست دخترک کرد، دوستش دارد، اما هرگز قصد وصلت با او نداشت.
موقع جنگ، مرد جنگ بود...
و سارا فقط یک دختر هجده ساله بود که چهره ی مهربان او را دیده بود.
به زنش گفت: برای آخرین بار می پرسم، قبل از اینکه با همکارم بفرستمت شهر، چرا اومدی؟
زن گفت: یاسر زندانه!
با دوستاش بوده، نمی دونم باز چیکار کرده گرفتنش!
فرمانده گفت: می تونستی پیغام بدی.
زنگفت: نه، جرمش امنیتیه. نمی تونستم... برادرم، فقط پونزده سالشه!
و ادامه داد: نباید به من شک می کردی، اشتباه کردی!...
فرمانده گفت: من سه ماهه خونه نیامدم! سه ماه پیش هم، تو مریض بودی و بین ما اتفاقی نیفتاد!
زن گفت: تو یک ماه و نیم پیش، تو اهواز، منو دیدی...
چطور ممکنه یادت رفته باشه؟
خونه ی دایی من... مگه فراموشی گرفته باشی!
سردار با خشم نگاهش می کند...
_من پنج ماه پیش، خونه ی داییت بودم!من، تو رو می شناسم، دروغگوی خوبی نیستی! چی شده خانمی؟
_هیچی من حامله ام...
بریم آزمایش بدیم تا باور کنی بچه ی خودته!
فرمانده لبش را میگزد.
چیزی، زنش را اذیت می کند، آنقدر زیاد که از مرز خارج شده، باعث از دست رفتن یکی از اسیرانشان شده، و چنین مصرانه، دروغ می گوید!
او به عشقِ زنش ایمان دارد، ولی مطمئن است که حامله نیست!
حالا وسط کارزار، آزمایشگاهی وجود ندارد.
زنش، حامل چه پیامی برای اوست؟
قضیه ی سارا و یاسر بهانه است...
یاسر هر چند وقت یکبار بخاطر دعواهایش، زندان میافتد.
باید موضوع مهمتری باشد...
فرمانده به درویش می گوید:
تا دم مرز عراق، تو هم باهاشون برو...
اونجا بچه های ما منتظرن ببرنشون شهر.
زنش می گوید: نه، من تنها نمیرم، با هم میریم!
بایدآزمایش بدیم!
مردِ مو روشن جلو می آید:
من برای خداحافظی آمده بودم، دیگه باید برم!
زنت عاشقته مرد. خیلی...
قدرشو بدون! کم دیدم...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت128
#قسمت_صد_و_بیست_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت128
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#رمان
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
صبح، یک صبح عادی نبود.
فرمانده داشت بارش را جمع می کرد، همسرش کوله باری نداشت.
ساکت بود و غمگین...
دیشب مردش در خیمه ی او نخوابیده بود.
زن از یک چیز نفرت داشت...
تردید مردش به او!
اگر در آن زندان با او بدرفتاری شده بود، حتما می گفت.
فرمانده از یک چیز ناراحت بود...
زنش می گفت یک ماهه باردار است، یا یکماه و نیم...
تقریبا همین حدود در زندان غربت بوده!قبلش، چه زمانی همدیگر را دیده بودند!
فرمانده مدام فکر می کرد.
مطمئن بود سه ماه است که خانه نرفته است.
چطور ممکن بود زنش یک ماهه باردار باشد؟
اصلا چرا سراسیمه به وسط کارزار شتافته بود؟
او زنِ میدان های جنگ نبود!
چقدر باید یک مساله مهم باشد که زنش همراه یک کهنه سرباز به آنجا آمده باشد؟
مطمئن بود که مساله به سارا، مربوط نمی شد.
فرمانده می دانست دخترک کرد، دوستش دارد، اما هرگز قصد وصلت با او نداشت.
موقع جنگ، مرد جنگ بود...
و سارا فقط یک دختر هجده ساله بود که چهره ی مهربان او را دیده بود.
به زنش گفت: برای آخرین بار می پرسم، قبل از اینکه با همکارم بفرستمت شهر، چرا اومدی؟
زن گفت: یاسر زندانه!
با دوستاش بوده، نمی دونم باز چیکار کرده گرفتنش!
فرمانده گفت: می تونستی پیغام بدی.
زنگفت: نه، جرمش امنیتیه. نمی تونستم... برادرم، فقط پونزده سالشه!
و ادامه داد: نباید به من شک می کردی، اشتباه کردی!...
فرمانده گفت: من سه ماهه خونه نیامدم! سه ماه پیش هم، تو مریض بودی و بین ما اتفاقی نیفتاد!
زن گفت: تو یک ماه و نیم پیش، تو اهواز، منو دیدی...
چطور ممکنه یادت رفته باشه؟
خونه ی دایی من... مگه فراموشی گرفته باشی!
سردار با خشم نگاهش می کند...
_من پنج ماه پیش، خونه ی داییت بودم!من، تو رو می شناسم، دروغگوی خوبی نیستی! چی شده خانمی؟
_هیچی من حامله ام...
بریم آزمایش بدیم تا باور کنی بچه ی خودته!
فرمانده لبش را میگزد.
چیزی، زنش را اذیت می کند، آنقدر زیاد که از مرز خارج شده، باعث از دست رفتن یکی از اسیرانشان شده، و چنین مصرانه، دروغ می گوید!
او به عشقِ زنش ایمان دارد، ولی مطمئن است که حامله نیست!
حالا وسط کارزار، آزمایشگاهی وجود ندارد.
زنش، حامل چه پیامی برای اوست؟
قضیه ی سارا و یاسر بهانه است...
یاسر هر چند وقت یکبار بخاطر دعواهایش، زندان میافتد.
باید موضوع مهمتری باشد...
فرمانده به درویش می گوید:
تا دم مرز عراق، تو هم باهاشون برو...
اونجا بچه های ما منتظرن ببرنشون شهر.
زنش می گوید: نه، من تنها نمیرم، با هم میریم!
بایدآزمایش بدیم!
مردِ مو روشن جلو می آید:
من برای خداحافظی آمده بودم، دیگه باید برم!
زنت عاشقته مرد. خیلی...
قدرشو بدون! کم دیدم...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت128
#قسمت_صد_و_بیست_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو هنوز دور از دست
پشتِ تمام پنجره های محال
من هنوز
از خدا اجازه میگیرم
که گاهی تو را خواب ببینم
من هنوز دوستت دارم
با صدای آهسته
با بغض
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
پشتِ تمام پنجره های محال
من هنوز
از خدا اجازه میگیرم
که گاهی تو را خواب ببینم
من هنوز دوستت دارم
با صدای آهسته
با بغض
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
چیستایثربی کانال رسمی
GIF
این گیف است.
فیلم دفترچه خاطرات
این بوسه از دید مردم جایزه بهترین بوسه سال را گرفت الان که فهمیدم چقدر پایانش کلیشه ای و فیلم هندی است شرم میکنم آن پست را گذاشتم
من در کانادا نسخه نتفلیکس را دیده بودم که انتهای فیلم با پایان باز تمام میشد و بمراتب بهتر بود...
به قول جمله ای از شیدا و صوفی ، کتاب خودم....
بیشتر چیزهای دنیا ، خودشان نیستند ، شبیه خودشان هستند!
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
فیلم دفترچه خاطرات
این بوسه از دید مردم جایزه بهترین بوسه سال را گرفت الان که فهمیدم چقدر پایانش کلیشه ای و فیلم هندی است شرم میکنم آن پست را گذاشتم
من در کانادا نسخه نتفلیکس را دیده بودم که انتهای فیلم با پایان باز تمام میشد و بمراتب بهتر بود...
به قول جمله ای از شیدا و صوفی ، کتاب خودم....
بیشتر چیزهای دنیا ، خودشان نیستند ، شبیه خودشان هستند!
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت129
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
در زندگی، گاهی زمان سوار شدن است و گاهی زمان پیاده شدن...
برای زن سردار، زندگی قطاری بود که اکنون باید سوارش می شد و با آن به دل دیار جنگ می رفت، تا همسرش را از خطری قریب الوقوع نجات دهد.
چه کسی به او خبر داده بود؟!
قرار بود یک عملیات نمایشی صورت بگیرد و پس از آن، حمله ی واقعی!
چه کسی به او گفته بود که همسرش بعد از آن عملیات نمایشی، می خواهد به طور جدی به مرز دشمن حمله کند؟
چه کسی به او گفته بود که این یک عملیات جدی مرگبار است؟!
چه کسی به او گفته بود که همسرش تیر خواهد خورد، یا بر باد خواهد رفت؟!
نویسنده ی اثر به او گفته بود!
حس شهود نویسنده، در خواب همسر فرمانده به او گفته بود:
برو! شوهرت و هشت فرمانده مطرح، کنار آن دیوار جمع شده اند، حتی فرمانده ای که از بوسنی، برای خداحافظی آمده!این طبیعی نیست!
عملیات سختی در راه است...
در این عملیات هیچکس زنده نمی ماند، حداقل مرد تو، زنده نمی ماند!
و زن فرمانده شتافته بود و دروغ گفته بود که حامله است و فقط می خواست مردش را برگرداند!
روزهایی گذشت که هیچکس خبری نداشت، یک تک تیرانداز غریبه که قرار بود در بوسنی باشد، میان آن فرماندهان می گشت!
نویسنده می دانست، نویسنده خبر داشت که او هم قرار است در این عملیات شرکت کند.
نویسنده تنها یک راه داشت...
بناز!
اگر بناز می توانست آن مرد را از آنجا دور کند و زن سردار هم، همسرش را از آنجا دور می کرد، عملیات عقیم می شد.
این دو نفر، مغز متفکر عملیات بودند.
نویسنده در دلش از بناز خواهش کرد که سرلشکر موروشن را تنها نگذارد، اما بناز این طرف ها نبود!
بعثیها، تمام شهرهای کردنشین را اشغال کرده بودند...
بناز پناه گرفته بود و منتظر بود آن ها به آنجا برسند.
او و همرزمانش، تمام زمین آن منطقه را مین گذاری کرده بودند.
یک مرد آنجا بود، یک جاسوس!
او مین کاشتن گروه بناز را دیده بود و می دانست عصری بعثی ها از آنجا رد می شوند.
بناز از روی کوه، با دوربین داشت نگاه می کرد...
مرد نزدیک شد، به بناز گفت:
من همه چیزو دیدم!
شماها دارین بعثی ها را دود می کنید هوا!
بعدش، اعدام می شید. صدام نسل کشی راه میندازه!
حق حساب می خوام وگرنه خبر میدم!
بناز گفت: گمشو!
مرد به بدن بناز خیره بود!
بناز با لگد، به صورت مرد زد!
لبه ی پرتگاه بودند...
مرد از خودش دفاع کرد، دست محکمی داشت.
بناز، سرش به کوه خورد، اسلحه اش به ته دره پرتاب شد!
دخترک؛ قدرت بدنی داشت، تکنیک می دانست، ولی رفیقش، محافظش، عشقش، اسلحه اش بود!
بناز فریاد زد: کمک!
و یک شلیک و تمام!
تک تیرانداز نزدیک شد...
باز هم، به بناز کمک کرده بود!
بار سوم!
تک تیراندازِ موروشن، به بناز گفت:
مین گذاری کردی؟ خوبه! اون بعثی ها میرن جهنم!
اما عملیات ما هم لو رفت، حالا میرن سراغ سوریه!
بناز لبخند زد: تو بخاطر من اومدی، نه؟
مرد گفت: آره... ما همرزمیم!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت129
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت129
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
در زندگی، گاهی زمان سوار شدن است و گاهی زمان پیاده شدن...
برای زن سردار، زندگی قطاری بود که اکنون باید سوارش می شد و با آن به دل دیار جنگ می رفت، تا همسرش را از خطری قریب الوقوع نجات دهد.
چه کسی به او خبر داده بود؟!
قرار بود یک عملیات نمایشی صورت بگیرد و پس از آن، حمله ی واقعی!
چه کسی به او گفته بود که همسرش بعد از آن عملیات نمایشی، می خواهد به طور جدی به مرز دشمن حمله کند؟
چه کسی به او گفته بود که این یک عملیات جدی مرگبار است؟!
چه کسی به او گفته بود که همسرش تیر خواهد خورد، یا بر باد خواهد رفت؟!
نویسنده ی اثر به او گفته بود!
حس شهود نویسنده، در خواب همسر فرمانده به او گفته بود:
برو! شوهرت و هشت فرمانده مطرح، کنار آن دیوار جمع شده اند، حتی فرمانده ای که از بوسنی، برای خداحافظی آمده!این طبیعی نیست!
عملیات سختی در راه است...
در این عملیات هیچکس زنده نمی ماند، حداقل مرد تو، زنده نمی ماند!
و زن فرمانده شتافته بود و دروغ گفته بود که حامله است و فقط می خواست مردش را برگرداند!
روزهایی گذشت که هیچکس خبری نداشت، یک تک تیرانداز غریبه که قرار بود در بوسنی باشد، میان آن فرماندهان می گشت!
نویسنده می دانست، نویسنده خبر داشت که او هم قرار است در این عملیات شرکت کند.
نویسنده تنها یک راه داشت...
بناز!
اگر بناز می توانست آن مرد را از آنجا دور کند و زن سردار هم، همسرش را از آنجا دور می کرد، عملیات عقیم می شد.
این دو نفر، مغز متفکر عملیات بودند.
نویسنده در دلش از بناز خواهش کرد که سرلشکر موروشن را تنها نگذارد، اما بناز این طرف ها نبود!
بعثیها، تمام شهرهای کردنشین را اشغال کرده بودند...
بناز پناه گرفته بود و منتظر بود آن ها به آنجا برسند.
او و همرزمانش، تمام زمین آن منطقه را مین گذاری کرده بودند.
یک مرد آنجا بود، یک جاسوس!
او مین کاشتن گروه بناز را دیده بود و می دانست عصری بعثی ها از آنجا رد می شوند.
بناز از روی کوه، با دوربین داشت نگاه می کرد...
مرد نزدیک شد، به بناز گفت:
من همه چیزو دیدم!
شماها دارین بعثی ها را دود می کنید هوا!
بعدش، اعدام می شید. صدام نسل کشی راه میندازه!
حق حساب می خوام وگرنه خبر میدم!
بناز گفت: گمشو!
مرد به بدن بناز خیره بود!
بناز با لگد، به صورت مرد زد!
لبه ی پرتگاه بودند...
مرد از خودش دفاع کرد، دست محکمی داشت.
بناز، سرش به کوه خورد، اسلحه اش به ته دره پرتاب شد!
دخترک؛ قدرت بدنی داشت، تکنیک می دانست، ولی رفیقش، محافظش، عشقش، اسلحه اش بود!
بناز فریاد زد: کمک!
و یک شلیک و تمام!
تک تیرانداز نزدیک شد...
باز هم، به بناز کمک کرده بود!
بار سوم!
تک تیراندازِ موروشن، به بناز گفت:
مین گذاری کردی؟ خوبه! اون بعثی ها میرن جهنم!
اما عملیات ما هم لو رفت، حالا میرن سراغ سوریه!
بناز لبخند زد: تو بخاطر من اومدی، نه؟
مرد گفت: آره... ما همرزمیم!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت129
#قسمت_صد_و_بیست_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی_صورتی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM