چیستایثربی کانال رسمی
6.63K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت121
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_یک

من آوا متولد ۱۳۷۹ هستم.
در آغاز قصه ازدواج کردم و حالا داستان، فقط داستان من نیست.
داستان بناز است، داستان ساراست، داستان روژانو و آوین است و داستان سرزمینم، داستان همه ی ما...

سر لشکر، به در خواست بناز، او را نزد فرمانده برمیگرداند.

بناز می گوید:
نقشه ی ازدواج، مال اونه!
خودش، برام شوهر پیدا کنه!

سعید صادقی به درخواست سرلشکر گوش می دهد.
برای خواستگاری قدم برمی دارد.
بعدها اعتراف می کند که سر لشکر، از او خواسته بوده که این کار را بکند.

نقشه ی فرار بناز، در مراسم عروسی اش کاملا طراحی شده‌ بود.
سرلشکر مو روشن، نقشه را میچیند و از دوستش سردار، می خواهد اجازه دهد آن دو بگریزند...

سردار نمی داند علت حمایت سرلشکر از بناز چیست، ولی به دلایل شخصی و دوستی با سر لشکر مو روشن اجازه می دهد.
او واقعا قصد اعدام یک دختر بچه ی پانزده ساله را ندارد، آن هم‌ بناز، که در یازده سالگی چنان آزاری دیده که تا آخر عمرش کافیست‌‌!

سارا قرار می شود جای بناز بماند.
سردار واقعا باور می کند که بناز به سعید، به عنوان همسر، نگاه می کند.
او و سر لشکر از یک‌ چیز، خبر ندارند...
بناز اصلا حسی به سعید ندارد!
او فقط بخشی از نقشه ی فرار اوست.

بناز می گریزد و یکراست، سراغ سرلشکر مو روشن می رود و از او می خواهد که دوستانش را از خاک کردستان عراق بیرون کند، وگرنه جنگ ادامه خواهد داشت!

بناز می گوید:
چرا اینجا؟
بره یه جای دیگه اردو بزنه!...
من می خوام بچه های کرد، با آرامش بزرگ شن!
راستی سعید احساس گناه می کنه که تو این نقشه شرکت کرده، بین ما غریبه ست.
برش گردون! شوهر من نیست...
فقط جزئی از نقشه بود! همین...

سر لشکر سعی می کند بناز را قانع کند که با سعید بماند.
همان موقع، خبر وحشتناکی به بناز می رسد!
"برادرت و زنشو کشتن! توی سلیمانیه... نصفه شبی، جاشون لو رفته!"

بناز اسلحه خودکار را برمی دارد و به طرف محل اجساد می رود... نزدیک است!
سر لشکر مو روشن نمی خواهد بناز، جسدهای سلاخی شده برادر و زن برادرش را ببیند!
می داند بناز، خون راه خواهد انداخت و در عراق؛ هنوز، حزب بعث، حاکم است.

با او می رود...
با هم به جسدها می رسند.
بناز فقط نگاه می کند و اسلحه اش را، امتحان می کند‌.

سر لشکر، در اتاق کنار اجساد، می خواهد اسلحه اتومات را، از آن دخترک پانزده ساله بگیرد‌.
جنگِ دو آدم... دو بدن، یکی با زخم روحی، دیگری شیمیایی.
هر دو با کوله باری از خاطره...

بناز در آغوش مرد، به گریه می افتد!
برای اولین بار، کسی ضجه ی بناز را می بیند.
مرد می خواهد آرامَش کند‌، اما چگونه؟

اتاق بغل، دو جسد خفته اند و آن دو، تنها هستند.
مسلسل را باید از شانه ی دخترک بردارد، او را بخواباند!
مثل این که آسمان بخواهد زمینِ سرکش را بخواباند.

رعد و برق...
آسمان و زمین یکی می شوند!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت121
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
قسمت122

لطفا کودکان و افراد حساس قسمت122 و 123 را نخوانند

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
غلطهای تایپی را ببخشید
تلگرام من قادر به ویرایش نیست
اصلا قادر به وصل شدن به تلگرام نیستم

در گروه واتساپم ، مطلب بی غلط است.

#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
ادمین
@ccch999
قسمت123 رمان #آوا مثل جان کندن بود. اولین بار بود که در زندگی ام ، قادر نبودم بخشی از داستانم را منتشر کنم..هنوز هم با خودم به صلح نرسیده ام !....
یادم است یکبار در نوجوانی خیلی گرسنه بودم.... دختر یک خانواده ی درست و حسابی باشی و آنقدر گرسنه.‌.پشت در کلاس آلمانی ام ایستاده بودم که در باز شود.استاد قبلی بیرون بیاید و من داخل شوم.در کلاس دیگری باز شد.آقایی که استاد زبان انگلیسی آن کلاس بود یک جعبه شیرینی دستش بود و تعارف میکرد.

مرا نمیشناخت.شاگردش نبودم.به من که رسید گفت : دو تابردار!...
گویی دستور میداد...

دو شیرینی را خوردم...ضعف و سر گیجه ام رفت.به یکی گفتم : این آقا که بود ؟ گفت : مگر نمیشناسی؟ استاد محمد خطیب!استاد عالی زبان انگلیسی این موسسه است..‌‌‌اسمش را به ذهن سپردم....ترم بعد انگلیسی،امتحان دادم گفتند : ترم اخر قبول شدی!

گفتم من فقط ترم Es 3 را میخواهم،آنهم با استاد خطیب!


و زندگی من عوض شد‌‌‌‌.
استاد خطیب، خودتان نمیدانید در زندگی من چه نقش انگیزشی داشته اید! قسمت123 آوا ، تقدیم به شما.... تقدیم به همه ی آدمهایی که از کنار فراموش شدگان، بیتفاوت نمیگذرند..یاد کلاسهای انستیتو سیمین بخیر!
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_بیست_و_دو


باران با بهار، چه می کند؟
شاعرانه تَرَش می کند...

پرنده با درخت چه می کند؟
زیباترش می کند!...

آسمان با زمین چه می کند؟
بارورش میکند...

فرمانده ی‌‌ قرارگاه، آن روزها، سخت عصبانی است.
کسی نمی داند چرا؟!

مدام در قرارگاه راه می رود، حتی زیر باران...
گاهی نگاه نگران سارا را به طور اتفاقی می بیند.
از نگاه این‌ دختر، معذب می شود.

با خودش می گوید:
من عاشق زنمم، اون الان، خونه منتظر منه!

کسی نمی داند فرمانده ی آرام و باوقار، چه بلایی سرش آمده است که مدام نامه می نویسد...
به چه کسی نامه می نویسد؟

این ها را سعید صادقی می داند که به‌ اردوگاه برگشته و نامه ها را می برد.

کمی ‌دورتر، دختری مو طلایی، صبح از خواب بلند می شود و می بیند که گیسوانش، آشفته است.
چرا آنقدر خوابیده است؟

لباس می پوشد...
چیزی از شب قبل به یاد ندارد، جز اینکه در آغوش مردی هم تبارش گریسته است.

بیرون می رود...

مرد بر اموات او، نماز گذاشته، هر دو را خاک کرده است.‌‌‌‌
کار بهتری، در آن لحظه به ذهنش نرسیده است.
شهید جنگ، نباید بلاتکلیف بماند.
باید به خاک سپرده شود.

دخترک، بناز، ناآرام است...

_خودت تنهایی؟
چرا منو بیدار نکردی؟
می خواستم با داداشم، خداحافظی کنم.

_خداحافظیتو قبلا کردی...
از وقتی هر دوتون چریک شدید، این خداحافظی رو کردید!

_چرا نگام‌ نمی کنی؟

مردِ مو روشن، نفسش را بیرون می دهد و زیر نور آفتاب، به دختر نگاه می کند.
موجودی زیبا، از جنس نور، که لباس های سربازی را زیباتر می کند...
مرد می داند که دختر اکنون، چقدر تنهاست.

دیشب، وقتی بناز، در آغوشش گریه می کرد، ‌‌یک‌ جمله را مدام تکرار می کرد:

داداش رفت.
تنها شدم... تو تنهام نذار!...
قول بده میمونی!

و مرد در خلسه ی حسی گنگ به او قول داده بود و دیگر هر دو دیوانه وار، به یکدیگر، عشق، هدیه داده‌ بودند...

دختر حالا یادش می آمد. باجزییات....

_من مال توام...
تنهام نذار!
ما رفیقیم!

این جمله را دیشب گفته بود...

مرد خاکسپاری را تمام‌ کرده بود.
در آن سرما، دانه های عرق از موهای آفتابی اش می چکید.

دختر گفت:
چیه؟ من یه چریکم، و یه زن....
زن خوبی نبودم؟

مرد لبخند‌ می زند...

بناز مثل بچه ها سوال می کند...

مرد می گوید:
_چیزی که بین ما گذشت بخاطر سوگ‌ بود...
می ترسیدم بری سراغ اونا!
تیکه تیکه ت می کنن....

_یعنی گولم زدی؟ نه!‌‌‌....
وقتی توی بغلت بودم، حس کردم واقعا دوستم داری!

_ما نمی تونیم. تو زنِ...

_نه من زن سعید صادقی نیستم!
تا رسیدم‌ قوممون، برادرم طلاقو خوند.
اون‌فقط...
مگه من‌ خوب نبودم برات؟

_مساله این‌ نیست بناز!
یه نفر تهران منتظر منه...
از چهارده سالگیش ‌منتظرمه!

_جنگ، خیلی چیزا رو عوض میکنه... بش بگو دیگه منتظرت نباشه!

بناز، یک قدم جلو می آید...

انگار جلوی آفتاب را می گیرد...
انگار با موهای بلندش، جلوی جهان را‌ می گیرد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت122
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
داستان پستچی دو کانال خصوصی دارد
خیلیها به روش نادرست وارد شدند
ثبت نام نکردند

امشب اگر خدا بخواهد آخرین قسمتش است.

رسالت من در دنیای مجازی ، به دلیل یک مساله خصوصی فعلا تمام‌میشود
#چیستا_یثربی

ادمین کانال پستچی_جلددوم

@ccch999
امشب قسمت۱۸
#جلد_دوم
#پستچی
در کانالش منتشر میشود
اما قسمت پایان‌نیست
ادامه دارد
جانشد

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

ادمین کانال #پستچی_دو
@ccch999
پستچی دو _قسمت18 در کانال خصوصی اش منتشر شد .این قسمت آخر نیست
قصه ادامه دارد
ادمین کانال خصوصی
#جلد_دوم
#پستچی
@ccch999
اکانت رسمی اینستاگرام چیستایثربی ؛ از دیشب مسدود شده
خودشان دسترسی به اینستاگرام و تلگرام ندارند.
در واتساپ، مزاحمانی حرمت نشناس، انقدر اذیتشان کرده اند که ترجیح میدهند واتساپ نیایند.
خواستیم اطلاع داشته باشید
اکنون ۲۴ ساعت میشود
هنوز اینستاگرام از مسدودی بیرون نیامده

ایشان تا میایند به اینستاگرام گزارش مشکل کنند یا پست بگذارند ، برنامه ی اینستاگرامشان بسته میشود
دخترشان هم نزدشان نیست که از گوشی ایشان ، امتحان کنند.

ادمین موقت
فقط در تلگرام
آوا

#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
در کانال فوق👆👆👆👆👆میاید
پشت هم