هرگز نمیخواستم دو قسمت آخر پستچی را بنویسم....هرگز....
بعد از آن ، خیلی از کارهای من بااین دنیا تمام میشود.
گویا کاری را که شروع کرده ام باید تمام کنم
و شاید
راز تولد من در این جهان همین بوده است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ادمین کانال پستچی
@ccch999
بعد از آن ، خیلی از کارهای من بااین دنیا تمام میشود.
گویا کاری را که شروع کرده ام باید تمام کنم
و شاید
راز تولد من در این جهان همین بوده است.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ادمین کانال پستچی
@ccch999
شما چرا فکر میکنید ابدی هستید ؟!
در این دنیا
همه چیز به اندازه ی یک چشم برهم زدن است و بس...
اگر انسان زمان محدودی برای زندگی دارد ، پس زمان محدودی هم برای تغییر دارد، و حالا زمان آن ، فرا رسیده است.
تغییر، لزوما نقیض گذشته نیست.گاهی تکامل آن است.
برای رسیدن به هدفی والا ، باید قدمهای والایی برداشت...
و برای گامهای والا ، باید قید خیلی چیزها را زد... و راههای جدید و ناشناخته را امتحان کرد.
قید آرزوها و خاطرات غبار گرفته قدیمی.
حتی قید آنچه در گذشته بودی...
من اگر در فضای مجازی بمانم ، قطعا یکآدم رشد یافته تری از سابق هستم
رنج آدمی را عظمت میبخشد.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
در این دنیا
همه چیز به اندازه ی یک چشم برهم زدن است و بس...
اگر انسان زمان محدودی برای زندگی دارد ، پس زمان محدودی هم برای تغییر دارد، و حالا زمان آن ، فرا رسیده است.
تغییر، لزوما نقیض گذشته نیست.گاهی تکامل آن است.
برای رسیدن به هدفی والا ، باید قدمهای والایی برداشت...
و برای گامهای والا ، باید قید خیلی چیزها را زد... و راههای جدید و ناشناخته را امتحان کرد.
قید آرزوها و خاطرات غبار گرفته قدیمی.
حتی قید آنچه در گذشته بودی...
من اگر در فضای مجازی بمانم ، قطعا یکآدم رشد یافته تری از سابق هستم
رنج آدمی را عظمت میبخشد.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#پستچی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
آماده برای #پستچی_دو
خواننده :امیر حسام رهنورد
تنظیم : موسیقی نیکان
ملودی : برزو ذاکری
ترانه : امیر علی رادی
میکس : میلاد فرهودی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
آماده برای #پستچی_دو
خواننده :امیر حسام رهنورد
تنظیم : موسیقی نیکان
ملودی : برزو ذاکری
ترانه : امیر علی رادی
میکس : میلاد فرهودی
POSTCHI
HESAM RAHNAVARD
ادمین کانال پستچی_دو
@ccch999
@ccch999
ماجرای نوشتن یککتاب
پیج اینستاگرام رسمی چیستایثربی
پست بعدی
پیج اینستاگرام رسمی چیستایثربی
پست بعدی
لطفا قسمتهای#داستان آوا را از کانال قصه یا اینجا مرور کنید
بخصوص چند قسمت آخررا
و قسمت مهم ۱۱۷
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
#کانال_قصه آوا در #تلگرام
آوا در این #کانال_چیستایثربی پشت هم آمده
مرور لطفا
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#قصه
#داستان_ایرانی
#رمان
#کتاب
#نشر
#کتابخوانی
#دور_همخوانی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#novelist
بخصوص چند قسمت آخررا
و قسمت مهم ۱۱۷
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
#کانال_قصه آوا در #تلگرام
آوا در این #کانال_چیستایثربی پشت هم آمده
مرور لطفا
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#قصه
#داستان_ایرانی
#رمان
#کتاب
#نشر
#کتابخوانی
#دور_همخوانی
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#novelist
Telegram
چیستا_دو
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستا_یثربی
#قسمت118
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هجدهم
آفتاب که بر من می تابد، رنگ عاشقانه می گیرم...
باد که بر من می وزد، تو را حس می کنم...
ابر که می درخشد، تو به من لبخند میزنی...
جهان که بر من میبارد، تو عشق منی!
از این همه طلا که در وجود توست، یک مشت خاک زر، بر صورتم بریز...
جاودانه می شوم.
بناز آل طاها، این تصنیف قدیمی را که مادر بزرگش، برایش خوانده بود، زمزمه می کرد...
در خیمه ی اسارتش نشسته بود.
حس اسیری نداشت، دل پرواز داشت.
دل پانزده ساله اش، نه عاشق شدن، بلد بود، نه تاکنون معنای دوست داشتن را فهمیده بود، اما آن شب، پرنده ای به قلبش، نوک میزد و نمی دانست معنی اش چیست!
زندانبانش گفت: چرا غذاتو نمیخوری؟
بناز جوابش را نداد...
آنها حالش را نمی فهمیدند. دوستش نداشتند.
برایش مهم نبود!
او هم آن ها را دوست نداشت!
دلش، اهلی مردی پشت خط پرچین سربازان بود که روزی او را در کودکی نجات داده بود. یک انسان!
با خودش گفت:
یالله بناز!
یا حالا، یا هیچوقت!
می دانست اگر تا قیامت هم صبر کند، آن مرد نخواهد آمد و شاید فردا از آنجا برود، برای همیشه برود.
به سرباز گفت:
_دستشویی!
سرباز دوستش را صدا زد.
با کمک هم دست های بناز را بستند و طنابی به کمرش...
بناز گفت: الاغم اینجور نمیبندن...
اما ادامه نداد.
آنها کردی نمی فهمیدند.
به پرچین که رسید به سمت دستشویی رفت...
یک سر طناب در دست سرباز بود.
بناز گفت:
ول کن اینو...
من جایی ندارم فرار کنم تو این بیابون!
سرباز گفت: به من گفتن طناب دستم باشه...
باید وظیفه مو انجام بدم!
بناز، وارد دستشویی شد.
سر دیگر طناب را، از کمرش باز کرد و به شیر دستشویی گره زد.
خیلی طول کشید، چون دستهایش بسته بود.
عملیات با دست بسته را برادرش، به عنوان اولین درس یک چریک به او آموخته بود.
ماه، چادرها را روشن کرد!
انگار ماه هم ، سرباز وطن شناسی بود که داشت کارش را درست انجام میداد.
خبری از بناز نشد!
بناز از پشت محوطه ی دستشویی گریخت و به چادر سر لشکر رفت.
سر لشکر، خواب بود.
بناز همانگونه با دست بسته، کنارش نشست تا ماه، بخشی از گیسوان سر لشکر را روشن کرد.
سر لشکر میان خواب و بیداری، چشمانش را گشود...
بناز را دید. با موی آشفته ی آفتابی تا کمرش.
بناز آهسته گفت :
تا صبح وقت زیادی نمونده آقا، میخوام همسر شما باشم...
فقط شما!
سرلشکر ، با تعجب به بناز خیره شد.
گفت: من نمی تونم بچه !...
بناز گفت: جنگه! می دونم عاشق من نیستید، ولی با این ازدواج، منو نجات بدید!
سرلشکر جوان گفت: چرا من؟
_گوش کن آقا! بچه که بودم تو بمباران حلبچه، ماسکتو گذاشتی رو صورتم، نجاتم دادی. یادم نمیره!
حالا تنمو بِخَر ازشون...
روحمو نجات بده!
باید از اینجا برم...
اونا منو میکشن، ولی من شما رو...
سکوت شد.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت118
#قسمت_صد_و_هجدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#قسمت118
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هجدهم
آفتاب که بر من می تابد، رنگ عاشقانه می گیرم...
باد که بر من می وزد، تو را حس می کنم...
ابر که می درخشد، تو به من لبخند میزنی...
جهان که بر من میبارد، تو عشق منی!
از این همه طلا که در وجود توست، یک مشت خاک زر، بر صورتم بریز...
جاودانه می شوم.
بناز آل طاها، این تصنیف قدیمی را که مادر بزرگش، برایش خوانده بود، زمزمه می کرد...
در خیمه ی اسارتش نشسته بود.
حس اسیری نداشت، دل پرواز داشت.
دل پانزده ساله اش، نه عاشق شدن، بلد بود، نه تاکنون معنای دوست داشتن را فهمیده بود، اما آن شب، پرنده ای به قلبش، نوک میزد و نمی دانست معنی اش چیست!
زندانبانش گفت: چرا غذاتو نمیخوری؟
بناز جوابش را نداد...
آنها حالش را نمی فهمیدند. دوستش نداشتند.
برایش مهم نبود!
او هم آن ها را دوست نداشت!
دلش، اهلی مردی پشت خط پرچین سربازان بود که روزی او را در کودکی نجات داده بود. یک انسان!
با خودش گفت:
یالله بناز!
یا حالا، یا هیچوقت!
می دانست اگر تا قیامت هم صبر کند، آن مرد نخواهد آمد و شاید فردا از آنجا برود، برای همیشه برود.
به سرباز گفت:
_دستشویی!
سرباز دوستش را صدا زد.
با کمک هم دست های بناز را بستند و طنابی به کمرش...
بناز گفت: الاغم اینجور نمیبندن...
اما ادامه نداد.
آنها کردی نمی فهمیدند.
به پرچین که رسید به سمت دستشویی رفت...
یک سر طناب در دست سرباز بود.
بناز گفت:
ول کن اینو...
من جایی ندارم فرار کنم تو این بیابون!
سرباز گفت: به من گفتن طناب دستم باشه...
باید وظیفه مو انجام بدم!
بناز، وارد دستشویی شد.
سر دیگر طناب را، از کمرش باز کرد و به شیر دستشویی گره زد.
خیلی طول کشید، چون دستهایش بسته بود.
عملیات با دست بسته را برادرش، به عنوان اولین درس یک چریک به او آموخته بود.
ماه، چادرها را روشن کرد!
انگار ماه هم ، سرباز وطن شناسی بود که داشت کارش را درست انجام میداد.
خبری از بناز نشد!
بناز از پشت محوطه ی دستشویی گریخت و به چادر سر لشکر رفت.
سر لشکر، خواب بود.
بناز همانگونه با دست بسته، کنارش نشست تا ماه، بخشی از گیسوان سر لشکر را روشن کرد.
سر لشکر میان خواب و بیداری، چشمانش را گشود...
بناز را دید. با موی آشفته ی آفتابی تا کمرش.
بناز آهسته گفت :
تا صبح وقت زیادی نمونده آقا، میخوام همسر شما باشم...
فقط شما!
سرلشکر ، با تعجب به بناز خیره شد.
گفت: من نمی تونم بچه !...
بناز گفت: جنگه! می دونم عاشق من نیستید، ولی با این ازدواج، منو نجات بدید!
سرلشکر جوان گفت: چرا من؟
_گوش کن آقا! بچه که بودم تو بمباران حلبچه، ماسکتو گذاشتی رو صورتم، نجاتم دادی. یادم نمیره!
حالا تنمو بِخَر ازشون...
روحمو نجات بده!
باید از اینجا برم...
اونا منو میکشن، ولی من شما رو...
سکوت شد.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت118
#قسمت_صد_و_هجدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2