چیستایثربی کانال رسمی
6.65K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Tavalodi Digar
Foroogh Farrokhzad@weed_lash
تولدی دیگر فروغ فرخزاد کانال رسمی چیستایثربی @chista_yasrebiر
تو زنی ، دشواری
زنی نانوشتنی
.

واژه های من بر فراز بلندیهای تو
چون اسب له له می زنند
.
.
با تو مشکلی نیست
مشکل من با الفباست
.
.
.
با حروف اندکی
که توان نمایش گامی
از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند. .
.

#نزارقبانی
#شاعر_سوری
زندگی : لندن
.
.

ترجمه آزاد از
انگلیسی
#مترجم :
#چیستایثربی .
#چیستا_یثربی
#چیستا

معروف به پدر #عاشقانه های عرب

#عشق
#زنانگی

#تو_زنی ، دشواری، نانوشتنی

#عاشق این سه
وصفم.....
بهتر از این هم ، مگر میشود گفت :

تو زنی،
دشواری،
نانوشتنی
.

#عکس
#نیایش_میمندی
. .
.
.
#مینیمال
#شعر_جهان
#شعر_عاشقانه
#عاشقی
#زن
زن_بودن

#مدل عکس :
دلبرک بانوی خودم
#مادر_دختری
#مادرانه
#دخترانه
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista

#poetry#poet
#iranian_women .
هرگز نمیخواستم دو قسمت آخر پستچی را بنویسم....هرگز....
بعد از آن ، خیلی از کارهای من بااین دنیا تمام میشود.
گویا کاری را که شروع کرده ام باید تمام کنم

و شاید
راز تولد من در این جهان همین بوده است.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
ادمین کانال پستچی
@ccch999
شما چرا فکر میکنید ابدی هستید ؟!


در این دنیا
همه چیز به اندازه ی یک چشم برهم زدن است و بس...


اگر انسان زمان محدودی برای زندگی دارد ، پس زمان محدودی هم برای تغییر دارد، و حالا زمان آن ، فرا رسیده است.

تغییر، لزوما نقیض گذشته نیست.گاهی تکامل آن است.

برای رسیدن به هدفی والا ، باید قدمهای والایی برداشت‌‌‌‌‌‌‌‌...

و برای گامهای والا ، باید قید خیلی چیزها را زد... و‌ راههای جدید و ناشناخته را امتحان کرد.


قید آرزوها و خاطرات غبار گرفته قدیمی.

حتی قید آنچه در گذشته بودی...

من اگر در فضای مجازی بمانم ، قطعا یک‌آدم رشد یافته تری از سابق هستم
رنج آدمی را عظمت میبخشد.

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
#پستچی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

آماده برای #پستچی_دو

خواننده :امیر حسام رهنورد
تنظیم : موسیقی نیکان

ملودی : برزو ذاکری
ترانه : امیر علی رادی
میکس : میلاد فرهودی
POSTCHI
HESAM RAHNAVARD
ادمین کانال پستچی_دو
@ccch999
ماجرای نوشتن یک‌کتاب
پیج اینستاگرام رسمی چیستایثربی
پست بعدی
قسمت118

رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
در پیج‌منتشر شد
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستا_یثربی
#قسمت118
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_هجدهم

آفتاب که بر من می تابد، رنگ عاشقانه می گیرم...
باد که بر من می وزد، تو را حس می کنم...
ابر که می درخشد، تو به من لبخند میزنی...
جهان که بر من میبارد، تو عشق منی!
از این همه طلا که در وجود توست، یک مشت خاک زر، بر صورتم بریز...
جاودانه می شوم.

بناز آل طاها، این تصنیف قدیمی را که مادر بزرگش، برایش خوانده بود، زمزمه می کرد...

در خیمه ی اسارتش نشسته بود.
حس اسیری نداشت، دل پرواز داشت.
دل پانزده ساله اش، نه عاشق شدن، بلد بود، نه تاکنون معنای دوست داشتن را فهمیده بود، اما آن شب، پرنده ای به قلبش، نوک میزد و نمی دانست معنی اش چیست!

زندانبانش گفت: چرا غذاتو نمیخوری؟

بناز جوابش را نداد...
آنها حالش را نمی فهمیدند. دوستش نداشتند.
برایش مهم نبود!
او هم آن ها را دوست نداشت!
دلش، اهلی مردی پشت خط پرچین سربازان بود که روزی او را در کودکی نجات داده بود. یک انسان!

با خودش گفت:
یالله بناز!
یا حالا، ‌یا هیچوقت‌‌!

می دانست اگر تا قیامت هم صبر کند، آن مرد نخواهد آمد و شاید فردا از آنجا برود‌، برای همیشه برود‌.

به سرباز گفت:
_دستشویی!

سرباز دوستش را صدا زد.
با کمک هم دست های بناز را بستند و طنابی به کمرش...

بناز گفت: الاغم اینجور نمیبندن...
اما ادامه نداد.
آنها کردی نمی فهمیدند.

به پرچین که رسید به سمت دستشویی رفت...
یک سر طناب در دست سرباز بود.

بناز گفت:
ول کن اینو‌‌‌‌‌‌‌...
من جایی ندارم فرار کنم تو این بیابون!

سرباز گفت: به من گفتن طناب دستم باشه...
باید وظیفه مو انجام بدم!

بناز، وارد دستشویی شد.
سر دیگر طناب را، از کمرش باز کرد و به شیر دستشویی گره زد.

خیلی طول کشید، چون دستهایش بسته بود.

عملیات با دست بسته را برادرش، به عنوان اولین درس یک چریک به او آموخته بود.

ماه، چادرها را روشن کرد!
انگار ماه هم ، سرباز وطن شناسی بود که داشت کارش را درست انجام میداد.

خبری از بناز نشد!
بناز از پشت محوطه ی دستشویی گریخت و به چادر سر لشکر رفت.
سر لشکر، خواب بود‌.
بناز همانگونه با دست بسته، کنارش نشست تا ماه، بخشی از گیسوان سر لشکر را روشن کرد.

سر لشکر میان خواب و بیداری، چشمانش را گشود...
بناز را دید. با موی آشفته ی آفتابی تا کمرش.

بناز آهسته گفت :
تا صبح وقت زیادی نمونده آقا، میخوام همسر شما باشم...
فقط شما!

سرلشکر ، با تعجب به بناز خیره شد.
گفت: من نمی تونم بچه !...

بناز گفت: جنگه! می دونم عاشق من نیستید، ولی با این ازدواج، منو نجات بدید!

سرلشکر جوان گفت: چرا من؟

_گوش کن آقا! بچه که بودم تو بمباران حلبچه، ماسکتو گذاشتی رو صورتم، نجاتم دادی. یادم نمیره!

حالا تنمو بِخَر ازشون...
روحمو نجات بده!

باید از اینجا برم...

اونا منو میکشن، ولی من شما رو...

سکوت شد.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت118
#قسمت_صد_و_هجدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ادمین کانال خصوصی رمان پستچی دو
جلددوم داستان #پستچی
@ccch999
Forwarded from Chista Yasrebi official
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM