#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت112
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دوازدهم
دلم نمی خواهد هیاهوی اتاق را به یاد بیاورم...
آنها واقعا دروغ گفته بودند؟!
پس چرا من در ذهنشان همان را می دیدم که می گفتند؟
مگر اینکه هر کدام به آنچه می گفتند، باور داشتند.
آدم حتی اگر زیاد به یک دروغ فکر کند، آن را باور می کند.
حالا در ماشین آن سردار بودم...
دست هایم را باز کرده بود. چون مطمئن بود جایی ندارم بروم.
نگاهش رو به جاده بود...
تیره، خاک آلود و گرفته، مثل افقی که در غبار زلزله گم شده بود.
به او گفتم:
پشیمونید؟
بدون اینکه نگاهم کند، گفت:
از چی؟
گفتم: همه ش، همه ی عمری که اینجوری گذشت.
گفت: من اگر هزار بار دیگه هم بدنیا بیام همینم!
من یه سربازم، همین!
و سرباز کاری رو می کنه که بخاطرش سرباز شده.
اول جنگ، یه گروهک از اونور مرز، پل زدن اینور...
به بعضی بچه های ما وعده هایی دادن!
می گفتن ما فقط برای کشته شدن، اونارو به زور آوردیم جنگ و تو ذهنشون می کردن که ایران توی این جنگ محکوم به شکسته...
بعضی بچه ها ساده بودن، مثل دوست خود من.
وعده های اونا رو باور کرد...
مدتی بود بهش شک کرده بودم.
چون در جریان تمام عملیات لشکر ما بود و اخیرا عملیات ما گاهی لو می رفت، تا یه بار مستقیم دیدم داره با
بی سیم اطلاعات میده اونور!
می دونی هر بار باعث می شد چند تا از بچه های ما کشته شن؟
وحشتناکبود...
بهش کلی وعده و وعید داده بودن و اون معاون من بود از همه ی نقشه ها خبر داشت...
هر بار که عملیاتی رو لو می داد، کلی از بچه های ما بخاطرش کشته می شدن.
با مرکز تماس گرفتم...
گفتن بفهمه فهمیدی یا فرار می کنه یا همهتونو می کشه!
باید شبونه کار رو تموم کنی!
بخاطر سربازام، لشکرم، کشورم، هدفم... تموم کردم.
فکر کردی آسونه آدم دوست بچگی خودشو بکشه؟
هم کلاسی مدرسه شو؟
بعد به زن کُرد حامله ش، که تو مرز آشنا شده بودن، چی بگه!
البته من به همه گفتم موقع دیده بانی، تیرخورده و شهید شده. اما پدرزنش، شک کرد.
پدربزرگ آوین!
من نمی دونستم اون مرد اونجا، یه قطب و مراد فکری حساب میشه و کلی مرید داره!
قسم خورد خون دامادشو، تلافی کنه...
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
زنت و تک تک بچه هات میمیرن، آخرم خودت...
گوش بده آوا، اون مرد، پدر بزرگ آوین، کُرد اصیلی بود...
از اول، مخالف ازدواج دخترش با دوست من بود.
گمونم اما بعدش، به دامادش، علاقه پیدا کرد...
بعد از مرگش، به من شک کرد، همیشه دنبالم بود، با گروهش...
گفتم: هنوزم هست؟
گفت: نه، چند سال پیش با مریضی مرد، اما تاثیرشو، رو گروهش گذاشت.
می رفت مرز حلبچه و به جوونا آموزش می داد.
حرف از جدایی طلبی می زد...
خیلیها رو به کشتن داد.
جنگ همینه....
میکشی و کشته میشی.
من عاشق جنگنیستم، ولی بعضی وقتا ناچاری!
و یه وقت می بینی سال هاست که ناچاری!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت112
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت112
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دوازدهم
دلم نمی خواهد هیاهوی اتاق را به یاد بیاورم...
آنها واقعا دروغ گفته بودند؟!
پس چرا من در ذهنشان همان را می دیدم که می گفتند؟
مگر اینکه هر کدام به آنچه می گفتند، باور داشتند.
آدم حتی اگر زیاد به یک دروغ فکر کند، آن را باور می کند.
حالا در ماشین آن سردار بودم...
دست هایم را باز کرده بود. چون مطمئن بود جایی ندارم بروم.
نگاهش رو به جاده بود...
تیره، خاک آلود و گرفته، مثل افقی که در غبار زلزله گم شده بود.
به او گفتم:
پشیمونید؟
بدون اینکه نگاهم کند، گفت:
از چی؟
گفتم: همه ش، همه ی عمری که اینجوری گذشت.
گفت: من اگر هزار بار دیگه هم بدنیا بیام همینم!
من یه سربازم، همین!
و سرباز کاری رو می کنه که بخاطرش سرباز شده.
اول جنگ، یه گروهک از اونور مرز، پل زدن اینور...
به بعضی بچه های ما وعده هایی دادن!
می گفتن ما فقط برای کشته شدن، اونارو به زور آوردیم جنگ و تو ذهنشون می کردن که ایران توی این جنگ محکوم به شکسته...
بعضی بچه ها ساده بودن، مثل دوست خود من.
وعده های اونا رو باور کرد...
مدتی بود بهش شک کرده بودم.
چون در جریان تمام عملیات لشکر ما بود و اخیرا عملیات ما گاهی لو می رفت، تا یه بار مستقیم دیدم داره با
بی سیم اطلاعات میده اونور!
می دونی هر بار باعث می شد چند تا از بچه های ما کشته شن؟
وحشتناکبود...
بهش کلی وعده و وعید داده بودن و اون معاون من بود از همه ی نقشه ها خبر داشت...
هر بار که عملیاتی رو لو می داد، کلی از بچه های ما بخاطرش کشته می شدن.
با مرکز تماس گرفتم...
گفتن بفهمه فهمیدی یا فرار می کنه یا همهتونو می کشه!
باید شبونه کار رو تموم کنی!
بخاطر سربازام، لشکرم، کشورم، هدفم... تموم کردم.
فکر کردی آسونه آدم دوست بچگی خودشو بکشه؟
هم کلاسی مدرسه شو؟
بعد به زن کُرد حامله ش، که تو مرز آشنا شده بودن، چی بگه!
البته من به همه گفتم موقع دیده بانی، تیرخورده و شهید شده. اما پدرزنش، شک کرد.
پدربزرگ آوین!
من نمی دونستم اون مرد اونجا، یه قطب و مراد فکری حساب میشه و کلی مرید داره!
قسم خورد خون دامادشو، تلافی کنه...
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
زنت و تک تک بچه هات میمیرن، آخرم خودت...
گوش بده آوا، اون مرد، پدر بزرگ آوین، کُرد اصیلی بود...
از اول، مخالف ازدواج دخترش با دوست من بود.
گمونم اما بعدش، به دامادش، علاقه پیدا کرد...
بعد از مرگش، به من شک کرد، همیشه دنبالم بود، با گروهش...
گفتم: هنوزم هست؟
گفت: نه، چند سال پیش با مریضی مرد، اما تاثیرشو، رو گروهش گذاشت.
می رفت مرز حلبچه و به جوونا آموزش می داد.
حرف از جدایی طلبی می زد...
خیلیها رو به کشتن داد.
جنگ همینه....
میکشی و کشته میشی.
من عاشق جنگنیستم، ولی بعضی وقتا ناچاری!
و یه وقت می بینی سال هاست که ناچاری!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت112
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت113
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سیزدهم
فرمانده گفت:
می دونی هیچکس الان توی اون اتاق دروغ نگفت، ولی هر کی بخشی رو گفت که خودش باور داشت.
بله من دستور داده بودم توی تمام اتاق های مرزی دوربین بکارن!
درویش فلج، برادر روژانو، برای من کار می کرد...
اون فیلمو نشونم داد، من می دونستم که آبروی اون دختر بچه میره، اما فیلم، مدرک خوبی بود تو دستم...
برای پدربزرگ آوین پیام دادم، فیلم رو بهت میدم، در صورتیکه خودتو تسلیم کنی!
اون با دشمنای این خاک، رفیق شده بود.
گفت: برو به جهنم!
فیلمو پخش کن...
فکر کردی برام مهمه که نوه ی چموشم با برادرزن تو می خوابه؟
حقش اینه از اقلیم ما بیرونش کنن!...
بازم شک داشتم، اما راه دیگه ای نبود.
اون مرد به هرحال یاسرو می کشت.
آوینو نمیدونم!
خشن بود...
رابطه ی آوینو با برادرزن من نمی بخشید.
منم فیلم رو فرستادم برای مادر آوین...
توی راه، شنیدم فیلم همه جا پخش شده!
من اجازه ی تکثیر نداده بودم، ولی یه نفر داده بود!
می دونی دروغ نمیگم.
الان دارم اون روزهارو می بینم و تو، توی ذهن منی.
به نظرم کار کسی بود که هم از آوین بیزار بود، هم این ازدواج.
درویش گفت: فیلم رو دزدیدن و نمی دونست کیا!
به هرحال دیگه فیلم پخش شده بود.
آوین، بدبخت شده بود.
درویش سال ها بعد اعتراف کرد کار خودش بوده.
گفت: باید آوینو از یاسر می گرفتم.
نباید می ذاشتم اون پسر فارس ببردش.
درویش حقوق بگیر من بود، ولی فیلم رو بی اجازه پخش کرد.
تعصب قومی، ملی، هرچی!
اصلا شاید اون مرد افلیج، عاشق آوین بود، چون فقط اون، توی کوه قایمش کرد و ازش مراقبت کرد.
باید اوضاع رو جمع و جور می کردم...
سال هفتاد و هشت نزدیک بود...
اگه آوینو به جرم یه شورشی می گرفتن، زیر نظر گروه دوستای من میامد و شاید می شد با یاسر بفرستمش اونور مرز که با هم باشن و پدر بزرگشم دیگه دستش بهش نرسه!...
بهشون گفتم چه جور نقش بازی کنن.
از یه معلم خوشنام منطقه که روزنامه نگارم بود، کمک گرفتم...
به بهانه ی آزادی اون، آوینو فرستادیم تهران.
همهچیز داشت خوب پیش می رفت که آوینو، به شکل واقعی و بی گناه، شلاق زدن!
به دستور رئیس زندان...
دستور من نبود!
قرار بود همه چیز نمایشی باشه.
یاسر میگه خودشم وقتی فهمید که ضربه های اولو زده بودن و دید آوین داره از حال میره....
اونوقت فهمید ضربه ها واقعیه!
آوین فکر می کرد توی این نقشه، بهش خیانت شده!
درد کشیده بود و دیگه منو قبول نداشت.
حتی به یاسر شک کرده بود....
میگفت اگه یاسر اونجا بوده، چطور نفهمیده ضربه ها واقعیه!
چطور رنج من به نظرش نمایشی آمده.
چطور خون روی بدن منو دیده، و باز داره بعدش موعظه می کنه...
رئیس زندان، چرا از بین اون همه دختر زندانی، منو شلاق زد؟
کی می خواست لهم کنه؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت113
#قسمت_صد_و_سیزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت113
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_سیزدهم
فرمانده گفت:
می دونی هیچکس الان توی اون اتاق دروغ نگفت، ولی هر کی بخشی رو گفت که خودش باور داشت.
بله من دستور داده بودم توی تمام اتاق های مرزی دوربین بکارن!
درویش فلج، برادر روژانو، برای من کار می کرد...
اون فیلمو نشونم داد، من می دونستم که آبروی اون دختر بچه میره، اما فیلم، مدرک خوبی بود تو دستم...
برای پدربزرگ آوین پیام دادم، فیلم رو بهت میدم، در صورتیکه خودتو تسلیم کنی!
اون با دشمنای این خاک، رفیق شده بود.
گفت: برو به جهنم!
فیلمو پخش کن...
فکر کردی برام مهمه که نوه ی چموشم با برادرزن تو می خوابه؟
حقش اینه از اقلیم ما بیرونش کنن!...
بازم شک داشتم، اما راه دیگه ای نبود.
اون مرد به هرحال یاسرو می کشت.
آوینو نمیدونم!
خشن بود...
رابطه ی آوینو با برادرزن من نمی بخشید.
منم فیلم رو فرستادم برای مادر آوین...
توی راه، شنیدم فیلم همه جا پخش شده!
من اجازه ی تکثیر نداده بودم، ولی یه نفر داده بود!
می دونی دروغ نمیگم.
الان دارم اون روزهارو می بینم و تو، توی ذهن منی.
به نظرم کار کسی بود که هم از آوین بیزار بود، هم این ازدواج.
درویش گفت: فیلم رو دزدیدن و نمی دونست کیا!
به هرحال دیگه فیلم پخش شده بود.
آوین، بدبخت شده بود.
درویش سال ها بعد اعتراف کرد کار خودش بوده.
گفت: باید آوینو از یاسر می گرفتم.
نباید می ذاشتم اون پسر فارس ببردش.
درویش حقوق بگیر من بود، ولی فیلم رو بی اجازه پخش کرد.
تعصب قومی، ملی، هرچی!
اصلا شاید اون مرد افلیج، عاشق آوین بود، چون فقط اون، توی کوه قایمش کرد و ازش مراقبت کرد.
باید اوضاع رو جمع و جور می کردم...
سال هفتاد و هشت نزدیک بود...
اگه آوینو به جرم یه شورشی می گرفتن، زیر نظر گروه دوستای من میامد و شاید می شد با یاسر بفرستمش اونور مرز که با هم باشن و پدر بزرگشم دیگه دستش بهش نرسه!...
بهشون گفتم چه جور نقش بازی کنن.
از یه معلم خوشنام منطقه که روزنامه نگارم بود، کمک گرفتم...
به بهانه ی آزادی اون، آوینو فرستادیم تهران.
همهچیز داشت خوب پیش می رفت که آوینو، به شکل واقعی و بی گناه، شلاق زدن!
به دستور رئیس زندان...
دستور من نبود!
قرار بود همه چیز نمایشی باشه.
یاسر میگه خودشم وقتی فهمید که ضربه های اولو زده بودن و دید آوین داره از حال میره....
اونوقت فهمید ضربه ها واقعیه!
آوین فکر می کرد توی این نقشه، بهش خیانت شده!
درد کشیده بود و دیگه منو قبول نداشت.
حتی به یاسر شک کرده بود....
میگفت اگه یاسر اونجا بوده، چطور نفهمیده ضربه ها واقعیه!
چطور رنج من به نظرش نمایشی آمده.
چطور خون روی بدن منو دیده، و باز داره بعدش موعظه می کنه...
رئیس زندان، چرا از بین اون همه دختر زندانی، منو شلاق زد؟
کی می خواست لهم کنه؟
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت113
#قسمت_صد_و_سیزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت114
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_چهاردهم
آوین قبلا یه بار، دلش شکسته بود...
بهش گفته بودن یاسر، فیلم رو پخش کرده، حالام جسمش هم شکست!
با یاسر تندی کرد....
گفت هرگز با اون از ایران فرار نمی کنه!
بهش گفت بزدل!...
گذاشتی منو جدی جلوی تو بزنن؟!
با یاسر نرفت...
لج کرد!
باور کرد یاسر، جاسوسه!
وقتی به خودش آمد که دیر شده بود!
پیشنهاد ازدواج استاد رو قبول کرده بود!
استاد می خواست آبروش رو بخره و از این هیاهو دورش کنه.
آوین زود قبول کرد...
پیام های یاسر رو جواب نداد.
مثل پدر بزرگش تند شده بود!
بعد از ازدواج، پشیمون شد و افسرده...
اما دیگه دیر بود، اون زن استاد شده بود...
یاسر هم از بی کسی، با روژانو ازدواج کرد.
هیچکدوم اون موقع نمی دونستن که عشقشون شدیدتر از این حرفاست!
که سال بعد دوباره با هم فرار می کنن!
لعنت به اون لعنتیایی که بچه های مردم رو راحت از خیابون جمع می کردن و شکنجه می دادن.
آوین، قربانی خشم کور یه عده شد تو زندان...
نقشه خراب شد...
من دو روز نبودم و اون دختر رو واقعا شلاق زدن!
وگرنه اون اصلا تو تظاهرات نبود...
کم سن بود. سیاست نمی شناخت!
همه ش نقشه ی من بود که از قلمروی پدربزرگ خشنش بیارمش بیرون و یه جوری با یاسر فراریش بدم، اما اینبار با عقد رسمی و شناسنامه ای... نشد...نذاشتن!
یاسر به کوه و بیابون زد.
آوین حاضر نبود ببیندش!
باور نمی کرد جلوی یاسر، تو یه بازی نمایشی، شلاق واقعی خورده!
شک کرده بود، از یاسر و مردونگیش، از غیرت یاسر ناامید شده بود...
به اولین مردی که بهش محبت کرد جواب داد.
پدرت، استاد ادبیات کرمانشاه، می خواست با اون عروسی کنه که هم از زندگی تو کوه و مرد فلج راحت شه، هم دیگه دست پدربزرگش بهش نرسه...
استاد، کرد بود و تو کرمانشاه خانواده ش، معروف بود.
مردم اونجا، براش احترام زیادی قائل بودن.
بله من اشتباه کردم که فیلم رو دادم دست درویش!
ولی واقعا می خواستم فراریشون بدم، اگه اون تفنگ به دستا، دستور شلاق و شکنجه بچه ها رو نداده بودن!
آوین اصلا سیاسی نبود...
دختر بیچاره قربانی شد!
درست تو روزایی که من ماموریت مهمی تو سوریه بودم!
حاصل همه ی اینا، دوری از یاسر بود و ازدواجی از سر لج و ناچاری.
اما چه فایده!
اونا واقعا، عاشق هم بودن...
یکسال، بعد از ازدواج آوین، دوباره تو غرب همدیگه رو دیدن و آوین از خونه ی شوهرش، بخاطر یاسر فرار کرد.
پدر تو خیلی بخشنده ست، می دونستی!مرد بزرگیه...
نذاشت هیچ جا بپیچه که آوین فرار کرده.
همه جا می گفت ؛ آوین حامله ست، دوران حاملگی سختی داره و رفته تهران زیر نظر پزشک متخصص...
می گفت خانواده ش تو تهران،؛ مراقب آوینن.
این بالاتر ازعشقه!
میفهمی آوا؟
کاش میفهمیدی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت114
#قسمت_صد_و_چهاردهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت114
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_چهاردهم
آوین قبلا یه بار، دلش شکسته بود...
بهش گفته بودن یاسر، فیلم رو پخش کرده، حالام جسمش هم شکست!
با یاسر تندی کرد....
گفت هرگز با اون از ایران فرار نمی کنه!
بهش گفت بزدل!...
گذاشتی منو جدی جلوی تو بزنن؟!
با یاسر نرفت...
لج کرد!
باور کرد یاسر، جاسوسه!
وقتی به خودش آمد که دیر شده بود!
پیشنهاد ازدواج استاد رو قبول کرده بود!
استاد می خواست آبروش رو بخره و از این هیاهو دورش کنه.
آوین زود قبول کرد...
پیام های یاسر رو جواب نداد.
مثل پدر بزرگش تند شده بود!
بعد از ازدواج، پشیمون شد و افسرده...
اما دیگه دیر بود، اون زن استاد شده بود...
یاسر هم از بی کسی، با روژانو ازدواج کرد.
هیچکدوم اون موقع نمی دونستن که عشقشون شدیدتر از این حرفاست!
که سال بعد دوباره با هم فرار می کنن!
لعنت به اون لعنتیایی که بچه های مردم رو راحت از خیابون جمع می کردن و شکنجه می دادن.
آوین، قربانی خشم کور یه عده شد تو زندان...
نقشه خراب شد...
من دو روز نبودم و اون دختر رو واقعا شلاق زدن!
وگرنه اون اصلا تو تظاهرات نبود...
کم سن بود. سیاست نمی شناخت!
همه ش نقشه ی من بود که از قلمروی پدربزرگ خشنش بیارمش بیرون و یه جوری با یاسر فراریش بدم، اما اینبار با عقد رسمی و شناسنامه ای... نشد...نذاشتن!
یاسر به کوه و بیابون زد.
آوین حاضر نبود ببیندش!
باور نمی کرد جلوی یاسر، تو یه بازی نمایشی، شلاق واقعی خورده!
شک کرده بود، از یاسر و مردونگیش، از غیرت یاسر ناامید شده بود...
به اولین مردی که بهش محبت کرد جواب داد.
پدرت، استاد ادبیات کرمانشاه، می خواست با اون عروسی کنه که هم از زندگی تو کوه و مرد فلج راحت شه، هم دیگه دست پدربزرگش بهش نرسه...
استاد، کرد بود و تو کرمانشاه خانواده ش، معروف بود.
مردم اونجا، براش احترام زیادی قائل بودن.
بله من اشتباه کردم که فیلم رو دادم دست درویش!
ولی واقعا می خواستم فراریشون بدم، اگه اون تفنگ به دستا، دستور شلاق و شکنجه بچه ها رو نداده بودن!
آوین اصلا سیاسی نبود...
دختر بیچاره قربانی شد!
درست تو روزایی که من ماموریت مهمی تو سوریه بودم!
حاصل همه ی اینا، دوری از یاسر بود و ازدواجی از سر لج و ناچاری.
اما چه فایده!
اونا واقعا، عاشق هم بودن...
یکسال، بعد از ازدواج آوین، دوباره تو غرب همدیگه رو دیدن و آوین از خونه ی شوهرش، بخاطر یاسر فرار کرد.
پدر تو خیلی بخشنده ست، می دونستی!مرد بزرگیه...
نذاشت هیچ جا بپیچه که آوین فرار کرده.
همه جا می گفت ؛ آوین حامله ست، دوران حاملگی سختی داره و رفته تهران زیر نظر پزشک متخصص...
می گفت خانواده ش تو تهران،؛ مراقب آوینن.
این بالاتر ازعشقه!
میفهمی آوا؟
کاش میفهمیدی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت114
#قسمت_صد_و_چهاردهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت115
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_پانزدهم
آن مرد می رفت و مرا هم با خود می برد...
گفتم: کجا میریم؟!
گفت: نقطه ی شروع زمین...
حوصله ی شوخی نداشتم.
خوابم میامد و احساس امنیت نمی کردم، آنجا در ماشین جلوی او بخوابم.
با چشمان نیم بسته گفتم:
یه حلقه ی گمشده، این وسط هست.
گیریم تو همه ی کارا رو بخاطر کشورت و اعتقادت کردی و بقیه هم برای خاک و اعتقاد خودشون...
الان سال ها گذشته!
چرا همو رها نمی کنید؟
چرا یاسر ما رو تو ویرانی زلزله، گروگان میگیره که بدونه فیلم رو کی پخش کرده!
اونم بعد از بیست سال...
گمانم برای مادرم، اصلا مهم نیست.
اون می دونست کار درویشه...
همه تون، بعد این همه سال، از جون هم چی می خواین که ول کن هم نیستید.
ما جوونا رو هم درگیر کردید!
شما که هر کدوم به مراد دلتون رسیدید.
یاسر روژانو رو داره... با مادر منم که گویا مدتی بوده....
تو و سارا؛ همو دارید...
بهمن گمونم یه کم خل و چله، ولی راهشو پیدا می کنه و بناز، بزودی نماینده ی اقلیم کردستان تو مجلس کشورشون میشه.
این همه شلوغ بازی دیگه برای چیه؟
یاسر واقعا این نمایشو برای چی راه انداخت؟
گیریم ثابت شه اصلا به دستور تو فیلم پخش شده...
همه چیز مال بیست سال پیشه...
انقدر مهم نیست دیگه!
الان نسل بعدی و آینده ی کشوراتون باید براتون مهم باشه!
نه خاطره های عتیقه ی گذشته!
به نظرم شما همه تون یه چیزی رو پنهان می کنید و ترسیدید!
بقیه ش بهانه ست؟
من حتی باور نمی کنم دخترِ یاسر باشم... شباهت چهره اصلا دلیل نیست!
حسم میگه دختر اون نیستم...
فرمانده از آینه، پشت سرش را نگاه می کند، کسی به ما نزدیک نمی شود.
_ بله ما ترسیدیم... همه مون...
نه از هم، فقط از خدا...
و چیزایی که فقط خدا می دونه.
چیزایی بهت میگم که نباید به کسی بگی... بعد ازت کمکی می خوام.
نباید سوالی کنی.
فقط کاری رو که میگم انجام میدی...
و بعدش، من ولت می کنم بری ...
اون موقع دیگه من با هیچ کدومتون کاری ندارم!
با تعجب گفتم: من؟ چیکار باید کنم؟
_ اول باید رازدار باشی...
یه دختر پونزده ساله، تو زندان من بود که از زیبایی نمی شد نگاهش کرد.
موهای بلندش، مثل آفتاب می درخشید!
اون پونزده تا سرباز منو کشته بود، باید اعدام می شد، ولی نشد...
من، صیغه عقد اون و سعید رو خوندم. می دونستم همه چیز صوریه...
می دونستم اون سعید رو رها می کنه...
اون رها بود مثل غزال و من تنبیهش نکردم!
_چرا؟
_موضوع همینجاست...
چرا؟
چون حامله بود!
اولش نمی دونستم!
وقتی بهم گفت و دکتر هم تایید کرد، تمام تلاشمو کردم که از اونجا با یه مرد مثل سعید، بره بیرون و بچه شو بدنیا بیاره...
بچه باید سالم می موند.
به اون بچه نیازداشتم.
به طاها...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت115
#قسمت_صد_و_پانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت115
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_پانزدهم
آن مرد می رفت و مرا هم با خود می برد...
گفتم: کجا میریم؟!
گفت: نقطه ی شروع زمین...
حوصله ی شوخی نداشتم.
خوابم میامد و احساس امنیت نمی کردم، آنجا در ماشین جلوی او بخوابم.
با چشمان نیم بسته گفتم:
یه حلقه ی گمشده، این وسط هست.
گیریم تو همه ی کارا رو بخاطر کشورت و اعتقادت کردی و بقیه هم برای خاک و اعتقاد خودشون...
الان سال ها گذشته!
چرا همو رها نمی کنید؟
چرا یاسر ما رو تو ویرانی زلزله، گروگان میگیره که بدونه فیلم رو کی پخش کرده!
اونم بعد از بیست سال...
گمانم برای مادرم، اصلا مهم نیست.
اون می دونست کار درویشه...
همه تون، بعد این همه سال، از جون هم چی می خواین که ول کن هم نیستید.
ما جوونا رو هم درگیر کردید!
شما که هر کدوم به مراد دلتون رسیدید.
یاسر روژانو رو داره... با مادر منم که گویا مدتی بوده....
تو و سارا؛ همو دارید...
بهمن گمونم یه کم خل و چله، ولی راهشو پیدا می کنه و بناز، بزودی نماینده ی اقلیم کردستان تو مجلس کشورشون میشه.
این همه شلوغ بازی دیگه برای چیه؟
یاسر واقعا این نمایشو برای چی راه انداخت؟
گیریم ثابت شه اصلا به دستور تو فیلم پخش شده...
همه چیز مال بیست سال پیشه...
انقدر مهم نیست دیگه!
الان نسل بعدی و آینده ی کشوراتون باید براتون مهم باشه!
نه خاطره های عتیقه ی گذشته!
به نظرم شما همه تون یه چیزی رو پنهان می کنید و ترسیدید!
بقیه ش بهانه ست؟
من حتی باور نمی کنم دخترِ یاسر باشم... شباهت چهره اصلا دلیل نیست!
حسم میگه دختر اون نیستم...
فرمانده از آینه، پشت سرش را نگاه می کند، کسی به ما نزدیک نمی شود.
_ بله ما ترسیدیم... همه مون...
نه از هم، فقط از خدا...
و چیزایی که فقط خدا می دونه.
چیزایی بهت میگم که نباید به کسی بگی... بعد ازت کمکی می خوام.
نباید سوالی کنی.
فقط کاری رو که میگم انجام میدی...
و بعدش، من ولت می کنم بری ...
اون موقع دیگه من با هیچ کدومتون کاری ندارم!
با تعجب گفتم: من؟ چیکار باید کنم؟
_ اول باید رازدار باشی...
یه دختر پونزده ساله، تو زندان من بود که از زیبایی نمی شد نگاهش کرد.
موهای بلندش، مثل آفتاب می درخشید!
اون پونزده تا سرباز منو کشته بود، باید اعدام می شد، ولی نشد...
من، صیغه عقد اون و سعید رو خوندم. می دونستم همه چیز صوریه...
می دونستم اون سعید رو رها می کنه...
اون رها بود مثل غزال و من تنبیهش نکردم!
_چرا؟
_موضوع همینجاست...
چرا؟
چون حامله بود!
اولش نمی دونستم!
وقتی بهم گفت و دکتر هم تایید کرد، تمام تلاشمو کردم که از اونجا با یه مرد مثل سعید، بره بیرون و بچه شو بدنیا بیاره...
بچه باید سالم می موند.
به اون بچه نیازداشتم.
به طاها...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت115
#قسمت_صد_و_پانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت116
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_شانزدهم
تاریک بود...
خیلی تاریک...
بناز پانزده ساله، با اسلحه ی اتومات، چند سرباز ایرانی را کشته بود و می دانست کشته خواهد شد.
مرگ در پانزده سالگی، برایش ترسناک نبود. این که نتوانسته بود برای سرزمینش کاری کند، او را می ترساند...
خاطره ی قلعه ی شنی، تعرض آن سه مرد و درد و خشمی فرو خورده.
می دانست که فرمانده، مشغول است...
از تهران برایش مهمان مهمی آمده بود.
یکی از نزدیکترین دوستان و مقام ارشدش... یک سرلشکر
شاید وقت اعدامش رسیده بود!
حتما جلسه ی مهمی داشتند.
بناز داد زد:
های نگهبان...
می خوام برم مستراح!
سرباز جوان گفت: داد نزن!
باید دستاتو ببندم.
بناز گفت: احمق نشو...
چه جوری کارمو بکنم اونوقت؟
سرباز گفت: دو سه نفر دیگه هم باید بیان کمک!
دستور فرمانده ست...
منو تنها گیر بیاری دخلمو میاری بناز آل طاها! همه می شناسنت.
بناز گفت: تو خودت ناموس نداری بخواد بره مستراح؟
فکر کن چند تا مرد ببرنش مستراح؟!
زود باش... داره میریزه !
سرباز، دوستش را صدا کرد...
یکی، ماشه ی اسلحه را بطرف بناز گرفت و گفت:
حرکت غیر عادی کنی، ماشه رو میکِشم و دیگری، دست های بناز را دستنبند زد و گفت: راه بیفت...
به فضای باز رسیدند...
نزدیک چادر فرمانده.
بناز، انگار صدای آشنایی شنید.
به فارسی حرف میزد، بناز این صدا را هرگز فراموش نمی کرد.
گفت: مهمون فرمانده کیه که از مرکز اومده؟ سرلشکره؟ اسمش چیه؟
یکی از سربازان گفت: به تو چه؟!
بناز، ناگهان بسرعت راهش را کج کرد و از روی نرده ی حصار، بلند به آن سمت پرید.
دو سربازی که او را محاصره کرده بودند، هنوز در شوک این عمل او بودند که بناز، سریع، با دست بسته، به سمت چادر فرمانده دوید.
نفس زنان وارد شد...
فرمانده، دست به تفنگش برد.
بناز گفت: نزن!
اومدم فقط به مهمونت سلام بدم و برم.
و سرش را مقابل مرد میانه سالی که مهمان فرمانده بود، به نشانه ی احترام، خم کرد و گفت:
" نفس نکش! "...
یادتونه آقا؟! حلبچه...
شما ماسک خودتون رو دادید به من!
تازه یک ساله فهمیدم شیمیایی شدید... متاسفم آقا.
از برادرم شنیدم...
من هیچوقت شما رو یادم نمیره، یه بچه ی کوچیک ترسیده!
خانواده شو گم کرده، نمی تونستم نفس بکشم...
قلبم می سوخت...
ماسک رو گذاشتید رو صورتم.
گفتید: نترس! من کنارتم...
بغلم کردید و منو از اونجا بردید، وگرنه اونجا میمردم.
صِدام می کردید: " ماه پیشونی!"
یادتون اومد؟
" ماه پیشونی نفس نکش! نفس عمیق نکش و نخواب! بخند؛ بیدار باش! الان می رسیم، کمپ ما... باید از اینجا دور شیم، دور."
فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت116
#قسمت_صد_و_شانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت116
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_شانزدهم
تاریک بود...
خیلی تاریک...
بناز پانزده ساله، با اسلحه ی اتومات، چند سرباز ایرانی را کشته بود و می دانست کشته خواهد شد.
مرگ در پانزده سالگی، برایش ترسناک نبود. این که نتوانسته بود برای سرزمینش کاری کند، او را می ترساند...
خاطره ی قلعه ی شنی، تعرض آن سه مرد و درد و خشمی فرو خورده.
می دانست که فرمانده، مشغول است...
از تهران برایش مهمان مهمی آمده بود.
یکی از نزدیکترین دوستان و مقام ارشدش... یک سرلشکر
شاید وقت اعدامش رسیده بود!
حتما جلسه ی مهمی داشتند.
بناز داد زد:
های نگهبان...
می خوام برم مستراح!
سرباز جوان گفت: داد نزن!
باید دستاتو ببندم.
بناز گفت: احمق نشو...
چه جوری کارمو بکنم اونوقت؟
سرباز گفت: دو سه نفر دیگه هم باید بیان کمک!
دستور فرمانده ست...
منو تنها گیر بیاری دخلمو میاری بناز آل طاها! همه می شناسنت.
بناز گفت: تو خودت ناموس نداری بخواد بره مستراح؟
فکر کن چند تا مرد ببرنش مستراح؟!
زود باش... داره میریزه !
سرباز، دوستش را صدا کرد...
یکی، ماشه ی اسلحه را بطرف بناز گرفت و گفت:
حرکت غیر عادی کنی، ماشه رو میکِشم و دیگری، دست های بناز را دستنبند زد و گفت: راه بیفت...
به فضای باز رسیدند...
نزدیک چادر فرمانده.
بناز، انگار صدای آشنایی شنید.
به فارسی حرف میزد، بناز این صدا را هرگز فراموش نمی کرد.
گفت: مهمون فرمانده کیه که از مرکز اومده؟ سرلشکره؟ اسمش چیه؟
یکی از سربازان گفت: به تو چه؟!
بناز، ناگهان بسرعت راهش را کج کرد و از روی نرده ی حصار، بلند به آن سمت پرید.
دو سربازی که او را محاصره کرده بودند، هنوز در شوک این عمل او بودند که بناز، سریع، با دست بسته، به سمت چادر فرمانده دوید.
نفس زنان وارد شد...
فرمانده، دست به تفنگش برد.
بناز گفت: نزن!
اومدم فقط به مهمونت سلام بدم و برم.
و سرش را مقابل مرد میانه سالی که مهمان فرمانده بود، به نشانه ی احترام، خم کرد و گفت:
" نفس نکش! "...
یادتونه آقا؟! حلبچه...
شما ماسک خودتون رو دادید به من!
تازه یک ساله فهمیدم شیمیایی شدید... متاسفم آقا.
از برادرم شنیدم...
من هیچوقت شما رو یادم نمیره، یه بچه ی کوچیک ترسیده!
خانواده شو گم کرده، نمی تونستم نفس بکشم...
قلبم می سوخت...
ماسک رو گذاشتید رو صورتم.
گفتید: نترس! من کنارتم...
بغلم کردید و منو از اونجا بردید، وگرنه اونجا میمردم.
صِدام می کردید: " ماه پیشونی!"
یادتون اومد؟
" ماه پیشونی نفس نکش! نفس عمیق نکش و نخواب! بخند؛ بیدار باش! الان می رسیم، کمپ ما... باید از اینجا دور شیم، دور."
فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت116
#قسمت_صد_و_شانزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت117
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هفدهم
فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...
دختر بچه ی زیبایی که بیرون شهر حلبچه، وسط گرد و غبار و مه پیدا کرده بود، انگار بچه به سنگ بدل شده بود...
سرلشکر یا سرباز آن روزها، ماسک اضافی نداشت، ماسک خودش را، روی صورت دختر بچه گذاشت.
حالا یک دختر جوان زیبا و قد بلند، با گیسوان آفتابی، مقابلش ایستاده بود.
فرمانده ی ارشد گفت:
اسمت یادمه...
هیچوقت یادم نمیره!
بناز!
هیچوقت تو و اون روز وحشتناکو، فراموش نکردم...
اینجا چکار می کنی دختر؟!
خیلی از خونه تون فاصله گرفتی؟ نه؟!
چه خانم جوان زیبایی شدی. ماشالله...
به نظرم، مثل بچه گیت؛ خیلی هم باهوشی.
خوشحالم دوباره می بینمت...
بناز، دست هایش را مقابل او گرفت: بازش کن لطفا!
دستامو باز کن سر لشکر!
اینا می خوان منو بکشن...
با دست بسته نمی خوام!
تو یه بار نجاتم دادی، من بهت مدیونم.
باز می کنی دستامو؟!
سردار می خواست داد بزند:
گولشو نخور!...
دستاشو باز نکن!
سرلشکر، به سردار گفت:
مگه چیکار کرده این بچه؟
_چریکه! از اون وحشیا...
سربازامو کشته!
بناز گفت: جنگه!...
فقط ماشه ی خودکار رو فشار دادم...
اومده بودن تو خاک ما...
نمی شناختمشون درست!
نفهمیدم چیکار می کنم...
هر غریبه ای میاد تو خاک ما، خون جلوی چشممو میگیره!
من کار بدی کردم. می دونم...
حاضرم برای این جُرم، بمیرم، ولی قبلش، می خوام از شما تشکر کنم مردِ خوبِ جنگ...
تو، یه بچه ی کُرد رو نجات دادی که نمی شناختی!
و بجاش، خودت شیمیایی شدی!
هر کاری بگی برات می کنم...
هر کاری!
هیچوقت فرصت نشد ازت تشکر کنم!
سردار گفت: دستشو باز نکن!
اون خطرناکه.... تعادل نداره.
تو خبر نداری چه بلایی سرش اومده!
اون الان یه دختر عادی نیست...
وگرنه خودم مجازاتش می کردم...
مشکل روحی داره!
بناز با آرامش گفت:
سه تا سربازِ بعثی، یازده سالگیم، بهم تجاوز کردن...
کنار رودخونه...
جلوی چشم خواهرم!
تو خاک خودم...
وقتی داشتم شن بازی می کردم!
اینو می خواد بگه...
اما من انتقاممو گرفتم، بعدش چریک شدم که دیگه غریبه ای تو خاک من نیاد و این بلا، سر بچه ی دیگه ای نیاد...
این یعنی من، مشکل روحی دارم؟!
فرمانده ی ارشد، رنگ موهایش، مثل بناز روشن بود...
با تعجب به سردار نگاه کرد.
و داد زد: سرباز، دستشو باز کن!
بناز لبخند می زند...
باز هم سردار قصه ی ما را، شکست داده است!
کنار سرلشکر می نشیند، مثل کودکی که کنار قلعه شنی اش، با غرور می نشیند.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت117
#قسمت_صد_و_هفدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت117
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#قصه
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_هفدهم
فرمانده ی ارشد، به دخترک موطلایی نگاه کرد.
انگار همه چیز با جزییات، یادش آمد...
دختر بچه ی زیبایی که بیرون شهر حلبچه، وسط گرد و غبار و مه پیدا کرده بود، انگار بچه به سنگ بدل شده بود...
سرلشکر یا سرباز آن روزها، ماسک اضافی نداشت، ماسک خودش را، روی صورت دختر بچه گذاشت.
حالا یک دختر جوان زیبا و قد بلند، با گیسوان آفتابی، مقابلش ایستاده بود.
فرمانده ی ارشد گفت:
اسمت یادمه...
هیچوقت یادم نمیره!
بناز!
هیچوقت تو و اون روز وحشتناکو، فراموش نکردم...
اینجا چکار می کنی دختر؟!
خیلی از خونه تون فاصله گرفتی؟ نه؟!
چه خانم جوان زیبایی شدی. ماشالله...
به نظرم، مثل بچه گیت؛ خیلی هم باهوشی.
خوشحالم دوباره می بینمت...
بناز، دست هایش را مقابل او گرفت: بازش کن لطفا!
دستامو باز کن سر لشکر!
اینا می خوان منو بکشن...
با دست بسته نمی خوام!
تو یه بار نجاتم دادی، من بهت مدیونم.
باز می کنی دستامو؟!
سردار می خواست داد بزند:
گولشو نخور!...
دستاشو باز نکن!
سرلشکر، به سردار گفت:
مگه چیکار کرده این بچه؟
_چریکه! از اون وحشیا...
سربازامو کشته!
بناز گفت: جنگه!...
فقط ماشه ی خودکار رو فشار دادم...
اومده بودن تو خاک ما...
نمی شناختمشون درست!
نفهمیدم چیکار می کنم...
هر غریبه ای میاد تو خاک ما، خون جلوی چشممو میگیره!
من کار بدی کردم. می دونم...
حاضرم برای این جُرم، بمیرم، ولی قبلش، می خوام از شما تشکر کنم مردِ خوبِ جنگ...
تو، یه بچه ی کُرد رو نجات دادی که نمی شناختی!
و بجاش، خودت شیمیایی شدی!
هر کاری بگی برات می کنم...
هر کاری!
هیچوقت فرصت نشد ازت تشکر کنم!
سردار گفت: دستشو باز نکن!
اون خطرناکه.... تعادل نداره.
تو خبر نداری چه بلایی سرش اومده!
اون الان یه دختر عادی نیست...
وگرنه خودم مجازاتش می کردم...
مشکل روحی داره!
بناز با آرامش گفت:
سه تا سربازِ بعثی، یازده سالگیم، بهم تجاوز کردن...
کنار رودخونه...
جلوی چشم خواهرم!
تو خاک خودم...
وقتی داشتم شن بازی می کردم!
اینو می خواد بگه...
اما من انتقاممو گرفتم، بعدش چریک شدم که دیگه غریبه ای تو خاک من نیاد و این بلا، سر بچه ی دیگه ای نیاد...
این یعنی من، مشکل روحی دارم؟!
فرمانده ی ارشد، رنگ موهایش، مثل بناز روشن بود...
با تعجب به سردار نگاه کرد.
و داد زد: سرباز، دستشو باز کن!
بناز لبخند می زند...
باز هم سردار قصه ی ما را، شکست داده است!
کنار سرلشکر می نشیند، مثل کودکی که کنار قلعه شنی اش، با غرور می نشیند.
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت117
#قسمت_صد_و_هفدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
تارا تیبا-پاییز [Persian].mp3
10.2 MB
تارا تیبا
خواننده ایرانی مقیم استرالیا
ترانه
پاییز
براساس ملودی برگهای پاییزی
اثر
فرانک سیناترا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
خواننده ایرانی مقیم استرالیا
ترانه
پاییز
براساس ملودی برگهای پاییزی
اثر
فرانک سیناترا
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi