#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_دوم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
علی گفت: کار درستی نکردی اومدی اینجا، خونه ی من تحت مراقبته؛ گفتم: مگه چی میشه؟ گفت: فردام میشد باهم حرف بزنیم؛ گفتم: میخواستم بم آرامش بدی. کنار یخچال ایستاده بود و داشت آب میخورد؛ آب در گلویش گرفت؛ شروع به سرفه کرد؛ خواستم بزنم پشتش، خودش را کنار کشید؛ محکم زدم به شانه اش، او هم محکم خواباند توی گوشم! خشکم زد! جای پنج انگشتش روی صورتم میسوخت؛ علی چرا مرا زد؟ پیک الهی چرا مرا زد؟ سریع از خانه اش بیرون دویدم؛ برایم مهم نبود که آن لحظه چکار می کنم و نمیدانستم چرا نازی هنوز بیرون، در ماشین منتظرم بود؛ بی اختیار سوار شدم؛ نمیخواستم اشکم را ببیند؛ گفتم: تو چرا هنوز اینجایی؟ گفت: میدونستم که قرار نیست اینجا شب بمونی؛ نمیخواستم پول آژانس بدی! بده؟ گفتم: نه، برو! گفت: میگن هر جا این پلیسه هست؛ تو هم هستی؛ گفتم: پلیس نیست! گفت: حالا هر چی! بیرونت کرد؟ گفتم: تو قرار نیست از من سوال کنی و برای اینکه اشکم سرازیر نشود پرسیدم: همه ش زیر سر بهار مو قرمزه درسته؟ دختر دوم منصور، بعد از دریا! اون با کینه و نفرتی که از مردای این خونواده داره، همه تونو هدایت میکنه؛ گفت: ما کارگردان نداریم! همه نقشامونو خوب بلدیم؛ گفتم: امکان نداره بدون کارگردان! مطمئنم زنی که موهاشو مشکی کردن و به اسم بهار پروا، زن مشکات، بازداشت بود؛ همون بهار مو قرمزه! همون که فکر میکردن دیوونه ست، اولم گفتن دوشخصیتیه یا عقب مونده...در صورتی که چیزیش نیست.... نقش بازی میکنه! خیلی هم خوب !..... جوری که من هم داشتم باور میکردم دو شخصیتیه... معلمش، مادرشه، الهه روانشناس خوبیه! بش یاد داده؛ فقط نمیدونم چرا موهاشو مشکی میکنن؟ همه که میدونن.... گفت: همه چیو میدونن؟ همه فکر میکنن مشکات با دختر بمانی و منصور عروسی کرده؛ با یه زن مو مشکی عاقل...خود مشکاتم تا شب عروسی این فکرو میکرد؛ تا اون موجود مو قرمزو زیر تور میبینه! مردم باید فکر کنن اون زن، بهار معصوم یا همون دختر بمانی و منصوره، پس موهای قرمز اون یکیو که حالا بیشترشم ، سفید شده، مشکی میکنن! گفتم: اون یکی کجاست؟ بهار پروای مو مشکی واقعی؟ مامانت؟ بهار پروای معصوم یا ربه کا فونته ؟ گفت: همین جا! جلوت! جا خوردم؛ نازی؟!.... مدام فکر میکردم حالاتش؛ برایم آشناست؛ برای همین نگاهش را مدام از من میدزدید؛ پس او همان بهار دوم ، دختر بمانی بود! گفتم: تو بهار پروای دوم هستی؟ بچه ی بمانی؟ گفت: جوون موندم؟ آدم خارج میره برای همین کارا، یه کم پوستمو کشیدم، همین!..با یه کم آرایش. گفتم: پس نازی؟ گفت: کدوم نازی؟ ما بچه دار نمیشدیم؛ خیلی دوا درمون کردیم؛ تا خدا آرش و صوفی رو به ما داد؛ من بچه دیگه ای ندارم. گفتم: پیش الهه چکار میکنی؟ فکر میکردم باید از تو متنفر باشه؛ خندید؛ چرا؟ چون مادرم اونو از دست شوهر نفرت آورش نجاتش داد؟ اون هیچوقت منصورو دوست نداشت؛ مادر من الهه رو نجات داد!... بمانی بیچاره؛ نجات بخش بانوی خانه شد !
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
علی گفت: کار درستی نکردی اومدی اینجا، خونه ی من تحت مراقبته؛ گفتم: مگه چی میشه؟ گفت: فردام میشد باهم حرف بزنیم؛ گفتم: میخواستم بم آرامش بدی. کنار یخچال ایستاده بود و داشت آب میخورد؛ آب در گلویش گرفت؛ شروع به سرفه کرد؛ خواستم بزنم پشتش، خودش را کنار کشید؛ محکم زدم به شانه اش، او هم محکم خواباند توی گوشم! خشکم زد! جای پنج انگشتش روی صورتم میسوخت؛ علی چرا مرا زد؟ پیک الهی چرا مرا زد؟ سریع از خانه اش بیرون دویدم؛ برایم مهم نبود که آن لحظه چکار می کنم و نمیدانستم چرا نازی هنوز بیرون، در ماشین منتظرم بود؛ بی اختیار سوار شدم؛ نمیخواستم اشکم را ببیند؛ گفتم: تو چرا هنوز اینجایی؟ گفت: میدونستم که قرار نیست اینجا شب بمونی؛ نمیخواستم پول آژانس بدی! بده؟ گفتم: نه، برو! گفت: میگن هر جا این پلیسه هست؛ تو هم هستی؛ گفتم: پلیس نیست! گفت: حالا هر چی! بیرونت کرد؟ گفتم: تو قرار نیست از من سوال کنی و برای اینکه اشکم سرازیر نشود پرسیدم: همه ش زیر سر بهار مو قرمزه درسته؟ دختر دوم منصور، بعد از دریا! اون با کینه و نفرتی که از مردای این خونواده داره، همه تونو هدایت میکنه؛ گفت: ما کارگردان نداریم! همه نقشامونو خوب بلدیم؛ گفتم: امکان نداره بدون کارگردان! مطمئنم زنی که موهاشو مشکی کردن و به اسم بهار پروا، زن مشکات، بازداشت بود؛ همون بهار مو قرمزه! همون که فکر میکردن دیوونه ست، اولم گفتن دوشخصیتیه یا عقب مونده...در صورتی که چیزیش نیست.... نقش بازی میکنه! خیلی هم خوب !..... جوری که من هم داشتم باور میکردم دو شخصیتیه... معلمش، مادرشه، الهه روانشناس خوبیه! بش یاد داده؛ فقط نمیدونم چرا موهاشو مشکی میکنن؟ همه که میدونن.... گفت: همه چیو میدونن؟ همه فکر میکنن مشکات با دختر بمانی و منصور عروسی کرده؛ با یه زن مو مشکی عاقل...خود مشکاتم تا شب عروسی این فکرو میکرد؛ تا اون موجود مو قرمزو زیر تور میبینه! مردم باید فکر کنن اون زن، بهار معصوم یا همون دختر بمانی و منصوره، پس موهای قرمز اون یکیو که حالا بیشترشم ، سفید شده، مشکی میکنن! گفتم: اون یکی کجاست؟ بهار پروای مو مشکی واقعی؟ مامانت؟ بهار پروای معصوم یا ربه کا فونته ؟ گفت: همین جا! جلوت! جا خوردم؛ نازی؟!.... مدام فکر میکردم حالاتش؛ برایم آشناست؛ برای همین نگاهش را مدام از من میدزدید؛ پس او همان بهار دوم ، دختر بمانی بود! گفتم: تو بهار پروای دوم هستی؟ بچه ی بمانی؟ گفت: جوون موندم؟ آدم خارج میره برای همین کارا، یه کم پوستمو کشیدم، همین!..با یه کم آرایش. گفتم: پس نازی؟ گفت: کدوم نازی؟ ما بچه دار نمیشدیم؛ خیلی دوا درمون کردیم؛ تا خدا آرش و صوفی رو به ما داد؛ من بچه دیگه ای ندارم. گفتم: پیش الهه چکار میکنی؟ فکر میکردم باید از تو متنفر باشه؛ خندید؛ چرا؟ چون مادرم اونو از دست شوهر نفرت آورش نجاتش داد؟ اون هیچوقت منصورو دوست نداشت؛ مادر من الهه رو نجات داد!... بمانی بیچاره؛ نجات بخش بانوی خانه شد !
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_سوم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
الهه هیچوقت منصورو دوست نداشت؛ وقتی بابام با مادرم بمانی عروسی کرد؛ چنگیز برای اینکه آبروشون نره، همه جا گفت منصور با یه زن پولدار عروسی کرده؛ مهرانه! و صاحب پسر و دختر هم شدن، همه ش دروغ بود! مهرانه ای وجود نداشت! منصور با مامان من عروسی کرده بود؛ تنها بچه شونم من بودم؛ بهار خوبه! اینجوری صدام میکردن! میدونی؟ الهه به اجبار، زن منصور شد؛ پدرش شعر می گفت؛ خانواده ی ثروتمند و فرهنگی درست حسابی داشتن؛ پدر الهه ورشکست شد؛ به خاطر مریضیش، بعد از چنگیز پول نزول کرد؛ اما مریضیش شدیدتر شد؛ نمیتونست پولو بده، چنگیز که میدونسته الهه درس خونده و فرنگ رفته ست؛ اونو جای طلباش، برای پسرش منصور خواست؛ عروس خوبی بود؛ برای وارث آینده خانواده پروا! البته الهه نتونست پسری براشون به دنیا بیاره؛ اما میدونی که چی میشه؟ گفتم: الهه از خداش بوده منصور طلاقش بده؛ چون دوسش نداشته، حتما کس دیگه ای رو دوست داشته؛ بهار گفت: بله! کسی رو که تو اتریش دیده و به هم قول ازدواج داده بودن؛ کسی که با اون خانواده رفت و آمد داشته؛ مازیار مشکات، برادر کوچیکه مشکاتا! الهه عاشقش بود؛ اما مجبور شد با منصور ازدواج کنه؛ به خاطر قرضای باباش! گفتم: تو چی؟ واقعا عاشق اردشیر بودی؟ خنده بلندی کرد؛ اصلا به بهار خوب نمیخورد که اینگونه وحشیانه بخندد! گفت: تو باور میکنی کسی تو این سه تا خانواده لعنتی، با اونی که دلش میخواسته عروسی کرده باشه؟!... همه پولا دست مردا بود؛ اردشیر، منصور، مشکات، پول، فقط پول نبود! قدرت بود؛ ما زنا باید زنشون میشدیم تا سهممونو به دست بیاریم؛ من از اردشیر متنفرم، همیشه بودم؛ بهار مو قرمزم از جمشید متنفره، همیشه بوده؛ الهه از منصور بیزاره، همیشه بوده و روژان از جمشید بیزاره، همیشه بوده. سمانه چشم دیدن مردای این خانواده رو نداره؛ همیشه نداشته و دختر خونده ش سیمین، گفتم: دخترخونده؟ گفت: پس چی فکر کردی؟ سمانه عروسی نکرده؛ اون بچه خودش نیست؛ گفتم: پس بچه ی کیه؟ دوباره خندید؛ اما این بار تلخ، واقعا یاد شخصیت ربه کا در کتابش افتادم؛ گفتم: سیمین بچه ی کیه؟ گفت: قرار نیست همه چیزو امشب بفهمی، من اینارو بت گفتم، چون میدونستم بالاخره میفهمی؛ اما سختاش مونده؛ حالا گیریم همه چیزو فهمیدی، بعدش میخوای چیکار کنی؟ گفتم: بالاخره حقیقت باید معلوم شه! گفت: این حقیقت کثیفه، دنبالش نباش!.... راستش میخوام پاتو بکشی بیرون! گفتم برای چی؟ گفت: آره، ما زیاد دروغ گفتیم؛ اما قاچاق دخترا دروغ نیست! قتلم دروغ نیست؛ قتل؟ گفتم: کدوم قتل؟ گفت: چند نفر تو این سه خانواده مردن،
فکر کردی مرگای طبیعی بوده؟ تو دیگه زیادی اومدی جلو! روت حساس شدن، به خاطر دخترت برو!... رییس خطرناکه! روی تو زوم کرده! برو؛ حاج علی هست!...سرکرده ی ما با اون سرو کار داره.خودتو طعمه نکن!
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
الهه هیچوقت منصورو دوست نداشت؛ وقتی بابام با مادرم بمانی عروسی کرد؛ چنگیز برای اینکه آبروشون نره، همه جا گفت منصور با یه زن پولدار عروسی کرده؛ مهرانه! و صاحب پسر و دختر هم شدن، همه ش دروغ بود! مهرانه ای وجود نداشت! منصور با مامان من عروسی کرده بود؛ تنها بچه شونم من بودم؛ بهار خوبه! اینجوری صدام میکردن! میدونی؟ الهه به اجبار، زن منصور شد؛ پدرش شعر می گفت؛ خانواده ی ثروتمند و فرهنگی درست حسابی داشتن؛ پدر الهه ورشکست شد؛ به خاطر مریضیش، بعد از چنگیز پول نزول کرد؛ اما مریضیش شدیدتر شد؛ نمیتونست پولو بده، چنگیز که میدونسته الهه درس خونده و فرنگ رفته ست؛ اونو جای طلباش، برای پسرش منصور خواست؛ عروس خوبی بود؛ برای وارث آینده خانواده پروا! البته الهه نتونست پسری براشون به دنیا بیاره؛ اما میدونی که چی میشه؟ گفتم: الهه از خداش بوده منصور طلاقش بده؛ چون دوسش نداشته، حتما کس دیگه ای رو دوست داشته؛ بهار گفت: بله! کسی رو که تو اتریش دیده و به هم قول ازدواج داده بودن؛ کسی که با اون خانواده رفت و آمد داشته؛ مازیار مشکات، برادر کوچیکه مشکاتا! الهه عاشقش بود؛ اما مجبور شد با منصور ازدواج کنه؛ به خاطر قرضای باباش! گفتم: تو چی؟ واقعا عاشق اردشیر بودی؟ خنده بلندی کرد؛ اصلا به بهار خوب نمیخورد که اینگونه وحشیانه بخندد! گفت: تو باور میکنی کسی تو این سه تا خانواده لعنتی، با اونی که دلش میخواسته عروسی کرده باشه؟!... همه پولا دست مردا بود؛ اردشیر، منصور، مشکات، پول، فقط پول نبود! قدرت بود؛ ما زنا باید زنشون میشدیم تا سهممونو به دست بیاریم؛ من از اردشیر متنفرم، همیشه بودم؛ بهار مو قرمزم از جمشید متنفره، همیشه بوده؛ الهه از منصور بیزاره، همیشه بوده و روژان از جمشید بیزاره، همیشه بوده. سمانه چشم دیدن مردای این خانواده رو نداره؛ همیشه نداشته و دختر خونده ش سیمین، گفتم: دخترخونده؟ گفت: پس چی فکر کردی؟ سمانه عروسی نکرده؛ اون بچه خودش نیست؛ گفتم: پس بچه ی کیه؟ دوباره خندید؛ اما این بار تلخ، واقعا یاد شخصیت ربه کا در کتابش افتادم؛ گفتم: سیمین بچه ی کیه؟ گفت: قرار نیست همه چیزو امشب بفهمی، من اینارو بت گفتم، چون میدونستم بالاخره میفهمی؛ اما سختاش مونده؛ حالا گیریم همه چیزو فهمیدی، بعدش میخوای چیکار کنی؟ گفتم: بالاخره حقیقت باید معلوم شه! گفت: این حقیقت کثیفه، دنبالش نباش!.... راستش میخوام پاتو بکشی بیرون! گفتم برای چی؟ گفت: آره، ما زیاد دروغ گفتیم؛ اما قاچاق دخترا دروغ نیست! قتلم دروغ نیست؛ قتل؟ گفتم: کدوم قتل؟ گفت: چند نفر تو این سه خانواده مردن،
فکر کردی مرگای طبیعی بوده؟ تو دیگه زیادی اومدی جلو! روت حساس شدن، به خاطر دخترت برو!... رییس خطرناکه! روی تو زوم کرده! برو؛ حاج علی هست!...سرکرده ی ما با اون سرو کار داره.خودتو طعمه نکن!
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_چهارم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
نمیتوانستم بخوابم.سیلی علی و حالت نگاهش؛ طبیعی نبود.حس کردم کسی در آن خانه بود.علی محکم زد.طوریکه من بحث نکنم.بروم!نمیتوانست بی دلیل باشد.یکی از مردها آنجا بود.ولی کدام؟و آن ساعت شب؟ حتما او هم مثل من؛ علی را بیدار کرده بود.وارد شدم بوی توتون شنیدم.مشکات آنجا بود؟ یا منصور؟چون اردشیر پیپ نمیکشید.تا صبح تصمیمم را گرفتم.هر چقدر این خانواده به ما دروغ گفته بودند کافی بود! به من گفته بودندکه هیچ مدارکی از این خانواده، در اداره پلیس نیست.چون شغلی ندارند.از خانه بیرون نمی آیند و خلافی انجام نمیدهند.ولی باز حس میکردم پلیس چیزی را مخفی میکند.فقط از من!چون هنوز نباید لو میرفت.بکبار دیگر مرور کردم.سن الهه به عشق مازیار نمیخورد.یک اتفاق وحشتناکی رخ داده برود که اردشیر چنین شناسنامه هارا برایشان عوض کرده بود.رییس یا سرکرده؛ نمیتوانست اردشیر اقتداری باشد.از او قویتر بود.اگر همه دهه پنجاه یاشصت عمرشان راطی میکردند.رییس، چند ساله بود؟نقشه تاتر درمانی من شروع شد! بازی!صبح به صوفی زنگ زدم و گفتم به خاطر آزادی آرش؛آخر هفته؛ یک مهمانی کوچک بگیردو همه افراد سه خانواده را دعوت کندو اگر بهانه آوردند،بگوید به خاطر آرش است.تنها فرزندپسر وارثی که محبوب همه بود.میخواستم جو سی سال پیش را بازسازی کنم.میخواستم همه حتی سمانه باشد و روابط را ببینم!علی گفت:دیوونه شدی؟میخوای بری تو مهمونی اونا؟گفتم اولا بات قهرم.دوما من مهمون صوفیم.سوما این یه صحنه سازیه!میخوام روابطو بفهمم.گفت؛ منم میام.گفتم:نیروی پلیس دعوت نکردن!منم به دعوت صوفی میرم! علی گفت؛ باشه.بذار بازیت بدن!خانه اردشیر ویلایی نبود.تصمیم گرفت مهمانی را در باغ ویلایی چنگیز مرحوم در روستا بگیرد و همه خاندان را دعوت کند؛حتی دوقلوهای پزشک را.با صوفی هماهنگی کرده بودم که حواسش به من باشد.تنها غریبه آن جمع بودم.اواسط مهمانی،همه؛ جز من و صوفی، ناهشیار بودند.حس میکردم صوفی عذابی کشیده که فقط میتوانم به او اعتماد کنم.منصور پیر پرسید:حال که همه با همیم، یک عکس دسته جمعی یادگاری با هم بندازیم؟ همه کناردیوارسالن لطفا! صوفی دستم را فشار داد.گفت:نرو! گفتم :چرا؟میلرزی؟گفت:این صحنه و این دیوار سفید بزرگ!... آشناست.یه چیزایی از بچه گیم یادم میاد.بریم بالکن؟ منصور گفت:نمیشه تو عکس ما نباشید!صوفی گفت؛ آسمم عود کرده.بیرون یه هوایی بخوریم میایم.در بالکن گفت:حدود سیزده سال پیش ،بابا چنگیز یه مهمونی اینجا میگیره.گفتم : مگه زنده بوده؟گفت؛ مگه با پول نزول میشه راحت مرد؟بعد اون اتفاق وحشتناک.خدایا داره یادم میاد! بوی خون...آرش کو؟ آرش......
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
نمیتوانستم بخوابم.سیلی علی و حالت نگاهش؛ طبیعی نبود.حس کردم کسی در آن خانه بود.علی محکم زد.طوریکه من بحث نکنم.بروم!نمیتوانست بی دلیل باشد.یکی از مردها آنجا بود.ولی کدام؟و آن ساعت شب؟ حتما او هم مثل من؛ علی را بیدار کرده بود.وارد شدم بوی توتون شنیدم.مشکات آنجا بود؟ یا منصور؟چون اردشیر پیپ نمیکشید.تا صبح تصمیمم را گرفتم.هر چقدر این خانواده به ما دروغ گفته بودند کافی بود! به من گفته بودندکه هیچ مدارکی از این خانواده، در اداره پلیس نیست.چون شغلی ندارند.از خانه بیرون نمی آیند و خلافی انجام نمیدهند.ولی باز حس میکردم پلیس چیزی را مخفی میکند.فقط از من!چون هنوز نباید لو میرفت.بکبار دیگر مرور کردم.سن الهه به عشق مازیار نمیخورد.یک اتفاق وحشتناکی رخ داده برود که اردشیر چنین شناسنامه هارا برایشان عوض کرده بود.رییس یا سرکرده؛ نمیتوانست اردشیر اقتداری باشد.از او قویتر بود.اگر همه دهه پنجاه یاشصت عمرشان راطی میکردند.رییس، چند ساله بود؟نقشه تاتر درمانی من شروع شد! بازی!صبح به صوفی زنگ زدم و گفتم به خاطر آزادی آرش؛آخر هفته؛ یک مهمانی کوچک بگیردو همه افراد سه خانواده را دعوت کندو اگر بهانه آوردند،بگوید به خاطر آرش است.تنها فرزندپسر وارثی که محبوب همه بود.میخواستم جو سی سال پیش را بازسازی کنم.میخواستم همه حتی سمانه باشد و روابط را ببینم!علی گفت:دیوونه شدی؟میخوای بری تو مهمونی اونا؟گفتم اولا بات قهرم.دوما من مهمون صوفیم.سوما این یه صحنه سازیه!میخوام روابطو بفهمم.گفت؛ منم میام.گفتم:نیروی پلیس دعوت نکردن!منم به دعوت صوفی میرم! علی گفت؛ باشه.بذار بازیت بدن!خانه اردشیر ویلایی نبود.تصمیم گرفت مهمانی را در باغ ویلایی چنگیز مرحوم در روستا بگیرد و همه خاندان را دعوت کند؛حتی دوقلوهای پزشک را.با صوفی هماهنگی کرده بودم که حواسش به من باشد.تنها غریبه آن جمع بودم.اواسط مهمانی،همه؛ جز من و صوفی، ناهشیار بودند.حس میکردم صوفی عذابی کشیده که فقط میتوانم به او اعتماد کنم.منصور پیر پرسید:حال که همه با همیم، یک عکس دسته جمعی یادگاری با هم بندازیم؟ همه کناردیوارسالن لطفا! صوفی دستم را فشار داد.گفت:نرو! گفتم :چرا؟میلرزی؟گفت:این صحنه و این دیوار سفید بزرگ!... آشناست.یه چیزایی از بچه گیم یادم میاد.بریم بالکن؟ منصور گفت:نمیشه تو عکس ما نباشید!صوفی گفت؛ آسمم عود کرده.بیرون یه هوایی بخوریم میایم.در بالکن گفت:حدود سیزده سال پیش ،بابا چنگیز یه مهمونی اینجا میگیره.گفتم : مگه زنده بوده؟گفت؛ مگه با پول نزول میشه راحت مرد؟بعد اون اتفاق وحشتناک.خدایا داره یادم میاد! بوی خون...آرش کو؟ آرش......
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_پنجم و #شصتوششم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
من و صوفی، فقط میخواستیم پنهان شویم؛ اما هر کجا میرفتیم، آدم بود...؛ آن همه آدم از کجا آمده بودند؟! صوفی گفت: باید فرار کنیم؛ گفتم: چرا؟! گفت: حاج علی اینورا نیست؟ گفتم: چیکارش داری؟ گفت: چطور گذاشت تنها بیای؟ اصلا چطور گذاشت بیای؟ گفتم: من هنوز باش آشتی نکردم....؛ یه مشکل کوچیکی بینمون پیش اومده؛ گفت: الان وقتش نبود؛ الان وقت قهر نبود؛ ما کمک میخوایم؛ الان منصور همه رو وایمیسونه کنار اون دیوار، اسمش عکس یادگاریه..... اما به یکی شلیک میکنه ! و بقیه هم یکی یکی باید بیان بش شلیک کنن، بازی تیر باران!... من پنج، شش سالم بود؛ یادم رفته بود؛ فکر میکردم خواب دیدم؛ اون همه خونو خواب دیدم؛ صدای شلیکو خواب دیدم؛ اما این دیوارو که دیدم همه چی یادم اومد...؛ همه؛ کنار همین وایساده بودیم؛ منصور میخواست از خانواده عکس یادگاری بندازه؛ اما شلیک کرد! من از صدای گلوله غش کردم؛ یادمه آرش داد میزد؛...ترسیده بود کنار من... بقیه براشون عادی بود؛ انگار آدم کوکی بودن؛ این رسم عکاسی تیرباران؛ مال خونواده ما سه تاست، همه هم قبولش دارن؛ با هم شریک جرم میشن؛ همه میان تیر میزنن که کار یک نفر نباشه! گفتم: مگه شهر هرته؟! گفت: بله، پلیس میدونه؛ اینا شستشوی مغزی شدن؛ فکر میکنن هیچکس نمیدونه؛ آدمی که به نظرشون گناهکاره؛ کشته میشه. با صوفی از پله ها به طرف پشت بام میرفتیم؛ نفس نفس میزد؛ گفت: درا قفله، خدا کنه سراغ پشت بوم نیان؛ گفتم: اون شب نوبت کی بود؟ گفت: بابا بزرگ چنگیز، همه باهم کشتنش. گفتم: فکر کردم با بیماری مرده؛ گفت: بیماری با اون همه جای گلوله؟ جسدش تو باغچه ی همینجاست؛ یه پیرمرد ولگردو جاش خاک کردن. دیگر به پشت بام رسیده بودیم؛ سرد بود. گفتم: چنگیز چیکار کرده بود که باید میمرد؟ گفت: من همه چیو به حاج علی نگفتم؛ خیلی چیزارم نمیدونم؛ اما اگه هر چی بدونم بگم، منو از این خونواده فراری میدی؟ گفتم: اگه اینجا پیدامون نکنن؛ گفت: من صدای گلوله نشنیدم؛ حتما گذاشتن بعد از شام که من و تو هم پیدامون بشه؛ ببین، همه ش بازیه، یه بازی لوس اجدادی به نام محاکمه خانوادگی، امشب نمیدونم نوبت کیه!...و اصلا چرا قبول کردن تو بیای! برات نگرانم.... اما بابا چنگیر؛ دشمن زیاد داشت؛ گفتم: یعنی پسر خودش، کشتش؟ چرا؟ گفت: گلوله اولو اون زد به پای باباش... ولی کارو بقیه تموم کردن. من راستشو میگم وگرنه خودمم میکشن؛ میخوام تو و حاجی نجاتم بدین. صدای علی را شنیدیم: چرا رفتین اون بالا؟ پس ما را دیده بود؛ صوفی گفت: خدا را شکر اینجایید؛ ما رو ببرید بیرون ! اوضاع وحشتناکه... علی گفت: پله اضطراری که نداره؛ خوشبختانه یه طبقه ست، بذارید بگم نردبون بیارن؛ آوردند؛ آمدیم پایین، وارد ماشین علی که شدیم انگار وارد یک جهان دیگر شدیم؛ علی گفت: بچه ها حواسشون به خونه ست؛ خیاتون راحت !.... صوفی تو قول دادی راست بگی ! صوفی گفت: اونوقت منو از اینجا فراری میدین؟ علی گفت: بله... چی شده؟ صوفی میلرزید؛ علی لیوانی چای از فلاسک برایش ریخت؛ صوفی جرعه ای سر کشید؛ گفت: فقط بابا چنگیز، از همه بزرگتر بود؛ عاشق کلفتشون سمانه شد؛ نمیدونست عریز دردونه ش، منصورخان هم عاشق این دختر مرموز و زیباست، زن چنگیز زود مرد، ذات الریه... چنگیز چشم از سمانه برنمیداشت؛ میخواست بگیرتش، صیغه .... سمانه چیزی نمیگفت؛ شاید وسوسه شده بود ؛ که کم کم ؛ خانم اون خونه بشه؛ کسی خانواده شو نمیشناخت...؛ میگفتن یه مادر پیر داره؛ کسی ندیده بود؛ روسریشو بر نمیداشت؛ چنگیز عاشق نجابتش شده بود گمونم...، وگرنه دورش دختر خوشگل کم نبود؛ اون شب ؛ بعد جریان انبار علوفه، چنگیز سمانه رو با خودش میبره؛ چون برای منصورش؛ یه عروس با اصل و نسب میخواد؛ اونو میبره؛ اما به خونه بدنام نمیفروشه؛ تا فهمید پسرشم عاشقشه....، از اونجا دورش میکنه؛ تو محله بدنام یه اتاق براش میگیره؛ صیغه ش میکنه؛ سمانه حامله میشه و روژان به دنیا میاد؛ چنگیز حالا از سمانه بچه داره، عقد رسمیش میکنه؛ اما ارث مال پسره، قانون پرواهاست؛ ارث مال فررند ذکور!! روژانو میده حاج مرادی که باغبونشون بوده؛خونه ش ته باغ بود....با زن عقیمش...روژانو....شاید برای همین؛ اسم بچه رو میذاره روژان.... میگه خرج این بچه رو میده، خوب بزرگش کنن؛ گفتم: پس منصور، خواهر داره؟ تک وارث نیست؟ و روژان میدونه دختر کیه و چقدر پولداره؟....خدای من..این همه سال.....
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_پنجم_و_شصتو_شش
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_1
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
من و صوفی، فقط میخواستیم پنهان شویم؛ اما هر کجا میرفتیم، آدم بود...؛ آن همه آدم از کجا آمده بودند؟! صوفی گفت: باید فرار کنیم؛ گفتم: چرا؟! گفت: حاج علی اینورا نیست؟ گفتم: چیکارش داری؟ گفت: چطور گذاشت تنها بیای؟ اصلا چطور گذاشت بیای؟ گفتم: من هنوز باش آشتی نکردم....؛ یه مشکل کوچیکی بینمون پیش اومده؛ گفت: الان وقتش نبود؛ الان وقت قهر نبود؛ ما کمک میخوایم؛ الان منصور همه رو وایمیسونه کنار اون دیوار، اسمش عکس یادگاریه..... اما به یکی شلیک میکنه ! و بقیه هم یکی یکی باید بیان بش شلیک کنن، بازی تیر باران!... من پنج، شش سالم بود؛ یادم رفته بود؛ فکر میکردم خواب دیدم؛ اون همه خونو خواب دیدم؛ صدای شلیکو خواب دیدم؛ اما این دیوارو که دیدم همه چی یادم اومد...؛ همه؛ کنار همین وایساده بودیم؛ منصور میخواست از خانواده عکس یادگاری بندازه؛ اما شلیک کرد! من از صدای گلوله غش کردم؛ یادمه آرش داد میزد؛...ترسیده بود کنار من... بقیه براشون عادی بود؛ انگار آدم کوکی بودن؛ این رسم عکاسی تیرباران؛ مال خونواده ما سه تاست، همه هم قبولش دارن؛ با هم شریک جرم میشن؛ همه میان تیر میزنن که کار یک نفر نباشه! گفتم: مگه شهر هرته؟! گفت: بله، پلیس میدونه؛ اینا شستشوی مغزی شدن؛ فکر میکنن هیچکس نمیدونه؛ آدمی که به نظرشون گناهکاره؛ کشته میشه. با صوفی از پله ها به طرف پشت بام میرفتیم؛ نفس نفس میزد؛ گفت: درا قفله، خدا کنه سراغ پشت بوم نیان؛ گفتم: اون شب نوبت کی بود؟ گفت: بابا بزرگ چنگیز، همه باهم کشتنش. گفتم: فکر کردم با بیماری مرده؛ گفت: بیماری با اون همه جای گلوله؟ جسدش تو باغچه ی همینجاست؛ یه پیرمرد ولگردو جاش خاک کردن. دیگر به پشت بام رسیده بودیم؛ سرد بود. گفتم: چنگیز چیکار کرده بود که باید میمرد؟ گفت: من همه چیو به حاج علی نگفتم؛ خیلی چیزارم نمیدونم؛ اما اگه هر چی بدونم بگم، منو از این خونواده فراری میدی؟ گفتم: اگه اینجا پیدامون نکنن؛ گفت: من صدای گلوله نشنیدم؛ حتما گذاشتن بعد از شام که من و تو هم پیدامون بشه؛ ببین، همه ش بازیه، یه بازی لوس اجدادی به نام محاکمه خانوادگی، امشب نمیدونم نوبت کیه!...و اصلا چرا قبول کردن تو بیای! برات نگرانم.... اما بابا چنگیر؛ دشمن زیاد داشت؛ گفتم: یعنی پسر خودش، کشتش؟ چرا؟ گفت: گلوله اولو اون زد به پای باباش... ولی کارو بقیه تموم کردن. من راستشو میگم وگرنه خودمم میکشن؛ میخوام تو و حاجی نجاتم بدین. صدای علی را شنیدیم: چرا رفتین اون بالا؟ پس ما را دیده بود؛ صوفی گفت: خدا را شکر اینجایید؛ ما رو ببرید بیرون ! اوضاع وحشتناکه... علی گفت: پله اضطراری که نداره؛ خوشبختانه یه طبقه ست، بذارید بگم نردبون بیارن؛ آوردند؛ آمدیم پایین، وارد ماشین علی که شدیم انگار وارد یک جهان دیگر شدیم؛ علی گفت: بچه ها حواسشون به خونه ست؛ خیاتون راحت !.... صوفی تو قول دادی راست بگی ! صوفی گفت: اونوقت منو از اینجا فراری میدین؟ علی گفت: بله... چی شده؟ صوفی میلرزید؛ علی لیوانی چای از فلاسک برایش ریخت؛ صوفی جرعه ای سر کشید؛ گفت: فقط بابا چنگیز، از همه بزرگتر بود؛ عاشق کلفتشون سمانه شد؛ نمیدونست عریز دردونه ش، منصورخان هم عاشق این دختر مرموز و زیباست، زن چنگیز زود مرد، ذات الریه... چنگیز چشم از سمانه برنمیداشت؛ میخواست بگیرتش، صیغه .... سمانه چیزی نمیگفت؛ شاید وسوسه شده بود ؛ که کم کم ؛ خانم اون خونه بشه؛ کسی خانواده شو نمیشناخت...؛ میگفتن یه مادر پیر داره؛ کسی ندیده بود؛ روسریشو بر نمیداشت؛ چنگیز عاشق نجابتش شده بود گمونم...، وگرنه دورش دختر خوشگل کم نبود؛ اون شب ؛ بعد جریان انبار علوفه، چنگیز سمانه رو با خودش میبره؛ چون برای منصورش؛ یه عروس با اصل و نسب میخواد؛ اونو میبره؛ اما به خونه بدنام نمیفروشه؛ تا فهمید پسرشم عاشقشه....، از اونجا دورش میکنه؛ تو محله بدنام یه اتاق براش میگیره؛ صیغه ش میکنه؛ سمانه حامله میشه و روژان به دنیا میاد؛ چنگیز حالا از سمانه بچه داره، عقد رسمیش میکنه؛ اما ارث مال پسره، قانون پرواهاست؛ ارث مال فررند ذکور!! روژانو میده حاج مرادی که باغبونشون بوده؛خونه ش ته باغ بود....با زن عقیمش...روژانو....شاید برای همین؛ اسم بچه رو میذاره روژان.... میگه خرج این بچه رو میده، خوب بزرگش کنن؛ گفتم: پس منصور، خواهر داره؟ تک وارث نیست؟ و روژان میدونه دختر کیه و چقدر پولداره؟....خدای من..این همه سال.....
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_پنجم_و_شصتو_شش
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_1
#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_هفتم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
یعنی روژان، خواهر منصور پرواست؟ تک فرزند خاندان پروا و تک وارث! و حتما نمیدونسته چقدر پولداره، تو اون خانواده پسر خانواده، همه دارایی رو تصاحب میکنه و اگه بخواد، مقرری کمی به خواهرش میده؛ چون پدر قبل از مرگش، معمولا همه چیزو به اسم پسر میکنه؛ چه برسه به اینکه چنگیز، عاشق پسرش بوده! صوفی گفت: و اولین تیرو پسرش به زانوش زد! حالا همه چیزو یادم میاد. گفتم: چرا، چرا چنگیز باید می مرد؟ اون که همه اموالو به اسم منصور کرده بود، دیگه نگرانیش چی بود؛ سمانه هم که چیزی نمی خواست. علی گفت: پس کو اون تیاتردرمانی که میگفتی؟ وگرنه با وثیقه آزادشون نمیکردم. گفتم: پلیسای گشت اینجان، احتمالا امشب کسی رو نمیکشن، چون من و صوفی شاهد بودیم؛ فردا، من برنامه مو اجرا میکنم؛ تک تک اینا با هم که باشن هماهنگن و دروغ میگن. علی گفت: دو تا از بچه هارو میفرستم هواتو داشته باشن؛ اول کجا میری؟ گفتم: پیش مشکات بزرگ و زنش روژان، البته اگه زنش باشه! صبح ناگهانی در خانه جمشید را زدم؛ خیلی طول داد تا باز کند. از دیدن من جا خورد؛ گفت: راستش روژان یه کم حالش خوب نیست! گفتم: با روژان کاری ندارم؛ اومدم سر یه چیزی با شما صحبت کنم؛ گفت: چی؟ گفتم: جای قبرش؟ میدونم مرده؛ فقط جای قبرشو میخوام و فقط شما میدونین. گفت: چنگیز؟
گفتم: اونکه تو باغ خونه خودش خاکه، من قبر اون یکی رو میخوام؛ آرش همه چیزو بم گفته، کجا خاکش کردین؟ گفت: من نمیفهمم؛ گفتم: قبر سمانه! وقتی چنگیز دخترشو ازش میگیره و میده باغبونشون بزرگش کنه، سمانه ساکت نمیشینه، بچه شو میخواست؛ هیچی از ثروت چنگیز نمیخواست! فقط دخترشو! براش جنگید؛ میخواست خودش بزرگش کنه؛ ولی چنگیز اطمینان نداشت؛ میترسید دختر کلفت یه روز حقیقتو آفتابی کنه و برای دخترش ادعای ارث کنه؛ پس باید سر به نیست میشد و این کار رو به تو سپرد! چون همه خونواده میدونستن تو هیچ حس انسانی نداری و کارای سخت رو راحت انجام میدی؛ تجاوز به بمانی، کشتن پدر خونده ت، اکبر مشکات و خدا میدونه چه کارای دیگه ای... آرش گفته کار تو بوده! فقط چطوری؟ و جسد کجاست؟ گفت: خفه ش کردم! بش گفتم روژان اینجاست؛ گولش زدم تا بیاد و بخواد دخترشو ببینه؛ گفتم: جسدش؟ گفت: پیدا نمی کنید، نگردید! گفتم: آرش گفته همین جاهاست. گفت: اردشیر کارخونه داره، بسازبفروشم هست؛ مصالح ساختمانی و سیمانی میفروشه، بعد تو خونه های بالای شهر کار میذارن؛ سمانه اونجاست، لای بلوکای سیمانی، یه مجسمه سنگی سی ساله، آره، همین سنو داشت که کشتمش؛ کل برج اردشیرم که نمیتونید خراب کنید؛ اما چرا آرش اینارو به تو گفته؟ تو که از خاندان ما نیستی؟ گفتم: شاید!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
یعنی روژان، خواهر منصور پرواست؟ تک فرزند خاندان پروا و تک وارث! و حتما نمیدونسته چقدر پولداره، تو اون خانواده پسر خانواده، همه دارایی رو تصاحب میکنه و اگه بخواد، مقرری کمی به خواهرش میده؛ چون پدر قبل از مرگش، معمولا همه چیزو به اسم پسر میکنه؛ چه برسه به اینکه چنگیز، عاشق پسرش بوده! صوفی گفت: و اولین تیرو پسرش به زانوش زد! حالا همه چیزو یادم میاد. گفتم: چرا، چرا چنگیز باید می مرد؟ اون که همه اموالو به اسم منصور کرده بود، دیگه نگرانیش چی بود؛ سمانه هم که چیزی نمی خواست. علی گفت: پس کو اون تیاتردرمانی که میگفتی؟ وگرنه با وثیقه آزادشون نمیکردم. گفتم: پلیسای گشت اینجان، احتمالا امشب کسی رو نمیکشن، چون من و صوفی شاهد بودیم؛ فردا، من برنامه مو اجرا میکنم؛ تک تک اینا با هم که باشن هماهنگن و دروغ میگن. علی گفت: دو تا از بچه هارو میفرستم هواتو داشته باشن؛ اول کجا میری؟ گفتم: پیش مشکات بزرگ و زنش روژان، البته اگه زنش باشه! صبح ناگهانی در خانه جمشید را زدم؛ خیلی طول داد تا باز کند. از دیدن من جا خورد؛ گفت: راستش روژان یه کم حالش خوب نیست! گفتم: با روژان کاری ندارم؛ اومدم سر یه چیزی با شما صحبت کنم؛ گفت: چی؟ گفتم: جای قبرش؟ میدونم مرده؛ فقط جای قبرشو میخوام و فقط شما میدونین. گفت: چنگیز؟
گفتم: اونکه تو باغ خونه خودش خاکه، من قبر اون یکی رو میخوام؛ آرش همه چیزو بم گفته، کجا خاکش کردین؟ گفت: من نمیفهمم؛ گفتم: قبر سمانه! وقتی چنگیز دخترشو ازش میگیره و میده باغبونشون بزرگش کنه، سمانه ساکت نمیشینه، بچه شو میخواست؛ هیچی از ثروت چنگیز نمیخواست! فقط دخترشو! براش جنگید؛ میخواست خودش بزرگش کنه؛ ولی چنگیز اطمینان نداشت؛ میترسید دختر کلفت یه روز حقیقتو آفتابی کنه و برای دخترش ادعای ارث کنه؛ پس باید سر به نیست میشد و این کار رو به تو سپرد! چون همه خونواده میدونستن تو هیچ حس انسانی نداری و کارای سخت رو راحت انجام میدی؛ تجاوز به بمانی، کشتن پدر خونده ت، اکبر مشکات و خدا میدونه چه کارای دیگه ای... آرش گفته کار تو بوده! فقط چطوری؟ و جسد کجاست؟ گفت: خفه ش کردم! بش گفتم روژان اینجاست؛ گولش زدم تا بیاد و بخواد دخترشو ببینه؛ گفتم: جسدش؟ گفت: پیدا نمی کنید، نگردید! گفتم: آرش گفته همین جاهاست. گفت: اردشیر کارخونه داره، بسازبفروشم هست؛ مصالح ساختمانی و سیمانی میفروشه، بعد تو خونه های بالای شهر کار میذارن؛ سمانه اونجاست، لای بلوکای سیمانی، یه مجسمه سنگی سی ساله، آره، همین سنو داشت که کشتمش؛ کل برج اردشیرم که نمیتونید خراب کنید؛ اما چرا آرش اینارو به تو گفته؟ تو که از خاندان ما نیستی؟ گفتم: شاید!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
#شیداوصوفی
#شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
دیگر نمیتوانم داستانم را؛ لابیرنتی تعریف کنم! هنوز تا صحنه ی مهمانی مانده و خیلی چیزها را نگفته ام....
فرصتی نمانده.در کتابم.، شاید لابیرنتی بخوانید. اما اینجا روایتی از نوعی دیگر....
با خودم گفتم تا به حال ؛ تمام افراد داستان دروغ گفته اند.یا به خاطر خودشان یا دیگری...من همه ی دروغها را نشنیده میگیرم...و داستان واقعی را آنطور که بعدها در دادگاه ثابت شد؛ تعریف میکنم ،و فاصله ی این دو نوع روایت را به کتاب میسپارم...قطعا من از جایی فهمیدم که دیگر نمیتوان به حرفهای افراد این سه خانواده ؛ اطمینان کرد ؛و از آن روز ؛ فقط دنبال کشف سرنخها بودم....قرار بود با آرش معامله ای داشته باشم.نمیدانم چرا حس میکردم او و صوفی ؛ تنها تکیه گاه من؛ در این پرونده ی تاریک و مخوف هستند....آرش چند نکته را به من گفته بود....حالا که تکه های قصه را از اول؛ کنار هم می چینم ؛ میبینم کور بودم.! جلوی چشمم بود !...چطور متوجه یک نکته ی مخفی؛ ولی در عین حال، آشکار این پرونده نشدم ! آرش به شدت از کسی حمایت میکرد....یک فرد مهم....معصوم یا با نفوذ؟پس شاید آن فرد؛ مقصر بود که آرش ؛ حتی حاضر بود به جای او بمیرد! در واقع آرش ؛ تمام تلاشش را میکرد که ذهن همه ی ما را از یک نفر منحرف گرداند...کسی که اصلا به او فکر نکنیم..هرگز !...چه کسی بود که آرش دوستش داشت یا عایدی برایش داشت؟...
پس داستان را از اول چیدم ؛ و این بار روایت آخر...
در سالهای نه چندان دور؛ چهار پسرقوم و خویش دو خانواده؛ تصمیم میگیرند تمام اموال خانواده را بین خودشان تصاحب و تقسیم کنند.پدر یکیشان؛ با دو تای دیگر متفاوت بود.منصور؛ پسر پروا بود.جمشید و مازیار مشکات؛ فرزند اکبر مشکات....بین آنها فقط اردشیر اقتداری پسر خوانده ی اکبر مشکات، پسر هیچکدام نبود، بی پول بود و میدانست که از آن همه ارث کلان؛ چیزی به او نمیرسد.برادر ناتنی جمشید و مازیار.او باهوش بود و از پدر مرحومش ؛ سلیمان شنیده بود که چنگیز پروا؛ سالها پیش زنی داشت که ناگهان گم شد!غزال...او هووی مادر منصور بود.دختری با ریشه و اصل و نسب خانوادگی، و موی روشن...که چند سالی کوچکتر از مادر منصور بود...و بین زنان روستایی از لحاظ ؛ چهره ؛ آواز و سواد متفاوت بود...همه به او احترام میگذاشتند ؛چون با بقیه دختران منطقه ؛ فرق داشت!یکسال بعد از آشنایی چنگیز با آنها؛ پدر غزال؛ در جریانی سیاسی و مخالفت با حکومت وقت؛ به زندان افتاد و سپس کشته شد...غزال که از بچه گی معلم درس و آواز و زبان داشت شعر میگفت و حرف زدن بلد بود و صدایی آسمانی داشت...چنگیز پروا؛ از همان ابتدا؛ زن بیماری داشت که به خاطر سنت ازدواج فامیلی ؛ بدون علاقه با او ازدواج کرده بود...و از لحاظ یک مرد؛ به غزال جوان و هوش سرشارش ؛ نظر داشت....برای اینکه زن مریضش ناراحت نشود ؛ دخترک را که در شهر درس میخواند ؛ عقد رسمی کرد ؛ دخترک یتیم شده بود و جز مادر پیرش کسی را نداشت؛
پس پیشنهاد چنگیز را قبول کرد و همسر او شد. پس از مدتی ؛از چنگیز حامله شد ؛و دختری به نام بمانی به دنیا آورد که شباهت عجیبی به خودش داشت.... اما بمانی هنوز شیر خواره بود که غزال یک روز ناپدید شد!...هیچکس خبری از او پیدا نکرد!...چنگیز افراد زیادی را برای یافتن همسر زیبایش؛ غزال ؛ روانه ی روستاها و شهرهای مختلف کرد. اما اثری از غزال نبود! انگار آب شده و به زمین رفته بود.حتی دختر کوچکش بمانی را هم بدون مادر ؛ گذاشته بود...لباسها و وسایل غزال؛ دست نخورده بود.پس به میل خودش جایی نرفته بود یا به هر حال ؛ حتی جواهراتی را ؛ که چنگیز به او داده بود؛ با خودش نبرده بود! چنگیز وقتی کم کم از یافتن غزال ناامید شد:؛ بی تامل؛ فرزند شیر خوارش ؛ بمانی را به کدخدای یکی از دهاتش داد که میدانست مرد خوبیست،اما؛ او و همسرش، بچه دار نمیشوند.آنها رعیت چنگیز بودند و زیر دست او؛ کار میکردند؛ یکی از روستاهای رعیت نشین او.بمانی و منصور بی آنکه هم را بشناسند؛ هر کدام در دو محیط کاملا جداگانه ؛ بزرگ شدند.در حالی که خواهر و برادر بودند! ولی هرگز از وجود هم اطلاع نداشتند! بمانی چند سالی از منصور کوچکتر بود و ظاهرا دختر بزرگ کدخدای معروف دهی شد که زنش تاکنون دو فرزند مرده به دنیا آورده بود ؛ و بعد از او ، کدخدا، صاحب دو پسر دوقلوی واقعی شد! منصور هم، زندگی خودش را داشت. عاشق مستخدم خانه شان؛ سمانه شدکه پدرش چنگیز؛ برای دور کردن این عشق از او؛ با بیرحمی تمام ؛سمانه را به یک خانه ی بدنام فروخت.اما خود چنگیز هرگز به سمانه نزدیک نشد !نه صیغه و نه فرزندی.سمانه از یک خانواده ی کشاورز فقیر بود و چنگیز؛ او را کسر شان خود میدانست.منصور و بمانی؛ هرگز نمیدانستند خواهر و برادر هستند ! ؛تا آن روز کذایی؛ در جنگل !داشت اتفاق بدی می افتاد.امایک نفر همه چیز را میدانست.اردشیر ؛پسر سلیمان؛ پیشکار مرحوم خانواده مشکات
#ادامه/پست بعد
#شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
دیگر نمیتوانم داستانم را؛ لابیرنتی تعریف کنم! هنوز تا صحنه ی مهمانی مانده و خیلی چیزها را نگفته ام....
فرصتی نمانده.در کتابم.، شاید لابیرنتی بخوانید. اما اینجا روایتی از نوعی دیگر....
با خودم گفتم تا به حال ؛ تمام افراد داستان دروغ گفته اند.یا به خاطر خودشان یا دیگری...من همه ی دروغها را نشنیده میگیرم...و داستان واقعی را آنطور که بعدها در دادگاه ثابت شد؛ تعریف میکنم ،و فاصله ی این دو نوع روایت را به کتاب میسپارم...قطعا من از جایی فهمیدم که دیگر نمیتوان به حرفهای افراد این سه خانواده ؛ اطمینان کرد ؛و از آن روز ؛ فقط دنبال کشف سرنخها بودم....قرار بود با آرش معامله ای داشته باشم.نمیدانم چرا حس میکردم او و صوفی ؛ تنها تکیه گاه من؛ در این پرونده ی تاریک و مخوف هستند....آرش چند نکته را به من گفته بود....حالا که تکه های قصه را از اول؛ کنار هم می چینم ؛ میبینم کور بودم.! جلوی چشمم بود !...چطور متوجه یک نکته ی مخفی؛ ولی در عین حال، آشکار این پرونده نشدم ! آرش به شدت از کسی حمایت میکرد....یک فرد مهم....معصوم یا با نفوذ؟پس شاید آن فرد؛ مقصر بود که آرش ؛ حتی حاضر بود به جای او بمیرد! در واقع آرش ؛ تمام تلاشش را میکرد که ذهن همه ی ما را از یک نفر منحرف گرداند...کسی که اصلا به او فکر نکنیم..هرگز !...چه کسی بود که آرش دوستش داشت یا عایدی برایش داشت؟...
پس داستان را از اول چیدم ؛ و این بار روایت آخر...
در سالهای نه چندان دور؛ چهار پسرقوم و خویش دو خانواده؛ تصمیم میگیرند تمام اموال خانواده را بین خودشان تصاحب و تقسیم کنند.پدر یکیشان؛ با دو تای دیگر متفاوت بود.منصور؛ پسر پروا بود.جمشید و مازیار مشکات؛ فرزند اکبر مشکات....بین آنها فقط اردشیر اقتداری پسر خوانده ی اکبر مشکات، پسر هیچکدام نبود، بی پول بود و میدانست که از آن همه ارث کلان؛ چیزی به او نمیرسد.برادر ناتنی جمشید و مازیار.او باهوش بود و از پدر مرحومش ؛ سلیمان شنیده بود که چنگیز پروا؛ سالها پیش زنی داشت که ناگهان گم شد!غزال...او هووی مادر منصور بود.دختری با ریشه و اصل و نسب خانوادگی، و موی روشن...که چند سالی کوچکتر از مادر منصور بود...و بین زنان روستایی از لحاظ ؛ چهره ؛ آواز و سواد متفاوت بود...همه به او احترام میگذاشتند ؛چون با بقیه دختران منطقه ؛ فرق داشت!یکسال بعد از آشنایی چنگیز با آنها؛ پدر غزال؛ در جریانی سیاسی و مخالفت با حکومت وقت؛ به زندان افتاد و سپس کشته شد...غزال که از بچه گی معلم درس و آواز و زبان داشت شعر میگفت و حرف زدن بلد بود و صدایی آسمانی داشت...چنگیز پروا؛ از همان ابتدا؛ زن بیماری داشت که به خاطر سنت ازدواج فامیلی ؛ بدون علاقه با او ازدواج کرده بود...و از لحاظ یک مرد؛ به غزال جوان و هوش سرشارش ؛ نظر داشت....برای اینکه زن مریضش ناراحت نشود ؛ دخترک را که در شهر درس میخواند ؛ عقد رسمی کرد ؛ دخترک یتیم شده بود و جز مادر پیرش کسی را نداشت؛
پس پیشنهاد چنگیز را قبول کرد و همسر او شد. پس از مدتی ؛از چنگیز حامله شد ؛و دختری به نام بمانی به دنیا آورد که شباهت عجیبی به خودش داشت.... اما بمانی هنوز شیر خواره بود که غزال یک روز ناپدید شد!...هیچکس خبری از او پیدا نکرد!...چنگیز افراد زیادی را برای یافتن همسر زیبایش؛ غزال ؛ روانه ی روستاها و شهرهای مختلف کرد. اما اثری از غزال نبود! انگار آب شده و به زمین رفته بود.حتی دختر کوچکش بمانی را هم بدون مادر ؛ گذاشته بود...لباسها و وسایل غزال؛ دست نخورده بود.پس به میل خودش جایی نرفته بود یا به هر حال ؛ حتی جواهراتی را ؛ که چنگیز به او داده بود؛ با خودش نبرده بود! چنگیز وقتی کم کم از یافتن غزال ناامید شد:؛ بی تامل؛ فرزند شیر خوارش ؛ بمانی را به کدخدای یکی از دهاتش داد که میدانست مرد خوبیست،اما؛ او و همسرش، بچه دار نمیشوند.آنها رعیت چنگیز بودند و زیر دست او؛ کار میکردند؛ یکی از روستاهای رعیت نشین او.بمانی و منصور بی آنکه هم را بشناسند؛ هر کدام در دو محیط کاملا جداگانه ؛ بزرگ شدند.در حالی که خواهر و برادر بودند! ولی هرگز از وجود هم اطلاع نداشتند! بمانی چند سالی از منصور کوچکتر بود و ظاهرا دختر بزرگ کدخدای معروف دهی شد که زنش تاکنون دو فرزند مرده به دنیا آورده بود ؛ و بعد از او ، کدخدا، صاحب دو پسر دوقلوی واقعی شد! منصور هم، زندگی خودش را داشت. عاشق مستخدم خانه شان؛ سمانه شدکه پدرش چنگیز؛ برای دور کردن این عشق از او؛ با بیرحمی تمام ؛سمانه را به یک خانه ی بدنام فروخت.اما خود چنگیز هرگز به سمانه نزدیک نشد !نه صیغه و نه فرزندی.سمانه از یک خانواده ی کشاورز فقیر بود و چنگیز؛ او را کسر شان خود میدانست.منصور و بمانی؛ هرگز نمیدانستند خواهر و برادر هستند ! ؛تا آن روز کذایی؛ در جنگل !داشت اتفاق بدی می افتاد.امایک نفر همه چیز را میدانست.اردشیر ؛پسر سلیمان؛ پیشکار مرحوم خانواده مشکات
#ادامه/پست بعد
#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_نهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
اردشیر بود که از پشت درختان بیرون دوید و داد زد: این کارو نکن؛ این خواهرته! مگه نه؟ تا اینجا را آرش برایم گفته بود و بعد؟ آرش گفت: منصور ترسید؛ نه فقط به خاطر تجاوز مشکات، به خاطر اینکه اصلا نمیدونست خواهری داره! اونم از یه عقد رسمی، پس اون شریک ارث داشت؟ گفتم: اما چه جوری حرف اردشیرو باور کرد؟ گفت: گردنبند بمانی! به گردنش بود؛ توش عکس چنگیز، غزال و نوزادی بمانی بود. منصور خیلی جا خورد؛ بمانی رو همونجا ول کردن؛ حالا نوبت اردشیر بود که نقشه شو شروع کنه؛ نقشه ش ساده بود؛ پیش الهه رفت و جریانو بش گفت! الهه خیلی ترسید؛ اگه پای وارث دیگه ای تو کار بود؛ پس سهم دریا نصف میشد. الهه هرکاری کرد که بمانی رو با مش حسن از اون حوالی دور کنه؛ هم از روستای خودش، هم از شهری که الهه و منصور زندگی میکردن. سکوت کرد؛ گفتم: و تو یاد چی می افتی؟ گفت: هیچی؟ چطور؟ گفتم: یه جاهایی حس میکنم شبیه باباتی، مثل اون حرف میزنی؛ مثل اون فکر میکنی! آرش گفت: منم اگه جای اون بودم کار اونو میکردم؛ یه بچه ناتنی که کسی بش علاقه نداشت و میخواستن هیچی بش ندن! پدرم بمانی رو به شهر دیگه ای برد؛ خونه یه پیرزنه، اینجای داستانو میدونی. گفتم: فقط اینش درسته، ازدواجش با منصور! از اولم باورم نشد؛ حالام که خواهر برادر در اومدن، دیگه ممکن نبود. آرش گفت: ببین بمانی نمیخواست با کسی ازدواج کنه؛ بعد اون جریان، حالش خوب نبود؛ تا اردشیر تصمیم گرفت واقعیتو بش بگه؛ چاره دیگه ای نبود! پدرم یه همدست نیاز داشت؛ گفتم: مثل خودت که صوفی رو همدستت کردی؛ گفت: همدست دارم؛ صوفی نیست! اما همدست پدر من، قوی تر بود؛ یه آدم عذاب دیده که به اندازه کافی، دلیل برای کینه و انتقام داشت؛ کی میتونست باشه؟ گفتم: واقعا کی انقدر دلیل برای نفرت داشت؟ گفت: کسی که ازش نفرت داشتن و سالها آزارش داده بودن؛ تو یه زیرزمین تاریک! غزال! بچه شو ازش گرفته بودن، حرف میزد؛ کتک میخورد؛ مدام دستا و پاهاش بسته بود؛ چند بار خواست خودشو بکشه، نذاشتن. گفتم کیا آرش؟ کیا غزالو دزدیده بودن؟ صوفی وارد شد؛ گفت: نگو کیا، بگو کی؟ آرش فرزند ذکوره، وارثه، گولت میزنه، غزالو شوهرش دزدیده بود؛ چنگیزخان بزرگ! تو یه زیرزمین متروکه حبسش کرده بود؛ چون غزال فهمیده بود، مردک نزول خور به خاطر یه پول درشت از حکومت، پدر غزالو فروخته بود؛ پدر غزال سیاسی بود؛ ولی نه اونقدر که اعدام شه! اینجوری چنگیز تو معامله، هم به پولش میرسید، هم دخترشو به خاطر یتیمی میگرفت؛ اما غزال فهمید بچه ش شیش ماهه بود که فهمیدو کی بش گفت؟ -نمیدونم! کی میدونسته؟ کی کل ماجرا رو میدونست؟
-سمانه! تو اون محل بدنام! سمانه صبر کرده بود!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
اردشیر بود که از پشت درختان بیرون دوید و داد زد: این کارو نکن؛ این خواهرته! مگه نه؟ تا اینجا را آرش برایم گفته بود و بعد؟ آرش گفت: منصور ترسید؛ نه فقط به خاطر تجاوز مشکات، به خاطر اینکه اصلا نمیدونست خواهری داره! اونم از یه عقد رسمی، پس اون شریک ارث داشت؟ گفتم: اما چه جوری حرف اردشیرو باور کرد؟ گفت: گردنبند بمانی! به گردنش بود؛ توش عکس چنگیز، غزال و نوزادی بمانی بود. منصور خیلی جا خورد؛ بمانی رو همونجا ول کردن؛ حالا نوبت اردشیر بود که نقشه شو شروع کنه؛ نقشه ش ساده بود؛ پیش الهه رفت و جریانو بش گفت! الهه خیلی ترسید؛ اگه پای وارث دیگه ای تو کار بود؛ پس سهم دریا نصف میشد. الهه هرکاری کرد که بمانی رو با مش حسن از اون حوالی دور کنه؛ هم از روستای خودش، هم از شهری که الهه و منصور زندگی میکردن. سکوت کرد؛ گفتم: و تو یاد چی می افتی؟ گفت: هیچی؟ چطور؟ گفتم: یه جاهایی حس میکنم شبیه باباتی، مثل اون حرف میزنی؛ مثل اون فکر میکنی! آرش گفت: منم اگه جای اون بودم کار اونو میکردم؛ یه بچه ناتنی که کسی بش علاقه نداشت و میخواستن هیچی بش ندن! پدرم بمانی رو به شهر دیگه ای برد؛ خونه یه پیرزنه، اینجای داستانو میدونی. گفتم: فقط اینش درسته، ازدواجش با منصور! از اولم باورم نشد؛ حالام که خواهر برادر در اومدن، دیگه ممکن نبود. آرش گفت: ببین بمانی نمیخواست با کسی ازدواج کنه؛ بعد اون جریان، حالش خوب نبود؛ تا اردشیر تصمیم گرفت واقعیتو بش بگه؛ چاره دیگه ای نبود! پدرم یه همدست نیاز داشت؛ گفتم: مثل خودت که صوفی رو همدستت کردی؛ گفت: همدست دارم؛ صوفی نیست! اما همدست پدر من، قوی تر بود؛ یه آدم عذاب دیده که به اندازه کافی، دلیل برای کینه و انتقام داشت؛ کی میتونست باشه؟ گفتم: واقعا کی انقدر دلیل برای نفرت داشت؟ گفت: کسی که ازش نفرت داشتن و سالها آزارش داده بودن؛ تو یه زیرزمین تاریک! غزال! بچه شو ازش گرفته بودن، حرف میزد؛ کتک میخورد؛ مدام دستا و پاهاش بسته بود؛ چند بار خواست خودشو بکشه، نذاشتن. گفتم کیا آرش؟ کیا غزالو دزدیده بودن؟ صوفی وارد شد؛ گفت: نگو کیا، بگو کی؟ آرش فرزند ذکوره، وارثه، گولت میزنه، غزالو شوهرش دزدیده بود؛ چنگیزخان بزرگ! تو یه زیرزمین متروکه حبسش کرده بود؛ چون غزال فهمیده بود، مردک نزول خور به خاطر یه پول درشت از حکومت، پدر غزالو فروخته بود؛ پدر غزال سیاسی بود؛ ولی نه اونقدر که اعدام شه! اینجوری چنگیز تو معامله، هم به پولش میرسید، هم دخترشو به خاطر یتیمی میگرفت؛ اما غزال فهمید بچه ش شیش ماهه بود که فهمیدو کی بش گفت؟ -نمیدونم! کی میدونسته؟ کی کل ماجرا رو میدونست؟
-سمانه! تو اون محل بدنام! سمانه صبر کرده بود!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
Forwarded from Deleted Account
Tagarg [Www.Bir3Da.Net]
Meysam Ebrahimi [Www.Bir3Da.Net]
Running to you
#انتظار و
#گریختن
#به_سوی_تو
#لوسیل_بال
#بازیگر و
#خواننده
#آمریکایی
#1911_1989
@chista_yasrebi
#انتظار و
#گریختن
#به_سوی_تو
#لوسیل_بال
#بازیگر و
#خواننده
#آمریکایی
#1911_1989
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/عشقت ، همان نسیم بازیگوشی بود/ که هفت نسل بعد از مرا؛ عاشق کرده است/ما که هستیم ...تا آخرش/چیستایثربی
@chista_yasrebi/چشمانت سخن میگویند....من زبانش را نمیدانم...بروم یاد بگیرم.../چیستایثربی