چیستایثربی کانال رسمی
6.54K subscribers
6.04K photos
1.28K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
در قصه خوب
همه چیزها را‌‌‌ نباید گفت
کجا میرویم
کجا میاییم
سر کار میرویم یا نه
....

اینها کم کم‌ معلوم‌ میشود و
چندان مهم نیست.


هر کس میتواند مدتی اصلا هیچ جانرود.
در قصه ی خوب
فقط
چیزهایی را باید گفت
که دیگران هرگز نمیگویند
و هیچ جا نمیشود گفت !
سلام
خوبی عزیزم
صبح قسمت جدید داستان رو خوندم.
توی درد دل های دوستانه مون اون روزها برام از وحشتت در زناشویی گفته بودی. این وجهش برام آشنا بود ولی توی این قسمت چند تا مورد ذهنم رو درگیر کرده.
اولی اینه که فشار زندگی و درک نشدن ها از دو جوانی معمولی که از روزگار جوانی خواسته ساده ای از دنیا دارن و اونم زیر یه سقف به آرامش رسیدنه چی می تونه بسازه. جوان هایی که قربانی مصالح بالاتری ها میشن. تا جایی که لحظات امن و آرامش و لذتشون میشه میدان جنگ. تا بعدش یکی خاطراتش رو در ناخودآگاهش حل کنه و دیگری دست به استغفار برداده.
جسارتت رو تحسین می کنم‌. من هرگز مثل تو نمی تونم باشم. کما اینکه شک دارم رمانی که شخصیت هاش وام گرفته از خودم و همسرم و اطرافینمون هست رو چاپ کنم یا نه. رمانی که جان و دل منه...
با همه این ها به نظرم به اشتراک گذاشتن این بخش ها صرفا زندگی نامه نویسی نیست. تامل میخواد و کمی هوشمندی که از پس صحنه های داستان مطلب وسیع تری رو درک کنیم. اما چبستا نمی تونم نگم که چقدر دلم برای این دو نفر سوخت. طبقه سوم حانه خوش فکر نکنم فقط به خاطر سوختن دختر صاحبخانه طبقه سوخته باشه. احتمالا بخش سوخته زندگی دو عاشق در روزگار خوشی شون اونجا رقم خورده.
اینا اگر واقعی هم باشن با هوشمندی به استعاره بدل شدن.
نکته بعدی که برام جالب شد شخصیت استاد علی بود که همیشه انگار تو لفاف پیچیده بود و ما سایه ای از شخصیتش رو میدیدیم.
به رفاقت باهات مفتخرم دوستم

مهدیه عطاردی
شاعر
گرافیست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ادمین تلگرام برای راهنمایی گروه واتساپ
@ccch999
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت111
#چیستا_یثربی
#قصه
#رمان
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_یازدهم

وقتی کسی عصبانیست و بقیه نیستند، حتما دلیلی دارد‌...

ما چند نفر بودیم، اما فقط فرمانده عصبانی بود و یاسر، سرگشته...
انگار به آخر خط رسیده بود.
یاسر، منتظر جواب بود، اما فرمانده ناگهان‌ وسط معرکه، داستان را عوض کرد...

پدرم، آرام بود.
مادرم هم همینطور...
بقیه نگاه های کنجکاوی داشتند.
انگار حرف هایی نگفته و دردناک‌ در دلشان بود، اما سکوت کرده بودند...

دایی من اصلا به یاسر نگاه نمی کرد،
طاها هیجان زده بود، گویی این مراسم، با نشاطش کرده بود.

روژانو، نگاهش را به زمین دوخته‌، بی حرکت بود...

سارا به نظر می رسید می خواهد چیزی بگوید، ولی با سرسختی، جلوی خودش را می گرفت...

بناز چشمانش می درخشید، حالش، کاملا خوب به نظر می رسید.
جوان و زیباتر شده بود، گویی پیروز شده بود!

نمی دانم چرا هیچکس درباره ی بهمن حرفی نمی زد!
گویی هیچکس نگرانش نبود.
شاید همه می دانستند او کجاست، ولی به روی خود نمی آوردند!

می خواستم به طاها بگویم:
همه ش نقشه بود لعنتی؟
اینکه معلمم شدی؟
اینکه عاشقم شدی؟
اما طاها چنان‌ لبخند عاشقانه ای به من زد که حرفم یادم رفت!

فرمانده متوجه شد....
داد زد: پسر مگه تو، دوست یاسر نیستی؟بهشون بگو!

_هستم...
هروقت تو نبودی، اون بود...
حتی از اونور مرز، خودشو می رسوند.

سارا گفت:
طاها، پدرت بخاطر تو...

طاها فریاد زد:
بخاطر من نه... بخاطر تو!
تو کادوی اونی، نه من!

حالا یه سوال!
این همه دروغ چی بود، همه گفتید؟!

همه،‌ رو برگرداندند. ترسیده..‌.

طاها گفت: یاسرجان‌، شما ماجرای تجاوز به مادرت! این دروغا چی بود؟!
لازم‌ نبود اصلا!
ما می دونیم مادرتو شکنجه دادن، تا جای تو رو پیدا کنن و‌‌‌‌ نتونستن!
اونم‌ جای تو رو نمی دونست، همین!

دروغ بعدی، خانم آوین‌!‌‌‌‌
درباره ی اینکه یاسر روانیه!
لازم نبود پنهان کنید عاشقشید و بدون عقد رسمی... بگذریم!
جلوی آوا، نمی خوام اینجا بگم....
بعدا به خودش میگم!

جناب استاد، سارا و بناز، برادر زنده ای ندارن!
لازم‌ نیست‌ اینجوری از فرمانده ت، دفاع کنی!

دروغ چهارم‌، جناب سردار!
شما خودت، فیلمو پخش کردی.
هم دستور دوربین و هم پخش فیلم، کار خودت بود.
کشتن پدر آوین‌ تصادفی نبود!
اون، ضد همه تون شده بود!
عنان بریده بود!
و خیلی‌ چیزا می دونست و می خواست بره اونور مرز‌...
پس کشتیش! وظیفه ت بود.....
دلیل پخش فیلمم می دونی ! یا یادت‌ بیارم؟!...
بهت مهلت میدم خودت بگی...

دروغ بزرگتر اما، مال ساراست، خانم دکتر عزیز!
شما عاشق این مَردید واقعا؟
چه معامله ای انجام شد که شما جای من، آزاد شدید؟
یه نوزاد کُرد، به چه دردِ سردار ایرانی می خورد؟
من کیم؟!
تو خونه ی اون، چیکار می کنم؟
چرا‌‌ اون باید بچه ی یه خانواده ی کردِ دو آتشه رو نگه داره؟
چرا برای کشتن سربازاش، بناز رو تنبیه نکرد؟
چه معامله ای با بنازِ پونزده ساله کرد که بناز، منو بهش داد؟
من کیم؟!

سارا داد زد: توخفه شو !...

بناز خندید:‌ بژی طاها!

فرمانده، کلتش را درآورد.
دست مرا ناگهان‌ از پشت گرفت...

_این دخترو میبرم!
یاسر، اگه معامله کرد، برش می گردونم.

طاها جلو دوید...
اما دیر شده بود!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت111
#قسمت_صد_و_یازده
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
ادمین گروه واتساپ
@ccch999
موسیقی کلیپ
باران تویی
گروه چارتار

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
Remix Sina Sarlak
Telegram @RemixOnly
#سیناسرلک
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


مردانه پای عشق تو مانده ام تمام عمر را
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
In order to live your own life, you must begin to identify and prioritize the things in your life that are the most meaningful to you. It is essential that you ask yourself if you are truly living the life you want to lead. Are you making your life choices based on your own wants, beliefs, and values? Or are you living your life based on the expectations of those around you and prescriptions you acquired in your past? In other words, whose life are you really living?
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت112
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_دوازدهم

دلم نمی خواهد هیاهوی اتاق را به یاد بیاورم...

آنها واقعا دروغ گفته بودند؟!
پس چرا من در ذهنشان همان را می دیدم که می گفتند؟
مگر اینکه هر کدام به آنچه می گفتند، باور داشتند.
آدم حتی اگر زیاد به یک‌ دروغ فکر کند، آن را باور می کند‌.

حالا در ماشین آن سردار بودم...
دست هایم را باز کرده بود. چون ‌مطمئن بود جایی ندارم بروم.
نگاهش رو به جاده بود...
تیره، خاک آلود و گرفته، مثل افقی که در غبار زلزله گم شده بود.

به او گفتم:
پشیمونید؟

بدون اینکه نگاهم کند، گفت:
از چی؟

گفتم: همه ش، همه ی عمری که اینجوری گذشت.

گفت: من اگر هزار بار دیگه هم بدنیا بیام همینم!
من یه سربازم، همین!
و سرباز کاری رو می کنه که بخاطرش سرباز شده‌‌‌.

اول جنگ، یه گروهک از اونور مرز، پل زدن اینور...
به بعضی بچه های ما وعده هایی دادن!
می گفتن ما فقط برای کشته شدن، اونارو به زور آوردیم جنگ و تو ذهنشون می کردن که ایران توی این جنگ محکوم به شکسته...
بعضی بچه ها ساده بودن، مثل دوست خود من.
وعده های اونا رو باور کرد...

مدتی بود بهش شک کرده بودم.
چون در جریان تمام عملیات لشکر ما بود و اخیرا عملیات ما گاهی لو می رفت، تا یه بار مستقیم دیدم داره با
بی سیم اطلاعات میده اونور!

می دونی هر بار باعث می شد چند تا از بچه های ما کشته شن؟
وحشتناک‌بود...
بهش کلی وعده و وعید داده بودن و اون معاون‌ من بود از همه ی نقشه ها خبر داشت‌...
هر بار که عملیاتی رو لو می داد‌، کلی از بچه های ‌ما بخاطرش کشته می شدن.

با مرکز ‌تماس گرفتم...
گفتن بفهمه فهمیدی یا فرار می کنه یا همه‌تونو می کشه!
باید شبونه کار رو تموم ‌کنی!
بخاطر سربازام، لشکرم، کشورم، هدفم... تموم کردم.

فکر کردی آسونه آدم دوست بچگی خودشو بکشه؟
هم کلاسی مدرسه شو؟
بعد به زن کُرد حامله ش، که تو مرز آشنا شده بودن، چی بگه!
البته من به همه گفتم موقع دیده بانی، تیرخورده و شهید شده. اما پدرزنش، شک کرد.
پدربزرگ آوین!
من نمی دونستم اون مرد اونجا، یه قطب و مراد فکری حساب میشه و کلی مرید داره‌‌‌‌!

قسم خورد خون دامادشو، تلافی کنه...
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
زنت و تک تک بچه هات میمیرن، آخرم خودت...

‌گوش بده آوا، اون مرد، پدر بزرگ آوین، کُرد اصیلی بود...
از اول، مخالف ازدواج دخترش با دوست من بود.
گمونم اما بعدش، به دامادش، علاقه پیدا کرد‌‌...
بعد از مرگش، به من شک کرد، همیشه دنبالم بود، با گروهش..‌‌.

گفتم: هنوزم هست؟

گفت: نه، چند سال پیش با مریضی مرد، اما تاثیرشو، رو گروهش گذاشت.
می رفت مرز حلبچه و به جوونا آموزش می داد.
حرف از جدایی طلبی می زد...
خیلیها رو به کشتن داد.
جنگ‌ همینه....
میکشی و کشته میشی.

من عاشق جنگ‌نیستم، ولی بعضی وقتا ناچاری!
و یه وقت می بینی سال هاست که ناچاری!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت112
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت113
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_سیزدهم

فرمانده گفت:
می دونی هیچکس الان توی اون اتاق دروغ نگفت، ولی هر کی بخشی رو گفت که خودش باور داشت.

بله من دستور داده بودم توی تمام اتاق های مرزی دوربین بکارن!
درویش فلج، برادر روژانو، برای من کار می کرد...
اون فیلمو نشونم داد‌، من می دونستم که آبروی اون دختر بچه میره، اما فیلم، مدرک خوبی بود تو دستم...

برای پدربزرگ آوین ‌پیام دادم، فیلم رو بهت میدم، در صورتیکه خودتو‌ تسلیم کنی!
اون با دشمنای این خاک، رفیق شده بود.

گفت: برو به جهنم!
فیلمو پخش کن...
فکر کردی برام مهمه که نوه ی چموشم با برادرزن تو می خوابه؟
حقش اینه از اقلیم ما بیرونش کنن!...

بازم شک داشتم، اما راه دیگه ای نبود.
اون مرد به هرحال یاسرو می کشت.‌‌
آوینو نمیدونم!
خشن بود...
رابطه ی آوینو با برادرزن من نمی بخشید.

منم فیلم رو فرستادم برای مادر آوین...
توی راه، شنیدم فیلم همه جا پخش شده‌‌‌‌‌!

من اجازه ی تکثیر نداده بودم، ولی یه نفر داده بود!
می دونی دروغ نمیگم.
الان دارم اون روزهارو می بینم و تو، توی ذهن منی.‌
به نظرم کار کسی بود که هم از آوین بیزار بود، هم این ازدواج.

درویش گفت: فیلم رو دزدیدن و نمی دونست کیا!
به هرحال دیگه فیلم پخش شده بود.
آوین، بدبخت شده بود.

درویش سال ها بعد اعتراف کرد کار خودش بوده.‌‌‌‌
گفت: باید آوینو از یاسر می گرفتم.
نباید می ذاشتم اون پسر فارس ببردش.

درویش حقوق بگیر من بود، ولی فیلم رو بی اجازه پخش کرد.
تعصب قومی، ملی، هرچی!
اصلا شاید اون مرد افلیج، عاشق آوین بود، چون فقط اون، توی کوه قایمش کرد و ازش مراقبت کرد.

باید اوضاع رو جمع و جور می کردم...
سال هفتاد و هشت نزدیک بود...
اگه آوینو به جرم یه شورشی می گرفتن، زیر نظر گروه دوستای من میامد و شاید می شد با یاسر بفرستمش اونور‌ مرز که با هم باشن و پدر بزرگشم دیگه دستش بهش نرسه!...

بهشون گفتم چه جور نقش بازی کنن.
از یه معلم خوشنام منطقه که روزنامه نگارم بود، کمک‌ گرفتم...
به بهانه ی آزادی اون، آوینو فرستادیم تهران.

همه‌چیز داشت خوب پیش می رفت که آوینو، به شکل واقعی و بی گناه، شلاق زدن!
به دستور رئیس زندان...

دستور من نبود!
قرار بود همه چیز نمایشی باشه.
یاسر میگه خودشم وقتی فهمید که ضربه های اولو زده بودن و دید آوین داره از حال میره....
اونوقت فهمید ضربه ها واقعیه!

آوین فکر می کرد توی این نقشه، بهش خیانت شده!
درد کشیده بود و دیگه منو قبول نداشت.
حتی به یاسر شک کرده بود....
میگفت اگه یاسر اونجا بوده، چطور نفهمیده ضربه ها واقعیه!
چطور رنج‌ من به نظرش نمایشی آمده.
چطور خون روی بدن‌ منو دیده، و باز داره بعدش موعظه می کنه...
رئیس زندان، چرا از بین اون همه دختر زندانی، منو شلاق زد؟
کی‌ می خواست لهم کنه؟


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت113
#قسمت_صد_و_سیزدهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت114
#چیستا_یثربی
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#کتاب
#پاورقی
#رمان
#چیستایثربی

#قسمت_صد_و_چهاردهم

آوین قبلا یه بار، دلش شکسته بود...
بهش گفته بودن یاسر، فیلم رو پخش کرده، حالام‌ جسمش هم شکست!
با یاسر تندی کرد....
گفت هرگز با اون از ایران فرار نمی کنه!
بهش گفت بزدل!...
گذاشتی منو جدی جلوی تو بزنن؟!

با یاسر نرفت...
لج کرد!
باور کرد یاسر، جاسوسه!

وقتی به خودش آمد که دیر شده بود!
پیشنهاد ازدواج استاد رو قبول کرده بود!
استاد می خواست آبروش رو بخره و از این هیاهو دورش کنه.

آوین زود قبول کرد...
پیام های یاسر رو جواب نداد.
مثل پدر بزرگش تند شده بود!

بعد از ازدواج، پشیمون شد و افسرده...
اما دیگه دیر بود، اون زن استاد شده بود...
یاسر هم از بی کسی، با روژانو ازدواج کرد.

هیچکدوم اون موقع نمی دونستن که عشقشون شدیدتر از این حرفاست!
که سال بعد دوباره با هم فرار می کنن!

لعنت به اون لعنتیایی که بچه های مردم رو راحت از خیابون جمع می کردن و شکنجه می دادن.

آوین، قربانی خشم کور یه عده شد تو زندان...
نقشه خراب شد...
من دو روز نبودم و اون دختر رو واقعا شلاق زدن!
وگرنه اون اصلا تو تظاهرات نبود...
کم سن بود. سیاست نمی شناخت!

همه ش نقشه ی من بود که از قلمروی پدربزرگ خشنش بیارمش بیرون و یه جوری با یاسر فراریش بدم، اما اینبار با عقد رسمی و شناسنامه ای... نشد...نذاشتن!

یاسر به کوه و بیابون زد.
آوین حاضر نبود ببیندش!
باور نمی کرد جلوی یاسر، تو یه بازی نمایشی، شلاق واقعی خورده‌‌‌‌‌‌‌‌!
شک کرده بود، از یاسر و مردونگیش، از غیرت یاسر ناامید شده بود...
به اولین مردی که بهش محبت کرد جواب داد.

پدرت، استاد ادبیات‌‌‌‌ کرمانشاه، می خواست با اون‌ عروسی کنه که هم از زندگی تو کوه و مرد فلج راحت شه، هم دیگه دست پدربزرگش بهش نرسه...

استاد، کرد بود و تو کرمانشاه خانواده ش، معروف بود.
مردم اونجا، براش احترام زیادی قائل بودن.

بله من اشتباه کردم که فیلم رو دادم دست درویش!
ولی واقعا می خواستم فراریشون بدم، اگه اون تفنگ به دستا، دستور شلاق و شکنجه بچه ها رو نداده بودن!

آوین اصلا سیاسی نبود...
دختر بیچاره قربانی شد!
درست تو روزایی که من ماموریت مهمی تو سوریه بودم!

حاصل همه ی اینا، دوری از یاسر بود و ازدواجی از سر لج و ناچاری.
اما چه فایده!
اونا واقعا، عاشق هم بودن...
یکسال، بعد از ازدواج آوین، دوباره تو غرب همدیگه رو دیدن و آوین از خونه‌ ی شوهرش، بخاطر یاسر فرار کرد.‌‌‌

پدر تو خیلی بخشنده ست، می دونستی!مرد بزرگیه...
نذاشت هیچ جا بپیچه که آوین فرار کرده.
همه جا می گفت ؛ آوین حامله ست، دوران حاملگی سختی داره و رفته تهران زیر نظر پزشک متخصص...
می گفت خانواده ش تو تهران،؛ مراقب آوینن.

این بالاتر ازعشقه!
میفهمی آوا؟
کاش میفهمیدی!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت114
#قسمت_صد_و_چهاردهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی