یادداشتی از طرف یکی از دوستان پیج
دوستان #هشیار باشید
کلاهبرداری زیاد است
در تلگرام بهم پیام دادن. از طرف یه کارگردان مشهور خانم. پیشنهاد کار بازیگری در مجموعهی 40 قسمتی، با دستمزد وسوسهانگیز 100 میلیون تومن! و بعد هم رفتن به عالم سینما!
فقط لازم بود برای رد شدن از سد حراست و تهیهی آیدی کارت، 500هزار تومن هزینه پرداخت کنم!
از اینجای ماجرا مشکوک شدم. دائم تأکید میکرد مبلغ زیادی هم نیست. ولی برای من بود. گفتم این مبلغ رو از شما قرض میگیرم و در ملاقات حضوری پرداخت میکنم. بهش برخورد. «یعنی هیچی نمیخوای بدی؟! یعنی فکر میکنی من کلاهبردارم بابت پونصد هزار تومن؟!»
و clear history کرد و تمام چتمون رو حذف کرد.
راستش نمیتونم باور کنم بابت یه ملاقات حضوری و آیدی کارت برای توافقی که شاید اتفاق نیفته، چنین مبلغی لازم باشه.
یقین دارم کلاهبرداریه. و لازم میدونم اطلاعرسانی کنم.
به کمک شما بانوی مهربان هم برای اطلاع رسانی نیاز دارم.
ممنون میشم ماجرا رو بازنشر کنید کسی به دام کلاهبرداران نیفته.
#کلاهبرداران اینترنتی به اسم تهیه فیلم و سریال و استفاده از نام سینماییها به سراغ شما میایند...
مراقب باشید
فریب است
یادداشت بالا ، از یکی از دوستان پیجمان است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
دوستان #هشیار باشید
کلاهبرداری زیاد است
در تلگرام بهم پیام دادن. از طرف یه کارگردان مشهور خانم. پیشنهاد کار بازیگری در مجموعهی 40 قسمتی، با دستمزد وسوسهانگیز 100 میلیون تومن! و بعد هم رفتن به عالم سینما!
فقط لازم بود برای رد شدن از سد حراست و تهیهی آیدی کارت، 500هزار تومن هزینه پرداخت کنم!
از اینجای ماجرا مشکوک شدم. دائم تأکید میکرد مبلغ زیادی هم نیست. ولی برای من بود. گفتم این مبلغ رو از شما قرض میگیرم و در ملاقات حضوری پرداخت میکنم. بهش برخورد. «یعنی هیچی نمیخوای بدی؟! یعنی فکر میکنی من کلاهبردارم بابت پونصد هزار تومن؟!»
و clear history کرد و تمام چتمون رو حذف کرد.
راستش نمیتونم باور کنم بابت یه ملاقات حضوری و آیدی کارت برای توافقی که شاید اتفاق نیفته، چنین مبلغی لازم باشه.
یقین دارم کلاهبرداریه. و لازم میدونم اطلاعرسانی کنم.
به کمک شما بانوی مهربان هم برای اطلاع رسانی نیاز دارم.
ممنون میشم ماجرا رو بازنشر کنید کسی به دام کلاهبرداران نیفته.
#کلاهبرداران اینترنتی به اسم تهیه فیلم و سریال و استفاده از نام سینماییها به سراغ شما میایند...
مراقب باشید
فریب است
یادداشت بالا ، از یکی از دوستان پیجمان است
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فردا
قسمت جدید
پستچی دوم منتشر میشود
قسمت دهم در کانال خصوصی
#پستچی_دو
#جلد_دوم کتاب
#پستچی
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ادمین کانال خصوصی پستچی
@ccch999
قسمت جدید
پستچی دوم منتشر میشود
قسمت دهم در کانال خصوصی
#پستچی_دو
#جلد_دوم کتاب
#پستچی
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ادمین کانال خصوصی پستچی
@ccch999
نه!
نمیخواهم دوستت داشته باشم ...
در دیاری که مردانش ،
زن میکُشند
و بعد با خیال راحت
میروند زیارت ...
نه
نمیخواهم دوستت داشته باشم ...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
نمیخواهم دوستت داشته باشم ...
در دیاری که مردانش ،
زن میکُشند
و بعد با خیال راحت
میروند زیارت ...
نه
نمیخواهم دوستت داشته باشم ...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
تلاش من و علی برای رد اتهام بیماری
خودش #عشق بود...
و همین باعث شد جلد دوم #پستچی را بنویسم
که هرگز به این آسانی باور نکنید ایراد کار از شماست.
رمان
#کتاب
#داستان
#پستچی
#جلد_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ادمین کانال
@ccch999
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
خودش #عشق بود...
و همین باعث شد جلد دوم #پستچی را بنویسم
که هرگز به این آسانی باور نکنید ایراد کار از شماست.
رمان
#کتاب
#داستان
#پستچی
#جلد_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ادمین کانال
@ccch999
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو هنوز دور از دست
پشتِ تمام پنجره های محال
من هنوز
از خدا اجازه میگیرم
که گاهی تو را خواب ببینم
من هنوز دوستت دارم
با صدای آهسته
با بغض
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
پشتِ تمام پنجره های محال
من هنوز
از خدا اجازه میگیرم
که گاهی تو را خواب ببینم
من هنوز دوستت دارم
با صدای آهسته
با بغض
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
Janam Janam - Arijit Singh & Antara Mitra
@shad2shad کانال آهنگ شاد
جنم جنم
فیلم دیلواله
دلداده
#شاهرخ_خان
#کاجول
موسیقی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ادمین کانال داستان پستچی ۲
@ccch999
فیلم دیلواله
دلداده
#شاهرخ_خان
#کاجول
موسیقی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ادمین کانال داستان پستچی ۲
@ccch999
تولد برای من فقط یک یادآوری است.
یادآوری اینکه روزی بدنیا آمده ای و روزی باید بروی...
و چه کسی از یادآوری خوشش میاید؟
من که نه !
اما یک چیز همیشه نزدیک روزِ تولد آرامم میکند...
رد انگشهایت را بر جهان لمس کنی و ببینی چقدر وجودت برای
برگشت ، آماده است ؟ چقدر خاکی شده ای و چقدر نورانی ؟
از تمام کسانی که باعث شدند، این سه روز گذشته را که بر بستر یک بیمار حاضر بودم ، به این قضیه فکر کنم ، متشکرم....
گاهی یادآوری چه قشنگ است ، وقتی از طرف دوستت یا دوستدارت باشد!
چیستا یثربی
ارادتمند همه ی شما
تولد برای من فقط یک یادآوری است.
یادآوری اینکه روزی بدنیا آمده ای و روزی باید بروی...
و چه کسی از یادآوری خوشش میاید؟
من که نه !
اما یک چیز همیشه نزدیک روزِ تولد آرامم میکند...
رد انگشهایت را بر جهان لمس کنی و ببینی چقدر وجودت برای
برگشت ، آماده است ؟ چقدر خاکی شده ای و چقدر نورانی ؟
از تمام کسانی که باعث شدند، این سه روز گذشته را که بر بستر یک بیمار حاضر بودم ، به این قضیه فکر کنم ، متشکرم....
گاهی یادآوری چه قشنگ است ، وقتی از طرف دوستت یا دوستدارت باشد!
چیستا یثربی
ارادتمند همه ی شما
دانستن و آگاهی به معنای ناامیدی نیست.
به معنای آگاهی برای شروعی بهتر است.
برخی آگاهیها تمام باورهای قبلی ما را بهم میریزد ، این امر مبارکیست !
این بار ، باورهای درست تر و واقعی تر پیدا میکنیم. هرگز دیر نیست تا زنده ایم.
کسی جز خالق ، برایم الوهیت ندارد و دوست ندارم کسی ؛ خود یا دیگری را دارای الوهیت بداند و به فکر تسخیر جهان باشد! اسکندر مقدونی چنین بود... من از شخصیت اسکندر وار زیر پوشش هر دینی بیزارم....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
به معنای آگاهی برای شروعی بهتر است.
برخی آگاهیها تمام باورهای قبلی ما را بهم میریزد ، این امر مبارکیست !
این بار ، باورهای درست تر و واقعی تر پیدا میکنیم. هرگز دیر نیست تا زنده ایم.
کسی جز خالق ، برایم الوهیت ندارد و دوست ندارم کسی ؛ خود یا دیگری را دارای الوهیت بداند و به فکر تسخیر جهان باشد! اسکندر مقدونی چنین بود... من از شخصیت اسکندر وار زیر پوشش هر دینی بیزارم....
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت99
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_نهم
یاسر می گوید:
خوب گوش بدید! من با گروهی رفیق شدم که قبولشون نداشتم، ولی چاره ی دیگه ای نداشتم!
فقط خون، جلوی چشمامو گرفته بود و اگه روژانو، زنم نبود، معلوم نبود به چی تبدیل می شدم!
رو به من می کند:
_میبینی آبجی!
من فقط ترسوندمت، تا بفهمی چقدر درد داره مردی به زور، آدمو صاحب بشه!
من تو رو می خوام چیکار با اون زبون تند و تیزت؟!
اون مرد، که به مادرم تعدی کرد، کلاه، رو صورتش کشیده بود، وقتی خم شد، کلاه از سرش افتاد، من صورتشو دیدم!
و از اون روز، دنبال اون آدمم که جلوی مادرم، لهش کنم! اما الان، اونم یه کاره مهم این کشوره و دسترسی بهش، آسون نیست!
مگه سردارِ شما کمکم کنه... بعد از زندگیِ همه تون میرم.
پدرم که تا حالا ساکت بود، گفت:
تو جونور، چرا عوض نشدی؟
حتی با وجود عشق پاک روژانو؟!
چرا انقدر دروغ میگی؟!
می دونم هدفت، کشتن مردیه که، منو از زندان آزاد کرد و گذاشت سریع برگردیم غرب... تامن و زنم عروسی کنیم.
تو از اون کینه گرفتی!
می خواستی مادرِ آوا و من، یه روز خوش نبینیم!
رو تعصب کور... چون جواب تند، از این زن، شنیده بودی!
می خواستی بدبختیشو ببینی و مرگ منو!
اما اون مرد، کمکمون کرد، چون کینه ی امثال تو رو می شناخت!
منو، زود آزاد کرد، و فرمانده هم، پادرمیونی کرد و نامزدم، آزاد شد.
هر دو گفتن زود عقد کنید!
تو، یکشب قبل ازعروسی ما، روژانو رو عقد کردی!
بعد میگی، اومدی دیدن مادرت؟
بدون روژانو؟ و اونا همون شب، بهتون حمله کردن؟!
چرا طاهارو نبردن؟
طاها، تو انبار بود...
پیدا کردن یه بچه ی پنج ساله، تو اون خونه ی کوچیک، سخت نبود!
چرا جاش به مادرت تجاوز کردن؟
یه زن چهل و هفت ساله؟!
مگه عقده ی زن داشتن؟
یا مگه هدف سیاسی نداشتن؟
مگه برای طاها، نیامده بودن؟
چرا نبردنش پس؟
مادرم گفت:
چون اونا اصلا طاها رو نمی خواستن!
و این بشر، رذلترین موجودیه که من دیدم!
یک عمر، از دستش عذاب کشیدیم و به کسی نگفتیم، حتی به زنش!
فقط درویش می دونه!
آخه چطور میشه، خونه ی مادر زنِ یه فرمانده محافظت نشه؟
و یه سری آدم که نمی دونیم کین و وابسته به کجان، سرشونو بندازن پایین، بیان تو خونه و بجای بردن بچه کُرد، به مادر تو حمله کنن؟
مگه هدفشون، طاها نبود؟
دو تا رفیقت، اومدن خونه تون مهمونی...
بقیه ش دروغه!
تجاوزی در کار نبود!
یاسر می گوید:
خفه شید زن و شوهرِ خل!
دست به یکی کردید!
پدرم می گوید:
می دونم از کجا میسوزی!
ما آزمایش دادیم، آوا و آرزو، دوقلو بودن، تو شکم زنم.
روژانو، با شهودی که داشت، زود فهمید که زنم، دوقلو، حامله ست!
به تو گفت، تو نقشه ای کشیدی!
به بهانه ی دیدن مادرت، پنج ماه بعد از عقدت، برگشتی شهرتون تا بعد، بگی به مادرت، تجاوز شده! و خواهرت، آوای ماست!
روژانو، می دونه که تجاوزی درکار نبوده!دوتا دوستِ لات، مثل خودت، مهمون شما بودن... همین!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت99
#قسمت_نود_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت99
#چیستا_یثربی
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_نهم
یاسر می گوید:
خوب گوش بدید! من با گروهی رفیق شدم که قبولشون نداشتم، ولی چاره ی دیگه ای نداشتم!
فقط خون، جلوی چشمامو گرفته بود و اگه روژانو، زنم نبود، معلوم نبود به چی تبدیل می شدم!
رو به من می کند:
_میبینی آبجی!
من فقط ترسوندمت، تا بفهمی چقدر درد داره مردی به زور، آدمو صاحب بشه!
من تو رو می خوام چیکار با اون زبون تند و تیزت؟!
اون مرد، که به مادرم تعدی کرد، کلاه، رو صورتش کشیده بود، وقتی خم شد، کلاه از سرش افتاد، من صورتشو دیدم!
و از اون روز، دنبال اون آدمم که جلوی مادرم، لهش کنم! اما الان، اونم یه کاره مهم این کشوره و دسترسی بهش، آسون نیست!
مگه سردارِ شما کمکم کنه... بعد از زندگیِ همه تون میرم.
پدرم که تا حالا ساکت بود، گفت:
تو جونور، چرا عوض نشدی؟
حتی با وجود عشق پاک روژانو؟!
چرا انقدر دروغ میگی؟!
می دونم هدفت، کشتن مردیه که، منو از زندان آزاد کرد و گذاشت سریع برگردیم غرب... تامن و زنم عروسی کنیم.
تو از اون کینه گرفتی!
می خواستی مادرِ آوا و من، یه روز خوش نبینیم!
رو تعصب کور... چون جواب تند، از این زن، شنیده بودی!
می خواستی بدبختیشو ببینی و مرگ منو!
اما اون مرد، کمکمون کرد، چون کینه ی امثال تو رو می شناخت!
منو، زود آزاد کرد، و فرمانده هم، پادرمیونی کرد و نامزدم، آزاد شد.
هر دو گفتن زود عقد کنید!
تو، یکشب قبل ازعروسی ما، روژانو رو عقد کردی!
بعد میگی، اومدی دیدن مادرت؟
بدون روژانو؟ و اونا همون شب، بهتون حمله کردن؟!
چرا طاهارو نبردن؟
طاها، تو انبار بود...
پیدا کردن یه بچه ی پنج ساله، تو اون خونه ی کوچیک، سخت نبود!
چرا جاش به مادرت تجاوز کردن؟
یه زن چهل و هفت ساله؟!
مگه عقده ی زن داشتن؟
یا مگه هدف سیاسی نداشتن؟
مگه برای طاها، نیامده بودن؟
چرا نبردنش پس؟
مادرم گفت:
چون اونا اصلا طاها رو نمی خواستن!
و این بشر، رذلترین موجودیه که من دیدم!
یک عمر، از دستش عذاب کشیدیم و به کسی نگفتیم، حتی به زنش!
فقط درویش می دونه!
آخه چطور میشه، خونه ی مادر زنِ یه فرمانده محافظت نشه؟
و یه سری آدم که نمی دونیم کین و وابسته به کجان، سرشونو بندازن پایین، بیان تو خونه و بجای بردن بچه کُرد، به مادر تو حمله کنن؟
مگه هدفشون، طاها نبود؟
دو تا رفیقت، اومدن خونه تون مهمونی...
بقیه ش دروغه!
تجاوزی در کار نبود!
یاسر می گوید:
خفه شید زن و شوهرِ خل!
دست به یکی کردید!
پدرم می گوید:
می دونم از کجا میسوزی!
ما آزمایش دادیم، آوا و آرزو، دوقلو بودن، تو شکم زنم.
روژانو، با شهودی که داشت، زود فهمید که زنم، دوقلو، حامله ست!
به تو گفت، تو نقشه ای کشیدی!
به بهانه ی دیدن مادرت، پنج ماه بعد از عقدت، برگشتی شهرتون تا بعد، بگی به مادرت، تجاوز شده! و خواهرت، آوای ماست!
روژانو، می دونه که تجاوزی درکار نبوده!دوتا دوستِ لات، مثل خودت، مهمون شما بودن... همین!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت99
#قسمت_نود_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت100
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد
اتاق آنقدر شلوغ است که صدا به صدا، نمی رسد...
همه به حرف زدن و فریاد رسیده اند...
کردی، فارسی...
صداهایشان در هم تنیده می شود.
فقط دونفر ساکتند. من و روژانو!
به او نگاه می کنم...
نگرانی اش را حس می کنم.
به همین دلیل، آنجا نشسته است.
نگاهش را از من می دزدد.
می داند چه می خواهم!
از ذهن او، به گذشته، سفر کنم.
نمی گذارد!...
نمی خواهد بگذارد. نگاهش را از من می دزدد، ولی من جوانترم، قوی ترم، مرا هم آب برده، رنج کشیده ام، زمانی ناشنوا شده ام و به مرحله ی دیدنِ گذشته رسیده ام.
جنگ نگاه من و روژانوست!
دیوار را نگاه می کند....
به دیوار دست میکشم، حالا وارد ذهنش می شوم.
من آوا رحمانی، اکنون، گذشته هستم!
پسرکی را روی زمین پر از خاشاک خوابانده اند و با کمربند، تازیانه اش می زنند...
پسر بچه، کوچک است.
فریاد می کشد، کمکم از توان میافتد، دیگر صدای فریادهایش را نمی شنوم.
صدای مردی به او می گوید:
"پس کدام یک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟"
بگو ابله!
پسرک جواب نمی دهد...
نیش کمربند، باز بر بدنش، شعله می کشد.
زنی سراسیمه وارد می شود...
_ ولش کن... بچه م از دست رفت!
مرد می گوید:
بهش گفته بودم تا کدوم سوره حفظ کنه...
حتی یه آیه حفظ نکرده!
خواهرش، سن این بود، بیست تا سوره، حفظ بود!
من بچه ی ناخلف نمی خوام، پسر نوح شده برای من!
و کمربند در هوا، بالا می رود...
می خواهم دست مرد را بگیرم، ولی من آوا هستم، به آن زمان، تعلق ندارم.
کسی مرا نمی بیند...
نگاه می کنم.
انگار پسرک مرا می بیند، چشمانش نیم بسته است.
زیر لب می گوید:
"تکذبان"...
و از حال می رود...
شبیه من است، یاسر است!
وقتی که هفت ساله بود...
و آن مرد خشن، پدرش است.
یاسر، زیر ضربه های کمربند پدر، از حال رفته است...
جلوتر می روم.
زمان جلو می رود....
مراسم خاکسپاری پدر یاسر است.
همه گریه می کنند. فقط یاسر، آرام است و در سکوت، به جنازه ی پدرش، نگاه می کند و زیر لب می خواند:
"الرحمن. علم القرآن..."
تا آخر سوره را حفظ است.
یاسر اینجا، نه ساله است.
حس می کنم دوباره مرا می بیند، ولی من به زمان آن ها تعلق ندارم!
آن موقع، به دنیا نیامده بودم!
چطور می تواند؟!
شش ماه است پدرش مُرده و او خود را در اتاقش حبس کرده، حتی مدرسه نمی رود...
بعد از شش ماه، از اتاق بیرون می آید و بیهوش می شود!
پس از آن، او را غشی صدا می کنند و نمی دانند که او کلِ قرآن را حفظ کرده است!
با زمان جلو می روم...
خیابانشلوغ...
تظاهرات هفتاد و هشت، یاسر بیست ساله، با همان نگاه اول، مادرم را می بیند، به سمتش می رود، انگار او را می شناسد.
"خواهر بیا پایین! دادنزن !..."
مادرم فقط دو کلمه می گوید:
_گمشو لات!
و یاسر، دیگر نمی فهمد چه می کند...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت100
#قسمت_صد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت100
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد
اتاق آنقدر شلوغ است که صدا به صدا، نمی رسد...
همه به حرف زدن و فریاد رسیده اند...
کردی، فارسی...
صداهایشان در هم تنیده می شود.
فقط دونفر ساکتند. من و روژانو!
به او نگاه می کنم...
نگرانی اش را حس می کنم.
به همین دلیل، آنجا نشسته است.
نگاهش را از من می دزدد.
می داند چه می خواهم!
از ذهن او، به گذشته، سفر کنم.
نمی گذارد!...
نمی خواهد بگذارد. نگاهش را از من می دزدد، ولی من جوانترم، قوی ترم، مرا هم آب برده، رنج کشیده ام، زمانی ناشنوا شده ام و به مرحله ی دیدنِ گذشته رسیده ام.
جنگ نگاه من و روژانوست!
دیوار را نگاه می کند....
به دیوار دست میکشم، حالا وارد ذهنش می شوم.
من آوا رحمانی، اکنون، گذشته هستم!
پسرکی را روی زمین پر از خاشاک خوابانده اند و با کمربند، تازیانه اش می زنند...
پسر بچه، کوچک است.
فریاد می کشد، کمکم از توان میافتد، دیگر صدای فریادهایش را نمی شنوم.
صدای مردی به او می گوید:
"پس کدام یک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟"
بگو ابله!
پسرک جواب نمی دهد...
نیش کمربند، باز بر بدنش، شعله می کشد.
زنی سراسیمه وارد می شود...
_ ولش کن... بچه م از دست رفت!
مرد می گوید:
بهش گفته بودم تا کدوم سوره حفظ کنه...
حتی یه آیه حفظ نکرده!
خواهرش، سن این بود، بیست تا سوره، حفظ بود!
من بچه ی ناخلف نمی خوام، پسر نوح شده برای من!
و کمربند در هوا، بالا می رود...
می خواهم دست مرد را بگیرم، ولی من آوا هستم، به آن زمان، تعلق ندارم.
کسی مرا نمی بیند...
نگاه می کنم.
انگار پسرک مرا می بیند، چشمانش نیم بسته است.
زیر لب می گوید:
"تکذبان"...
و از حال می رود...
شبیه من است، یاسر است!
وقتی که هفت ساله بود...
و آن مرد خشن، پدرش است.
یاسر، زیر ضربه های کمربند پدر، از حال رفته است...
جلوتر می روم.
زمان جلو می رود....
مراسم خاکسپاری پدر یاسر است.
همه گریه می کنند. فقط یاسر، آرام است و در سکوت، به جنازه ی پدرش، نگاه می کند و زیر لب می خواند:
"الرحمن. علم القرآن..."
تا آخر سوره را حفظ است.
یاسر اینجا، نه ساله است.
حس می کنم دوباره مرا می بیند، ولی من به زمان آن ها تعلق ندارم!
آن موقع، به دنیا نیامده بودم!
چطور می تواند؟!
شش ماه است پدرش مُرده و او خود را در اتاقش حبس کرده، حتی مدرسه نمی رود...
بعد از شش ماه، از اتاق بیرون می آید و بیهوش می شود!
پس از آن، او را غشی صدا می کنند و نمی دانند که او کلِ قرآن را حفظ کرده است!
با زمان جلو می روم...
خیابانشلوغ...
تظاهرات هفتاد و هشت، یاسر بیست ساله، با همان نگاه اول، مادرم را می بیند، به سمتش می رود، انگار او را می شناسد.
"خواهر بیا پایین! دادنزن !..."
مادرم فقط دو کلمه می گوید:
_گمشو لات!
و یاسر، دیگر نمی فهمد چه می کند...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت100
#قسمت_صد
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت101
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_یکم
یاسر بزرگ می شد و گاهی فرمانده را می دید...
همه ی خانواده، برای این داماد، می مردند!
مادرش همیشه آرزو داشت که یاسر، جا پای او بگذارد، ولی فرمانده وقت چندانی برای او نداشت.
اول که جنگ بود. بعد، لبنان و سپس، مرگ همسر فرمانده... که یاسر، هرگز خود را بخاطر تنها گذاشتن خواهرش نبخشید!
یاسر قرآن را در کودکی حفظ کرده بود، اما هرگز آن را نمی خواند.
فقط در خواب، کلمات، بر او ظاهر می شدند.
یک شب خواب دید سر مزار خودش نشسته و قرآن را کامل می خواند.
خواب را برای کسی تعریف نکرد، دلش پر بود.
باز فرمانده آمده بود و اینبار، از دیار کُرد، مهمان داشت.
باز هم برای یاسر وقت نداشت.
یاسر به خانه ی فرمانده رفت. در زد.... طاها، سه ساله بود. در باز شد روی یاسر هجده ساله.
مهمانان، حواسشان به یاسر نبود، مهمان مرد را می شناخت. قبلا با فرمانده او را دیده بود. نامش سعید صادقی بود.
زن، میانسال بود و کردی حرف می زد، سعید را، پسرش صدا می زد، پس مادر سعید بود!
دخترک پانزده ساله به نظر می رسید.
چشمان مشکی غمزده ای داشت، مثل شب های یاسر!
کُردی و گاهی فارسی حرف می زد.
خواهر کوچک سعید بود از پدری دیگر...
از دیار کردستان آمده بودند تا بچه را ببینند.
دلشان برای تنها یادگار خاندان آل طاها تنگ شده بود.
یاسر نگاهشان می کرد هیچکس او را نمی دید!
یاسر به سر بند دخترک نگاه کرد، آبی بود... رنگ آسمان!
دختر یک لحظه نگاهش را بالا برد و متوجه نگاه یاسر شد، سرخ شد.
یاسر هم سرخ شد...
نمی توانست نفس بکشد. تابحال دختری به این زیبایی و حیا ندیده بود.
فرمانده، تازه زنش را از دست داده بود و آن خانواده آمده بودند به فرمانده تسلیت بگویند و طاهای افسانه ای را ببینند.
بچه ای که زن فرمانده به خاطر نجاتش، دخترش را از دست داد.
فرمانده داشت با مادر حرف می زد و از خاطرات مشترکشان میگ فت.
شوهر قبلی زن، دوست فرمانده بوده و در شروع جنگ شهید شده بود.
فرمانده متوجه نبود که یاسر، ساعتی آنجا ایستاده، تا فرمانده او را به دوستانش معرفی کند، انگار هیچکس او را نمی دید!
تنها کسی که او را دید، همان دختر پانزده ساله کرد بود.
یاسر برای اولین بار احساس کرد جزء این خانواده نیست!
وجودش برای کسی، مهم نبود!
دختر جوان، سینی چای را مقابلش گرفت.
یاسر رویش نمی شد سرش را بلند کند.
فقط برق النگوی دست دختر را دید، دستش لرزید...
ترسید استکان واژگون شود.
دختر، خودش فهمید...
استکان چای را کنار یاسر گذاشت، به فارسی گفت:
شما چقدر شبیه عکس اون خدابیامرزید، دلم لرزید... زن فرمانده!
یاسر گفت:
برادرشم!
دختر گفت:
کردی بلدید؟
_نه
_یادتون بدم؟
با اسم خودم شروع کنم... آوین!
_معنیش چیه؟
_عشق...
دخترک رفت...
یاسر با خودش گفت:
شش ماهه زبان کردی رو یاد می گیرم!
آوین، بعدها مادر آوا و آرزو شد...
سه سال بعد!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت101
#قسمت_صد_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت101
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_یکم
یاسر بزرگ می شد و گاهی فرمانده را می دید...
همه ی خانواده، برای این داماد، می مردند!
مادرش همیشه آرزو داشت که یاسر، جا پای او بگذارد، ولی فرمانده وقت چندانی برای او نداشت.
اول که جنگ بود. بعد، لبنان و سپس، مرگ همسر فرمانده... که یاسر، هرگز خود را بخاطر تنها گذاشتن خواهرش نبخشید!
یاسر قرآن را در کودکی حفظ کرده بود، اما هرگز آن را نمی خواند.
فقط در خواب، کلمات، بر او ظاهر می شدند.
یک شب خواب دید سر مزار خودش نشسته و قرآن را کامل می خواند.
خواب را برای کسی تعریف نکرد، دلش پر بود.
باز فرمانده آمده بود و اینبار، از دیار کُرد، مهمان داشت.
باز هم برای یاسر وقت نداشت.
یاسر به خانه ی فرمانده رفت. در زد.... طاها، سه ساله بود. در باز شد روی یاسر هجده ساله.
مهمانان، حواسشان به یاسر نبود، مهمان مرد را می شناخت. قبلا با فرمانده او را دیده بود. نامش سعید صادقی بود.
زن، میانسال بود و کردی حرف می زد، سعید را، پسرش صدا می زد، پس مادر سعید بود!
دخترک پانزده ساله به نظر می رسید.
چشمان مشکی غمزده ای داشت، مثل شب های یاسر!
کُردی و گاهی فارسی حرف می زد.
خواهر کوچک سعید بود از پدری دیگر...
از دیار کردستان آمده بودند تا بچه را ببینند.
دلشان برای تنها یادگار خاندان آل طاها تنگ شده بود.
یاسر نگاهشان می کرد هیچکس او را نمی دید!
یاسر به سر بند دخترک نگاه کرد، آبی بود... رنگ آسمان!
دختر یک لحظه نگاهش را بالا برد و متوجه نگاه یاسر شد، سرخ شد.
یاسر هم سرخ شد...
نمی توانست نفس بکشد. تابحال دختری به این زیبایی و حیا ندیده بود.
فرمانده، تازه زنش را از دست داده بود و آن خانواده آمده بودند به فرمانده تسلیت بگویند و طاهای افسانه ای را ببینند.
بچه ای که زن فرمانده به خاطر نجاتش، دخترش را از دست داد.
فرمانده داشت با مادر حرف می زد و از خاطرات مشترکشان میگ فت.
شوهر قبلی زن، دوست فرمانده بوده و در شروع جنگ شهید شده بود.
فرمانده متوجه نبود که یاسر، ساعتی آنجا ایستاده، تا فرمانده او را به دوستانش معرفی کند، انگار هیچکس او را نمی دید!
تنها کسی که او را دید، همان دختر پانزده ساله کرد بود.
یاسر برای اولین بار احساس کرد جزء این خانواده نیست!
وجودش برای کسی، مهم نبود!
دختر جوان، سینی چای را مقابلش گرفت.
یاسر رویش نمی شد سرش را بلند کند.
فقط برق النگوی دست دختر را دید، دستش لرزید...
ترسید استکان واژگون شود.
دختر، خودش فهمید...
استکان چای را کنار یاسر گذاشت، به فارسی گفت:
شما چقدر شبیه عکس اون خدابیامرزید، دلم لرزید... زن فرمانده!
یاسر گفت:
برادرشم!
دختر گفت:
کردی بلدید؟
_نه
_یادتون بدم؟
با اسم خودم شروع کنم... آوین!
_معنیش چیه؟
_عشق...
دخترک رفت...
یاسر با خودش گفت:
شش ماهه زبان کردی رو یاد می گیرم!
آوین، بعدها مادر آوا و آرزو شد...
سه سال بعد!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت101
#قسمت_صد_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت102
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#داستان
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دوم
یاسر سه بار به خواستگاری آوین رفت.
دفعه ی اول، راهش ندادند، حتی نتوانست مادر آوین را ببیند.
دفعه ی دوم، مادر آوین، از پنجره گفت:
خانواده ت کو؟
پسر که سرش را نمیاندازد پایین، تک و تنها بیاید خواستگاری!
تو بزرگتر داری، ما اینطوری دختر، شوهر نمیدیم...
تازه آوین می خواد درس بخونه!
دفعه ی سوم تمام درها، بسته بود و باغبان خانه، خیلی تند به او گفت، دیگر تو را این طرف ها نبینم!
خانم آوین، امتحان دارن.
یاسر دور نشد، همان اطراف نشست.
به خودش گفت:
الان وقت ناامیدی نیست، حسی در درونش می گفت، آوین می آید و آوین آمد...
_برای چی هی میای خونه ی ما؟!
اونا منو به تو نمیدن...
نه اونا، نه خانواده ی تو!
یاسر گفت:
مادرم که مخالف نیست، منم خانواده دیگه ای ندارم!
آوین گفت:
اون فرمانده نمیذاره!
نمی خواد زن کُرد داشته باشی.
یاسر گفت:
خودش عاشق یه زن کرده!
آوین گفت:
من کرد ایرانم، خیلی فرق داره!
فرمانده، اون زنو، اونور مرز نگه داشته، هیچوقت، به عنوان زن رسمی، معرفیش نمی کنه!
اون زنِ اونوره...
تو می خوای رسمی با من ازدواج کنی...
بچه هات، نصف خونشون کُرده.
اون فرمانده نمی خواد!
اون از ما خوشش نمیاد، من می دونم.
یاسر گفت:
ولی بچه ی خودش کُرده، طاها!
آوین گفت:
هیچکس اینو نمی دونه!
به هیچکسم نمیگه، این یه رازه، فقط ما می دونیم!
منو به تو نمیدن، پس خودتو خسته نکن.
یاسر گفت:
باید یه راهی باشه، من از وقتی دیدمت خواب ندارم...
فکر می کنم نیمه گمشده مو دیدم!
یا تو یا هیچکس!
کاش تو هم حست همین بود!
آوین گفت:
از کجا می دونی نیست؟
من تمام مدت، جلوی مادرم گریه می کردم و خواهش می کردم درو، باز کنه.
فقط می خواستم صداتو بشنوم... ولی مادر مخالفه!
میگه، اینجور ازدواجا، به هیچ جا، نمیرسه.
یاسر گفت:
باید راهی باشه آوین!
باید راهی برای ما باشه...
برای عاشقای دنیا!
ما سنی نداریم، ولی عاقل و بالغیم، نمیتونیم تا ابد صبر کنیم که اینا درمورد زندگیمون تصمیم بگیرن!
آوین گفت:
خب اگه جرات داری منو بدزد!
اگه منو بدزدی و به زور، زنِ خودت کنی، دیگه نمی تونن طلاقمونو بگیرن!دخترخاله ی من اینجوری عقد کرد.
یاسر گفت:
نمی خوام آدم خشِنی باشم!
آوین گفت:
دارم بهت میگم، این تنها راهه، منو ببر، وقتی بفهمن ما با هم عروسی کردیم، دیگه میخوان چیکار کنن؟!
اینا نشون نمیده که منم دوسِت دارم؟!
یاسر گفت:
باید فکر کنم!
آوین گفت:
وقت فکر کردن نیست!
یا الان یا هیچوقت، من ساکمو آوردم...
یاسر در دلش، ذکری خواند و گفت:
دلم نمی خواد مادرت برنجه دختر!
آوین گفت:
می دونی، اون اصلا با ازدواج ما مخالف نیست!
سنت ها...سختگیری های داداشم... خیلی چیزای دیگه، رسوم خانوادگی ما و شما!خودت که می دونی.
منو ببر...
زود عقدم کن...
دیگه کاری نمی کنن...
و اینگونه بود که آوین و یاسر با هم رفتند و درپناه کوهی غریب، عابدی آن ها را عقد یکدیگر کرد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت102
#قسمت_صد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت102
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#داستان
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_صد_و_دوم
یاسر سه بار به خواستگاری آوین رفت.
دفعه ی اول، راهش ندادند، حتی نتوانست مادر آوین را ببیند.
دفعه ی دوم، مادر آوین، از پنجره گفت:
خانواده ت کو؟
پسر که سرش را نمیاندازد پایین، تک و تنها بیاید خواستگاری!
تو بزرگتر داری، ما اینطوری دختر، شوهر نمیدیم...
تازه آوین می خواد درس بخونه!
دفعه ی سوم تمام درها، بسته بود و باغبان خانه، خیلی تند به او گفت، دیگر تو را این طرف ها نبینم!
خانم آوین، امتحان دارن.
یاسر دور نشد، همان اطراف نشست.
به خودش گفت:
الان وقت ناامیدی نیست، حسی در درونش می گفت، آوین می آید و آوین آمد...
_برای چی هی میای خونه ی ما؟!
اونا منو به تو نمیدن...
نه اونا، نه خانواده ی تو!
یاسر گفت:
مادرم که مخالف نیست، منم خانواده دیگه ای ندارم!
آوین گفت:
اون فرمانده نمیذاره!
نمی خواد زن کُرد داشته باشی.
یاسر گفت:
خودش عاشق یه زن کرده!
آوین گفت:
من کرد ایرانم، خیلی فرق داره!
فرمانده، اون زنو، اونور مرز نگه داشته، هیچوقت، به عنوان زن رسمی، معرفیش نمی کنه!
اون زنِ اونوره...
تو می خوای رسمی با من ازدواج کنی...
بچه هات، نصف خونشون کُرده.
اون فرمانده نمی خواد!
اون از ما خوشش نمیاد، من می دونم.
یاسر گفت:
ولی بچه ی خودش کُرده، طاها!
آوین گفت:
هیچکس اینو نمی دونه!
به هیچکسم نمیگه، این یه رازه، فقط ما می دونیم!
منو به تو نمیدن، پس خودتو خسته نکن.
یاسر گفت:
باید یه راهی باشه، من از وقتی دیدمت خواب ندارم...
فکر می کنم نیمه گمشده مو دیدم!
یا تو یا هیچکس!
کاش تو هم حست همین بود!
آوین گفت:
از کجا می دونی نیست؟
من تمام مدت، جلوی مادرم گریه می کردم و خواهش می کردم درو، باز کنه.
فقط می خواستم صداتو بشنوم... ولی مادر مخالفه!
میگه، اینجور ازدواجا، به هیچ جا، نمیرسه.
یاسر گفت:
باید راهی باشه آوین!
باید راهی برای ما باشه...
برای عاشقای دنیا!
ما سنی نداریم، ولی عاقل و بالغیم، نمیتونیم تا ابد صبر کنیم که اینا درمورد زندگیمون تصمیم بگیرن!
آوین گفت:
خب اگه جرات داری منو بدزد!
اگه منو بدزدی و به زور، زنِ خودت کنی، دیگه نمی تونن طلاقمونو بگیرن!دخترخاله ی من اینجوری عقد کرد.
یاسر گفت:
نمی خوام آدم خشِنی باشم!
آوین گفت:
دارم بهت میگم، این تنها راهه، منو ببر، وقتی بفهمن ما با هم عروسی کردیم، دیگه میخوان چیکار کنن؟!
اینا نشون نمیده که منم دوسِت دارم؟!
یاسر گفت:
باید فکر کنم!
آوین گفت:
وقت فکر کردن نیست!
یا الان یا هیچوقت، من ساکمو آوردم...
یاسر در دلش، ذکری خواند و گفت:
دلم نمی خواد مادرت برنجه دختر!
آوین گفت:
می دونی، اون اصلا با ازدواج ما مخالف نیست!
سنت ها...سختگیری های داداشم... خیلی چیزای دیگه، رسوم خانوادگی ما و شما!خودت که می دونی.
منو ببر...
زود عقدم کن...
دیگه کاری نمی کنن...
و اینگونه بود که آوین و یاسر با هم رفتند و درپناه کوهی غریب، عابدی آن ها را عقد یکدیگر کرد...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت102
#قسمت_صد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
چیستایثربی کانال رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
قصه ی #آوا پشت هم در این کانال 👆👆👆👆👆👆👆
آمده است
آمده است
دوستان
بعنوان ادمین خانم یثربی
ما بسختی و گاهی دسترسی به تلگرام داریم
هیچ وی پی انی برای ما اخیرا کار نمیکند
اگر کاری داشتید بدانید نتوانستیم وصل شویم
بعنوان ادمین خانم یثربی
ما بسختی و گاهی دسترسی به تلگرام داریم
هیچ وی پی انی برای ما اخیرا کار نمیکند
اگر کاری داشتید بدانید نتوانستیم وصل شویم