نظرات دوستان
خوانندگان
کانال خصوصی
#پستچی_دو
واتساپ
تلگرام
ادمین تلگرام
@ccch999
اینقصه در فضای عمومی منتشر نمیشود و فعلا قابل چاپ نیست
یک #زندگینامه کاملا
#شخصی است.....
باسپاس از شور همه خوانندگان در این ۷ قسمت اولیه
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
خوانندگان
کانال خصوصی
#پستچی_دو
واتساپ
تلگرام
ادمین تلگرام
@ccch999
اینقصه در فضای عمومی منتشر نمیشود و فعلا قابل چاپ نیست
یک #زندگینامه کاملا
#شخصی است.....
باسپاس از شور همه خوانندگان در این ۷ قسمت اولیه
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
Audio
#دیوانه
#دیوانه_مرا_بدست_کی_سپردی
#رضا_بهرام
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
به خاطر همه ی عشقهایی که نشد !
یا شاید یک روز بشود ،
اگر قسمت باد و آب و خاک و آتش ما
با هم باشد...
#دیوانه_مرا_بدست_کی_سپردی
#رضا_بهرام
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
به خاطر همه ی عشقهایی که نشد !
یا شاید یک روز بشود ،
اگر قسمت باد و آب و خاک و آتش ما
با هم باشد...
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#پستچی دو
پستچی ۲
جلددوم
نوشته
#چیستایثربی
#رمان
داستان
ویدیو
تلفیقی از ترانه
#دیوانه
#رضا_بهرام
با
فیلم
#دسپرادو
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
آیدی ادمین کانال تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
@chista_yasrebi
پستچی ۲
جلددوم
نوشته
#چیستایثربی
#رمان
داستان
ویدیو
تلفیقی از ترانه
#دیوانه
#رضا_بهرام
با
فیلم
#دسپرادو
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
آیدی ادمین کانال تلگرام
@ccch999
ادمین واتساپ
09122026792
@chista_yasrebi
گاهی عشق
به خانه ای سر میزند
که کسی در آن خانه نیست.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
به خانه ای سر میزند
که کسی در آن خانه نیست.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista Yasrebi official
Instagram
ایران اینترنشنال on Instagram: “خدارحم قلیان، پدر #سپیده_قلیان، فعال مدنی بازداشتشده در جریان اعتراضهای #هفتتپه در اوین، در…
5,667 Likes, 140 Comments - ایران اینترنشنال (@iranintltv) on Instagram: “خدارحم قلیان، پدر #سپیده_قلیان، فعال مدنی بازداشتشده در جریان اعتراضهای #هفتتپه در اوین، در…”
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پستچی
#جلددوم
فقط در کانال خصوصی
این قصه بیرون فعلا چاپ نمیشود
اگر اشتباه کنیم مهم نیست ، اگر درس بگیریم ، مهم است
#چیستایثربی
ادمین کانال پستچی در تلگرام
@ccch999
ادمین کانال پستچی در واتساپ
09122026792
#جلددوم
فقط در کانال خصوصی
این قصه بیرون فعلا چاپ نمیشود
اگر اشتباه کنیم مهم نیست ، اگر درس بگیریم ، مهم است
#چیستایثربی
ادمین کانال پستچی در تلگرام
@ccch999
ادمین کانال پستچی در واتساپ
09122026792
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت95
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_پنجم
فرمانروای مطلق اکنون در اتاق، سکوت است...
یاسر به چهره ی تک تک ما نگاه می کند.
فقط مادرم رویش را برمی گرداند، بقیه انگار یاسر را نمی بینند.
انگار چشمهایشان باز است، ولی یاسر برایشان وجود ندارد!
یاسر به آن ها می گوید:
همه تون منو خوب یادتونه!
بذارید یه دور مرور کنیم...
چیزایی که من داشتم و چیزایی که نداشتم...
خب من هیچوقت، یه خانواده نداشتم!موقعی که بدنیا آمدم، پدرم زود رفت، خدا رحمتش کنه، اما مادرم الگوی آدمی مثل من نبود!
و نمی تونست اونجور که باید منو تربیت کنه!
من تو کوچهها بزرگ شدم...
خواهرم همیشه سرش، تو درس و کتاب بود، بعدم که با یه مرد حزب اللهی عروسی کرد، با یه سرباز، با یه نظامی یا چه می دونم یه فرمانده!
هر کی که بود، اون مرد، هیچوقت نمی تونست جای پدر من باشه، سعی شو می کرد ولی اون، اصلا خونه نبود!
همیشه اول مرز، جنگ، دشمن... بعد خانواده!
خواهر من، همیشه تنها بود، منم همینطور.
اونموقع من، خیلی کوچیک بودم، احتیاج داشتم یه کسی تربیتم کنه، منو ببینه!
می بینید من خانواده ای نداشتم!
حالا ببینیم چی داشتم؟!
من ترس داشتم، ترس از همه چیز!
ترس از اینکه آدم درستی نشم، مثل اون فرمانده!
مادرم همیشه می گفت از اون یاد بگیر، از پدرتم یاد بگیر.
من پدرمو نمی شناختم، من هیچکس رو نمی شناختم!
می ترسیدم اصلا هیچی نشم!
یکی باید به من یاد می داد راه غلط از درست چیه!
تو مدرسه ی اسلامی، خیلی کتک می خوردم، بدترین شاگرد بودم، شاید یه چیزایی رو باید تو ذهنم می کردن، شاید خنگ بودم!
نمی دونم... من هیچی نداشتم، جز خشونت، زدن همکلاسیام، له کردن همه... حتی یه دختر هفده ساله!
مگه خودم، چند سالم بود؟
یه بیست ساله ی سیکل!
بدون هیچ مهارتی، جز موتور سواری و کتک کاری!
مادرم، هنوز نگاهش به سمت پنجره است.
انگار چیزی از حرف های یاسر را نمی شنود!
یاسر ادامه می دهد:
تا وقتی که اون زن، بناز، به خیال خودش، منو گروگان گرفت...
گروگانی که کسی برای آزاد کردنش نیامد!اسیری که همه از خدا می خواستن پیش بناز بمونه.
نمیدونم اگه روژانو نبود، الان کارم به کجا رسیده بود!
احتمالا بناز، با یه گلوله تو مغز، خلاصم کرده بود، چون دیگه به دردش نمی خوردم، یه گروگان سوخته!
به کاهدون زده بود!
تا روژانو آمد...
عشق مادری و زنانه رو، با هم داشت.
از کله شقی من، خوشش میامد، یا شاید به قول خودش، یه نوری تو روح من دیده بود!
حتما فکر می کرد می تونه منو آدم کنه!
اینجوری، خانواده دار شدم.
من و روژانو، هیچوقت بچه دار نشدیم....
تنها و غریب، تو سرزمینی که نمی شناختم!
حالا ببینیم شما چی داشتید و چی نداشتید؟
خب از کی شروع کنیم؟
ده، بیست، سی، چهل کنیم؟
فرمانده می گوید:
بسه دیگه، مسخره بازی بسه!
یاسر در کمال تعجب، کلتش را به سمت فرمانده می گیرد:
به من دستور نده مرد!
برو ته صف، داماد قدیم!
آخرین نفر تویی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت95
#قسمت_نود_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت95
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_پنجم
فرمانروای مطلق اکنون در اتاق، سکوت است...
یاسر به چهره ی تک تک ما نگاه می کند.
فقط مادرم رویش را برمی گرداند، بقیه انگار یاسر را نمی بینند.
انگار چشمهایشان باز است، ولی یاسر برایشان وجود ندارد!
یاسر به آن ها می گوید:
همه تون منو خوب یادتونه!
بذارید یه دور مرور کنیم...
چیزایی که من داشتم و چیزایی که نداشتم...
خب من هیچوقت، یه خانواده نداشتم!موقعی که بدنیا آمدم، پدرم زود رفت، خدا رحمتش کنه، اما مادرم الگوی آدمی مثل من نبود!
و نمی تونست اونجور که باید منو تربیت کنه!
من تو کوچهها بزرگ شدم...
خواهرم همیشه سرش، تو درس و کتاب بود، بعدم که با یه مرد حزب اللهی عروسی کرد، با یه سرباز، با یه نظامی یا چه می دونم یه فرمانده!
هر کی که بود، اون مرد، هیچوقت نمی تونست جای پدر من باشه، سعی شو می کرد ولی اون، اصلا خونه نبود!
همیشه اول مرز، جنگ، دشمن... بعد خانواده!
خواهر من، همیشه تنها بود، منم همینطور.
اونموقع من، خیلی کوچیک بودم، احتیاج داشتم یه کسی تربیتم کنه، منو ببینه!
می بینید من خانواده ای نداشتم!
حالا ببینیم چی داشتم؟!
من ترس داشتم، ترس از همه چیز!
ترس از اینکه آدم درستی نشم، مثل اون فرمانده!
مادرم همیشه می گفت از اون یاد بگیر، از پدرتم یاد بگیر.
من پدرمو نمی شناختم، من هیچکس رو نمی شناختم!
می ترسیدم اصلا هیچی نشم!
یکی باید به من یاد می داد راه غلط از درست چیه!
تو مدرسه ی اسلامی، خیلی کتک می خوردم، بدترین شاگرد بودم، شاید یه چیزایی رو باید تو ذهنم می کردن، شاید خنگ بودم!
نمی دونم... من هیچی نداشتم، جز خشونت، زدن همکلاسیام، له کردن همه... حتی یه دختر هفده ساله!
مگه خودم، چند سالم بود؟
یه بیست ساله ی سیکل!
بدون هیچ مهارتی، جز موتور سواری و کتک کاری!
مادرم، هنوز نگاهش به سمت پنجره است.
انگار چیزی از حرف های یاسر را نمی شنود!
یاسر ادامه می دهد:
تا وقتی که اون زن، بناز، به خیال خودش، منو گروگان گرفت...
گروگانی که کسی برای آزاد کردنش نیامد!اسیری که همه از خدا می خواستن پیش بناز بمونه.
نمیدونم اگه روژانو نبود، الان کارم به کجا رسیده بود!
احتمالا بناز، با یه گلوله تو مغز، خلاصم کرده بود، چون دیگه به دردش نمی خوردم، یه گروگان سوخته!
به کاهدون زده بود!
تا روژانو آمد...
عشق مادری و زنانه رو، با هم داشت.
از کله شقی من، خوشش میامد، یا شاید به قول خودش، یه نوری تو روح من دیده بود!
حتما فکر می کرد می تونه منو آدم کنه!
اینجوری، خانواده دار شدم.
من و روژانو، هیچوقت بچه دار نشدیم....
تنها و غریب، تو سرزمینی که نمی شناختم!
حالا ببینیم شما چی داشتید و چی نداشتید؟
خب از کی شروع کنیم؟
ده، بیست، سی، چهل کنیم؟
فرمانده می گوید:
بسه دیگه، مسخره بازی بسه!
یاسر در کمال تعجب، کلتش را به سمت فرمانده می گیرد:
به من دستور نده مرد!
برو ته صف، داماد قدیم!
آخرین نفر تویی!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت95
#قسمت_نود_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2