Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
فقط فکر کن که بیست و پنج سال پیش ، چه کسی بودی؟
زمان زیادی است.
زمان را به عقب برگردان.
بیست و پنج پله به عمق کهکشان شیری ، پایین برو... .
آنجا دخترکی شاد ، عاشق و پر از آرزو میبینی ... دختری که از چشمهایش اراده و انگیزه میبارد و سخت شاکر است و امیدوار ... .
حالا یکاشتباه کوچک!
یک جواب مثبت !
به یکنفر...
.
.
برای فرار از محیط خانواده ای که افرادش ، همخون تو نیستند و نه همجنست... و نه حتی دوستدارت!
بیزارند از تو و فرقی که با آنها داری...
از امیدِ وجودت میترسند
. .
.
سعی میکنی بگریزی
یک پله را اشتباه میروی...
دیگر
بالا نمیروی...
.
. به اعماق سیاهچال ، پرتاب میشوی...
میخواهی آن بیست و پنج پله را برگردی
و دوباره از اول شروع کنی...
ولی در اعماق سیاهچالِ خودت زندانی هستی و
#نمیتوانی!
.
گرفتار شده ای...
. مارها و هیولاها به دست و پایت چسبیده اند
و تو را دوباره به قعر سیاهچال میاندازند...
.
.
.
.
.
.
آنها شیرت را میخواهند
خونت را میخواهند
مرگت را میخواهند
تاریکی ات را میخواهند....
موجوداتی ، با دهانی همیشه باز ....
.
.
. ...
من میخواهم بشود
من از امروز ، برمیگردم ....
نه به زمان گذشته ،
بلکه به آن دخترک امیدواری که زمانی در من بود... .
.
.
دیشب خواب دیدم ، دستم بوی گلِ یاس میدهد...
و دیگر برایم مهم نیست که
میشود یا نمیشود!
من
تصمیمم را گرفته ام ...
تیر آخرِ آرش ، .....
حتی اگر به قیمت جانش تمام شود ،
برای
بالا رفتن از این سیاهچال....
.
. من آنقدر عاشقم که میتوانم برگردم ...
گرچه معشوق من ، نور است ... .
.
من برمیگردم ،
بی کمک و بی یاور ،
فقط به مدد آتشی که هنوز ، در قلبم ، شعله میکشد.
.
.
من برمیگردم به قلب نورانی آن دخترک ،
هر چه میخواهد بشود ، بشود...
.
من برمیگردم
به آن دخترک شاد و امیدواری که بودم .... .
.
.
.
برای سالکان، عرض زمان مهم است ،
نه طول آن!
.
.
سن ، فقط یک عددِ بی معناست...
سنِ واقعی را ، دلت نشان میدهد.... .
. .
. . . .من از این سیاهچال تاریک ، بیرون میروم....
میبینید!
. .
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
.
. .
.
.
. .
.برگرفته از اینستاگرام دوم چیستایثربی
ادرس پیج اینستا گرام
@chista_yasrebi.2
زمان زیادی است.
زمان را به عقب برگردان.
بیست و پنج پله به عمق کهکشان شیری ، پایین برو... .
آنجا دخترکی شاد ، عاشق و پر از آرزو میبینی ... دختری که از چشمهایش اراده و انگیزه میبارد و سخت شاکر است و امیدوار ... .
حالا یکاشتباه کوچک!
یک جواب مثبت !
به یکنفر...
.
.
برای فرار از محیط خانواده ای که افرادش ، همخون تو نیستند و نه همجنست... و نه حتی دوستدارت!
بیزارند از تو و فرقی که با آنها داری...
از امیدِ وجودت میترسند
. .
.
سعی میکنی بگریزی
یک پله را اشتباه میروی...
دیگر
بالا نمیروی...
.
. به اعماق سیاهچال ، پرتاب میشوی...
میخواهی آن بیست و پنج پله را برگردی
و دوباره از اول شروع کنی...
ولی در اعماق سیاهچالِ خودت زندانی هستی و
#نمیتوانی!
.
گرفتار شده ای...
. مارها و هیولاها به دست و پایت چسبیده اند
و تو را دوباره به قعر سیاهچال میاندازند...
.
.
.
.
.
.
آنها شیرت را میخواهند
خونت را میخواهند
مرگت را میخواهند
تاریکی ات را میخواهند....
موجوداتی ، با دهانی همیشه باز ....
.
.
. ...
من میخواهم بشود
من از امروز ، برمیگردم ....
نه به زمان گذشته ،
بلکه به آن دخترک امیدواری که زمانی در من بود... .
.
.
دیشب خواب دیدم ، دستم بوی گلِ یاس میدهد...
و دیگر برایم مهم نیست که
میشود یا نمیشود!
من
تصمیمم را گرفته ام ...
تیر آخرِ آرش ، .....
حتی اگر به قیمت جانش تمام شود ،
برای
بالا رفتن از این سیاهچال....
.
. من آنقدر عاشقم که میتوانم برگردم ...
گرچه معشوق من ، نور است ... .
.
من برمیگردم ،
بی کمک و بی یاور ،
فقط به مدد آتشی که هنوز ، در قلبم ، شعله میکشد.
.
.
من برمیگردم به قلب نورانی آن دخترک ،
هر چه میخواهد بشود ، بشود...
.
من برمیگردم
به آن دخترک شاد و امیدواری که بودم .... .
.
.
.
برای سالکان، عرض زمان مهم است ،
نه طول آن!
.
.
سن ، فقط یک عددِ بی معناست...
سنِ واقعی را ، دلت نشان میدهد.... .
. .
. . . .من از این سیاهچال تاریک ، بیرون میروم....
میبینید!
. .
.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
.
. .
.
.
. .
.برگرفته از اینستاگرام دوم چیستایثربی
ادرس پیج اینستا گرام
@chista_yasrebi.2
اشیاء اول نمی آیند،
اول آدمها میروند
بعد اشیاء ، جایشان میاید
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
اول آدمها میروند
بعد اشیاء ، جایشان میاید
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
سلام
وقت بخیر
قسمت پنجم را الآن خواندم.پیج اینستاگرامم بلاکه و نمیتونم نظرمو بگم
من هم که عاشق گفتن نظر هستم.😊
یاد شبی افتادم که پسرم تب شدیدی کرده بود و همسرم برای مراسم هفتم پدربزرگش به اردبیل رفته بود
من هم پسرم رو به بیمارستان کودکان برده بودم و داروها اثر نداشتند
تب ۴۰ درجه و ترسم از تب و تشنج
هیچ کس هم نبود بچه رو ببرم دکتر ماشینم شوهرم برده بود.و از تنهایی و تاریکی شب میترسیدم.
همانشب برای اینکه خوابم نبره مشغول گوشیم شدم و برای اولین بار با شما در این اکانت صحبت کردم.و چقدر وسط اون اضطراب و ترس و عصبانیت خوشحال شدم.
حال شما رو کاملا درک میکنم وقتی دخترتون مریض بوده و در اون حال که احساس نیاز به کمک داشتید چقدر عصبانی بودید از کسی که قرار بود حامیتون باشه
حدس میزنم همان اتفاقات بیماری دخترتون شما رو از ازدواج پشیمون کرده باشه...
#پستچی_دو
#پستچی_جلد_دوم
#نظرات
#قسمت_پنجم
#نظر_مخاطبان
ثبتنام در
#کانال_خصوصی_پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
واتساپ
تلگرام
ادمین تلگرام جهت
#ثبت_نام
@ccch999
وقت بخیر
قسمت پنجم را الآن خواندم.پیج اینستاگرامم بلاکه و نمیتونم نظرمو بگم
من هم که عاشق گفتن نظر هستم.😊
یاد شبی افتادم که پسرم تب شدیدی کرده بود و همسرم برای مراسم هفتم پدربزرگش به اردبیل رفته بود
من هم پسرم رو به بیمارستان کودکان برده بودم و داروها اثر نداشتند
تب ۴۰ درجه و ترسم از تب و تشنج
هیچ کس هم نبود بچه رو ببرم دکتر ماشینم شوهرم برده بود.و از تنهایی و تاریکی شب میترسیدم.
همانشب برای اینکه خوابم نبره مشغول گوشیم شدم و برای اولین بار با شما در این اکانت صحبت کردم.و چقدر وسط اون اضطراب و ترس و عصبانیت خوشحال شدم.
حال شما رو کاملا درک میکنم وقتی دخترتون مریض بوده و در اون حال که احساس نیاز به کمک داشتید چقدر عصبانی بودید از کسی که قرار بود حامیتون باشه
حدس میزنم همان اتفاقات بیماری دخترتون شما رو از ازدواج پشیمون کرده باشه...
#پستچی_دو
#پستچی_جلد_دوم
#نظرات
#قسمت_پنجم
#نظر_مخاطبان
ثبتنام در
#کانال_خصوصی_پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
واتساپ
تلگرام
ادمین تلگرام جهت
#ثبت_نام
@ccch999
خانم یثربی عزیز ، قسمت ۵ پستچی دو رو خوندم و الان سر کارم ، از بخت بد پسرم مریضه ، یه بغضی تو گلومه برای حال اونروز شما خصوصا وقتی به حال امروز خودم اون عشق عمیق شما رو هم اضافه میکنم ، دیگه برام قابل درک نمیشه بقیش ، یه حال مستاصلی بهم دست میده ، خداروشکر جای شما نیستم چون عشق به فرزند به تنهایی ، بال های آدم رو میبنده و چقدر سخته کنارش یه عشق بزرگ به علی هم باشه ... عجب صبری خانم یثربی دارد ...
#پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نظر_مخاطبان
#مخاطبان
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
کانال پستچی دو
تلگرام_واتساپ
ادمین کانال
@ccch999
#پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#نظر_مخاطبان
#مخاطبان
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
کانال پستچی دو
تلگرام_واتساپ
ادمین کانال
@ccch999
خانم یثربی نازنینم،نویسنده عزیزی که عشق و درد و تنهایی را به صورت بسیار بسیار درست بیان می کنید،من هم دخترم که حال تقریبا هم سن و سال نیایش خانم عزیز است،در چند ماهگی دچار تب سی و نه و خرده ای بود و همان تهوع و داغی که فکر می کردم اگر کتری روی سر کوچکش بگذارم جوش می آید،من هم تنها بودم با همسری خانه رها کرده،و بیمارستان و دکتری که آنتی بیوتیک و چند داروی دیگر داد و حال عزیزم را بهتر نکرد که...بماند،خانم من صبح قسمت پنجم پستچی را با ناراحتی و اشک خواندم چون این خاطرات دردناک تا زنده هستیم هیچگاه از یاد نمی رود،خانم عشق،خانم یثربی دست و قلمتان بوسیدنی است،شما خاطرات ناراحت کننده را که در آن زندگی کرده اید به شیوایی و زیبایی هر چه تمام به خوانندگان خود منتقل می کنید که جز هنر زیبا و یگانه عشق نام دیگری ندارد،خیلی دوستتان دارم امیدوارم دست و کمک خدا همیشه یارتان باشد❤
#پستچی_دو
#نظرات
#پیوی
#کامنتها
#پستچی
#جلددوم
#کانال_خصوصی
ادمین
@ccch999
نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#پستچی_دو
#نظرات
#پیوی
#کامنتها
#پستچی
#جلددوم
#کانال_خصوصی
ادمین
@ccch999
نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
جانان
همراهی شما
همه چیزِ من است
همه چیز...
نفس شما
به من نفس میدهد
وگرنه از دست میرفتم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#پستچی
#رمان
#جلددوم
#کانال_خصوصی
ادمین کانال خصوصی
@ccch999
واتساپ و تلگرام
پستچی دو
فقط کانال خصوصی
این اثر فعلا به شکل کاغذی منتشر نخواهد شد....
ممنون از همراهی تان
#یاران
همراهی شما
همه چیزِ من است
همه چیز...
نفس شما
به من نفس میدهد
وگرنه از دست میرفتم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#پستچی
#رمان
#جلددوم
#کانال_خصوصی
ادمین کانال خصوصی
@ccch999
واتساپ و تلگرام
پستچی دو
فقط کانال خصوصی
این اثر فعلا به شکل کاغذی منتشر نخواهد شد....
ممنون از همراهی تان
#یاران
درباره ی یکی از رمانهای من
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
#او_یک_زن
#چیستا_یثربی
اندر احوالات یک کتاب که پیش از این نقد شده.
او یک زن کتابی آمیخته با خون و دروغ و ریا و صد البته عشق. کتابی که به شما نشان می دهد که فقط عشق نیست که قربانی می کند داشته هایتان را.
اول که رمان رو دست گرفتم با یک صحنه به شدت کلیشه رو به رو شدم، درخواست کار و بعد هم عاشقی. این کتاب ساده شروع می شه اما ساده ادامه پیدا نمی کنه. قبل از من نرگس عزیزم لطف کرد و این کتاب رو نقد کرد. خانم یثربی نمایشنامه نویس و بازیگر تئاتر فوق العاده ای هستند و توی این شکی نیست اما نمایش نامه نویسی ایشون روی داستان نویسیشون هم اثر گذاشته و ناخوداگاه طی رمان به جمله هایی بر می خوریم که اختصاصی شده نمایش نامه نویسی هستند. خانم یثربی خیلی زیبا خط قرمزهای سیاست رو دور می زنند و شما رو وارد هیاهوی نسل گذشته می کنند. نسلی که انقلاب کرد، جنگید، خون داد، شکنجه شد ولی مثل شخصیت سردار فقط بلند گفت الله اکبر.
خانم یثربی خیلی ظریف به تظاهرات و شکنجه های سال 88 اشاره می کنند و به طرز بی نهایت شجاعانه ای فریاد می زنند که دین مهم نیست اعتقاد به پیامبر و امام مهم نیست چیزی که اهمیت دارد ایمان به خداست. سردار متعصب، شبنم درمانده، مهتابی که سخت گرفتار عذاب وجدان است، نلی مطلقه که وارد نمایشنامه ای شده که هیچ نقشی در آن ندارد، علی رضای گرفتار شده در بدن اشتباهی و شهرام عاشق همه و همه خبر از شخصیت پردازی محشر چیستا یثربی می دهند. این سناریو به قدری زیبا چیده شده که نمی توانید درگیر نشوید، نمی توانید نپرسید. نمی توانید برای شبنم دل نسوزانید و دل به دل مهتاب درمانده ندهید. هیچ مهره ای در این سناریو سیاه لشکر نیست. تنها چیزی که در این اذیتم کرد چهره معصوم و بی گناه زهرا بود. خانم یثربی کار زهرا رو اشتباه می دونست اما گناه نه. شما بگید زن یک مرد متاهل شدن، اشتباه نیست؟گناه نیست؟
در گوشی: من احساس می کنم ایده اوا متولد هفتاد و نه از این داستان بهتون الهام شده درسته؟ شخصیت سردار، شخصیت عاشق پسر سردار، سارا و چریکی بودن خواهرش.
اگه هنوز در هیاهوی عاشقانه رمان پستچی خانم یثربی گیر کردید پیشنهاد می کنم قدمی جلوتر بذارید و کتاب او یک زن و رمان آنلاین ایشون رو بخونید.
#mohikz_mv
از اینستاگرام پیج
mavajeh
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
#او_یک_زن
#چیستا_یثربی
اندر احوالات یک کتاب که پیش از این نقد شده.
او یک زن کتابی آمیخته با خون و دروغ و ریا و صد البته عشق. کتابی که به شما نشان می دهد که فقط عشق نیست که قربانی می کند داشته هایتان را.
اول که رمان رو دست گرفتم با یک صحنه به شدت کلیشه رو به رو شدم، درخواست کار و بعد هم عاشقی. این کتاب ساده شروع می شه اما ساده ادامه پیدا نمی کنه. قبل از من نرگس عزیزم لطف کرد و این کتاب رو نقد کرد. خانم یثربی نمایشنامه نویس و بازیگر تئاتر فوق العاده ای هستند و توی این شکی نیست اما نمایش نامه نویسی ایشون روی داستان نویسیشون هم اثر گذاشته و ناخوداگاه طی رمان به جمله هایی بر می خوریم که اختصاصی شده نمایش نامه نویسی هستند. خانم یثربی خیلی زیبا خط قرمزهای سیاست رو دور می زنند و شما رو وارد هیاهوی نسل گذشته می کنند. نسلی که انقلاب کرد، جنگید، خون داد، شکنجه شد ولی مثل شخصیت سردار فقط بلند گفت الله اکبر.
خانم یثربی خیلی ظریف به تظاهرات و شکنجه های سال 88 اشاره می کنند و به طرز بی نهایت شجاعانه ای فریاد می زنند که دین مهم نیست اعتقاد به پیامبر و امام مهم نیست چیزی که اهمیت دارد ایمان به خداست. سردار متعصب، شبنم درمانده، مهتابی که سخت گرفتار عذاب وجدان است، نلی مطلقه که وارد نمایشنامه ای شده که هیچ نقشی در آن ندارد، علی رضای گرفتار شده در بدن اشتباهی و شهرام عاشق همه و همه خبر از شخصیت پردازی محشر چیستا یثربی می دهند. این سناریو به قدری زیبا چیده شده که نمی توانید درگیر نشوید، نمی توانید نپرسید. نمی توانید برای شبنم دل نسوزانید و دل به دل مهتاب درمانده ندهید. هیچ مهره ای در این سناریو سیاه لشکر نیست. تنها چیزی که در این اذیتم کرد چهره معصوم و بی گناه زهرا بود. خانم یثربی کار زهرا رو اشتباه می دونست اما گناه نه. شما بگید زن یک مرد متاهل شدن، اشتباه نیست؟گناه نیست؟
در گوشی: من احساس می کنم ایده اوا متولد هفتاد و نه از این داستان بهتون الهام شده درسته؟ شخصیت سردار، شخصیت عاشق پسر سردار، سارا و چریکی بودن خواهرش.
اگه هنوز در هیاهوی عاشقانه رمان پستچی خانم یثربی گیر کردید پیشنهاد می کنم قدمی جلوتر بذارید و کتاب او یک زن و رمان آنلاین ایشون رو بخونید.
#mohikz_mv
از اینستاگرام پیج
mavajeh
نگاهی به داستان
#متروی_شب_عید
چاپ شده در شماره ویژه صدم
#همشهری_داستان
داستانی از
#چیستایثربی
هرگر ظاهر زندگی دیگران را
با باطن زندگی خود مقایسه نکنید👌
خانوم یثربی فوق العاده بود من خیلی خوشحالم که همشهری داستان رو نصب کردم و داستانتون رو خریدم و اون رو پرینت گرفتم چون من خواندن الکترونیکی رو خیلی دوست ندارم اینجوری تو کتابخونم میمونه😘💜
ما خیلی اوقات تو زندگی از کسی می شنویم که داره میره مسافرت های مختلف خارجی یا فلان وسیله ی گرون قیمت رو میخره اما اینو نمیدونیم که اون شخص شاید زیر فشار هزاران قسط و قرض رفته باشه که فقط یه گوشی داشته باشه یا اصلا نمیدونیم شغل اون شخص چیه و اموراتش رو چجوری میگذرونه پس دست از ظاهر بینی برداریم و با خودمون مهربون باشیم🌹
هم خواندن این داستان رو از دست ندید و با دانلود کردن همشهری داستان بخونیدش و هم این متن رو بخونید و کتابشو تهیه کنید👇👇
ایرادی ندارد که عکس ها را ببینید و از زیبایی
عکس ها و متن ها لذت ببرید اما اجازه ندهید ساده انگارانه خوشبختی و آرامش درونیتان با مقایسه خودتان با عکس های دیگران کم شود.زرنگ تر از این حرف ها باشید.قوی تر وارد دنیاهای به تصویر کشیده شده شوید آدم ها از درون بسیار درگیرتر از آنچه نشان می دهند هستند خط اصلی این دنیاها چقدر جذاب تر نمایش دادن واقعیت ها است.همه ی آدم ها از درون شبیه هم حس می کنند اما بعضی ها توانایی بیشتری دارند که در دنیای مجازی تصویر زیباتری از واقعیت را نشان دهند.کسی که توانایی بیشتری دارد،مخاطبان بیشتری دارد و این تمام هدف اصلی سازندگان این شبکه ها است یعنی جذب مخاطبان بیشتر.آدم هایی هستند که از درون احساس لذت
می کنند و در دنیای مجازی هم این لذت ها را با دیگران تقسیم می کنند.شاید تعداد این آدم ها کم هم نباشد اما در نهایت پشت تمام عکس ها تظاهری ظریف وجود دارد فقط مواظب خود درونی زیبایتان باشید و نگذارید تحت فشار تحریک حس مقایسه ی شما خوشبختی اش را سخت تر حس کند.
#متروی_شب_عید
#چیستا_یثربی
#تکه_هایی_از_یک_کل_منسجم
غزاله میرویسی
برگرفته از اینستاگرام بانو غراله میرویسی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#متروی_شب_عید
چاپ شده در شماره ویژه صدم
#همشهری_داستان
داستانی از
#چیستایثربی
هرگر ظاهر زندگی دیگران را
با باطن زندگی خود مقایسه نکنید👌
خانوم یثربی فوق العاده بود من خیلی خوشحالم که همشهری داستان رو نصب کردم و داستانتون رو خریدم و اون رو پرینت گرفتم چون من خواندن الکترونیکی رو خیلی دوست ندارم اینجوری تو کتابخونم میمونه😘💜
ما خیلی اوقات تو زندگی از کسی می شنویم که داره میره مسافرت های مختلف خارجی یا فلان وسیله ی گرون قیمت رو میخره اما اینو نمیدونیم که اون شخص شاید زیر فشار هزاران قسط و قرض رفته باشه که فقط یه گوشی داشته باشه یا اصلا نمیدونیم شغل اون شخص چیه و اموراتش رو چجوری میگذرونه پس دست از ظاهر بینی برداریم و با خودمون مهربون باشیم🌹
هم خواندن این داستان رو از دست ندید و با دانلود کردن همشهری داستان بخونیدش و هم این متن رو بخونید و کتابشو تهیه کنید👇👇
ایرادی ندارد که عکس ها را ببینید و از زیبایی
عکس ها و متن ها لذت ببرید اما اجازه ندهید ساده انگارانه خوشبختی و آرامش درونیتان با مقایسه خودتان با عکس های دیگران کم شود.زرنگ تر از این حرف ها باشید.قوی تر وارد دنیاهای به تصویر کشیده شده شوید آدم ها از درون بسیار درگیرتر از آنچه نشان می دهند هستند خط اصلی این دنیاها چقدر جذاب تر نمایش دادن واقعیت ها است.همه ی آدم ها از درون شبیه هم حس می کنند اما بعضی ها توانایی بیشتری دارند که در دنیای مجازی تصویر زیباتری از واقعیت را نشان دهند.کسی که توانایی بیشتری دارد،مخاطبان بیشتری دارد و این تمام هدف اصلی سازندگان این شبکه ها است یعنی جذب مخاطبان بیشتر.آدم هایی هستند که از درون احساس لذت
می کنند و در دنیای مجازی هم این لذت ها را با دیگران تقسیم می کنند.شاید تعداد این آدم ها کم هم نباشد اما در نهایت پشت تمام عکس ها تظاهری ظریف وجود دارد فقط مواظب خود درونی زیبایتان باشید و نگذارید تحت فشار تحریک حس مقایسه ی شما خوشبختی اش را سخت تر حس کند.
#متروی_شب_عید
#چیستا_یثربی
#تکه_هایی_از_یک_کل_منسجم
غزاله میرویسی
برگرفته از اینستاگرام بانو غراله میرویسی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت92
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_دوم
آن مرد جواب نمی دهد.
سوالم را تکرار می کنم:
آقا، با اقوام من چیکار دارید؟
می دونید اگه یه مو از سر اونا کم شه...
بلند شد، به سمت من آمد.
بالای سرم شاخه درختی بود، دستش را به شاخه گرفت و شاخه را به حالت نوازش روی سرم کشید و گفت:
مثل مادرت لجوج، مثل مادرت خیره سر!من از این نگاه، خوشم میاد.
_همه میگن من شکل شمام آقا...
واقعا هستم، دارم می بینم! چرا؟
بالاخره یه نفر، باید جواب این سوال رو بده.
من متولد کرمانشام، ولی چرا شکل شمام؟ و شکل خواهر مرحومتون؟
دوباره شاخه را روی سرم کشید و لبخند زد و گفت:
خیلی زوده که یه چیزایی رو بفهمی بچه!
می گویم: شما بگید، فهمش با من!
لبخند تلخی می زند...
_مثل مادرت جواب میدی!
چقدر صبر کردم، هفده سال!
تا برسی به سن اون، سنی که اون شلاق خورد...
سنی که زل زد به من و گفت:
من غیرت دارم، تو چی؟!...
من هفده سال سعی کردم غیرتی رو بدست بیارم که به نظر اون نداشتم!
حالا ببین چی شدم! مسئول تمام شورشی های ناکجا آباد...
هر کس از هر جا می خواد جدا شه، فرار کنه، شورش کنه، عصیان کنه، غارت کنه، آدم بکشه، میاد سراغ من!
فرمانده ی مرگ...
نه من می خواستم آدم بدی باشم، نه هدفمون این بود!
روژانو، زنم، منو برای رئیس شدن، تربیت کرد!
به من گفت:
"من کل کردستانو بهت میدم!"
و کردستان به کسی مثل من نیاز داشت، به کسی که چیزی برای از دست دادن نداشت!
بناز هدفش این نبود، فقط دلش می خواست، که خاکش، ناموسش باشه و بیگانه توش، دخالت نکنه!
هدفش، جدایی نبود، ولی من یه کشور می خوام دختر...
من می خوام حاکم اون کشور باشم.
حاکم یه جمهوری دیگه...
مادر و پدرِ تو هم، کُرد هستن!
اونا باید، در برابر حاکمشون سر فرود بیارن!
همینطور بناز، سارا، شوهرت طاها و بقیه...
همه ی اینارو روژانو یادم داد و خیلی چیزای دیگه...
روژانو یادم داد چطور می تونم فکرمو متمرکز کنم...
چطوری می تونم حرکت ذهن داشته باشم...
چطوری می تونم از قدرتهام، به بهترین شکل، استفاده کنم.
_آقا، روژانو یادتون داد آدم بدی باشید؟!اون، خودش آدم بدی نیست.
چطور ممکنه؟
خیره در چشمانم نگریست و گفت:
الان شلاق لازم داری دختر!
آخه من کجام آدم بدیه؟
حکومت مستقل خواستن، جرمه؟
می دانستم که مشکل او، جدایی طلبی نیست و نمی دانستم که چرا می خواهد تمام اعضای خانواده ی ما را دور هم جمع کند!
_من نمی تونم قولی به شما بدم!
_اون فرمانده به حرف تو، گوش میکنه، شکل زن مرحومشی!
هر چی باشه، یه روزی، داماد خانواده ی ما بوده.
من باهاش کاری ندارم، ولی باید بیاد!تو باید بهش بگی.
راستی هیچ می دونی چرا نذاشت تو با پسرش، عروسی کنی؟
تلفن من!
بهش زنگ زدم، گفتم عکس دختره رو ببین!
وقتی شباهت زیاد تورو، با من و زن مرحومش دید، فهمید که من گم و گور نشدم!
فهمید دنبالتونم، ول کن نیستم تا...
_تا چی؟
_تا تو آوا... تو مال منی... تو!
یخ می کنم...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت92
#قسمت_نود_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت92
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_نود_و_دوم
آن مرد جواب نمی دهد.
سوالم را تکرار می کنم:
آقا، با اقوام من چیکار دارید؟
می دونید اگه یه مو از سر اونا کم شه...
بلند شد، به سمت من آمد.
بالای سرم شاخه درختی بود، دستش را به شاخه گرفت و شاخه را به حالت نوازش روی سرم کشید و گفت:
مثل مادرت لجوج، مثل مادرت خیره سر!من از این نگاه، خوشم میاد.
_همه میگن من شکل شمام آقا...
واقعا هستم، دارم می بینم! چرا؟
بالاخره یه نفر، باید جواب این سوال رو بده.
من متولد کرمانشام، ولی چرا شکل شمام؟ و شکل خواهر مرحومتون؟
دوباره شاخه را روی سرم کشید و لبخند زد و گفت:
خیلی زوده که یه چیزایی رو بفهمی بچه!
می گویم: شما بگید، فهمش با من!
لبخند تلخی می زند...
_مثل مادرت جواب میدی!
چقدر صبر کردم، هفده سال!
تا برسی به سن اون، سنی که اون شلاق خورد...
سنی که زل زد به من و گفت:
من غیرت دارم، تو چی؟!...
من هفده سال سعی کردم غیرتی رو بدست بیارم که به نظر اون نداشتم!
حالا ببین چی شدم! مسئول تمام شورشی های ناکجا آباد...
هر کس از هر جا می خواد جدا شه، فرار کنه، شورش کنه، عصیان کنه، غارت کنه، آدم بکشه، میاد سراغ من!
فرمانده ی مرگ...
نه من می خواستم آدم بدی باشم، نه هدفمون این بود!
روژانو، زنم، منو برای رئیس شدن، تربیت کرد!
به من گفت:
"من کل کردستانو بهت میدم!"
و کردستان به کسی مثل من نیاز داشت، به کسی که چیزی برای از دست دادن نداشت!
بناز هدفش این نبود، فقط دلش می خواست، که خاکش، ناموسش باشه و بیگانه توش، دخالت نکنه!
هدفش، جدایی نبود، ولی من یه کشور می خوام دختر...
من می خوام حاکم اون کشور باشم.
حاکم یه جمهوری دیگه...
مادر و پدرِ تو هم، کُرد هستن!
اونا باید، در برابر حاکمشون سر فرود بیارن!
همینطور بناز، سارا، شوهرت طاها و بقیه...
همه ی اینارو روژانو یادم داد و خیلی چیزای دیگه...
روژانو یادم داد چطور می تونم فکرمو متمرکز کنم...
چطوری می تونم حرکت ذهن داشته باشم...
چطوری می تونم از قدرتهام، به بهترین شکل، استفاده کنم.
_آقا، روژانو یادتون داد آدم بدی باشید؟!اون، خودش آدم بدی نیست.
چطور ممکنه؟
خیره در چشمانم نگریست و گفت:
الان شلاق لازم داری دختر!
آخه من کجام آدم بدیه؟
حکومت مستقل خواستن، جرمه؟
می دانستم که مشکل او، جدایی طلبی نیست و نمی دانستم که چرا می خواهد تمام اعضای خانواده ی ما را دور هم جمع کند!
_من نمی تونم قولی به شما بدم!
_اون فرمانده به حرف تو، گوش میکنه، شکل زن مرحومشی!
هر چی باشه، یه روزی، داماد خانواده ی ما بوده.
من باهاش کاری ندارم، ولی باید بیاد!تو باید بهش بگی.
راستی هیچ می دونی چرا نذاشت تو با پسرش، عروسی کنی؟
تلفن من!
بهش زنگ زدم، گفتم عکس دختره رو ببین!
وقتی شباهت زیاد تورو، با من و زن مرحومش دید، فهمید که من گم و گور نشدم!
فهمید دنبالتونم، ول کن نیستم تا...
_تا چی؟
_تا تو آوا... تو مال منی... تو!
یخ می کنم...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت92
#قسمت_نود_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2