چیستایثربی کانال رسمی
6.63K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت

پرم از راه، از پل، از رود، از موج

پرم از سایه برگی در آب:

چه درونم تنهاست

#سهراب_سپهری

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت89
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_نهم

خواهر درویش تیر می خورد؟
به خاطر کمک به کسی که دوستش داشته؟
تنِ عاشق روژانو، تیر آتشین یاسر را، می پذیرد؟

من، آوا متولد ۱۳۷۹ هستم و دیگر حتی، مادرم به چشم هایم نگاه نمی کند!
همه می ترسند که آنچه را ببینم که نباید
ببینم! ولی آن چیست؟
شاید اصلا به خاطر همان، زلزله آمده است؟
چه چیزی نباید به یاد آورده شود؟!

جمله ی روژانو، خواهر درویش، یادم میاید:
آب نعمت خداست، اما خدا نکند روزی، خشمگین شود!
رحم نمی کند، آینده و حال و گذشته را، مقابل چشمت میاورد و با خود میبرد...
زمین هم مهربان است، اما خدا نکند خشمگین شود!
حتی مرده هایش را، به جانت میاندازد‌ و خاطرات را...

چه کسی فکر می کرد آن زن، روژانو، عاشق شده است؟
عاشق پسرکی خودسر که مثل خودش، تنها بزرگ شده...
جذاب است، کله شق و هنوز نادان!
کسی بالای سرش نبوده که چیزی یادش دهد، خودش هم دنبال یادگیری نرفته...
کورکورانه فقط شعارهایی را که شنیده، تکرار کرده. فقط شعار!

باید کسی بقیه ی ماجرا را به من بگوید!
ولی چه کسی؟
هیچکس مثل من نمی خواهد به گذشته برگردد. حتی طاها! او حال را می خواهد و آینده را.

کسی انگار، از دور، صدایم میزند‌:
آوا بیا!
آوا...

صدا از عمق جنگل است...
در باد می پیچد، گویی که در گیسوانم!

چشمانم را می بندم.
من تسلیم‌ حقیقتم.
دیگر به نگاه کسی، نیاز ندارم، حالا خودم، گذشته ام. در زمان جاری ام...
می بینم و می شنوم!

اکنون به‌ ۷۸ برمیگردیم...
بر زمین افتاده ام!
قلبم، جای قلب روژانو می تپد، وقتی که خود را یک‌ لحظه زودتر از تیر یاسر، به زمین میاندازد.
او حرکتِ دست یاسر را می بیند و فقط همین!
روی زمین است... نمی داند چطور!
انگارصدایی از دورها به او گفته:
بخواب زمین روژانو!

یاسر فکر می کند زن تیرخورده...
به سمتش می شتابد.
روژانو دستش را می گیرد.

_نکن جوون!
تو فقط غرورت شکسته، نه دلت، هنوز نمی دونی عشق چیه!
چی می خوای بدست بیاری؟
یه دختر کُرد؟
من تمام‌ کردستانو‌ بهت میدم...
من کاری می کنم که تمام کردها، تو رو از خودشون بدونن و عاشقت بشن!
اونوقت اون دخترِ دشت ذهابی و شوهرش، لال میشن و به تو غبطه میخورن. به جایگاهی که پیدا می کنی!
اون روز، نه تنها می بخشنت، که‌ آرزو می کنن‌ باهاشون حرف بزنی!

من دوستت دارم جوون...
تو انرژی روشن داری،‌ فقط راه گم کردی!من، راهو نشونت میدم، بهم اعتماد کن...
منم مثل تو، جز خدا، کسی رو ندارم، دلم، زائرت شده مَرد...

یاسر می گوید:
چکار باید بکنم؟

زن می گوید:
اول منو، زنِ خودت کن.
تو نجیبی! اول باید خون ما یکی بشه که بتونم‌ قدرت دیدن رو، بهت هدیه بدم!
من همیشه کنارت می مونم!

و چنین بود که یاسر بیست ساله، زیر نور ماه، زنی را به عقد خود در میاورد، که هم، یارش می شود، هم همراهش!
هم دلش، هم رازدارش.
پیوند جسم و جان...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت89
#قسمت_هشتاد_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
دوستان

کانال خصوصی
#پستچی_دو
قسمت چهارم
شب منتشر میشود
صبح ‌جمعه، بیشتر مخاطبانم نیستند
من هم جای ثابت نیستم
ممنونم


@ccch999
ادمین تلگرام
برای کانال خصوصی پستچی
#پستچی
#جلددوم


واتساپ
ادمین

09122026792
#پستچی
#جلد_دوم
فقط در کانال خصوصی
نویسنده
#چیستایثربی

این کتاب فعلا به شکل کاغذی منتشر
نخواهد شد
دلیلش را در خودِ کتاب میفهمید


ادمین کانال تلگرام
@ccch999

ادمین کانال واتساپ
09122026792


اگر مرگ حق است ، عشق هم حق است...

#چیستا_یثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت90
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_نود

من آوا هستم، چشمانم را می بندم.
خواب می بینم که مردی به من نزدیک می شود، دستم را می گیرد و می گوید بیا، تو با ما هستی، تو جزء گروه ما هستی!

چشمانم را باز می کنم، طاها، کنارم نشسته و افسرده به نظر می رسد...

می گویم: چی شده؟!

_تو اصلا به من توجه نداری!
حس می کنم دیگه مثل روزای اول، دوستم نداری.

_نه طاهاجان، تو تمام زندگی منی!

_یه زمانی شاید بودم، از بعد اینکه آب بُردت اون روستای مرزی، یه جوری شدی!انگار سرنوشت تمام آدما، برات مهمه، جز من!

_آخه اون آدما، داستانای عجیب غریبی دارن...

_به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟
بذار زندگیمونو کنیم...
مگه چند سال زنده ایم آوا!
حالا همه ی زندگیمون، بگردیم دنبال داستان اموات اینا؟!
هر چی که هست خودشون می دونن!

تو به من گفتی بچه ی یه خانواده ی کُردم!
تو گفتی پدرم فرمانده نیست!
حداقل اون فرمانده ی ایرانی نیست که من می شناسم!
میدونی اصلا برام مهم نیست!
من، پدرم رو کسی می دونم که بزرگم کرده!
حالا اینکه ژن من یا اجداد من، کیا بودن، کرد بودن، پیشمرگ بودن، چریک بودن، به الانِ من چه ربطی داره؟

من تمام چیزایی که تو زندگیم دارم از پدرم یاد گرفتم، حالا تو می خوای بری نبش قبر کنی، که اینا، هر کدوم از کجا آمدن و از کجا به هم وصل میشن؟
ولی منی که کنارتم نمی بینی!

تو زن رسمی منی، حتی نمیذاری بهت دست بزنم!
در صورتی که تو، عاشق من بودی، تو تمایل داشتی که ما همون شب...

_ببین طاها، از اون شب زلزله، خیلی گذشته!
من خیلی چیزارو فهمیدم.
عشقِ من به تو، کم نشده، ولی آدم تا گذشته رو نفهمه، انگار ریشه اش توی باده، انگار توی هیچ خاکی ریشه نداره!
من نمی دونم دقیقا کی ام!

طاها نگاهم می کند...

_تو آوا هستی، همسر من و دختر پدر و مادرت!
اصلا مگه مهمه کی هستی، مهم اینه الان چی هستی!

_حتی نمی دونم الان چی هستم!
یه صدایی می شنوم، یه صدایی منو می خواد!
نمی دونم کیه یا چیه؟

مادرم ازمن فرار می کنه، پدرم جوابمو نمیده، دایی سعید، تو چشمام نگاه نمی کنه!
من توانایی...

_توروخدا بس کن این توانایی رو...
میگید بناز، به پیوند مغز استخوان نیاز داره، باشه!
برای من مهم نیست.
بیان زودتر این پیوند رو انجام بدن.
فقط باید بهم ثابت بشه که بعدش تو اینا رو فراموش می کنی!
از این جای لعنتی میریم!

می دونی من بنازو یادم میاد، وقتی کوچیک بودم، منو دزدید.
خشن بود...
قلعه شنی منو، مدام خراب می کرد، فکر می کردم دیوونه ست، اما الان که داستان زندگیشو می دونم، خب یه جورایی بهش حق میدم.
اگه واقعا سرطان داره و اگه بافت خونی من بهش می خوره، مشکلی ندارم...
ولی زودتر!

از وقتی اومدیم اینجا، همه ی مشکلات شروع شد، قبلش تو منو میدیدی، دوستم داشتی!

_هنوزم دوستت دارم، ولی یه نفر، صدام میزنه طاها، انگار یه کاری نصفه مونده، که فقط من باید تمومش کنم!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت90
#قسمت_نود
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
یک زن
قدرت فراوانی دارد
میتواند
عاشق شود
عاشق کند
فرزند تربیت کند
بداند
آگاهی رسانی کند
و مومن به جوهره
حقیقت باشد

گاهی مرشد باشد
و گاهی کارآموز...

زن توانایی همه ی این
کارها را دارد
و مهم تر از همه
زن میتواند
مرد غمگین را خوشحال کند...
با لطافتی که خداوند در
وجودش گذاشته است

#چیستا_یثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#پستچی
#جلد_دوم
فقط در کانال خصوصی
نویسنده
#چیستایثربی

این کتاب فعلا به شکل کاغذی منتشر
نخواهد شد
دلیلش را در خودِ کتاب میفهمید


ادمین کانال تلگرام
@ccch999

ادمین کانال واتساپ
09122026792


اگر مرگ حق است ، عشق هم حق است...

#چیستا_یثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_نود_و_یکم

طاها را می فهمم، ولی نمی توانم اکنون‌ آن‌ چیزی باشم‌ که او می خواهد.

قصه هایی برای من‌ شروع شده که باید به سرانجام‌ برسد.
باید آخرِ قصه ها را بدانم...

بلند می شوم، به سمت در میروم.
طاها افسرده، از پنجره به بیرون نگاه می کند، ناگهان می گوید:
باز دیدمش!

با تعجب برمی گردم...

_کیو؟

_مگه نمی بینی؟

از پنجره نگاه می کنم!
هیچ چیز نمی بینم.
نه، کسی پشت پنجره نیست!

طاها با تعجب به من نگاه می کند...

_یعنی تو، فرمانده رو پشت پنجره نمی بینی؟!

_کدوم فرمانده؟ پدرت؟

_من به پدرم نمیگم فرمانده!

_کیو میگی طاها؟!

_فرمانده!

_فرمانده کیه؟! بنازو میگی؟

_فرمانده ی کل...
تو زلزله دیدمش، اومده بود کمک.
جسدا رو، از زیر آوار، می کشید بیرون!بعد دیگه ندیدمش.

با تعجب به طاها نگاه می کنم!
درباره ی چه کسی صحبت می کند؟
صدای پوتین هایی را می شنوم،
پشت پنجره است.

می دانستم چنین روزی می رسد.
با من کار دارد!
بلند می شوم...

طاها می گوید:
شالتو سرت کن!
چرا مثل جادو شده ها شدی؟

می گویم: صورتشو دیدی؟

_همه جا پر از خاک‌ بود و جسد...
اون ماسک جلوی صورتش بود...
نه! چهره شو ندیدم...
چطور؟

می گویم: هیچی!
و خوشحال شدم که صورتش را ندیده است!

طاها می گوید:
وایسا منم بیام! تنها بیرون نرو!

_نه طاها... اینجای قصه رو، من باید تنها برم.
اون با‌ من کار داره...
تا الانم خیلی صبر کرده!

طاها با تعجب می پرسد:
اون فرمانده‌ ی کل تمام شورشی های دنیاست...
از مردم شنیدم!‌
مگه تو می شناسیش؟

سکوت می کنم، از اتاق بیرون می روم...
هنوز شالم را، کامل سرم نکرده ام که صدای طاها را، پشت سرم می شنوم:
درو باز کن!
چرا روی من، درو قفل کردی آوا؟

_من نبستم!
من کلید این خونه رو ندارم.

طاها با لگد، به درمیکوبد.
ولی دیر شده است.
من به سمت مزرعه می روم.
آنجا منتظر من ایستاده...
نمی ترسم...
شاید مرگ هم، همین شکلی باشد...

ماسک‌ مقابل دهانش را برمی دارد.
نگاهم می کند.
خیره ام!

_منو می شناسی دختر؟

_بله!

_پس همه شونو جمع‌ کن!
توی خونه ی سعید...
بگو کارت واجبه. همه شون...

_من نمی دونم بناز کجاست؟
نمی دونم سردار، حرفمو باور کنه یا نه!

_این دیگه به قدرت تو بستگی داره!
بناز هم، داره میاد اینجا!
چند دقیقه ی دیگه میرسه.
اگه تو کمک‌ نکنی، می دونی که...

_بله می دونم!
اون سردار بخاطر شما اومده غرب، نه برای زلزله یا پیدا کردن من!
وظیفه شه!
مجبوره برادر زنِ سابقشو بکشه...
درسته آقا یاسر؟

_دیگه یاسر صدام نمی کنن!
من اسم ندارم.
تو هم، صدام نکن...
فقط جمعشون کن!

_ولی من چرا باید، بهتون کمک کنم؟!چیکارشون دارید آقا؟
اونا عزیزای منن...

_اول از همه، بخاطر من به این دنیا آمدی. اینو نمی دونی؟

_نه!

_جمعشون کن آوا!
قبل از اینکه سردارتون، بخواد منو بکشه، قبل از اینکه من بکشمش!
وقت جواب پس دادنه دختر!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت91
#قسمت_نود_و_یکم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
کُرد در شاهنامه فردوسی :

فردوسی در داستان قیام کاوه آهنگر بر علیه ضحاک ماردوش به کُردها چنین اشاره می‌کند:

هنگامی که ضحاک ماردوش برای آرام کردن مارهای روی دوشهایش به پیروی از اهریمن دستور داد تا هر روز دو جوان ایرانی را بکشند و مغزسرهایشان را طعمه مارها کنند، در این هنگام دو آشپز ایرانی به نام‌های ارمایل و گرمایل به زیرکی خود را به دربار رساندند و در آشپزخانه ضحاک مشغول کار شدند.

این دو نفر هر روز یکی از دو جوان را که رشید تر از دیگری بود رها می‌کردند و مغز سر دومی را با مغز سر گوسفندی می‌آمیختند و طعمه مارها می‌کردند. تا دست کم یکی از دو نفر را نجات داده باشند. جوان رشید رهایی یافته به کوه‌ها پناه می‌برد و در آن‌جا چوپانی پیشه می‌کرد و پنهانی روزگار می‌گذرانید.

فردوسی سپس می‌گوید:

(((خورشگر بدیشان بزی چند و میش؛ سپردی و صحرا نهادند پیش)))

(((کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد؛ که ز آباد ناید به دل برش یاد)))

یعنی از افزایش نسل این جوانان نژاده و رشید، جمعیت «کُرد» پدید آمد.

فردوسی از زبان کاوه آهنگر هنگام قیامش ضد ضحاک میگوید :

(((بپویید کاین مهتر آهرمنست؛ جهان آفرین را به دل دشمن است)))

(((همی رفت پیش اندرون مرد گُرد (زبانشناسان به کُرد تعبیر کرده‌اند و البته پهلوان)؛ جهانی برو انجمن شد نه خرد)))

که این اوج حضور کُردها در شاهنامه فردوسی است در داستان کاوه آهنگر و ضحاک است که بعد از قیام کاوه آهنگر و پیروزی در برابر ضحاک؛ فردوسی نژاد «کُرد» را از کاوه آهنگر می‌داند . که عمده این نژاد ساکن کوهستان‌های غرب ایران شدند و با ازدیاد جمعیتشان متحد شدند و ضحاک را سرنگون کردند.

#کرد
#شاهنامه
#فردوسی

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
فقط فکر کن که بیست و پنج سال پیش ، چه کسی بودی‌‌؟
زمان زیادی است.
زمان را به عقب برگردان.

بیست و پنج پله به عمق کهکشان شیری ، پایین برو...‌ .
آنجا دخترکی شاد ، عاشق و پر از آرزو میبینی ... دختری که از چشمهایش اراده و انگیزه میبارد و سخت شاکر است و امیدوار ... .

حالا یک‌اشتباه کوچک!
یک جواب مثبت !
به یکنفر...
.
.
برای فرار از محیط خانواده ای که افرادش ، همخون تو نیستند و نه همجنست... و نه حتی دوستدارت!
بیزارند از تو و فرقی که با آنها داری...‌
از امیدِ وجودت میترسند
. .
.

سعی‌ میکنی بگریزی
یک پله را اشتباه میروی...
دیگر
بالا نمیروی..‌.
.
. به اعماق سیاهچال ، پرتاب میشوی...
میخواهی آن بیست و پنج پله را برگردی
و دوباره از اول شروع کنی...
ولی در اعماق سیاهچالِ خودت زندانی هستی و

#نمیتوانی!
.
گرفتار شده ای...
. مارها و هیولاها به دست و پایت چسبیده اند
و تو را دوباره به قعر سیاهچال میاندازند...
.
.
.
.
.
.
آنها شیرت را میخواهند
خونت را میخواهند
مرگت را میخواهند

تاریکی ات را میخواهند....
موجوداتی ، با دهانی همیشه باز ....
.
.
. ...
من میخواهم بشود
من از امروز ، برمیگردم ....
نه به زمان گذشته ،
بلکه به آن دخترک امیدواری که زمانی در من‌ بود... .
.
.

دیشب خواب دیدم ، دستم بوی گلِ یاس میدهد...
و دیگر برایم مهم نیست که
میشود یا نمیشود!
من
تصمیمم را گرفته ام ...
تیر آخرِ آرش ، .....
حتی اگر به قیمت جانش تمام شود ،
برای
بالا رفتن از این سیاهچال....
.
. من آنقدر عاشقم که میتوانم برگردم ...
گرچه معشوق من ، نور است ... .
.

من برمیگردم ،
بی کمک و بی یاور ،
فقط به مدد آتشی که هنوز ، در قلبم ، شعله میکشد.
.
.
من برمیگردم به قلب نورانی آن دخترک ،
هر چه میخواهد بشود ، بشود.‌‌..
.

من برمیگردم
به آن دخترک شاد و امیدواری که بودم .... .
.
.
.
برای سالکان، عرض زمان مهم است ،
نه طول آن!
.
.
سن ، فقط یک عددِ بی معناست...
سنِ واقعی را ، دلت نشان میدهد.... .
. .
. . . .من از این سیاهچال تاریک ، بیرون میروم....
میبینید!
. .
.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
.
. .
.
.
. .
.برگرفته از اینستاگرام دوم چیستایثربی
ادرس پیج اینستا گرام
@chista_yasrebi.2