Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#پستچی
جلددوم
اشتراک گذاری این داستان در کانالها ،گروهها و اینستاگرام ممنوع است
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
جلددوم
اشتراک گذاری این داستان در کانالها ،گروهها و اینستاگرام ممنوع است
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
با تمام عشقم به #تو ...
#قصه را نوشتم....
چونهنوز معتقدم :
#عشق میتواند معجزه کند
#قصه میتواند معجزه کند
#کلمه میتواند معجزه کند
و دنیا با عشق ، میتواند بهتر شود
و این دو روز زندگی ، زیباتر ....
.
.
.
با تمام #عشقم به تو
این #داستان را در فضای خصوصی منتشر میکنم
که تاریخ رنجو عشق من و تو
واین خاک
در یاد بماند ... آنچه بر ما گذشت
و آنچه بر فرزندان ما میرود....
.
.
با تمامعشقم به تو
من هم پیکی هستم
که باید پیام عشق خداوند را به مردم برسانم
و بگویم بیشتر بدبختی آدمها، جنگها، خودخواهیها ، پولپرستیها، فساد و شهوتها ... فقط و فقط از نبودِ عشقی اصیل است.... با تمام عشقم به تو علی،
#پستچی_دو را که بخش خصوصی زندگی ما بود
به مردم تقدیم میکنم
و اینایام در تهران نخواهم بود
خانه ای در دل کوه ....
تا بتوانم بنویسم.....
و مجبورم ارتباطم را مدتی باهمه چیز ، قطع کنم!
.
#نوشتن
با جان و دل ....
به آنها که به من اعتماد کردند
و در کانال
#تلگرام یا
#واتساپ برای خواندن این
#زندگینامه عضو شدند
.
هنوز مهلت هست
البته قصه فردا شروع مبشود
ما عاشقان در گروه بزرگ پستچی در کانال و واتساپ گرد هم میاییم
اما حرفهای خصوصی دلمان را در اکانت اینستاگرام دوم من میزنیم
#حرفهای_خصوصی زنانه و مردانه.
.
.
.
ثبت نام :
@ccch999آیدی تلگرام
.
فقط پیام درخواست عضویت دهید
ادمینها جای من پاسخگو هستند
.
.
پستچی_دو دیگر هرگز تکرار نمیشود...
#هرگز
همانگونه که من
همانگونه که علی.
من پای این عشق
ایستادم
و میایستم....
و حرفهای خصوصی را باید به دوستان_خصوصی زد.... و محرم
آنها که به من اعتماد کردند.
.
.
بااحترام و دلی سرشار از عشق
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#معجزه
#بانو
#سردار_عشق
#پستچی
تماسهای صوتی #بلاک میشوند.
نت ضعیف است
درخواست را در دایرکت نفرستید
اس ام اس بلاک میشود
من خط خودم را برای اینکار به ادمینها بخشیدم.
.
.
فقط درخواست مکتوب
در ایدی تلگرام
یا واتساپ
ممنون
#قصه را نوشتم....
چونهنوز معتقدم :
#عشق میتواند معجزه کند
#قصه میتواند معجزه کند
#کلمه میتواند معجزه کند
و دنیا با عشق ، میتواند بهتر شود
و این دو روز زندگی ، زیباتر ....
.
.
.
با تمام #عشقم به تو
این #داستان را در فضای خصوصی منتشر میکنم
که تاریخ رنجو عشق من و تو
واین خاک
در یاد بماند ... آنچه بر ما گذشت
و آنچه بر فرزندان ما میرود....
.
.
با تمامعشقم به تو
من هم پیکی هستم
که باید پیام عشق خداوند را به مردم برسانم
و بگویم بیشتر بدبختی آدمها، جنگها، خودخواهیها ، پولپرستیها، فساد و شهوتها ... فقط و فقط از نبودِ عشقی اصیل است.... با تمام عشقم به تو علی،
#پستچی_دو را که بخش خصوصی زندگی ما بود
به مردم تقدیم میکنم
و اینایام در تهران نخواهم بود
خانه ای در دل کوه ....
تا بتوانم بنویسم.....
و مجبورم ارتباطم را مدتی باهمه چیز ، قطع کنم!
.
#نوشتن
با جان و دل ....
به آنها که به من اعتماد کردند
و در کانال
#تلگرام یا
#واتساپ برای خواندن این
#زندگینامه عضو شدند
.
هنوز مهلت هست
البته قصه فردا شروع مبشود
ما عاشقان در گروه بزرگ پستچی در کانال و واتساپ گرد هم میاییم
اما حرفهای خصوصی دلمان را در اکانت اینستاگرام دوم من میزنیم
#حرفهای_خصوصی زنانه و مردانه.
.
.
.
ثبت نام :
@ccch999آیدی تلگرام
.
فقط پیام درخواست عضویت دهید
ادمینها جای من پاسخگو هستند
.
.
پستچی_دو دیگر هرگز تکرار نمیشود...
#هرگز
همانگونه که من
همانگونه که علی.
من پای این عشق
ایستادم
و میایستم....
و حرفهای خصوصی را باید به دوستان_خصوصی زد.... و محرم
آنها که به من اعتماد کردند.
.
.
بااحترام و دلی سرشار از عشق
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#معجزه
#بانو
#سردار_عشق
#پستچی
تماسهای صوتی #بلاک میشوند.
نت ضعیف است
درخواست را در دایرکت نفرستید
اس ام اس بلاک میشود
من خط خودم را برای اینکار به ادمینها بخشیدم.
.
.
فقط درخواست مکتوب
در ایدی تلگرام
یا واتساپ
ممنون
Bang Bang
Dua Lipa
بنگبنگ
عشق من مرا کشت
دوآ لیپا
اصل ترانه
نانسی سیناترا
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
تقدیم به طرفداران قصه های
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
عشق من مرا کشت
دوآ لیپا
اصل ترانه
نانسی سیناترا
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
تقدیم به طرفداران قصه های
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
پستچی_دو تا دقایقی دیگر
در کانال
و گروه_کانال واتساپ
در کانال
و گروه_کانال واتساپ
دوستان مقیمخارج
فقط تا دوشنبه برای ثبت نام کانال پستچی دو وقت دارید
دوستان واتساپ فقط تافردا
دوستان تلگرام تا دوشنبه
بعد لینکها باز عوض میشود
ضمنا کانالهای دیگری به اسم من یا پستچی ساخته شده که مال من نیست و بی اعتبار است. فریب نخورید
کانال ماخصوصیست و ویس من در آن آمده
چند بار
@ccch999
ادمین کانال داستان من
فقط تا دوشنبه برای ثبت نام کانال پستچی دو وقت دارید
دوستان واتساپ فقط تافردا
دوستان تلگرام تا دوشنبه
بعد لینکها باز عوض میشود
ضمنا کانالهای دیگری به اسم من یا پستچی ساخته شده که مال من نیست و بی اعتبار است. فریب نخورید
کانال ماخصوصیست و ویس من در آن آمده
چند بار
@ccch999
ادمین کانال داستان من
برای دوست داشتنِ من ، نمیخواهد فرهاد کوه کن باشی....
فقط کافیست نگاهم کنی ، حالم را بپرسی و لبخند بزنی ...
#چیستایثربی
رمان
#داستان
#آوا_متولد۱۳۷۹
قسمت87
امشب
فقط کافیست نگاهم کنی ، حالم را بپرسی و لبخند بزنی ...
#چیستایثربی
رمان
#داستان
#آوا_متولد۱۳۷۹
قسمت87
امشب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت86
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_ششم
ما همه ی روزها را زندگی نمی کنیم، برخی از روزها فقط، دم و بازدم است، از اینسو به آنسو می رویم، کارهایی می کنیم، ولی دلمان مرده است!
با این حساب، عمر واقعی ما خیلی کمتر از آن است که فکر می کنیم.
ما فقط، روزهایی که دلمان می تپد، زنده ایم، و بناز، دلش نمی تپید...
احساس می کرد که اتفاقی افتاده است، به همه چیز، بی تفاوت شده است، حتی گاهی، در هدفش؛ شک می کرد!
اینکه زندگیش را وقف یک "جمله" کرده بود:
"خاک من، ناموس من!"
آیا خاکش، او را هرگز تحویل می گرفت؟
آیا او را به عنوان یک زن، یک چریک، یک فرمانده ی پیشمرگ، جدی می گرفت؟
یا او، خودش را به زور، به صف اول تمام جبهه ها، رسانده بود؟
حالا یک اسم بود...
اسمی که از آن می ترسیدند!
اما آیا قلبی هم داشت؟
خواهرش گم شده بود...
شنید که او را گروگان گرفته اند.
یک دورگه ی چشم آبی!
باید بخاطر سارا، سفر می کرد...
شنید فرمانده رفته!
شنید، سعیدصادقی هم به فرمانده کمک می کند!
بناز، سعید را درک نمی کرد.
نمی دانست سعیدصادقی، با خانواده ی او صمیمی تر است یا ارادتش به فرمانده، بیشتر؟!
می دانست سعید، به فرمانده ایمان دارد، اما دلش، با هموطنانش است، با کردها...
بناز، خود را، عراقی نمی دانست، خود را یک کرد ازلی، می دانست و می دانست که همه ی کردهای عالم، از یک ریشه اند و همگی، درد مشترک دارند.
می دانست که سعید، نمی تواند از کنار آن ها و رنجشان بی تفاوت بگذرد، همانگونه که برای او، از ضرب و شتم، دستگیری و شلاق خوردن خواهر کوچکش، درد دل کرده بود و تلخ گریسته بود، اکنون به یاری فرمانده رفته بود، تا سارا را پیدا کنند!
آیا برای فرمانده رفته بود؟
یا برای سارا؟
بناز مطمئن نبود!
شاید سعید، فقط برای کمک به سارا، پا جلو گذاشته بود.
به هرحال هنوز هیچکس نمی دانست، هیچکس...
که فرمانده، چه نامه هایی امضا کرده و واقعا کیست!
شاید فقط خدا می دانست، نه سعید می دانست، نه سارا و نه حتی بناز!
خواهرش، گم شده بود، یک جاسوس دو رگه، او را دزدیده بود و بناز در دیار غریب، گروگانی داشت که دلش می خواست او را، با برادرزاده اش، عوض کند...
برادرزاده ای که به اشتباه، به فرمانده داده بود!
در سن کم...
پانزده سالگی!
در وقت عزای مادرش که دق مرگ شده بود!
در عزای برادری که با همسرش، سلاخی شده بود!
و او، در آن ایام، دختر نوجوان آسیب دیده ای بود که فقط چهار سالِ عمرش، از آن روز شوم می گذشت...
روزی که سه مرد بعثی، در کنار رودخانه برای ابد، روح او را به سه تکه تقسیم کردند!
یک تکه وطنش، یک تکه اسلحه و یک تکه دفاع همیشگی! و دیگر هیچ!
او "زن بودن" را هرگز به معنای واقعی، حس نکرده بود!
حالا تنها چیزی که آزارش می داد یاسر بود...
اگر او را نگه می داشت باید با او چه می کرد؟!
اگر کسی دنبال یاسر نمی آمد چه؟
اصلا شاید هیچکس طاها را، جای یاسر تحویل نمی داد!
شاید هیچکس یاسر را نمی خواست.
هیچکس جز...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت86
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت86
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#رمان
#کتاب
#پاورقی
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_ششم
ما همه ی روزها را زندگی نمی کنیم، برخی از روزها فقط، دم و بازدم است، از اینسو به آنسو می رویم، کارهایی می کنیم، ولی دلمان مرده است!
با این حساب، عمر واقعی ما خیلی کمتر از آن است که فکر می کنیم.
ما فقط، روزهایی که دلمان می تپد، زنده ایم، و بناز، دلش نمی تپید...
احساس می کرد که اتفاقی افتاده است، به همه چیز، بی تفاوت شده است، حتی گاهی، در هدفش؛ شک می کرد!
اینکه زندگیش را وقف یک "جمله" کرده بود:
"خاک من، ناموس من!"
آیا خاکش، او را هرگز تحویل می گرفت؟
آیا او را به عنوان یک زن، یک چریک، یک فرمانده ی پیشمرگ، جدی می گرفت؟
یا او، خودش را به زور، به صف اول تمام جبهه ها، رسانده بود؟
حالا یک اسم بود...
اسمی که از آن می ترسیدند!
اما آیا قلبی هم داشت؟
خواهرش گم شده بود...
شنید که او را گروگان گرفته اند.
یک دورگه ی چشم آبی!
باید بخاطر سارا، سفر می کرد...
شنید فرمانده رفته!
شنید، سعیدصادقی هم به فرمانده کمک می کند!
بناز، سعید را درک نمی کرد.
نمی دانست سعیدصادقی، با خانواده ی او صمیمی تر است یا ارادتش به فرمانده، بیشتر؟!
می دانست سعید، به فرمانده ایمان دارد، اما دلش، با هموطنانش است، با کردها...
بناز، خود را، عراقی نمی دانست، خود را یک کرد ازلی، می دانست و می دانست که همه ی کردهای عالم، از یک ریشه اند و همگی، درد مشترک دارند.
می دانست که سعید، نمی تواند از کنار آن ها و رنجشان بی تفاوت بگذرد، همانگونه که برای او، از ضرب و شتم، دستگیری و شلاق خوردن خواهر کوچکش، درد دل کرده بود و تلخ گریسته بود، اکنون به یاری فرمانده رفته بود، تا سارا را پیدا کنند!
آیا برای فرمانده رفته بود؟
یا برای سارا؟
بناز مطمئن نبود!
شاید سعید، فقط برای کمک به سارا، پا جلو گذاشته بود.
به هرحال هنوز هیچکس نمی دانست، هیچکس...
که فرمانده، چه نامه هایی امضا کرده و واقعا کیست!
شاید فقط خدا می دانست، نه سعید می دانست، نه سارا و نه حتی بناز!
خواهرش، گم شده بود، یک جاسوس دو رگه، او را دزدیده بود و بناز در دیار غریب، گروگانی داشت که دلش می خواست او را، با برادرزاده اش، عوض کند...
برادرزاده ای که به اشتباه، به فرمانده داده بود!
در سن کم...
پانزده سالگی!
در وقت عزای مادرش که دق مرگ شده بود!
در عزای برادری که با همسرش، سلاخی شده بود!
و او، در آن ایام، دختر نوجوان آسیب دیده ای بود که فقط چهار سالِ عمرش، از آن روز شوم می گذشت...
روزی که سه مرد بعثی، در کنار رودخانه برای ابد، روح او را به سه تکه تقسیم کردند!
یک تکه وطنش، یک تکه اسلحه و یک تکه دفاع همیشگی! و دیگر هیچ!
او "زن بودن" را هرگز به معنای واقعی، حس نکرده بود!
حالا تنها چیزی که آزارش می داد یاسر بود...
اگر او را نگه می داشت باید با او چه می کرد؟!
اگر کسی دنبال یاسر نمی آمد چه؟
اصلا شاید هیچکس طاها را، جای یاسر تحویل نمی داد!
شاید هیچکس یاسر را نمی خواست.
هیچکس جز...
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت86
#قسمت_هشتاد_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹ #87 #چیستا_یثربی بنازمانده بود و تنهایی.بناز مانده بودو تصمیم سخت.بناز مانده بودو یکلشکر سرباز که منتظر دستورش بودندو هیچ قلبی که هرگز،منتظرش نبود! حالا که به مشورت سارا و سعید احتیاج داشت،هردونبودند! چقدر آدمها،وقتی که بایدباشند نیستند!…
اگر دنیا فقط یک روز بود چکار میکردی؟
_عاشق تو میشدم و برام مهم نبود تو چه کار میکنی؟
یادت نره این عاشقه که همیشه فاتحه!
چون اونه که عاشق شده...
اونه که رنج میکشه...
اونه که طپش قلبو میفهمه !
و مسیر باد
و عطر بهار رو .... .
.
من اینا رومیفهمم ....
چون عاشق توام .... .
.
.
.
حالا
من از یک ژنرال قویترم!
به اون دوستای لعنتیت بگو!
.
.
.
.
از رمان #پستچی_دو
فقط در کانال خصوصی
تلگرام_واتساپ
عزیزانم این رمان ، فعلا چاپ نخواهد شد
چون شاکی حقیقی و حقوقی پیدا میکند.
من به همه ی آنها گفتم که سیاهی یا روشنی وجودتان را آفتابی میکنم و آنها فقط خندیدند!
حالا شما میخوانید....
وقت خنده ی ما و شماست! .
.
#ثبت_نام برای خواندن رمان
فقط در تلگرام و واتساپ
تلگرام _آیدی
@ccch999
واتساپ_09122026792
فقط #پیام دهید
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
.
.
.#فیلم
#سینما#فیلم_قدیمی
#فیلم_ایرانی
#دشمن
#ناصر_ملک_مطیعی
#نوش_آفرین
#ترانه ها
#عارف
#عهدیه
#رمان
#داستان
پستچی_دو
#جلد_دوم
#پستچی
#محرمانه
#خصوصی
#زندگینامه
هر گونه اشتراک گذاری #ممنوع
#قسمت_اول در واتساپ و کانال تلگرام، منتشر شده است.
هر هفته دو قسمت ، از این پس
منتشر میشود.
.
درود .
_عاشق تو میشدم و برام مهم نبود تو چه کار میکنی؟
یادت نره این عاشقه که همیشه فاتحه!
چون اونه که عاشق شده...
اونه که رنج میکشه...
اونه که طپش قلبو میفهمه !
و مسیر باد
و عطر بهار رو .... .
.
من اینا رومیفهمم ....
چون عاشق توام .... .
.
.
.
حالا
من از یک ژنرال قویترم!
به اون دوستای لعنتیت بگو!
.
.
.
.
از رمان #پستچی_دو
فقط در کانال خصوصی
تلگرام_واتساپ
عزیزانم این رمان ، فعلا چاپ نخواهد شد
چون شاکی حقیقی و حقوقی پیدا میکند.
من به همه ی آنها گفتم که سیاهی یا روشنی وجودتان را آفتابی میکنم و آنها فقط خندیدند!
حالا شما میخوانید....
وقت خنده ی ما و شماست! .
.
#ثبت_نام برای خواندن رمان
فقط در تلگرام و واتساپ
تلگرام _آیدی
@ccch999
واتساپ_09122026792
فقط #پیام دهید
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
.
.
.#فیلم
#سینما#فیلم_قدیمی
#فیلم_ایرانی
#دشمن
#ناصر_ملک_مطیعی
#نوش_آفرین
#ترانه ها
#عارف
#عهدیه
#رمان
#داستان
پستچی_دو
#جلد_دوم
#پستچی
#محرمانه
#خصوصی
#زندگینامه
هر گونه اشتراک گذاری #ممنوع
#قسمت_اول در واتساپ و کانال تلگرام، منتشر شده است.
هر هفته دو قسمت ، از این پس
منتشر میشود.
.
درود .
پرت کردن میان #گرگها :
این یکی از شیوه هایی بود که سازمان اطلاعاتی و امنیتی #شوروی (کا.گ.ب) برای از بین بردن روشنفکران ، نویسندگان و آزادیخواهان آن کشور اختراع کرد . در این شیوه هیچ نیازی به احضار و دستگیری و بازجویی و شکنجه و زندان و کشتن روشنفکران و اهل قلم نبود . بلکه به شکلی #غیر_مستقیم و نامریی ، در زندگی آنها رخنه می کردند و برایشان گرفتاری ها و مشکلات و سختی ها و بن بست ها و یاس ها و نا امیدی ها و بدبختی های شدید و پی در پی مالی و شخصی و شغلی و روحی و روانی و عاطفی و خانوادگی می ساختند و دشمنان شخصی و شاکی های خصوصی می تراشیدند .
در چنان شرایطی ، فرد مورد نظر بقدری در میان مشکلات و بیچارگی هایش محاصره میشد که دیگر کاری به کار #حکومت و شعر و سیاست و فرهنگ و ادبیات و هنر و هرآنچه در جامعه می گذشت نداشت و آنچنان زیر بار رنج ها و مصیبت های فردی و خانوادگی اش قرار میگرفت که نهایتا" یا دیوانه میشد ، یا #خودکشی میکرد ، یا فرار میکرد ، و یا افسرده و روانپریش میشد و گوشه نشین می گشت. بهرحال به یک طریقی له میشد و از بین میرفت.
در سازمان کا.گ.ب به این مشکلات و بدبختی های شخصی می گفتند گرگها . گرگها هایی که هر انسان شریف و روشنفکر و اهل قلمی را از دنیای گفتن و نوشتن و تفکر و اندیشه به جهنمی از #فقر و بیکاری و ناامیدی و فلاکت و تنهایی و #روانپریشی و راهروهای دادگاه های عمومی و طلبکارهای بی رحم و عشق های شکست خورده و شاکیان وقیح و رذل شخصی و تحقیرهای مدام می کشاندند و نهایتا" او را محاصرهء خود گرفته و تکه پاره می کردند ؛ شیوه "پرت کردن میان گرگها" بقدری کارایی داشت و با چنان دقت و سرعتی جواب میداد که سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی کشورها نیز آنرا بکار گرفتند و همچنان با علاقهء بسیار بکار می گیرند .
پرت کردن میان گرگها ، یعنی حذف کردن و سربه نیست کردن #روشنفکران و آزادیخواهان و دیگر نویسندگان و اذهان پرسشگر و وجدان های بیدار و مردان شریف #جامعه ، بی هیچ زحمت و هزینه و دردسری برای حکومتها ... .
#حقیقت | کابوسهای #جورج_اورول اینجا رنگ حقیقت میگرفت ...!؟
این یکی از شیوه هایی بود که سازمان اطلاعاتی و امنیتی #شوروی (کا.گ.ب) برای از بین بردن روشنفکران ، نویسندگان و آزادیخواهان آن کشور اختراع کرد . در این شیوه هیچ نیازی به احضار و دستگیری و بازجویی و شکنجه و زندان و کشتن روشنفکران و اهل قلم نبود . بلکه به شکلی #غیر_مستقیم و نامریی ، در زندگی آنها رخنه می کردند و برایشان گرفتاری ها و مشکلات و سختی ها و بن بست ها و یاس ها و نا امیدی ها و بدبختی های شدید و پی در پی مالی و شخصی و شغلی و روحی و روانی و عاطفی و خانوادگی می ساختند و دشمنان شخصی و شاکی های خصوصی می تراشیدند .
در چنان شرایطی ، فرد مورد نظر بقدری در میان مشکلات و بیچارگی هایش محاصره میشد که دیگر کاری به کار #حکومت و شعر و سیاست و فرهنگ و ادبیات و هنر و هرآنچه در جامعه می گذشت نداشت و آنچنان زیر بار رنج ها و مصیبت های فردی و خانوادگی اش قرار میگرفت که نهایتا" یا دیوانه میشد ، یا #خودکشی میکرد ، یا فرار میکرد ، و یا افسرده و روانپریش میشد و گوشه نشین می گشت. بهرحال به یک طریقی له میشد و از بین میرفت.
در سازمان کا.گ.ب به این مشکلات و بدبختی های شخصی می گفتند گرگها . گرگها هایی که هر انسان شریف و روشنفکر و اهل قلمی را از دنیای گفتن و نوشتن و تفکر و اندیشه به جهنمی از #فقر و بیکاری و ناامیدی و فلاکت و تنهایی و #روانپریشی و راهروهای دادگاه های عمومی و طلبکارهای بی رحم و عشق های شکست خورده و شاکیان وقیح و رذل شخصی و تحقیرهای مدام می کشاندند و نهایتا" او را محاصرهء خود گرفته و تکه پاره می کردند ؛ شیوه "پرت کردن میان گرگها" بقدری کارایی داشت و با چنان دقت و سرعتی جواب میداد که سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی کشورها نیز آنرا بکار گرفتند و همچنان با علاقهء بسیار بکار می گیرند .
پرت کردن میان گرگها ، یعنی حذف کردن و سربه نیست کردن #روشنفکران و آزادیخواهان و دیگر نویسندگان و اذهان پرسشگر و وجدان های بیدار و مردان شریف #جامعه ، بی هیچ زحمت و هزینه و دردسری برای حکومتها ... .
#حقیقت | کابوسهای #جورج_اورول اینجا رنگ حقیقت میگرفت ...!؟