چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
چیستایثربی کانال رسمی pinned «به نظرم هر کسی به روش خودش یک سرباز است و از چیزی دفاع میکند. یکی از دینش ، یکی وطنش ، یکی ایدئولوژی ، یکی‌ هویتش...دیگری خانواده، یکی هدفش و یکی عشقش... من همیشه از کسی یا لحظه ای میترسم که آدم دیگر ، چیزی برای دفاع کردن از آن نداشته باشد! دیشب متوجه…»
این‌زن‌👇👇👇👇الگوی من‌است

بی‌بی مروارید پیشتر از آنکه پیرزنی باشد که تمام زمین‌ کشاورزی، دامداری، خانه و هستی‌اش را در واقعه سیل روستای چم‌مهر لرستان از دست داده، نمادی از همت و تلاش دوباره‌ای از صلابت زنانه‌ است که در غیرت بسیاری از شیرزنان این سرزمین نهفته است.

او معاشش از تهیه و فروش زغال تامین می‌شود. زغال‌هایی که همچون مرواریدهایی درخشان امید به زندگی دوباره را برایش به ارمغان می‌آورند.

بی‌بی مروارید هر روز می‌رود، چوب جمع می‌کند، پشته سنگینی از چوب ها را بر دوش می‌کشد، می‌آورد و آنها را آتش می زند. چوب ها که سوخت و زغال شد، خردشان می‌کند، بعد روی زغال ها آب می ریزد و می گذارد در آفتاب تا خشک شوند.

زغال ها دو روزه خشک می شوند و دوباره بی‌بی، پشته‌ای از همتش را می برد بازار، تا نان، آذوقه و معاشش را بسازد. و چه مهربان هستند این مرواریدهای سیاه. بی‌بی مروارید در خانه پسرش زندگی می کند، خانه‌ای که کمی پایین‌تر از زمین کشاورزی از بین رفته و خانه ویران شده‌اش است.


منبع
خبر انلاین


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت84
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_چهارم

یاسر را می بینم...
از بهداری می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از زندان می زند بیرون، در پشتش بسته می شود.
از شهر می زند بیرون، جاده، پشتش بسته می شود.
از مرز می زند بیرون، راه کشورش به رویش بسته می شود.

خواهر فرمانده گریه می کند:
چرا با دایی بچه هات، این کارو کردی؟
تو که می دونستی اون دختر، زخم خورده ست. لهش می کنه!

فرمانده، آهسته می گوید:
لازم داشت...
می دونی چقدر یاسرو، دوست دارم، ولی بچه ست!
عادت به فکر کردن نداره...

می دونستم اون‌دختر، باش تند رفتار می کنه، حالا یه کم فکر می کنه. براش خوبه!الان فکرنکنه، یه روزی خشکه مذهبی میشه که خدا رو بنده نیست!

یاسر، سوار اولین ماشینی می شود که مقابلش می ایستد...

_میرم‌ پایگاه ایرانی ها!
چنان در خودش فرو رفته که حواسش به راننده نیست.

تا وقتی راننده، با لهجه کردی از او می پرسد:
کدوم ایرانیا؟

و یاسر، بی آنکه به او نگاه کند می گوید اونا که دارن میجنگن...

و راننده می گوید:
تو هم، مثل اونا جایی نداشتی دق دلتو خالی کنی، اومدی اینجا!...
چشمات‌، مثل خواهرته!

یاسر با تعجب به راننده نگاه می کند...
کلاه لبه دار زن، صورتش را پنهان کرده.
اما خرمن گیسوان طلاییش، زیر پیراهن چریکی هم، قابل پنهان کردن نیست!

یاسر می گوید:
تو کی هستی؟
سردار تو رو فرستاده مراقب من باشی؟

زن می خندد:
مگه بچه ای؟
اون سردار و من سعی می کنیم همو نبینیم!
اسم من بنازآل طاهاست...
نشنیدی؟

یاسر نشنیده است...

بناز می گوید:
طاها، بچه ی برادرِ منه!
به خواهرت سپردمش!
توی خونواده شما، داره بزرگ میشه!

یاسر می گوید:
یعنی تو خواهر سارایی؟

_خواهرمو از کجا میشناسی؟

_مگه همون دختره نیست که چند وقت پیش، با سردار، توی تونلِ اون‌ گودال افتاده بود؟
سردار، تمام راه کولش کرد، وگرنه دختره مرده بود!

_خب که چی؟
اینو که همه می دونن...
درباره ی خودت بگو!
از چی فرار می کنی پسر؟

_اولا فرار نمی کنم...
ثانیا به تو چه!
می خوام پیاده شم!

درها قفل است...

_می تونی پیاده شو!
من دارم بهت کمک می کنم بچه!
من و تو تقریبا همسنیم.
حرف همو می فهمیم.

یاسر نگاهش می کند...
زیبایی بناز، وصف ناپذیر است.
اما یاسر در چهره ی مصمم بناز، آن یکی دختر را می بیند.

دختر کوچک اندامِ هفده ساله ای که زیر ضربه های شلاق از هوش می رود.

یاسر داد می زند:
نگه دار!

بناز توجه نمی کند...

یاسر، فرمان را‌ می چرخاند.
جنگ تن به تن!
بناز، نگه می دارد.
شلاقی در میاورد...

ببین‌‌‌‌‌!
بچه پررویی!
یه کم ادب لازم داری!

یاسر می گوید:
تو‌ دیوونه ای زن!

بناز می گوید:
بچه ی برادرم، مال سردار شد، تو، مال من!
خیلی کارا، باهات دارم بچه....
اصلا ازت خوشم میاد!
مثل خودم، کله شقی...
لازمت دارم!

یاسر، بناز‌ را زمین می زند.‌
نمی داند بناز، از او، قوی تر است.

وقتی به خودش میاید، که دیگر دیر شده است، برای هر دو ...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت84
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
دوستانی که ثبت نام کرده اند ولی در جوین شدن به کانال پستچی مشکل دارند
بااین اکانت تماس بگیرند

@ccch999
این اکانت ادمین دارد و همیشه انلاین نیست
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت85
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#قصه
#پاورقی
#کتاب
#رمان
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_پنجم

دیر شده بود...
بناز متوجه نبود که با خشم سرکوب شده اش، چگونه روی شن ها، یاسر را زمین انداخته، کتک می زند.
با مشت، لگد، شلاق‌‌‌...

یاسر غافلگیر شده بود!
تاحالا زنی، اینگونه ندیده بود!
درد شلاق و لگدهای بناز آنقدر شدید نبود، که از فوران این همه خشم، در این جسم زیبا و شکننده، شوکه شده بود!

بیشتر از این، نمی توانست درشگفتی بماند، باید از خودش دفاع می کرد!
باید از این زن، فرار می کرد.

داد زد:
من چیکارت کردم زن روانی؟

بناز لگد دیگری، به او زد و گفت:
تاحالا، چند تا دخترو، اینجوری زدی؟دوستات به چند تاشون، تو جاهای تاریک تعرض کردن؟!
و‌ اون بیچاره ها، به خاطر آبروشون، هیچ‌جا نگفتن؟
تو، دست پرورده ی همونایی هستی که چون زور دارن، از یه بچه هم نمیگذرن!

این کتکا لازمته!
باید یادت بمونه که هم شلاق درد داره، هم لگد....

و خواست شلاق را دوباره بر دست یاسر بکوبد که یاسر، شلاق را از او قاپید!
تازه از شوکِ حمله زن در آمده بود.
با هم گلاویز شدند.
تن به تن...

بناز، با چنگ و مشت از خودش، دفاع می کرد و یاسر، وحشی شده بود، عین شبی که با لباس شخصی، دخترک هفده ساله ای را در میان‌ جمعیت به لگد بسته بود!

بناز داد زد:
این‌ تربیتِ اون فرمانده ته، نه؟
هر کی با ما نیست، ضد ماست و باید لهش کرد!
حرفای اونه!

و موهای یاسر را، چنگ زد...
یاسر، ناگهان متوجه شد که بناز روی او افتاده، صورتش متورم است و دگمه های پیراهنش باز...
گیسوان طلاییش، روی شانه هایش پریشان است.

هر دو، نفس نفس می زدند.
جنگ نبود. اعلام بقاء بود.

یاسر گفت:
بسه دیگه دختر!
سرو وضعتو، درست کن!
بلند شو از روی من!

بناز خندید:
وسط دعوا، امر به معروفت گرفته بچه؟
ریخت من همینیه که هست!
یه نگاه به ریخت خودت کردی!

حریر طلایی موهایش را از روی صورتش، کنار زد و‌ گفت:
ما چریکیم!
مثل شما با دیدن موی یه زن به گناه‌ نمیافتیم...
ولی من مشکلی ندارم. تو قراره گروگان‌ من باشی، تا طاها رو پس بگیرم...

سه ماه‌ جاسوس من، دور خونه تون بود تا ببینه چطوری برادر زاده مو ببرم!
آخر فهمیدم جوابش تویی!
تنها یادگار‌ اون خانواده که شکل خواهر مرحومشه!
مونده بودم چطوری تو رو‌ بدزدم، که سعید صادقی بهم زنگ زد.

گفت:
خواهر هفده ساله ش، ظاهرا خوب ادبت کرده!
اونقدر داغونت کرده که از مرز زدی بیرون!
وقتش بود...

حالا گروگان‌ منی!
نه دگمه مو میبندم، نه موهامو!
من، تو‌‌ نیستم‌! و اینجا، منم که فرمانده ام!

یا مثل برده من ساکت‌ میشی یا عقدت میکنم، بعد کتکت می زنم!
شماها که خیلی صیغه دوست دارید؟ نه؟!کی از فرمانده بناز بهتر؟
ولی تو، برده ی جنسی بشی بهتره، تا‌ بفهمی حمله، به دخترای مردم یعنی چی؟

سعید همه رو بهم گفت...
اون همه شلاق بخاطر یه کلمه؟

حالا اول صیغه ت کنم یا برده ی جنسی! سربازام از خجالتت در‌ میان...


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت85
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
چیستایثربی کانال رسمی pinned «https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA»
پستچی
جلددوم
تقدیم به همه آنها که موقع نوشتن پستچی مرا رنجاندند.
چیستایثربی
کانال خصوصی پستچی_دو
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بک‌داستان
یک‌ زندگینامه
بک‌ سرنوشت واقعی
پستچی
جلددوم
#چیستایثربی

آیدی ثبت نام
@ccch999
سخت‌ترین کار دنیا، کرد بودن است
سانسور «کردستان» در متن کتاب‌ها
خالد سعدینی چهارشنبه 9 مرداد 1398 برابر با 31 ژوئیه 2019

ILYAS AKENGIN / AFP

فکر می‌کنم اکثر مردم عنوان این مقاله را اغراق آمیز بدانند و اکثرا آن را رد کنند. با این حال، از دوستم «امید فرات» شنیده بودم که کسی به او گفته بود: «سخت‌ترین کار دنیا کرد بودن است». اکنون، تلاش خواهم کرد که چند نمونه از مصائب کرد بودن را ذکر کنم.

در روزهای گذشته، نسخه اصلی کتاب «یازده دقیقه» پائولو کوئلیو همراه با نسخه‌ای که واژه کردستان در آن حذف شده، از طریق توییتر در حال انتشار است. تصور نمی‌کنم «انتشارات جان» بخواهد به طور عامدانه کتابی را سانسور کند. چرا که آقای اردال اوز، صاحب این انتشاراتی فردی دموکرات منش و روشنفکر است.

با این حال، پس از انتشار کتاب سانسور شده یازده دقیقه، کلمه کردستان در کتاب‌های زیادی از «سیاحتنامه» اولیا چلبی گرفته تا «مرغ عشق» رشاد نوری گولتکین، حذف شده است و ضرورت و عدم ضرورت ذکر این نام جغرافیایی بارها در رسانه‌های اجتماعی مورد بحث قرار گرفته است.

واقعیت این است انسان‌ها به طور طبیعی در محیط زندگی خود با برخی از واژه‌ها و مفاهیم سروکار دارند و حقیقتا از ترس و نفرت و تاثیر این واژه بر افرادی که در ترکیه زندگی می‌کنند و یا خود را ترک می‌دانند شگفت زده هستم. زیرا قدیمی‌ترین کتابی که به واژه کردستان تحت عنوان «ارض اکراد» اشاره کرده کتاب «دیوان لغات ترک» محمود کاشغری است که می‌توان آن را «کتاب مقدس ترک‌ها» نامید. فکر می‌کنم پیش از او هم یکی از فرماندهان ترک به نام «سلطان سنجر» نام ایالت کردستان را به کار برده بود و در واقع آنچه در اسناد دولتی ترکیه تحت عنوان «تاریخچه هزار ساله ترک‌ها و کردها» از آن نام برده می‌شود مبتنی بر همین موضوع است. همچنین در دوره عثمانی هم پادشاهان آن با افتخار صحبت از ایالت کردستان می‌کردند و در نهایت ایالت کردستان توسط سلطان عبدالمجید در سال ۱۸۵۲ تأسیس شد و تا زمان فروپاشی امپراتوری عثمانی، واژه کردستان که در کتاب‌ها، اسناد، سالنامه‌ها، و سندهای ملکی میلیون‌ها بار ثبت شده است. با این وجود، چرا این نام جغرافیایی تا این حد در بین مردم باعث ایجاد تنفر می‌شود.

هر از گاهی شاهد بوده‌ام حتی افرادی که تصور می‌کردم روشنفکر هستند نسبت به این نام نفرت دارند. این موضوع مرا یاد حکایت یک هامبورگی می‌اندازد. حکایت از این قرار است که یک یهودی ساکن هامبورگ و یک خیاط زبردست آلمانی دوستان صمیمی هم بودند. در آن روزها نازی‌ها چهره پلید خود را در آلمان رو کرده بودند و این خبر در همه‌جا شایع شده بود که نازی‌ها یهودیان را ابتدا به گتو و بعدا به اردوگاه می‌فرستند. یهودی هامبورگی هم برای اینکه میزان قابل اعتماد بودن افراد را محک بزند پیش دوست خیاط خود رفت و گفت: برادر شنیده‌ای که نازی‌ها، یهودیان و خیاط‌ها را جمع‌آوری می‌کنند. این دوست خیاط که از شدت ترس دست و پاچه شده به او می‌گوید: یهودیان را می‌فهمم ولی خیاط‌ها دیگر چه گناهی دارند. یهودی هامبورگی با شنیدن این حرف با گفتن این عبارت که «ای بی‌وجدان من چه خطایی مرتکب شده‌ام که باید جمع‌آوری‌ام کنند» به دوستی چندین ساله خود با او پایان می‌دهد.

ما کردها مردمان عادی هستیم و مانند هر کس دیگری می‌خواهیم زندگی عادی خود را داشته باشیم. روشنفکران و دانشگاهیان ما نیز تاریخ، ادبیات، فلسفه و دیگر کتاب‌ها را می‌خوانند و می‌خواهند درباره آنها صحبت کنند. ما به‌عنوان افراد قلم به دست، می‌خواهیم در خصوص موضوعات مختلف، گل‌ها، حشرات، عشق، اقتصاد، ورزش، تغذیه سالم و غیره بحث کنیم ولی به طور دائم به ما یادآوری می‌شود که کرد هستیم و حتی اگر هویت‌های دیگری هم داشته باشیم، تنها کرد بودن ما مورد سوال قرار می‌گیرد، صحبت می‌شود و نمک بر زخم‌مان ریخته می‌شود.

ما کردها دائما مجبور به اثبات وجود خود هستیم و تلاش می‌کنیم خودمان، انسانیت‌مان، و غنای زبان و فرهنگ‌مان را به دیگران ثابت کنیم و این باعث خستگی‌مان می‌شود.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#پستچی
جلددوم
اشتراک گذاری این داستان در کانالها ،گروهها و اینستاگرام ممنوع است

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
با تمام عشقم به #تو ...
#قصه را نوشتم....
چون‌هنوز معتقدم :
#عشق میتواند معجزه کند
#قصه میتواند معجزه کند
#کلمه میتواند معجزه کند

و دنیا با عشق ، میتواند بهتر شود
و این دو روز زندگی ، زیباتر ....
.
.
.

با تمام #عشقم به تو
این #داستان را در فضای خصوصی منتشر میکنم
که تاریخ رنج‌و عشق من و تو
واین خاک
در یاد بماند ... آنچه بر ما گذشت
و آنچه بر فرزندان ما میرود....
.
.

با تمام‌عشقم به تو
من‌ هم پیکی هستم
که باید پیام عشق خداوند را به مردم برسانم
و بگویم بیشتر بدبختی آدمها، جنگها، خودخواهیها ، پولپرستیها، فساد و شهوتها ... فقط و فقط از نبودِ عشقی اصیل است.... با‌ تمام عشقم به تو علی،
#پستچی_دو را که بخش خصوصی زندگی ما بود
به مردم تقدیم میکنم
و این‌ایام در تهران نخواهم بود
خانه ای در دل کوه ....
تا بتوانم بنویسم.....
و مجبورم ارتباطم را مدتی باهمه چیز ، قطع کنم!
.

#نوشتن
با جان‌ و دل ....
به آنها که به من اعتماد کردند‌‌‌‌
و در کانال
#تلگرام یا
#واتساپ برای خواندن این
#زندگینامه عضو شدند
.

هنوز مهلت هست
البته قصه فردا شروع مبشود


ما عاشقان در گروه بزرگ پستچی در کانال و واتساپ گرد هم میاییم
اما حرفهای خصوصی دلمان را در اکانت اینستاگرام دوم من میزنیم

#حرفهای_خصوصی زنانه و مردانه.
.
.
.

ثبت نام :

@ccch999آیدی تلگرام


.

فقط پیام درخواست عضویت دهید
ادمینها جای من پاسخگو هستند
.
.

پستچی_دو دیگر هرگز تکرار نمیشود...
#هرگز

همانگونه که من
همانگونه که علی.

من پای این عشق
ایستادم
و میایستم....

و حرفهای خصوصی را باید به دوستان_خصوصی زد.... و محرم


آنها که به من اعتماد کردند.

.
.
بااحترام‌ و دلی سرشار‌ از عشق

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#معجزه
#بانو
#سردار_عشق
#پستچی


تماسهای صوتی #بلاک میشوند.
نت ضعیف است
درخواست را در دایرکت نفرستید

اس ام اس بلاک میشود


من خط خودم را برای این‌کار به ادمینها بخشیدم.
.
.
فقط درخواست مکتوب
در ایدی تلگرام
یا واتساپ

ممنون
Bang Bang
Dua Lipa
بنگ‌بنگ
عشق من مرا کشت
دوآ لیپا

اصل ترانه
نانسی سیناترا

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
تقدیم به طرفداران قصه های
#چیستا_یثربی

@chista_yasrebi
پستچی_دو تا دقایقی دیگر

در کانال
و گروه_کانال واتساپ