چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
‌‌گاهی انسان درد دارد
ولی دنبال درمان نمیگردد

شما خدا را در هر چیز ،معنی کنید
یک معنا، بیشتر ندارد

آرزوی جهان برای خالق داشتن‌!

برای صاحب داشتن
یک‌صاحب زیبا ،‌‌ رئوف و عادل
یکی که میبیند درد ما را
ترس ما را
تنهایی ما را
و میشنود....


خالقی که عاشق ماست ،
هر چقدر بد ریخت باشیم
یا کار اشتباه کرده باشیم

و به خاطر همین عشق ، دست به خلقت
بشر زده.

خالق از نگاه من ؛ یعنی او که همیشه بامن است‌‌‌.

منی که خیلی وقتها حواسم به او نیست.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
خندیدم...

شاید خنده ی عصبی بود.

گفتم : نه میخوام به یاد بیارم ، و نه میخوام فراموش کنم که تو ، در حق من چه کردی ؟!

گفت :
‌اگه مدالی به نام صبوری ، وجود داشت، من روی سینه ی تو میزدم...




گفتم : وجود داره...
این مدالو به سینه ی من بزن !


و من هر دو دنیا رو ، برات صبوری میکنم...

لبهای تو داغِ طلای هر مدالند...‌‌
مدال بزن به سینه ی من استاد !
لبخند تلخی زد...

نگاهش را با شرم پایین انداخت...
جلوی پایش ، روی زمین نشستم.
دیگر نمیتوانست نگاهم نکند ...
گفتم :


__من و تو ، هر دو ، یه روز ، خاک میشیم ، خاک!

از تن ما ، ممکنه ، گُلی جوانه بزنه از خاک... .
بذار این گل ، بوی عطرِ عشق بده، علی.‌‌..

بذار یه روز خوشحال باشیم که به این دنیا آمدیم و همو دوست داشتیم !


هر اتفاقی که میخواد بیفته...
مهم اینه ما کوتاه نیامدیم ،
ما، همو دوست داشتیم !



دستش را گرفتم :

_مدال بزن!
به سینه ی من ، مدال صبوری بزن علی جان ...

من بازم صبر میکنم!


دستم خیس شد.
به چشمهایش نگاه کردم ،

اولین بار‌ بود که دیدم یک مرد ، چنین دردمندانه و بیصدا ، اشک میریزد...‌

گفت : منو حلال کن چیستا ...
خیلی اذیت شدی تو این دنیا !



گفتم : راهیست راه عشق که هیچش ، کناره نیست ...

سرش را روی شانه ام گذاشت و پیراهنم از اشک خیس شد.


گفتم : این اشکها رو نگه دار برای روز قیامت ...

اگه بعد از مرگ ، همو ندیدیم ،
یا دیدیم و نشناختیم !


الان گرمای دستاتو میخوام ،
وجودِتو میخوام ،‌ الان میخوام حست کنم ...
مثل یک گل ، عطرت رو توی خاطره م‌ ، نگه دارم !

گفت : چشم ...
اینم مدال صبوری !



فقط این مدالو ، جایی نشون نده!

ساعتش را باز کرد.
گفتم : برای چی ساعتتو باز میکنی؟!

گفتم : میخوام زمان ، توی این چند لحظه ، وجود نداشته باشه ،
میخوام متوقف شه...
میخوام وقتِ بوسیدن تو ، چند دقیقه رو از خدا بدزدم ...‌

و همیشه ، برای همیشه با خودم ، داشته باشم ...

ساعتش بزرگ و زیبا بود ،

سبز تیره ، با عقربه هایی شبیه قطب نما و بند نقره !

حواسم به ساعتش پرت شد که ...



#پستچی
#جلد_دوم
#پستچی_دو
#کتاب
#داستان
#رمان
#رمان_ایرانی
#داستان_عاشقانه
#رمان_پرفروش
#کتابخوانی
#نشر
#کتابفروشی


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#کلیپ
#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#ویگن
#لالایی
#موزیک_ویدیو


#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista


#writer
#books


برای ثبت نام در کانال خصوصی #پستچی_دو ، تا آخر این ماه ، فرصت دارید با این اکانت /آیدی/در تلگرام تماس بگیرید.


آیدی، جهت ثبت‌نام این قصه درتلگرام:

@ccch999

#پستچی
#پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی

@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت81
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_یکم

دوباره جهان تاریک‌ است...
فقط یاسر را می بینم که کنار‌ فرمانده‌ ایستاده، مادرم، کف سلول، بیهوش افتاده و از گوشه ی دهانش، خون جاریست.

فرمانده داد می زند:
چیکار کردی یاسر؟
چیکارش کردی؟

و یاسر می گوید:
بخدا، ده ضربه بیشتر شلاق نذاشتم بش بزنن...
وقتی افتادم رو قفسه ی سینه ش، سریع بلند شدم، دیدم بیهوشه، از دهنش، خون میامد!
کاریش نکردم به حضرت عباس!

دیگر چیزی نمی دانم...
سراغ مادرم می روم.
کنار پنجره نشسته است و به بیرون می نگرد.
چقدر در عمرم، او را به این حالت دیده ام...
کنار پنجره، غرق در عالمی دیگر، که من نمی دانستم کجاست!

می گویم: به چی نگاه می کنید؟

_بچه گیام تو این حیاط داییت، یه تاب بسته بودیم.
همه ی بچه های فامیل، نوبتی روش میشَستیم!
نوبت من همیشه زود تموم‌ می شد...
انگار دیروز بود!

_ هیچوقت از گذشته تون حرف نزدید!چرا؟

_چون گذشته، گذشته...
من هجده سالگی با پدرت که استادم بود، عروسی کردم، دیگه از قبلش، چیزی یادم نمیاد!
مهم هم نیست، چون تموم شده!

_مامان، چرا شبا نمی خوابی؟
چرا همیشه غمگینی؟
بابا می گفت می خواستی ادبیات بخونی. چرا دانشگاه نرفتی؟

_دیگه حامله شدم...
حوصله بیرونو نداشتم، بچه بزرگ‌ می کردم، راستش از اینکه از خونه بیرون برم، زیاد خوشم نمیاد...

_هجده سالگی با بابا عروسی کردی، اما تاریخ تولد آرزو، هفده سالگیته، چرا؟
من جریان کوی دانشگاهو می دونم و دستگیریتو...
یاسر افتاد زمین، تو بیهوش شدی!
بهم بگو‌ چی شد ؟

_یاسر؟!

سکوت می کند...

_تو یاسر رو میشناسی؟

_نه، فقط می دونم یه لباس شخصی تند متعصب بوده که باعث شد تو شلاق بخوری!
برادر زن فرمانده.‌‌..
الان کجاست؟ شهید شده؟

مادر، دوباره از پنجره به بیرون می نگرد...

_اون زنده ست‌‌‌!
وقتی افتاد روی من، یه دفعه، توی یه لحظه، همه ی آینده شو دیدم...
نمیدونم چه طوری!
ولی، خیلی وحشتناک‌ بود‌...
از حال رفتم.

فرمانده، منو از زندان بیرون برد، پدرت، ماه بعد‌ آزاد شد و تعهد داد که دیگه، کار مطبوعاتی نکنه!

ما عروسی کردیم و من دوقلو، حامله شدم...
تو و آرزو!
سال ۷۹ به دنیا آمدید..
اما تاریخ ازدواج و تولد آرزو رو، عقب بردیم.

_چرا؟

_مجبور بودیم...
یکی از دخترا، شکل یاسر بود!

_من بودم؟

_بله، مردم‌ حرف درمیاوردن!
تاریخ ازدواجمون، و تولد آرزو رو بردیم عقب، قبل از ماجرای زندان.
به همه گفتیم، که من توی زندان، تو رو حامله بودم!

_خب، چرا من، شکل یاسرم؟

_نمی دونم!
من‌ فقط می تونم یاسرو ببینم، هر لحظه، همه جا، همیشه!

_الان کجاست؟

_ نزدیک! هیچکس، جز من نمی دونه اون زنده ست!
و هیچکس جز من نمی دونه که اون چه قدرتی داره و چقدر بدبخته!
قدرتش براش تنهایی آورده، شومی و...

_و چی؟

_خودت میفهمی آوا....
پشتش یه راز دردناکه!


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت81
#قسمت_هشتاد_و_یک
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#پستچی
جلددوم

جهت ثبت نام در کانال خصوصی
#پستچی_دو
با آیدی زیر تماس بگیرید
@ccch999
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پستچی

فقط یک رمان عاشقانه نیست
فقط یک زندگینامه نیست
یک کتاب آسیب شناسی برای کلاسهای درس است
#پستچی
#نشر_قطره
پستچی_دو
ثبت نام در کانال پستچی_دو
ایدی
@ccch999
یک زن بریتانیایی که دو قلو حامله بود در حین حاملگی دوباره باردار شد و در نهایت سه قلو زایید.

آیا چنین اتفاقی ممکن است؟

چنین اتفاقی ممکن است و به آن حاملگی مضاعف (superfoetation) می‌گویند هر چند در انسان بسیار نادر است. در طول صد سال تنها شش بار چنین اتفاقی افتاده است.

آیا چنین اتفاقی ممکن است در دوره نه ماهه حاملگی رخ دهد؟

تغییرات هورمونی و فیزیولوژیک پس از لقاح، حاملگی دوباره را غیرممکن می‌کند اما در موارد استثنایی، حاملگی مضاعف، دو تا چهار هفته بعد از لقاح اول، ممکن است.

پروفسور سایمون فیشل متخصص باروری می‌گوید: "نباید چنین اتفاقی بیفتد اما می‌افتد... اولین مورد در ۱۸۶۵ گزارش شد و در دهه‌های بعد هر از چند گاهی خبری عجیب در این باره می‌شنویم."

پروفسور فیشل که اولین کودک با لقاح مصنوعی (IVF) را در ۱۹۷۸ به دنیا آورد می‌گوید وقتی زنی باردار می‌شود دیگر نباید باردار شود: "تکامل طوری طراحی شده - به خصوص برای زنان- که دیگر نباید تخمک آزاد کنند."

"حتی اگر هم آزاد کند، تخمک نباید بارور شود چون اسپرم نباید قادر باشد که به آن برسد. حتی اگر هم اسپرم به تخمک برسد پوشش داخلی رحم نباید بتواند جنین دیگری را بپذیرد چون در لقاح قبلی تغییراتی در آن رخ داده است."

قهرمان المپیک که در ماه ششم حاملگی مسابقه داد: مثل زنگ تفریح بود
آیا اپلیکیشن باروری در زنان برای پیشگیری از بارداری موثر است؟
اپلیکیشن‌های باروری 'برای پیشگیری از بارداری دقیق نیست'
حاملگی مضاعف اتفاقی بسیار فوق‌العاده است اما همیشه پایان خوشی ندارد. مواردی بوده که جنین حاصل از حاملگی دوم در رحم مرده چرا که رشدش بالاجبار متوقف شده و باید زودتر به دنیا می‌آمده است.

پروفسور فیشل می‌گوید: "موضوع مهم کیفیت جفت است چرا که جفت مهمترین منبع تغذیه و رشد و تکامل جنین در حال رشد است."

"اگر جفت به طور عادی رشد و تکامل پیدا کند مشکلی نیست اما اگر جفت دو بارداری با هم یکی شوند مسئله‌ساز می‌شود."

حاملگی مضاعف در برخی پستانداران بیشتر از انسان دیده می شود، مثل جوندگان، خرگوش، اسب و گوسفند.

با اینکه حاملگی مضاعف در انسان چیزی شبیه به معجزه است اما اتفاق می‌افتد و گاهی به شکلی بسیار عجیب هم اتفاق می‌افتد.

پروفشور فیشل می‌گوید: "یک مورد از حاملگی مضاعف چند سال پیش در رم گزارش شد که فاصله بین دو حاملگی تقریبا سه تا چهار ماه بود."


@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
_این خواب بود ؟
_نه

_واقعی بود ؟
_بله


_خب....حالا دقیقا باید چیکار کنم؟
_میریم سراغشون...
اذیت کردن ، باید اذیت بشن...
کاری رو که من میگم بکن....


#پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم
#کتاب_پستچی
#رمان
#داستان
شاید کمتر فردی تصور می کرد که جانی دپ و همسرش امبر هرد که در سال 2015 به شکلی عاشقانه ازدواج کردند در مدتی کمتر از یک سال به شکلی خصمانه جدا شوند. آن هم با اتهاماتی سنگین علیه جانی دپ که شامل انواع خشونت خانگی می شد. این پرونده اکنون وارد مرحله ای جدید شده است.

به گزارش سرویس خواندنی های انتخاب، امبر هرد و جانی دپ را می توان از جذاب ترین و محبوب ترین زوج های هالیوودی دانست. اما عمر این آشنایی و ازدواج کوتاه بود و درست یک سال پس از ازدواج این دو نفر کارشان به جدایی کشید. امبر هرد با انتشار تصاویری مدعی شد که همسرش او را کتک زده و مورد آزار جسمی قرار داده است.



از سوی دیگر جانی دپ بارها مدعی شد تمامی اینها افتراست و حتی اخیرا تقاضای غرامت 50 میلیون دلاری علیه همسرش را مطرح کرد. اما اکنون این پرونده وارد فاز جدید شده است چرا که دوست مشترک امبر و جانی یعنی لائورا دایونر می گوید امبر یک دروغگو و بیمار روانی است. وی می گوید من به فاصله روزهای بیست و سوم تا بیست و پنجم ماه می یعنی روزهایی که امبر مدعی خشونت خانگی شده با او بودم و او را چندیدن بار از نزدیک ملاقات کردم وی در این روزها هیچ نشانه ای از سوء استفاده یا آسیب جسمی، از جمله قرمزی، تورم، برش، کبودی یا آسیب های دیگر نداشت و کل ادعاهای وی دروغی بزرگ است.



وی افزود طی ماه های مختلف آشنایی و ازدواج امبر و جانی من با هر دو آنها ملاقات داشتم اما امبر هرگز کوچکترین حرفی یا نشانه ای از کتک خوردن  یا آسیب روانی و جسمانی نشان نمی داد. او تاکید کرد اتفاقا این آمبر بود که همیشه پرخاشگر و عصبی بود و بارها شاهد فریاد ها و عصبانیت وی در قبال کارمندان، مدیربرنامه ها یا حتی عوامل یک فیلم بوده ام.

البته وکیل امبر هرد؛ اریک جورج در بیانیه ای گفت که سخنان خانم دایونر چیزی را ثابت نمیکند.

@chista_yasrebi

#جانی_دپ
#امبر_هرد

#کانال_رسمی_چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت82
#چیستا_یثربی
#رمان
#قصه
#کتاب
#پاورقی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#چیستایثربی

#قسمت_هشتاد_و_دوم

جهان، کوچک است...
گاهی در یک عکس فشرده می شود.
گاهی در یک انگشتر، گاهی در یک سلام و یا در یک خداحافظی.

می دانستم که مادرم، همه ی ماجرا را به من نمی گوید، نه اینکه نخواهد، نمی تواند...

به چشمهایش خیره می نگرم، دختر جوانی، بر کف زمین افتاده...
مرد جوانی روی قلب او، واژگون می شود.

دختر زخمیِ نیش شلاق است.
جسمش، نحیف است و ناتوان...
تاب ندارد.
نفسهایش به شماره افتاده، حس مرگ دارد.

مرد، حتی لمسش نمی کند...
از کنار لبِ دختر، خون جاریست.‌
مرد، سریع بلند می شود.
دختر را کول می گیرد.
بهداری زندان...

تنها جایی که به ذهنش می رسد.

دو شب، پشت درِ بهداری زندان می نشیند.
به او می گویند که ریه های دختر، مشکل جدی پیدا کرده...
به دستگاه اکسیژن، وصل است، ممکن است دوام نیاورد.

مرد نمی داند چه کند!
سوار موتورش می شود، سراسیمه به سمت امامزاده ای می رود که در کودکی، با مادر، خواهر و برادرهایش، به آنجا می رفتند...
تکه ای از پیراهن دختر را که بر زمین سلول شلاق یافته، به ضریح، دخیل می بندد.

فقط یک جمله می گوید:
"من نمی خواستم اینجوری شه خدا!
به من رحم کن، به اون دختر رحم کن!"

درست نمی داند که چند شب با زبان روزه، آنجا می نشیند، تا فرمانده پیدایش می کند.

_حدس زدم اینجایی!
چیکار کردی مرد؟
چیکار کردی تو؟!
شلاق!...
تن ضعیف دختر هفده ساله ای که جرمی نکرده؟

جوان، چشمهایش را می بندد.
فرمانده می فهمد که حال‌ جوان، خوب نیست.

فرمانده ادامه می دهد:
خواب دوست قدیمیمو دیدم که اول جنگ، شهید شد...
زنش، مادرِ همین دختر بود...

بهم گفت: ما شهید نشدیم که بچه هامون، شلاق بخورن...
اونم فقط بخاطر یه اعتراض!

یاسر می گوید:
مگه شما خودتون تو اون نامه ننوشتید؟!ننوشتید: بچه های ما، از ما می پرسند، رگ غیرتتون کجاست؟
به آقای شما توهین شده!...

فرمانده یادِ نامه ی معروف، میافتد...

من ننوشتم! فقط امضاء کردم...
نباید می کردم ... اگه می دونستم نتیجه ش اینه که شما بچه ها، به اسم لباس شخصی، بیفتین به جون بچه های بیگناه مردم...
من اشتباه کردم! تو هم اشتباه کردی!جبرانش کن!

یاسر بغض دارد:
چیکار کنم الان؟

فرمانده می گوید:
این لباس شخصی رو دربیار!
میخوای بجنگی، لباس رزم بپوش، جایی بجنگ، که لازمه...
نه با بچه های کشورِ خودت!
نه با دختر بچه ها...

از اون دختر، حلالیت بخواه و یه عمر، غلامیشو کن، مثل یه مرد واقعی!
ازش خواستگاری کن مومن!
محترمانه و باوقار.

_اون نامزد داره!

_تو کارتو بکن!
انتخاب با اونه...
ازش بدت میاد؟

یاسر، از شرم، سرخ می شود.
نگاهش را ، زمین می اندازد.

فرمانده می گوید:

تو خیلی شبیه خواهر خدابیامرزتی!
زن مهربون من...
خدا رحمتش کنه...

کاش اخلاقتم، مثل اون بود!
آزارش به هیچکس نمیرسید....

یاسر بلند می شود...

_وضو می گیرم، بعد میرم.
توکل به رحمتش!
فقط حلالیت میخوام که بعدش برم لبنان...
حتی اگه فحشم بده...
من آدمکش نیستم.


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت82
#قسمت_هشتاد_و_دوم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#پستچی_دو ؛ فقط یک رمان نیست!

یک آسیب شناسی اجتماعی از طریق
یک زندگینامه واقعی و شخصیست‌.

چرا عاشقان در این جامعه دچار مشکل میشوند ....
مرز حریم خصوصی و اجتماعی کجاست؟

اخرین روزهای ثبت نام کانال خصوصی

#جلد_دوم
#پستچی


@ccch999
ایدی جهت ثبت نام توسط ادمین من
ایلسا : می تونم یه داستان برات تعریف کنم ؟
ریک : پایان تعجب آوری داره ؟
ایلسا : هنوز پایانش رو نمی دونم .
ریک : بسیار خوب تعریف کن شاید ضمن تعریف کردن پایانی براش پیدا کنیم .

فیلم کازابلانکا
جملات خوب
#چیستا_یثربی


#پستچی_دو
#پستچی
#جلد_دوم

برای یک‌دنیای بهتر ، کلمات بهتری باید ساخت.

ثبت‌نام داستان
#پستچی_دوم
آیدی
@ccch999
هفته اخر
Audio
#پستچی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

آماده برای #پستچی_دو

خواننده :امیر حسام رهنورد
تنظیم : موسیقی نیکان
@nickanmusic
ملودی : برزو ذاکری
ترانه : امیر علی رادی
میکس : میلاد فرهودی
#پستچی
نشر قطره
جلددوم
کانال خصوصی
ثبت نام
@ccch999
_چشمها تو ببند
بستی ؟

حالا از در سمت راست برو تو.... دستتو بده من نیفتی‌...


_چقدر تاریکه....نمیتونم راه برم میخورم زمین!

_من میگیرمت.... واجبه تو تاریکی راه رفتنو تمرین کنی....

#پستچی
#جلد_دوم
#پستچی
#نشر_قطره


جلددوم فقط کانال خصوصی
ثبت نام
اکانت
@ccch999
پستچی کیست
همان کس
که
نزد وی است
رقیه و تریاکم

همه ی انسانها به #پستچی_ها زنده اند!


#چیستایثربی
#پستچی_دو
#جلد_دوم


آیدی برای ثبت نام‌در کانال خاص داستان جلددوم در تلگرام
@ccch999


دوستانی که تلگرام ندارند
برای #واتساپ تعداد محدودی میپذیریم