راستش همه چیز از یک خبر اینستاگرامی شروع شد....
احساس کردم جهان بسیار ناامن است و وقت گفتن نگفته هاست
شاید فردایی در کار نباشد.
پستچی داستان عشق بود و
#پستچی_دو ، داستان عشق ، امید ، سرخوردگی و زندگی است ....
همان گونه که هستیم ،
همان گونه که هستید ،
همان گونه که هستند ،
قابل چاپ نیست....
در پستچی یک تمام دوستان و اقوامم، با من قطع رابطه کردند....همانتعداد کمی که داشتم...
و شغلهایم را از من گرفتند!
#عاشق شدن برای زن ، #جرم است.
شاید اصلا اینجا #عاشقی جرم است.
یکی پیشنهاد داد قسمت دوم را در افغانستان چاپ کن و ناشر آشنا داشت آنجا ...
آنجا ممیزی به این شکل نیست.
شاید روزی!
مشکل من، ممیزی ارشاد نیست!
ممیزی آدمهاست....
آدمهایی که حس و دلشان را سانسور میکنند و تبدیل به موجوداتی متوسط الحال میشوند که میمیرند...
بی آنکه چیزی از هیجان و شکوه زندگی و عشق ، فهمیده باشند.
ولی آنروز ، امروز نیست!
اگر این کانال به حد نصاب برسد،
این قصه را فقط باشما میگویم
و چه کسی میداند فردا زنده است یا نه!
بااحترام
#چیستایثربی
#پستچی_دوم
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آیدی_تلگرام
برای ورود به کانال پستچی 2
و
شرایط ادمین
@ccch999
احساس کردم جهان بسیار ناامن است و وقت گفتن نگفته هاست
شاید فردایی در کار نباشد.
پستچی داستان عشق بود و
#پستچی_دو ، داستان عشق ، امید ، سرخوردگی و زندگی است ....
همان گونه که هستیم ،
همان گونه که هستید ،
همان گونه که هستند ،
قابل چاپ نیست....
در پستچی یک تمام دوستان و اقوامم، با من قطع رابطه کردند....همانتعداد کمی که داشتم...
و شغلهایم را از من گرفتند!
#عاشق شدن برای زن ، #جرم است.
شاید اصلا اینجا #عاشقی جرم است.
یکی پیشنهاد داد قسمت دوم را در افغانستان چاپ کن و ناشر آشنا داشت آنجا ...
آنجا ممیزی به این شکل نیست.
شاید روزی!
مشکل من، ممیزی ارشاد نیست!
ممیزی آدمهاست....
آدمهایی که حس و دلشان را سانسور میکنند و تبدیل به موجوداتی متوسط الحال میشوند که میمیرند...
بی آنکه چیزی از هیجان و شکوه زندگی و عشق ، فهمیده باشند.
ولی آنروز ، امروز نیست!
اگر این کانال به حد نصاب برسد،
این قصه را فقط باشما میگویم
و چه کسی میداند فردا زنده است یا نه!
بااحترام
#چیستایثربی
#پستچی_دوم
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آیدی_تلگرام
برای ورود به کانال پستچی 2
و
شرایط ادمین
@ccch999
Forwarded from #دکتر_چیستایثربی
مسولیت من به عنوان یک نویسنده در درجه اول بازیابی گذشته و تاریخ است
از این جهت میدانم که در پایان هر رمان عده ای ناراضی خواهند بود.
چون تلقی افراد از گذشته و تاریخ ، همانی است که دلشان میخواهد باشد ، نه آنی که هست
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi_original
از این جهت میدانم که در پایان هر رمان عده ای ناراضی خواهند بود.
چون تلقی افراد از گذشته و تاریخ ، همانی است که دلشان میخواهد باشد ، نه آنی که هست
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi_original
آیدی ادمین من
@ccch999
کهامروز ،کار مرا انجاممیدهد
پروفایل پیج ، عکس من ، باعینک دودیست
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@ccch999
کهامروز ،کار مرا انجاممیدهد
پروفایل پیج ، عکس من ، باعینک دودیست
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
تمام قسمتهای
#رمان
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹ را
در کانال
#قصه_های_چیستایثربی بخوانید
کانال
@chistaa_2
لینک
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
@chistaa_2
#رمان
#داستان
#قصه
#داستان_دنباله_دار
#آوا_متولد۱۳۷۹ را
در کانال
#قصه_های_چیستایثربی بخوانید
کانال
@chistaa_2
لینک
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
@chistaa_2
Telegram
چیستا_دو
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
راستش همه چیز از یک خبر اینستاگرامی شروع شد....
احساس کردم جهان بسیار ناامن است و وقت گفتن نگفته هاست
شاید فردایی در کار نباشد.
پستچی داستان عشق بود و
#پستچی_دو ، داستان عشق ، امید ، سرخوردگی و زندگی است ....
همان گونه که هستیم ،
همان گونه که هستید ،
همان گونه که هستند ،
قابل چاپ نیست....
در پستچی یک تمام دوستان و اقوامم، با من قطع رابطه کردند....همانتعداد کمی که داشتم...
و شغلهایم را از من گرفتند!
#عاشق شدن برای زن ، #جرم است.
شاید اصلا اینجا #عاشقی جرم است.
یکی پیشنهاد داد قسمت دوم را در افغانستان چاپ کن و ناشر آشنا داشت آنجا ...
آنجا ممیزی به این شکل نیست.
شاید روزی!
مشکل من، ممیزی ارشاد نیست!
ممیزی آدمهاست....
آدمهایی که حس و دلشان را سانسور میکنند و تبدیل به موجوداتی متوسط الحال میشوند که میمیرند...
بی آنکه چیزی از هیجان و شکوه زندگی و عشق ، فهمیده باشند.
ولی آنروز ، امروز نیست!
اگر این کانال به حد نصاب برسد،
این قصه را فقط باشما میگویم
و چه کسی میداند فردا زنده است یا نه!
بااحترام
#چیستایثربی
#پستچی_دوم
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آیدی_تلگرام
برای ورود به کانال پستچی 2
و
شرایط ادمین
@ccch999
احساس کردم جهان بسیار ناامن است و وقت گفتن نگفته هاست
شاید فردایی در کار نباشد.
پستچی داستان عشق بود و
#پستچی_دو ، داستان عشق ، امید ، سرخوردگی و زندگی است ....
همان گونه که هستیم ،
همان گونه که هستید ،
همان گونه که هستند ،
قابل چاپ نیست....
در پستچی یک تمام دوستان و اقوامم، با من قطع رابطه کردند....همانتعداد کمی که داشتم...
و شغلهایم را از من گرفتند!
#عاشق شدن برای زن ، #جرم است.
شاید اصلا اینجا #عاشقی جرم است.
یکی پیشنهاد داد قسمت دوم را در افغانستان چاپ کن و ناشر آشنا داشت آنجا ...
آنجا ممیزی به این شکل نیست.
شاید روزی!
مشکل من، ممیزی ارشاد نیست!
ممیزی آدمهاست....
آدمهایی که حس و دلشان را سانسور میکنند و تبدیل به موجوداتی متوسط الحال میشوند که میمیرند...
بی آنکه چیزی از هیجان و شکوه زندگی و عشق ، فهمیده باشند.
ولی آنروز ، امروز نیست!
اگر این کانال به حد نصاب برسد،
این قصه را فقط باشما میگویم
و چه کسی میداند فردا زنده است یا نه!
بااحترام
#چیستایثربی
#پستچی_دوم
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#آیدی_تلگرام
برای ورود به کانال پستچی 2
و
شرایط ادمین
@ccch999
خانه ی خوش ، سه طبقه داشت
در هر طبقه دو اتاق ....
مافکر میکردیم در آن خانه ی بزرگ ، تاریک وجادویی ، در خیابان خوش تهران ، از چشم غریبه ها پنهانیم .
نمیدانستیم که تمام پنجره های بلند خانه های محل ، رو به خانه ی زنی باز میشود که گفته اند تنهاست ...
اما هفته ای دو بار ، سر ساعت ده شب ، چراغهایش روشن میشد...
و نمیدانستیم که همسایه ها ، چراغهای ما را رصد میکنند...
و نفسهایمان را میشمارند...
خبر به گوش همه رسیده بود ...
چیستایثربی ؛ دو روز در هفته به خیابان خوش میرود...چرا ؟ او که خانه اش را عوض نکرده !....در خوش ، چه غلطی میکند ؟
نکند خوشی میکند ؟!....
فرازی از رمان
#پستچی_دو
#جلد_دوم
#پستچی
ثبت نام فقط تا آخر ماه در کانال اختصاصی این رمان جدید
که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد
@ccch999
آیدی موقت برای ثبت نام💙💚❤✋
در هر طبقه دو اتاق ....
مافکر میکردیم در آن خانه ی بزرگ ، تاریک وجادویی ، در خیابان خوش تهران ، از چشم غریبه ها پنهانیم .
نمیدانستیم که تمام پنجره های بلند خانه های محل ، رو به خانه ی زنی باز میشود که گفته اند تنهاست ...
اما هفته ای دو بار ، سر ساعت ده شب ، چراغهایش روشن میشد...
و نمیدانستیم که همسایه ها ، چراغهای ما را رصد میکنند...
و نفسهایمان را میشمارند...
خبر به گوش همه رسیده بود ...
چیستایثربی ؛ دو روز در هفته به خیابان خوش میرود...چرا ؟ او که خانه اش را عوض نکرده !....در خوش ، چه غلطی میکند ؟
نکند خوشی میکند ؟!....
فرازی از رمان
#پستچی_دو
#جلد_دوم
#پستچی
ثبت نام فقط تا آخر ماه در کانال اختصاصی این رمان جدید
که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد
@ccch999
آیدی موقت برای ثبت نام💙💚❤✋
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
خانه ی خوش ، سه طبقه داشت
در هر طبقه دو اتاق ....
مافکر میکردیم در آن خانه ی بزرگ ، تاریک وجادویی ، در خیابان خوش تهران ، از چشم غریبه ها پنهانیم .
نمیدانستیم که تمام پنجره های بلند خانه های محل ، رو به خانه ی زنی باز میشود که گفته اند تنهاست ...
اما هفته ای دو بار ، سر ساعت ده شب ، چراغهایش روشن میشد...
و نمیدانستیم که همسایه ها ، چراغهای ما را رصد میکنند...
و نفسهایمان را میشمارند...
خبر به گوش همه رسیده بود ...
چیستایثربی ؛ دو روز در هفته به خیابان خوش میرود...چرا ؟ او که خانه اش را عوض نکرده !....در خوش ، چه غلطی میکند ؟
نکند خوشی میکند ؟!....
فرازی از رمان
#پستچی_دو
#جلد_دوم
#پستچی
ثبت نام فقط تا آخر ماه در کانال اختصاصی این رمان جدید
که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد
@ccch999
آیدی موقت برای ثبت نام💙💚❤✋
در هر طبقه دو اتاق ....
مافکر میکردیم در آن خانه ی بزرگ ، تاریک وجادویی ، در خیابان خوش تهران ، از چشم غریبه ها پنهانیم .
نمیدانستیم که تمام پنجره های بلند خانه های محل ، رو به خانه ی زنی باز میشود که گفته اند تنهاست ...
اما هفته ای دو بار ، سر ساعت ده شب ، چراغهایش روشن میشد...
و نمیدانستیم که همسایه ها ، چراغهای ما را رصد میکنند...
و نفسهایمان را میشمارند...
خبر به گوش همه رسیده بود ...
چیستایثربی ؛ دو روز در هفته به خیابان خوش میرود...چرا ؟ او که خانه اش را عوض نکرده !....در خوش ، چه غلطی میکند ؟
نکند خوشی میکند ؟!....
فرازی از رمان
#پستچی_دو
#جلد_دوم
#پستچی
ثبت نام فقط تا آخر ماه در کانال اختصاصی این رمان جدید
که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد
@ccch999
آیدی موقت برای ثبت نام💙💚❤✋
Forwarded from #دکتر_چیستایثربی
آنچه در
#پستچی_دو
میخوانید
فقط قصه نیست
آسیب شناسی جامعه ای است
که وصال را فقط در رختخواب معنا میکند
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
#پستچی_دو
میخوانید
فقط قصه نیست
آسیب شناسی جامعه ای است
که وصال را فقط در رختخواب معنا میکند
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
گاهی انسان درد دارد
ولی دنبال درمان نمیگردد
شما خدا را در هر چیز ،معنی کنید
یک معنا، بیشتر ندارد
آرزوی جهان برای خالق داشتن!
برای صاحب داشتن
یکصاحب زیبا ، رئوف و عادل
یکی که میبیند درد ما را
ترس ما را
تنهایی ما را
و میشنود....
خالقی که عاشق ماست ،
هر چقدر بد ریخت باشیم
یا کار اشتباه کرده باشیم
و به خاطر همین عشق ، دست به خلقت
بشر زده.
خالق از نگاه من ؛ یعنی او که همیشه بامن است.
منی که خیلی وقتها حواسم به او نیست.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ولی دنبال درمان نمیگردد
شما خدا را در هر چیز ،معنی کنید
یک معنا، بیشتر ندارد
آرزوی جهان برای خالق داشتن!
برای صاحب داشتن
یکصاحب زیبا ، رئوف و عادل
یکی که میبیند درد ما را
ترس ما را
تنهایی ما را
و میشنود....
خالقی که عاشق ماست ،
هر چقدر بد ریخت باشیم
یا کار اشتباه کرده باشیم
و به خاطر همین عشق ، دست به خلقت
بشر زده.
خالق از نگاه من ؛ یعنی او که همیشه بامن است.
منی که خیلی وقتها حواسم به او نیست.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
خندیدم...
شاید خنده ی عصبی بود.
گفتم : نه میخوام به یاد بیارم ، و نه میخوام فراموش کنم که تو ، در حق من چه کردی ؟!
گفت :
اگه مدالی به نام صبوری ، وجود داشت، من روی سینه ی تو میزدم...
گفتم : وجود داره...
این مدالو به سینه ی من بزن !
و من هر دو دنیا رو ، برات صبوری میکنم...
لبهای تو داغِ طلای هر مدالند...
مدال بزن به سینه ی من استاد !
لبخند تلخی زد...
نگاهش را با شرم پایین انداخت...
جلوی پایش ، روی زمین نشستم.
دیگر نمیتوانست نگاهم نکند ...
گفتم :
__من و تو ، هر دو ، یه روز ، خاک میشیم ، خاک!
از تن ما ، ممکنه ، گُلی جوانه بزنه از خاک... .
بذار این گل ، بوی عطرِ عشق بده، علی...
بذار یه روز خوشحال باشیم که به این دنیا آمدیم و همو دوست داشتیم !
هر اتفاقی که میخواد بیفته...
مهم اینه ما کوتاه نیامدیم ،
ما، همو دوست داشتیم !
دستش را گرفتم :
_مدال بزن!
به سینه ی من ، مدال صبوری بزن علی جان ...
من بازم صبر میکنم!
دستم خیس شد.
به چشمهایش نگاه کردم ،
اولین بار بود که دیدم یک مرد ، چنین دردمندانه و بیصدا ، اشک میریزد...
گفت : منو حلال کن چیستا ...
خیلی اذیت شدی تو این دنیا !
گفتم : راهیست راه عشق که هیچش ، کناره نیست ...
سرش را روی شانه ام گذاشت و پیراهنم از اشک خیس شد.
گفتم : این اشکها رو نگه دار برای روز قیامت ...
اگه بعد از مرگ ، همو ندیدیم ،
یا دیدیم و نشناختیم !
الان گرمای دستاتو میخوام ،
وجودِتو میخوام ، الان میخوام حست کنم ...
مثل یک گل ، عطرت رو توی خاطره م ، نگه دارم !
گفت : چشم ...
اینم مدال صبوری !
فقط این مدالو ، جایی نشون نده!
ساعتش را باز کرد.
گفتم : برای چی ساعتتو باز میکنی؟!
گفتم : میخوام زمان ، توی این چند لحظه ، وجود نداشته باشه ،
میخوام متوقف شه...
میخوام وقتِ بوسیدن تو ، چند دقیقه رو از خدا بدزدم ...
و همیشه ، برای همیشه با خودم ، داشته باشم ...
ساعتش بزرگ و زیبا بود ،
سبز تیره ، با عقربه هایی شبیه قطب نما و بند نقره !
حواسم به ساعتش پرت شد که ...
#پستچی
#جلد_دوم
#پستچی_دو
#کتاب
#داستان
#رمان
#رمان_ایرانی
#داستان_عاشقانه
#رمان_پرفروش
#کتابخوانی
#نشر
#کتابفروشی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کلیپ
#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#ویگن
#لالایی
#موزیک_ویدیو
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#books
برای ثبت نام در کانال خصوصی #پستچی_دو ، تا آخر این ماه ، فرصت دارید با این اکانت /آیدی/در تلگرام تماس بگیرید.
آیدی، جهت ثبتنام این قصه درتلگرام:
@ccch999
#پستچی
#پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@chista_yasrebi
شاید خنده ی عصبی بود.
گفتم : نه میخوام به یاد بیارم ، و نه میخوام فراموش کنم که تو ، در حق من چه کردی ؟!
گفت :
اگه مدالی به نام صبوری ، وجود داشت، من روی سینه ی تو میزدم...
گفتم : وجود داره...
این مدالو به سینه ی من بزن !
و من هر دو دنیا رو ، برات صبوری میکنم...
لبهای تو داغِ طلای هر مدالند...
مدال بزن به سینه ی من استاد !
لبخند تلخی زد...
نگاهش را با شرم پایین انداخت...
جلوی پایش ، روی زمین نشستم.
دیگر نمیتوانست نگاهم نکند ...
گفتم :
__من و تو ، هر دو ، یه روز ، خاک میشیم ، خاک!
از تن ما ، ممکنه ، گُلی جوانه بزنه از خاک... .
بذار این گل ، بوی عطرِ عشق بده، علی...
بذار یه روز خوشحال باشیم که به این دنیا آمدیم و همو دوست داشتیم !
هر اتفاقی که میخواد بیفته...
مهم اینه ما کوتاه نیامدیم ،
ما، همو دوست داشتیم !
دستش را گرفتم :
_مدال بزن!
به سینه ی من ، مدال صبوری بزن علی جان ...
من بازم صبر میکنم!
دستم خیس شد.
به چشمهایش نگاه کردم ،
اولین بار بود که دیدم یک مرد ، چنین دردمندانه و بیصدا ، اشک میریزد...
گفت : منو حلال کن چیستا ...
خیلی اذیت شدی تو این دنیا !
گفتم : راهیست راه عشق که هیچش ، کناره نیست ...
سرش را روی شانه ام گذاشت و پیراهنم از اشک خیس شد.
گفتم : این اشکها رو نگه دار برای روز قیامت ...
اگه بعد از مرگ ، همو ندیدیم ،
یا دیدیم و نشناختیم !
الان گرمای دستاتو میخوام ،
وجودِتو میخوام ، الان میخوام حست کنم ...
مثل یک گل ، عطرت رو توی خاطره م ، نگه دارم !
گفت : چشم ...
اینم مدال صبوری !
فقط این مدالو ، جایی نشون نده!
ساعتش را باز کرد.
گفتم : برای چی ساعتتو باز میکنی؟!
گفتم : میخوام زمان ، توی این چند لحظه ، وجود نداشته باشه ،
میخوام متوقف شه...
میخوام وقتِ بوسیدن تو ، چند دقیقه رو از خدا بدزدم ...
و همیشه ، برای همیشه با خودم ، داشته باشم ...
ساعتش بزرگ و زیبا بود ،
سبز تیره ، با عقربه هایی شبیه قطب نما و بند نقره !
حواسم به ساعتش پرت شد که ...
#پستچی
#جلد_دوم
#پستچی_دو
#کتاب
#داستان
#رمان
#رمان_ایرانی
#داستان_عاشقانه
#رمان_پرفروش
#کتابخوانی
#نشر
#کتابفروشی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#کلیپ
#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#ویگن
#لالایی
#موزیک_ویدیو
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
#writer
#books
برای ثبت نام در کانال خصوصی #پستچی_دو ، تا آخر این ماه ، فرصت دارید با این اکانت /آیدی/در تلگرام تماس بگیرید.
آیدی، جهت ثبتنام این قصه درتلگرام:
@ccch999
#پستچی
#پستچی_دو
#جلد_دوم_پستچی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت81
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_یکم
دوباره جهان تاریک است...
فقط یاسر را می بینم که کنار فرمانده ایستاده، مادرم، کف سلول، بیهوش افتاده و از گوشه ی دهانش، خون جاریست.
فرمانده داد می زند:
چیکار کردی یاسر؟
چیکارش کردی؟
و یاسر می گوید:
بخدا، ده ضربه بیشتر شلاق نذاشتم بش بزنن...
وقتی افتادم رو قفسه ی سینه ش، سریع بلند شدم، دیدم بیهوشه، از دهنش، خون میامد!
کاریش نکردم به حضرت عباس!
دیگر چیزی نمی دانم...
سراغ مادرم می روم.
کنار پنجره نشسته است و به بیرون می نگرد.
چقدر در عمرم، او را به این حالت دیده ام...
کنار پنجره، غرق در عالمی دیگر، که من نمی دانستم کجاست!
می گویم: به چی نگاه می کنید؟
_بچه گیام تو این حیاط داییت، یه تاب بسته بودیم.
همه ی بچه های فامیل، نوبتی روش میشَستیم!
نوبت من همیشه زود تموم می شد...
انگار دیروز بود!
_ هیچوقت از گذشته تون حرف نزدید!چرا؟
_چون گذشته، گذشته...
من هجده سالگی با پدرت که استادم بود، عروسی کردم، دیگه از قبلش، چیزی یادم نمیاد!
مهم هم نیست، چون تموم شده!
_مامان، چرا شبا نمی خوابی؟
چرا همیشه غمگینی؟
بابا می گفت می خواستی ادبیات بخونی. چرا دانشگاه نرفتی؟
_دیگه حامله شدم...
حوصله بیرونو نداشتم، بچه بزرگ می کردم، راستش از اینکه از خونه بیرون برم، زیاد خوشم نمیاد...
_هجده سالگی با بابا عروسی کردی، اما تاریخ تولد آرزو، هفده سالگیته، چرا؟
من جریان کوی دانشگاهو می دونم و دستگیریتو...
یاسر افتاد زمین، تو بیهوش شدی!
بهم بگو چی شد ؟
_یاسر؟!
سکوت می کند...
_تو یاسر رو میشناسی؟
_نه، فقط می دونم یه لباس شخصی تند متعصب بوده که باعث شد تو شلاق بخوری!
برادر زن فرمانده...
الان کجاست؟ شهید شده؟
مادر، دوباره از پنجره به بیرون می نگرد...
_اون زنده ست!
وقتی افتاد روی من، یه دفعه، توی یه لحظه، همه ی آینده شو دیدم...
نمیدونم چه طوری!
ولی، خیلی وحشتناک بود...
از حال رفتم.
فرمانده، منو از زندان بیرون برد، پدرت، ماه بعد آزاد شد و تعهد داد که دیگه، کار مطبوعاتی نکنه!
ما عروسی کردیم و من دوقلو، حامله شدم...
تو و آرزو!
سال ۷۹ به دنیا آمدید..
اما تاریخ ازدواج و تولد آرزو رو، عقب بردیم.
_چرا؟
_مجبور بودیم...
یکی از دخترا، شکل یاسر بود!
_من بودم؟
_بله، مردم حرف درمیاوردن!
تاریخ ازدواجمون، و تولد آرزو رو بردیم عقب، قبل از ماجرای زندان.
به همه گفتیم، که من توی زندان، تو رو حامله بودم!
_خب، چرا من، شکل یاسرم؟
_نمی دونم!
من فقط می تونم یاسرو ببینم، هر لحظه، همه جا، همیشه!
_الان کجاست؟
_ نزدیک! هیچکس، جز من نمی دونه اون زنده ست!
و هیچکس جز من نمی دونه که اون چه قدرتی داره و چقدر بدبخته!
قدرتش براش تنهایی آورده، شومی و...
_و چی؟
_خودت میفهمی آوا....
پشتش یه راز دردناکه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت81
#قسمت_هشتاد_و_یک
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت81
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#قصه
#چیستایثربی
#قسمت_هشتاد_و_یکم
دوباره جهان تاریک است...
فقط یاسر را می بینم که کنار فرمانده ایستاده، مادرم، کف سلول، بیهوش افتاده و از گوشه ی دهانش، خون جاریست.
فرمانده داد می زند:
چیکار کردی یاسر؟
چیکارش کردی؟
و یاسر می گوید:
بخدا، ده ضربه بیشتر شلاق نذاشتم بش بزنن...
وقتی افتادم رو قفسه ی سینه ش، سریع بلند شدم، دیدم بیهوشه، از دهنش، خون میامد!
کاریش نکردم به حضرت عباس!
دیگر چیزی نمی دانم...
سراغ مادرم می روم.
کنار پنجره نشسته است و به بیرون می نگرد.
چقدر در عمرم، او را به این حالت دیده ام...
کنار پنجره، غرق در عالمی دیگر، که من نمی دانستم کجاست!
می گویم: به چی نگاه می کنید؟
_بچه گیام تو این حیاط داییت، یه تاب بسته بودیم.
همه ی بچه های فامیل، نوبتی روش میشَستیم!
نوبت من همیشه زود تموم می شد...
انگار دیروز بود!
_ هیچوقت از گذشته تون حرف نزدید!چرا؟
_چون گذشته، گذشته...
من هجده سالگی با پدرت که استادم بود، عروسی کردم، دیگه از قبلش، چیزی یادم نمیاد!
مهم هم نیست، چون تموم شده!
_مامان، چرا شبا نمی خوابی؟
چرا همیشه غمگینی؟
بابا می گفت می خواستی ادبیات بخونی. چرا دانشگاه نرفتی؟
_دیگه حامله شدم...
حوصله بیرونو نداشتم، بچه بزرگ می کردم، راستش از اینکه از خونه بیرون برم، زیاد خوشم نمیاد...
_هجده سالگی با بابا عروسی کردی، اما تاریخ تولد آرزو، هفده سالگیته، چرا؟
من جریان کوی دانشگاهو می دونم و دستگیریتو...
یاسر افتاد زمین، تو بیهوش شدی!
بهم بگو چی شد ؟
_یاسر؟!
سکوت می کند...
_تو یاسر رو میشناسی؟
_نه، فقط می دونم یه لباس شخصی تند متعصب بوده که باعث شد تو شلاق بخوری!
برادر زن فرمانده...
الان کجاست؟ شهید شده؟
مادر، دوباره از پنجره به بیرون می نگرد...
_اون زنده ست!
وقتی افتاد روی من، یه دفعه، توی یه لحظه، همه ی آینده شو دیدم...
نمیدونم چه طوری!
ولی، خیلی وحشتناک بود...
از حال رفتم.
فرمانده، منو از زندان بیرون برد، پدرت، ماه بعد آزاد شد و تعهد داد که دیگه، کار مطبوعاتی نکنه!
ما عروسی کردیم و من دوقلو، حامله شدم...
تو و آرزو!
سال ۷۹ به دنیا آمدید..
اما تاریخ ازدواج و تولد آرزو رو، عقب بردیم.
_چرا؟
_مجبور بودیم...
یکی از دخترا، شکل یاسر بود!
_من بودم؟
_بله، مردم حرف درمیاوردن!
تاریخ ازدواجمون، و تولد آرزو رو بردیم عقب، قبل از ماجرای زندان.
به همه گفتیم، که من توی زندان، تو رو حامله بودم!
_خب، چرا من، شکل یاسرم؟
_نمی دونم!
من فقط می تونم یاسرو ببینم، هر لحظه، همه جا، همیشه!
_الان کجاست؟
_ نزدیک! هیچکس، جز من نمی دونه اون زنده ست!
و هیچکس جز من نمی دونه که اون چه قدرتی داره و چقدر بدبخته!
قدرتش براش تنهایی آورده، شومی و...
_و چی؟
_خودت میفهمی آوا....
پشتش یه راز دردناکه!
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت81
#قسمت_هشتاد_و_یک
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM