چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور

می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!

چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...

گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...

پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک ‌می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟

آیا آن‌ موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟

آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!

چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...

دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!

می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!

سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.

آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!

سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!

راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.

همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!

و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!

آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.

ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه‌ وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!

انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!

سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!

راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...

آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:

اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!

باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...

سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!

آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!

قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!

و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!

اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !

من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!

نمیخوام تو ماشین شما باشم!

سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.

حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.

آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.

سردار، فقط یک جمله می گوید:

زود قضاوت نکن دختر !

و دیگر سکوت...

https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت20
#چیستا_یثربی
#قصه

مگر آدم‌ چند بار به دنیا می آید؟
چند بار‌ می میرد؟
و چند بار، می تواند دل ببندد؟

دوست داشتنت، هوس روزهای کوتاه پاییز نیست که بیاید و برود...
سبب طلوع آفتاب است هر روز.

مگر آدم، چند بار می تواند، اینگونه کسی را دوست داشته باشد؟

عطر موهایت اینجاست!
اینجا بودی؟
اگر هستی بگو!
خودت را از من، پنهان نکن!
عشق من و تو، حال جهان را بهتر می کند.

چشمانم را باز می کنم...

پیر زن، خواهر همان درویشی که مرا بر صخره، کنار رود پیدا کرده، با کاسه ای سوپ داغ، در کنارم است...
درویش کنار او، کمی منقلب است.

صدایم برگشته...
اما هنوز چیزی نمی شنوم، حتی صدای خودم را!

به درویش می گویم:
چی شده؟

می گوید: هیچی!
دروغ می گوید!

_من کر شدم، نه؟

درویش می گوید:
فشار آب زیاده، سرت خورده به سنگ...
من دکتر نیستم!
ما اینجا، دکتر نداریم.

یه خانمی هست از حلبچه، شفا می کنه...
گاهی میاد اینور!
خواب بودی اومد!

_می خوام ببینمش.

درویش گفت: تو خواب، طاها رو صدا می زدی!

گفتم: همسرمه!

گفت: تا این اسمو شنید، رفت!

گفتم: چرا؟

گفت: نمی دونم!
دوا‌ گذاشت برات...
گفت، تو‌ نمی شنوی، اما می فهمی! تنت سالمه!

با چشمان باز، گویی سر پل ذهاب‌ هستم...

قیامت است‌ اینجا!
اگر قیامت این شکلی است،‌ خیلی می ترسم!

آرزو در آغوش پدر گریه می کند...

نه طاها را می بینم نه پدرش، سردار را‌‌...

پدرم با آرزو می گرید.

آرزو می گوید:
یعنی شما، تو راه مزرعه بودید که زلزله شد؟

_آره دخترم، وقتی گوشیاشون، جواب نداد، داییت گفت، بریم بیرون دنبالشون‌‌‌.
یکی دیده بودشون که طرف مزرعه رفتن.

همون‌ موقع...
زمین لرزید، فکر کردم الان می ریم زیر زمین!
خدارو شکر ، به درخت ها نرسیده بودیم ...

زن دایی و لیلی هم، تو خونه ی قدیمی داییت ، فقط زخمی شدن.

لیلی پاش شکسته، اما پسر داییت، با زن و چهار تا بچه ش ...

خدا... به دادمون برس !

وقتی از مزرعه برگشتیم، فهمیدیم!

پدر زار می زند...
خدا رحمتشون کنه، طفلیا... همه شون رفتن ...


تازه، دو‌ ماه بود، خونه شونو تحویل گرفته بودن ،

چقدر ذوق داشتن بچه هام !
پسر داییت می گفت: مسکن مهر، اسمش روشه، خونه ی محبت!

دایی الان چه می کشه!
تنها پسرش ، با زن و چهار تا بچه ش!

آرزو می گرید...

من هم ، با پدر و آرزو ، گریه می کنم!

درویش می گوید:

وقتی گفتی طاها، اون زنم ، گریه کرد، همون زن شفابخش!
برای همین نموند ...


طاها کجایی؟
چرا عطر موهایت، اینجا پیچیده؟!

دستی روی تنم می رود...
همان زن شفابخش است!

موهایش رنگ شب، رنگ موهای طاهاست.

به من‌ می نگرد...
انگار چشمان طاهاست!

می گوید: نتونستم ولت کنم دختر!

لبخوانی می کنم...

می گوید: فامیل شوهرت چیه، بهش زنگ‌ بزنم؟

فامیلش را می گویم...
نزدیک است از حال برود!

می گوید: شماره ش؟

چشمانش را می بندد...

من هم، حالا با او، در صحنه ی تجاوز هستم!
یک دختر تنهای کرد و مردانی غریب از دور!
مردانی که نمی شناسد!

او ساراست...
مطمئنم!

مادر طاها!
او زنده است!
جوان...
و شاید ، هنوز عاشق ....

#چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BsKXTj8AnaT/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=3eoal2oqmac4
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت21
#چیستا_یثربی

خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...

حالا من هم سارا بودم!
گویی روح‌ تمام‌ زنان‌ جهان، در ما دمیده شده بود!

سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین‌ موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!

بناز، نازنین!
به عروسک های چشم‌ عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!

رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.

بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه‌ جلو می افتاد.

اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!

سبد بناز، روی زمین افتاده بود!

سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!

به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...

دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!

بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...

آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت‌ پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!

بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...

خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟

سارا آنقدر دور بود که‌ نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و‌ پیرمردان!

سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من‌ عمرمو میدم، مال تو...

من هم با سارا ، دعا می خوانم...

آن مردان بناز را، چون‌ عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند‌‌!

من‌ و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن‌ تکیه داده بودیم...

سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن‌ وحشی ها بجنگد.

بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.

گیسوانش ، انگار هوا را‌ چنگ می زدند!

مردان‌ جیغ های او را، دوست داشتند.

سارا خواست‌ جلو برود، حتی اگر بمیرد!

او را گرفتم!

سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم‌‌!

کسی نیست بداد بناز برسد!

مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.

قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...

بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!

نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است‌ و مادرت چه می تواند کند؟

دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!

سارا در برزخ دردناکی مانده بود...

مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و‌ می خورد...

او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟


نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!

سارا تخته سنگ‌ را برداشت و رفت...

پشت مردک‌ رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.

https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت22
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
#کتاب

یک لحظه بود فقط...
که دو مرد دیگر، روی سنگی، کنار هم سیگار می کشیدند و جوک‌ می گفتند، و مرد غول پیکر سوم، با بناز تنها بود!

همان موقع سارا سریع، تخته سنگ را برداشت...

پشت سر مرد رسید...
مردتازه، روی بناز، خم شده بود.

سارا کوبید...
مرد، روی شن ها افتاد.
خون از سرش، روان بود...

آن دو مرد دیگر تازه فهمیدند چه شده!
شوکه شده، از جا بلند شدند!

سارا تخته سنگ را، بالا برد...

گفت: کردی بلدید؟
این سنگه!
یکی دیگه بزنم، تلف شده!
این بچه، خواهر منه!
همه چیزو دیدم‌، کثافتا!

حالا خوب گوش کنید!
اگه دوستتونو می خواین، باید بذارین‌ من این بچه رو ببرم، وگرنه سنگ بعدی رو زدم...
بخدا می زنم!
و این‌ دوستتون میمیره!

اگه دست به تفنگ ببرید، می زنم!اینبار درست تو صورتش!
فهمیدید؟!

یکی از آن ها به زبان دیگری گفت: ببرش، آشغال!

دیگری دستش به طرف اسلحه رفت...
سارا، تخته سنگ را به طرف صورت مرد سوم برد.

_اسلحه، یعنی بزنم...
بزنم؟
جسد دوستتونو می خواین؟

مرد غول پیکر نالید...
هر دو مرد گفتند:
نه! برو گمشو!‌

سارا، پیکر نیمه جان بناز را، به دوش گرفت و گفت:
اول شما گم شین‌!
هر دوتون!

راه بیفتم، منو از پشت زدید!
تفنگا رو می ذارین‌ اینجا...
یکساعت بعد میاین!
زودبرید، تا نزدم!

هر دو مرد با ترس، تفنگ ها را روی زمین‌ گذاشتند و دور شدند...

سارا با بناز، در آغوشش، می دوید...
باد بود...
نفس جهان، در تنش بود...
غرش آسمان بود...

از دور، صدای تیری شنید، ولی دیگر خیلی دور شده بود، تیر آن ها به او نمی رسید...

دووم بیار خواهرم!
دووم بیار جان‌ دلم، بنازم!

از دور، گروهی از مردان را دید، با لباسی دیگر...

صدای تیر، آن ها را، اینجا کشانده بود...
زیاد بودند!

سارا بناز را زمین گذاشت...
روی زمین، زانو زد.

_این بچه داره می میره!
کار اون‌ مرداست!
نجاتش بدید تورو خدا...
بعدش، من‌، مال شما!

مردی‌ را، از میان خود، صدا زدند...
جلو آمد...
به پیشانی بناز، دستی زد و گفت:
تنش سرده!

روی قلب بناز کوبید، یک بار نه، چند بار!

داد زد: اسمش چیه؟

_بناز!

مرد گفت: با هم صداش می زنیم، باشه؟

سارا و مرد، با هم، فریاد می زدند:
بناز!
و‌ مرد، روی سینه بناز می کوبید و به او نفس مصنوعی می داد...
دستور می داد:
برگرد بناز!
برگرد دخترم!

سارا، زار می زد و نام‌ بناز، در دشت ها می پیچید...

بناز پلک چشمانش را، با ضربه ی آخر مرد، بر قلبش، باز کرد!

سارا از شادی، جیغ کشید!
خواهرش را بغل کرد و بوسید...

_تنهام نذار خواهرکم!

مرد گفت: یکی، این دو تا بچه رو، سریع با ماشین من ببره دهشون!

سارا گفت: آقا، من خواهرمو بدم‌ مادرم، برمی گردم‌، مال تو میشم!

مرد خندید و گفت: من تو رو می خوام چیکار؟!
خودم یه دختر، همسن تو دارم!
به خواهرت برس بچه!
الان ماما لازم داره.

سارا گفت: یعنی منو نمی خوای؟

مرد خندید: نه! گفتم که دختر دارم، همونم بهش نمیرسم!

سارا همان لحظه، با خدایش عهد کرد که تمام عمرش، درمانگر مردم شود...

نویسنده:
#چیستایثربی
کانال رسمی نویسنده
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

https://www.instagram.com/p/BsXjPFxA-TZ/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ixh5r9udqc1s
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی


#قسمت_بیست_و_سوم




من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای‌ تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!

سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!

او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین‌ حال مانده بود!

و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!

آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!

همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!

وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!

سارا با تعجب به او نگاه کرد!

بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!

ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟

_خوبم!

سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!

_هفت روز؟!
یادم نمیاد!

ساراگفت: چی یادت میاد؟‌
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟

بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!

بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!

سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!

بناز گفت: تو دیدی؟

سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.

بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!

سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره‌ رفتی اونجا؟ چرا؟!

بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!

اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!

و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!

و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!

سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟

گفتم: فارسی...

گفت: آخه بگم‌، من‌ کیم‌؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم‌ نداره.

گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!

سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!

هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!

گفتم: مثل شما؟

گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!

گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید‌ می افتادید...

گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!

گفتم: کور که نیستم!

به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!

و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...

تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...


#چیستایثربی

#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمان‌منتشر میشود.

@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت24
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_چهارم
این ‌داستان در پیج اینستاگرام و کانال رسمی چیستایثربی همزمان منتشر میشود.

زندگی مثل یک رویا است...
ممکن است جای خوب آن از‌ خواب بپری یا بیدارت کنند!

گمانم‌ داشتم زیباترین رویای عمرم را کنار آبگیر، با همسرم طاها، می دیدم که کسی مرا از آن خواب خوش بیدار کرد!

وقتی چشمانم را می بندم و به پسر دایی طفلی، زن و چهار فرزندش، زیر آوار فکر می کنم و به رنج مردمی که در زلزله، آواره شده، یخ زده و داغدارند، خجالت می کشم از خدا چیزی بخواهم، یا در آرزویم، عجله کنم.

حس می کنم بیرون آلونک درویش، میدان اسب دوانی است!

همه‌ ی اسب های جهان، رم کرده اند...
از گود میدان‌ خارج شده اند و به جای مسابقه دادن، مردم را لگد کوب می کنند!

پس بیهوده نبود که شب عقدم در مزرعه، صدای شیهه ی اسب و دعای گرگ می شنیدم!

پدرم همیشه می گفت:
تو ذاتا، نویسنده ای، ولی به روی خودت‌ نیار!
اذیتت می کنن!
تو چیزا رو، اون طور نمی بینی که هستن، اون طوری می بینی که باید باشن!

راست می گفت...
و حالا فقط نویسنده نبودم، عاشق هم بودم!

عشق زمان نمی خواهد، مهر طاها، انگار همیشه، در دلم بود...

هر بار، که در راهروی مدرسه می دیدمش، انگار دیوارها، به سمت من می ریختند!

فقط، وقتی آشکار شد که فهمیدم، او هم مرا، برای ازدواج، نشان کرده...

بعد با عزت نفس و تنهایی اش، آشنا شدم، فهمیدم دیگر، بی او، نفس من تمام می شود!

حالا اینجا خوابیده ام و فکر می کنم همه ی دنیا طاهاست که از من دور شده!
اما دنیا، فقط طاها نیست!
همه مادران، کودکان و مردان رنج کشیده دیارم، دنیاست!

بعد از عشق، دنیای من ، چقدر بزرگتر شده!

سارا شماره را گرفت...

گفت: بیا، شوهرت!

با هول گفتم: الو، طاها جانم!
سلام!

آوام، من صدای تو رو‌ نمی شنوم‌، اما تو می تونی صدامو بشنوی!
می خوام بت نشونی بدم کجام، این‌ تلفن خانمیه که‌ دکتر منه!

سارا که سرش را نزدیک گوشی گرفته بود تا حرف های طاها را به من‌ بگوید، با تعجب گفت:

قطع کرد!
چرا؟

گفتم: مطمئنی؟

گفت: آره...
صدای نفساشو شنیدم، بعد قطع کرد!

دوباره شماره را گرفت، به فارسی لهجه داری گفت:
الو! آقای طاها! سلام...

همسر شما، پیش منه‌، ما، دم مرزیم...
نشونی میدم، بنویسید!

چند لحظه سکوت...

و ناگهان سارا، گوشی را قطع کرد و به دیوار، لگد زد !

داد زدم: چی شده؟

گفت: پدرش بود!
هر دو بار!

سردار، به منطقه آمده بود؟!....

سارا پشت به من، رو به پنجره، انگشتانش را روی شیشه کشید...

بخار اتاق، جای انگشتان یک زن غمگین را، روی پنجره، طراحی کرد...

فقط نمی دانستم این، جای چنگ است یا نوازش؟!

شانه های زن شفابخش ، می لرزید!

آن سوی خط، مردی به او، شاید فقط یک جمله، گفته بود:
سارا تویی؟!

باران تندی می بارید...

از پنجره، زیر باران موهای بلند طلایی بناز را، می دیدم که خیس شده بود...

داشت کنار برادرش، تیر اندازی تمرین می کرد.

برادر گفت: عالیه!
الان از منم، بهتری!
باورم نمیشه تو سه ماه!

بناز گفت: رازه دیگه، باشه؟

برادرش گفت: آره خواهری!
#چیستایثربی
کانال رسمی چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BshaHRfgC5-/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=h440avqlpvyj
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا

#قسمت_بیست_و_پنجم

‌من حالم خوب نیست!

آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون‌ وره!

صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!

انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!

سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!

کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی

_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...

صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...

کاش من‌ جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!

این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!

سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی‌‌، اما وقتی اومدم ، باید بری!

آرزو مسخره کنان گفت:

نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!

سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!

آرزو نشنید، ولی من شنیدم!

سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...

چند ساله بود آن‌ دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...

صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:

_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...

گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!

این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!

به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!

اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...

فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟

صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!

وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!

بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!

آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!

هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...

من‌ با پای خودم‌ ، اومدم‌ اینجا...
اونو آزاد کن!

داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!

سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!

و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون‌ دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!

یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.

سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!


#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی



https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت26
#قصه
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_ششم

چیزی که‌ می خواهیم اتفاق نمیافتد، چیزی که از آن‌ می ترسیم رخ می دهد.

صدای گوشی، سارا را بیدار کرد...
روی زمین خوابش رفته بود، طاها بود...

سارا گفت: آره، اینجاست!
بیا باش حرف بزن!

و گوشی را به من‌ داد...

شوکه شدم...
نمی توانستم کلمه ای بگویم!

سارا گفت: داره صدات می زنه...
یه ماه از زلزله گذشته، باور نمی کنه
یه چیزی بگو بچه...

با بغض گفتم: طاها جان سلام...
گمانم باز باید گرگم‌ به هوا بازی کنیم‌!اینبارم، تو باید بیای دنبالم عزیزم...

با گریه، خنده ام‌ گرفت!

به سارا گفتم: چی داره میگه؟

سارا با بی تفاوتی گفت:
داره فدات‌ میشه!
چه می دونم‌!
اینا رو که‌ نمیشه من بگم!
زشته بچه...

خودش میاد بت میگه، سه بار، از این حرفا بزنه، گوشتم‌ خوب میشه، پرده گوشت سالمه!

هر دو خنده مان‌ می گیرد...
سارا وقتی می خندد، مثل هجده ساله ها می شود.

طاها را می بینم که تنها، به سمت تمام جاده های جهان می دود.
آوایش منتظر اوست!

از وقتی پدرش، خبر تلفن "زن ناشناس" را داده، در آسمان سیر می کند.

منتظر ماشین است...
ماشین‌ پدرش، مقابلش توقف می کند:

_لجبازی نکن بچه!
منم دارم میرم همون جا.
مگه نمی خوای زنتو زودتر ببینی؟

الان بیشتر جاده ها، ریزش کرده.
اجازه ورود به ماشینا نمیدن، من می تونم ببرمت!

طاها می گوید: شما برای چی اومدید اصلا؟
مگه موقع عقد من، بودید، که براتون پیدا کردن زنم، مهم باشه؟

همیشه می گفتید، بچه های شهدارو از ما، بیشتر دوست دارید!
الان این همه بچه شهید ریخته، خیلی ام از من کم سن تر، اونا پدر می خوان!
برید سراغشون!

من نمی خوام با شما برم پیش زنم...
این لحظه، مال منه!

سردار گفت: بچه ی چموش، به مادرش رفته!

پسر، من اونجا کار دارم...
اصلا نمی خوام زن تو رو ببینم!
فقط مسیرمون یکیه!
می فهمی؟

طاها گفت: پس، توی ماشین، یه کلمه حرف نمی زنیم، باشه؟

سردار گفت: والله من و تو کی با هم حرف زدیم؟
سوار شو پسر!

و من‌ دیدم که طاها سوار شد!

سارا، پیام سردار را که دید، با وحشت، کتش را پوشید، کلاه و سربندش را سرش کرد...

گفتم: نرو، تو رو خدا!
طاها، بازم‌ به گوشی تو زنگ می زنه!

_نشونیتو دادم، میاد!
نگران‌ نباش!
اون عاشقی که من‌ دیدم الان داره پرواز می کنه، مثل عقاب می شینه رو بام این خونه!

خوبه تو یکی عاشقت، یه جوون مرده واقعا!

با شرم گفتم: نمی خوای پسرتو ببینی‌‌‌؟

مکث کرد...
ناگهان با خشم گفت:
از من، بهش هیچی نگو!
اون مرد، باهاشه!
نمی خوام اون مردو ببینم!

متعجب گفتم: فرمانده؟
مگه شوهرت نبوده؟!
مگه عاشقش نبودی؟

میگن عاشق شیدایی بودی‌!
وقتی خواب بودی، پیر زن گفت، تو رو سال ها پیش از طایفه روندن!
مگه واسه عشق اون مرد نبود؟

سارا هیچ نگفت...
به پنجره نگاه کرد و من، از پنجره، صحنه ی عروسی را دیدم!

عقدی در حال جاری شدن بود...
عروس‌ پیراهن کردی زیبایی داشت، با روبنده ای بر صورت!
و موهایش...

نفسم گرفت!

https://www.instagram.com/p/BspSqElgx4N/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1bk7bqe3ttmts
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هفتم

رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...

در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!

حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.

آمدی طاها!

_آوا جانم!

می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!

در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک‌ گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!

خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!

طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...

زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.

پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه‌ می روند!

می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...

مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...

مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی‌ است و روحم تشنه ی عاشقی..‌.

تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...

بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...

چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!

آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!

بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در‌ باغ تابستانی خدا...

باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.

_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند‌ و مادرت را‌ و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...

دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!

دارد می لرزد...

می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...

در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!

پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در‌ باران دور می شود...

او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!

می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟‌

میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!

و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.

زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!

مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!

زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_نهم

گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!

به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و‌ خواهرش، نگاه می کنم...

حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!

اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.

باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!

سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟

سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!

من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.

می گوید: من‌ حق دارم بدونم...
همه به من‌ گفتن، مادرت‌، توی برف ها مرده!

سردار به من نگاه می کند...

نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...

چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!‌

شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!

تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!

می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!

سرم را به‌ نشانه ی تایید، پایین می آورم!

می آید، کنارم می ایستد...

آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!

عمدی می گویم که دیگر به من‌، خیره نشود!

اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...

زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!

با من است؟!

_من طفلی نیستم آقا!

سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.

سارا، دست پیرزن را می فشارد.

پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.

همه می روند...
من می مانم...

پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد‌ یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن‌ نسبتی داشته باشن!

سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...

نمی تواند ادامه دهد!

_اون‌ چی؟!

سارا به سختی نفس‌ می کشد.

می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات‌ می کرد...

مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!

پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!

سارا می گوید:
_هیس!

از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان‌ جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار،‌ روشن، رنگ نور.

رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...

عروس، بناز است!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی

خواب بودم، خواب می دیدم...
در خواب، سخت نفس می کشیدم.

یک گروه از چریک ها، میان درختان...
هفت مرد و سه زن.

کم‌سن‌ ترینشان، پانزده ساله است، گرچه، قدش بلند است و بزرگتر به نظر می رسد...
نامش،بناز است.

عملیات، مشخص است!
حمله به تمام‌ مواضعی که در خاک‌ کردستان، مقر و پایگاه ساخته اند:
"خاک‌ من، ناموس من است"
با این شعار جلو آمده اند...

این مقر، اما، پر جمعیت است...
نظامیانش، عربی حرف نمی زنند،
بناز با خودش فکر می کند:
هر که می خواهد باشد، در سرزمین مادری من چه غلطی می کند؟!

فردا، همین ها هم شاید، سراغ بچه های کوچک ما بروند که دارند، در عالم خوش، قلعه ی شنی می سازند.‌

بناز چشمانش را می بندد، نفس عمیق می کشد!

سردسته ی گروه، نامش آسوست، آسو، یعنی افق...
هیچکس نمی داند از کدام طایفه آمده!
چهارشانه، جذاب، بیست و دو ساله و شجاع...

حواسش به بناز است:
_حالت خوبه؟

بناز سرش را تکان می دهد، با مردها، کم‌حرف می زند.

یکی از برادرانش هم آنجاست.

آسو می گوید: تعدادمون خیلی کمه...
تجهیزاتشون زیاده!

بناز می گوید: اگه تا اینجا اومدیم، یعنی باید کارو تموم‌ کنیم...
فرمانده شونو بزنی، تمومه!

برادر بناز می گوید: می دونی کیه؟
خون به پا میشه!
خیلیا خواستن بزننش، نشده!
آسون نیست!

بناز میگه: مهم‌نیست...
گنده تر از اونم زدم.

آسو، با احترام، به بناز نگاه می کند...
چیزی نمی گوید.
همیشه زود، رویش را برمی گرداند.

بناز، موهایش را از سربند، باز می کند.
موج‌ آبشار طلا...‌

می گوید: من حواسشونو، پرت می کنم، شما برید طرف چادر فرمانده شون!

آسو می خواهد مانع شود، اما بناز دیگر رفته است!

بناز، چهار دست و پا، خودش را به سیم‌ خاردار می رساند.

محوطه ی آن هاست...

تفنگ را در لباسش می گذارد، موهای باز تا کمر، صورتش را پوشانده،‌ با لحن کودکانه می گوید:
کمک برادرا!
به من حمله شده!

چند سرباز ، با تردید، جلو می آیند، بناز، در آنی، اسلحه اش را در میاورد....
و تمام!

چند نفر جلوتر، زمین میفتند...
از آن طرف گروهش، تیراندازی را شروع کرده اند.

مقر، غافلگیر شده!
تعدادشان زیاد است و همه دست به اسلحه اند!

بناز ، سرگروهشان، آسو را، نمی بیند، نکند تیر خورده باشد!
حالا می داند باید خودش، تنهایی کار را تمام کند...
راه برگشتی نیست!

سینه خیز به طرف چادر‌ آخر می رود.
فرمانده با اسلحه مقابلش است! لحظه ای چشم در چشم فرمانده...

_سلام بناز!
آخرین باری که دیدمت، چهار سال پیش بود...
با خواهرت!
یادمه‌ محکم زدم وسط قفسه ی سینه ت، تا بتونی نفس بکشی!

بناز ، لحظه ی به هوش آمدن و چشمان فرمانده را، یادش است!

آن لحظه فکر کرده بود، چقدر این مرد ، شبیه پدر مرحومش است!

فرمانده می گوید: خب ، تو اول می زنی یا من؟!

نویسنده رمان _چیستایثربی

بناز، دست به اسلحه می برد، با خودش می گوید:
"شک نکن چریک، بزن!"

ناگهان صدای‌ گریه ی سارا را، گویی در گوشش می شنود...
یک لحظه تردید!
و فرمانده ، با لگد، بناز را زمین می اندازد...



#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت30
#قسمت_سی
#قسمت_سی_ام
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت31
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_یکم

چقدر طول کشید تا سارا، خودش را به پایگاه برساند؟!

آدم در خواب، زمان را، گم می کند و من داشتم خواب می دیدم، ولی‌ گویی، بیدار بودم!

آن‌ مرد، فرمانده، حتی به سارا نگاه نکرد، داشت وضو می گرفت.

_جرم، جرمه!
خواهرت، بچه‌های منو کشته،‌ باید کشته‌ شه!

من سوء قصد به خودمو هیچ‌جا نگفتم‌!
ولی جسد بچه هام، هنوز رو زمینه!

چند بار بهت گفتم، خواهرت خطرناک شده، جلوشو بگیر!

سارا می گوید:
آقا، اون چریکه!
کاری رو انجام داد، که باید می داد!
خودتون همیشه به من گفتید، جنگ قواعد خودشو داره!

فرمانده بالاخره، نگاهش می کند...

سارا! این یه جنگ شخصی نیست، اون آدم کشته...
و قاعده ی خون، خونه!

بچه های بی گناه منو که می خواستن کمکش کنن‌، درو کرده...
برو ببین!

سارا داد می زند:
منو جاش اعدام‌ کن!
اونو بکشی، رود خون راه میفته!
می دونی، چند نفر حاضرن، براش بمیرن؟

فرمانده بی توجه به حرف سارا می گوید:
وقت نماز می گذره، تو برو!

اما، سارا نمی رود...

داستانی از چیستایثربی را میخوانید.
بیرون می ایستد، تا نماز طولانی فرمانده و مناجاتش، تمام شود.

چشمان فرمانده، سرخ است...

حوصله ی سارا را ندارد...
هیچ مردی، حوصله ی زنی را ندارد که مدام، دورش می پلکد و یک خواهش را، تکرار می کند!

_گوش کن سارا!
خواهرت، دختر نیست، درسته؟!
اگه‌ حامله باشه...

ما، زن حامله رو نمی کشیم!
اعدامش عقب میافته، و شاید بشه فکری کرد...

_حامله آقا؟!
اون به مردی نگاه نمی کنه!

فرمانده، در حالیکه دور می شود، می گوید:
بهش بگو، اگه می خواد زنده بمونه، اینبار رو نگاه کنه!
این‌ تنها راه‌ نجاتشه...

سارا داد می زند:
حامله از کی؟!

فرمانده می گوید:
من‌ نمی دونم، براش جور کن!
نتونستی من، آدم دارم، با غیرت و مومن...

سارا می دانست، این، یعنی، حکم مرگ‌!

بناز حاضر بود بمیرد، تا با مردی، همبستر شود، آن هم برای نجات جانش!

سارا می ایستد...
دیگر گریه نمی کند.

باید آسو را پیدا کند و ماجرا را به او بگوید...

در راه شنیده بود که دست آسو تیر خورده، ولی می دانست‌ آسو، بناز را دوست دارد، هر چند، هرگز نگفته!

اما، آیا بناز، آسو را می پذیرد؟
زن او می شود؟

سارا حتی می ترسد به بناز بگوید.

آخرین درخواستش را، توسط معاون فرمانده، به گوشش می رساند...

_باید بنازو ببینم!
باید، ازش اجازه بگیرم!

فرمانده ، با حضور دو محافظ ، در‌ چادر بناز، اجازه می دهد.

دست ها و پاهای بناز را بسته اند...
معلوم‌ است، انقدر داد زده که کتکش زده اند!
دهانش، خونین است!

سارا دلش، ضعف می رود...
نمی تواند در این حالت، از او بخواهد، که زن‌ کسی شود ، و از او ، حامله شود‌!

بناز می گوید:
نترس خواهری!
بگو!

سارا با لکنت، می گوید:
اگه با آسو، عروسی کنی، زنده می مونی...
اگه حامله شی!

سارا، آماده ی فریادِ بناز است،
اما بناز، می خندد!

چنان خنده ای ، که تا هفت صحرا و هفت پایگاه، شنیده می شود و همه ی خاک، با خنده اش می لرزد...

_چرا آسو؟!
این فکر فرمانده ست ، پس خودش، باید برام شوهر پیدا کنه !

قبول!...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ، ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی


#داستان
#قصه
#داستان_ایرانی
#داستان_دنباله_دار


#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_سی_و_یک
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#یثربی_چیستا


حق ثبت محفوظ برای نویسنده

#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#دور_همخوانی_کتاب
بر اساس
#اینستاگرام_چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت32
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_دوم

"من شورم، شررم، تنم‌
را، سال ها پیش، به باد سپردم، تنها گلوله ای از آتشم..."

_پسرم‌، من‌، عقد تو رو با بناز می خونم.
این زن اگه حامله شه، فعلا اعدام نمی شه!

_تنهایی قربان؟

_یعنی چی تنهایی؟
نمیگم که بهش تجاوز کن!
می خوام باهاش ازدواج کنی...
مگه عقد چند نفره هم داریم؟!

_تنهایی قربان‌، با اون؟

_چی میگی بچه؟
عقد، بین‌ دو‌ نفره!
چه تون شده، شما همه؟

_قربان، اون دختر، بناز آل طاهاست!
می دونید تا حالا یه تنه، چند تا سرباز عراقی رو کشته؟!

تو همه ی کمپ پیچیده!
همه خوف کردن!
کسی با بناز آل طاها، عروسی نمی کنه!

_ تاسف باره!
از یه دختر بچه ی ۱۵ ساله، می ترسین؟

_آقا، اون وقتی، دوازده سالش بود، سه تا سرباز بعثی رو، که بهش تجاوز کردن، تک نفره پای چوبه دار، فرستاده!

حتما شنیدید قربان!
فرمانده شونو، با شیوه ی خودش، خام کرد!
این‌ موجود، نفوذ زیادی رو همه داره‌‌...

من می ترسم قربان!
مادر طفلیم، دختر خاله مو، برام نشون‌ کرده....
رحم کنید به ما فرمانده!

فرمانده زیر لب، با بی صبری می گوید:
می دونی تو که بگی نه، بقیه هم میگن نه!
تو که نور چشمی منی!

_قربان، بقیه هم مثل من، الان شناختن، این‌کیه...
بناز، خیلیا رو، با اسبش و اسلحه ش، له کرده!

لطفا بی خیالش شید!
چرا طایفه ی خودش، عقدش نمی کنن؟

_به من سپرده!

_کلک زده قربان!
عجب زبلیه!
می دونه فقط اسم بناز آل طاها، اسب نر رو هم، فراری میده!
می دونه ما، پا جلو نمی ذاریم!

_حالا من‌ چی کار کنم؟
این بچه قبلا آسیب دیده.‌‌..
اگه آدم‌ کشته، خودشم، یه قربانیه!

_قربان، چرا نمی کشیدش، راحت شه از این زندگی؟!

فرمانده، سارا را می خواند...

_اینجا کسی خواهرتو، عقد نمی کنه!

سارا می گوید: شاید برای همین، انقدر خندید!
اما شما، فرمانده...

_به من اینجوری زل نزن سارا!
من‌ زن دارم‌ و...

_می تونه عقد موقت باشه!
شما که ازش نمی ترسید؟
درسته؟!

بناز، در چادرش، با دست بسته نشسته است...
با لبخندی فاتحانه و پر غرور، بر لبش!

فرمانده می گوید:
سارا، خیلی بی رحمی! خیلی!
می دونی من‌ اصلا‌ نمی تونم به اون‌ بچه، نگاه کنم!

سارا می گوید:
آخه مرد دیگه ای، اینجا نیست، مورد اعتماد شما!

سرباز محافظ چادر فرمانده‌، چند هفته اول سربازی اش است...

رویش را برمی گرداند و با لهجه ی کردی می گوید:
اگه فرمانده اجازه‌ بدن‌، من درخدمت هستم!

فرمانده‌ می گوید:
تو، بچه؟
فقط‌ هجده سالته!
تازه اومدی سربازی!

پسر، با لهجه ی شیرین کردی اش، ادامه می دهد:
من، با بناز، هم زبانم‌!
منم‌ کرد هستم، اذیتش نمی کنم قربان!
براش، احترام قائلم.

سارا با تعجب می نگرد...
پسر، بلند قامت است، با چهره ای محکم و نگاهی که سنگ را سوراخ‌ می کند.
پسری جوان، با این‌ نگاه مصمم، تاکنون‌ ندیده است!
خالص و با اراده!

_اسمت‌ چیه سرباز؟

_سعید صادقی، متولد سر پل ذهاب.

با وحشت، بیدار می شوم!

دایی من، سعید، آنجا چه می کند؟
چقدر جذاب بوده!
دایی من، آوا...


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#نویسنده
#آوا_متولد۱۳۷۹
#داستانخوانی
#داستان
#رمان_ایرانی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_سوم

همه چیز آنقدر سریع از برابر دیدگانم می گذرد، که نمی فهمم بیدارم یا خواب!

اگر خواب است، چرا چنین طولانی است؟
و اگر بیدارم، چه کسی این قصه را برای من می گوید؟

مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟
به دوران قبل از تولد همسرم، طاها.

فرمانده می گوید:
بیدار شو آوا!

چشم باز می کنم...

می گوید: تو خواب، ناله می کردی!

گفتم: عروسی بنازه!

گفت: پس دیگه نخواب...

گفتم: خوابم میاد...

اگر می توانست خوابِ مرا تیر می زد!
ولی نشد، خوابم رفت.

عروس، زیباترین عروس دنیا بود و داماد، داییِ جوان من بود...
دایی سعید، در هجده سالگی اش !

تنها دایی من، که اکنون، سر پل ذهاب، عزادار پسر و نوه هایش، در زلزله ی قهر آمیز زمین بود...

داماد نگاه خاصی داشت، انگار از جهانی دیگر خبر داشت، که ما نمی شناختیم!

عروس، لباس کردی رنگی زیبایی داشت، با سربند سرخ!
بناز، عاشق رنگ سرخ بود...
لبخند می زد و دنیا انگار، کودک و معصوم می شد...

کنار هم نشسته بودند، عروس و داماد!
مثل ماه و خورشید!

دایی من، اجازه داشت که به جای لباس سربازی، آن روز، لباس کردی بپوشد...
این، خواهش خودش بود.

از خانواده ی عروس، فقط سارا اجازه داشت، آنجا باشد.

پیرمردی، خطبه را می خواند...
بناز همان بار اول، سرش را تکان داد، وقتی برای بار دوم و سوم خواند، بناز، داد زد:

_های مرد، چند بار می خونی؟
همون‌ بار اول، سرمو تکون دادم‌، یعنی خلاص!

موقع خواندن‌ عقد، انگار موجی از تن سارا می گذشت و به فرمانده می رسید...

فرمانده به زمین نگاه می کرد.
گویی خدا، عقدی نامریی میان قلب سارا و فرمانده، جاری می کرد که کسی هنوز نمی دید!

عقد، تمام شد...
فرمانده، تبریک گفت..

_خب شما از حالا به بعد، زن و شوهرید!

بناز، خواسته بود زن دائم باشد، به صیغه اعتقادی نداشت.

_امروز رو، بهت مرخصی میدم سرباز!

همه ی سربازان خندیدند و کف زدند.

بناز، روبنده اش را کنار زد...

همه با هیبت نگاه او، ساکت شدند.

سارا رفت که خواهرش را ببوسد.
او را با چشمان اشکی، در آغوش گرفت...

گفت: سعید، مرد خوبیه!
یه کرد واقعی!

بناز آهسته در گوشش گفت:
از اینجا برو!

سارا نفهمید...

بناز گفت: برو!
پشتتم نگاه نکن‌ خواهر!
من قسم خوردم!

بناز، کلتی را از زیرِ دامنش، درآورد و تا سارا خواست ماجرا را بفهمد، کلت روی شقیقه ی سعید بود!‌

بناز به فرمانده گفت:
مرد...
اگه سربازتو می خوای، منو ول کن‌ برم! وگرنه، هم اونو می کشم، هم تو رو!

همه‌ چیز، آنقدر سریع اتفاق افتاد که‌ کسی نفهمید چه شده!

عروس، داماد را، گروگان گرفته بود؟!

فرمانده گفت: بُکش!

سکوتی سنگین، بر قرارگاه، حاکم شد...
نفس ها در سینه، حبس بود.

بناز، به سعید، نگاه کرد و گفت:
بلند شو بریم!

برادر بناز، با اسب، منتظرشان بود.

فرمانده داد زد:
سعید صادقی، اگه با این دختر بری، یه روز، خودم می کشمت...
قسم می خورم!

دیر شده بود...
سعید، با بناز بود!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی

#داستان_خوانی
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت33

بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_چهارم

مهم نیست که در گذشته هستم یا حال!
مهم‌ این است که طاها، مرا محکم بغل می کند، تا بیدار شوم!

بسه خانمی!
دو روزه خوابی!
اون‌ خانم دکتره، سارا، بهت دارو داد، رفت....
پدر منم نیست، مثل همیشه یه ماموریت واجب!

_من‌ واقعا، دو روز‌ خوابیدم؟

_ آره...

_تو چیکار می کردی؟

می خندد و می گوید:
با پیرزن و درویش، که زبونشونو نمی دونم، درد دل می کردم!

_برای منم، درددل کن!

می گوید: برای تو، خودِ دلم...
دیگه نخواب!
حوصله م سر رفت...

می پرسم: درویش و خواهرش کجان‌؟

_رفتن مزرعه شون، گفتن تا غروب نمیان...

و موهایم را نوازش می کند...

می گویم: چقدر سرده!

می لرزم...
کتش را در می آورد و روی من می اندازد.

می گویم: طاهاجان، هیچوقت بهت نگفتن اسم مادرت‌ چی بود؟

_ نه! اجازه نداشتم درباره ش حرف بزنم!
اماگاهی پدر مادرم، اسم سارا رو با هم میاوردن، وقتی فکر می کردن ما خوابیم...
درباره ی یه سارا، حرف می زدن.
برای همین، فکر می کردم اسمش ساراست!

سرم را می بوسد...
چشمانش دوباره، مثل گرگ می درخشد!

_چند روزه همه ی خانواده ت‌، سر پل ذهاب جمع شدن، منتظرن که برگردیم.
پدرت می خواست بیاد، بهش گفتم، زود میارمت!
جاده ها، خرابه!
پری دریایی من...

نزدیک‌تر می شود...
مرا می بوسد.

_نه! کنارش می زنم!

با تعجب می گوید:
وسط سوگواری، دیگه کسی از ما، جشن نمی خواد!
پدرت، تلفنی گفت ما قانونا زن‌ و شوهریم و مختار!

گفتم: مساله این نیست، الان‌دلم می خواد تنها باشم!
کاش پدرت‌ اینجا بود!
ازش سوال داشتم.

می گوید: پدرم اینجا بود‌ و من نبودم؟!...

بلند می خندد و عصبی!

_طاها، اون‌ چیزی رو می دونه که مهمه!

می گوید: گور بابای گذشته!
اصلا مگه مهمه رگ‌ و ریشه ی ما کی بودن؟
الان که دیگه، اینجا نیستن!

مهم اینه که من و تو با همیم،
همو دوست داریم!
و ممکنه یه لحظه ی بعد، زلزله یا هر چیزی بیاد و دیگه با هم نباشیم!

گوشی اش را از جیبش در میاورم.
شماره ی سارا را می گیرم،
طاها عصبی شده...

تو که‌ نمی شنیدی!

_از وقتی بیدار شدم، می شنوم!
شاید خوب شدم!

سارا با تردید، جواب می دهد...

_باید باهات حرف بزنم سارا!

_پس خوب شدی بچه؟!
من‌ کار دارم!

می گویم: ببین سارا، من‌ تقریبا همه چیزو می دونم!
فقط می خوام‌ بدونم، بعد از عقد سعید و بناز، چی شد؟!
چرا بقیه شو، خواب ندیدم؟

سارا مکثی می کند...

_اون‌ مرد، منو جای خواهرم‌، گروگان نگه داشت، منو، جای همه ی طایفه م!

_باهات ازدواج کرد؟

می گوید: از خودش بپرس!
از فرمانده!

_چرا همه، یه چیزی رو‌ پنهان می کنید؟

_گذشته رو هم‌ نزن‌ بچه!
جز خس‌ و خاک‌، چیزی بالا نمیاد!

طاها، گوشی را از من می گیرد!

حواسم نیست که در را بسته، پرده ها را کشیده...
حواسم نیست که چه می کند!

جیغ می زنم: الان نه!
طاها...نه!

دیر شده!
نمی خواهم اولین عشق ورزی زندگی ام، در این حال باشد!

مقاومت می کنم، فریاد می زنم، صدای تیری از دور میاید.
طاها سریع رهایم می کند.

_صدای چی بود؟!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#داستان
#داستان_خوانی
#دور_همخوانی_کتاب
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت34
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_پنجم

صدای تیر بود و خیلی نزدیک!

کسی به در می کوبد...
درویش است.

_بچه ها آماده باشید، باید برید.

طاها، در را باز می کند...
_چی شده ؟

_درویش می خواهد جواب دهد، فرمانده هم زمان می رسد...

_باید برسونمتون سر پل ذهاب!
امانتی مردم دست ماست، خانواده ش منتظرن!

طاها‌ می گوید: صدای تیر، چی بود؟

_دم‌ مرزه دیگه... سر و صدا هست.

می گویم: ولی خیلی نزدیک تر بود، انگار نزدیک‌ خونه بود.

فرمانده نگاهم می کند...
_پس، خوب شدی!

می گویم: از صدای تیر متنفرم....
از زلزله، از آب، همه چی...

فرمانده با حالتی پدرانه، می گوید:
شنیده بودم، دختر شجاعی هستی!

_انگار طلسم شدم...
بعد از اون شب که آب...
الان‌ از همه چی می ترسم!
حتی از گذشته!

می گوید: گذشته وجود نداره دختر، همه چی، ادامه داره!

وسایل و پتو بردارید.
من با ماشینم می رسونمتون!
بعد باید، باز برگردم‌ اینجا.

طاها: خب چه کاریه؟
ماشین های سر راهی‌ هستن یه زن و مرد تنهارو ببینن، می برن‌ سر پل ذهاب!

پدرش می گوید:
خطرناکه!
تو متوجه نیستی.

من‌ حس می کنم، چیزی طبیعی نیست!
آن صدای تیر و عجله ی فرمانده برای دور کردن ما!

سریع لباس پوشیدیم‌...
پدرم زنگ می زند.
طاها گوشی را به من می دهد، حالا دیگر احتیاج به مترجم‌ ندارم.

پدر گریه می کند...

_خوب شدم بابایی...
داریم میایم!

در ماشین‌ فرمانده، راننده مسلح است.

_چرا اسلحه؟

_ سردار گفتن!

به پیرزن‌ می گویم:
نمی دونم! این، نه شبیه خداحافظیه، نه تشکر!

می گوید: ذکر خدارو بگو تا برسی!

برایش دست، تکان می دهم.
دلم برای پنجره ی خانه شان، تنگ خواهد شد.

فرمانده، حرف نمی زند.
بشدت مراقب است...
مدام از آینه به ماشین های اطراف و پشت نگاه می کند.

می گویم: چی شده؟
شما بی خود نگران‌ نمی شید!

می گوید: صبح اینجا، درگیری بود!

می گویم: مگه باز جنگ شده؟

جواب نمی دهد...
فقط می گوید: الان مردم بدبخت، سرپناه ندارن، وقت جنگ نیست!

برف می آید...
سایه ای وسط برف ها، مقابلمان‌ است!
انگار از کوه، قل می خورد و می افتد.

کسی نمی تواند باور کند که یک نفر طوری‌، وسط جاده، بایستد که راننده ی ما از هول، روی یخ ها لیز بخورد!

فرمانده، فرمان را می گیرد، تا ماشین، داخل دره نیفتد!
ماشین داخل چاله ی برف و گل، کنار جاده، سُر می خورد...
گیر افتادیم!

سرم‌ به شیشه ی عقب می خورد...
تهوع دارم، طاها هم، خون دماغ شده!

می گوید: این دیوونه کی بود، وسط جاده؟...

فرمانده اسلحه اش را در میاورد، راننده هم‌...

درِ طرف من، باز می شود...

زنی مسلح می گوید:
پیاده شو!

فرمانده، به کردی می گوید:
دست بردار زن!
نمی فهمی این امانت مردمه دست ما؟

زن، قد بلندی دارد!
داد می زند: همه، امانتی یه کسی هستن، نه؟!

خودت‌ گفتی چشم در برابر چشم!
پسره رو‌ نگهدار!
عروستو می خوام.
کار مهمی دارم باهاش...

نگاهم می کند، زیباست.

می گویم: تیر نزن توروخدا...
من هم زبانتم!

می گوید: به تو نمی زنم بچه!

او، بناز آل طاهاست!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#داستانخوانی
#رمان
#داستان_ایرانی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت35
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_ششم

باور نمی کنم زنی در حوالی چهل، مثل زنی سی ساله به نظر برسد!

از ماشین‌ پیاده می شوم، مثل بره ای سر به زیر که به مسلخ‌ می رود، چشمان‌ بادامی روشنش، جادویم کرده است...

طاها داد می زند:
نه آوا...
یا با هم یا هیچ جا!

بناز که سعی می کند به طاها نگاه نکند، به کردی، به سردار می گوید:
این‌ جوجه خروسو، خفه کن!

سردار می گوید:
عاشقه، خفه نمیشه!وگرنه تا حالا، خودم، خفه ش کرده بودم که با هم عروسی نکنن!

بناز به فارسی می گوید:
های پسر، بشین سرجات!
گفتم آوا رو‌ تیر نمی زنم...
تو رو زیاد حرف بزنی، ادب می کنم!

طاها می گوید:
پس بزن!
شلیک‌ کن...
نمی ذارم ببریش!

بناز از طاها، خنده اش گرفته است...

به سردار می گوید:
رد سارا رو دنبال کردم عروستو پیدا کنم، این سَرخر، کیه آوردی؟!

سردار می گوید:
هر عروسی، یه عاشقم داره نه؟!

و با‌ نگاه معنی داری ادامه می دهد:
شایدم چندتا عاشق!
ببین بناز، جنگ من و تو سال هاست‌ تمومه!
چی کار داری با اینا؟
ما بی حساب شدیم!

بناز گفت:
بی حساب؟
نه... هنوز خیلی مونده‌ سردار!
گوش کن‌ دختر!
اینایی که میگم، به مردت بگو!

_من، زنتو، سه روز می خوام. نه بیشتر!
نه وقتشو دارم، نه حوصله شو...

طاها می گوید:
خودم فهمیدم حرفتو!
سه روز می خوای چی کارش کنی؟
منم‌ میام!

بناز گفت: ای بچه چموش!
به تو چه؟

_پس از روی نعش من رد میشی و‌ می بریش!

بناز می گوید: من‌ مرد، تو اتاقم راه نمیدم‌ پسر!
تو نمی تونی بیای...

فرمانده می گوید:
خب نگران‌ زنشه!
اول زلزله، حالام که تو ماشالله دست زلزله رو، از پشت، بستی!
اون‌ چکاری بود، مثل بهمن، خودتو انداختی وسط جاده؟
همیشه گفتم سرباز به خوبی تو ندیدم!

_های مرد، حالا‌ منم، مثل تو فرمانده ام.
سربازه مُرد... فهمیدی؟!

فرمانده‌ گفت: بله، خبرا رسید.
فرمانده بناز آل طاها!
هزاران فدایی داره!

بناز علامت می دهد...
مردانی از تپه پایین می آیند، سربازان بناز!

به یکیشان می گوید:
دختر رو ببر تو ماشین. با ادب...

و با نگاه خاصی به فرمانده‌ می گوید:
اسیر رو کتک نمی زنن!

_تو هفت سرباز بی گناه منو کشتی، باید برات‌ گوسفندم قربانی می کردم؟

بناز می گوید: تو چند تا رو کشتی؟
بگو! جلوی پسرت‌ بگو و عروست!

فرمانده ساکت است...

بناز به طاها می گوید:
من، زنتو، تو اتاقم‌ نگه میدارم!
هیچ‌ مردی نمی بینتش!
غروب روز سوم‌، بیا، خونه ی درویش، ببرش!

طاها به سمت من می دود...

مردان‌ بناز، با ته اسلحه، محکم‌ چند ضربه به همسر من می زنند.

طاها، روی زمین می افتد...
جیغ می کشم!

_اگه مردتو، زنده می خوای، بگو گمشه!

_طاها جان‌ میگن فرمانده بناز، هیچوقت زیر قولش، نمی زنه!
فقط سه روز صبر کن!
به پدرمم یه جوری بگو، نگران نشه، به دایی هم بگو!

اسم دایی که می آید، بناز خنده اش می گیرد...
همان‌ خنده های عصبی معروفش!

فرمانده، خیره است، انگار او را می فهمد.

_منو برای چی می خوای؟

_ شنیدم نویسنده ای! نه؟
لازمت دارم دختر!
خیلی وقته...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت36
#قسمت_سی_و_ششم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت37
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_هفتم

هیچکس نمی تواند بگوید که هرگز مقصر نبوده است...
هیچکس نمی تواند بگوید که همه ی کارهایش درست بوده!

آدم سیاه و سفید نداریم، این کنش ها و واکنش های ماست که در لحظه، از ما آدم خوب یا بد می سازد!

اگر به شب آبگیر برگردم، رفتار من کودکانه بود!
حالا‌ که به دور نگاه می کنم، دیگر آن رفتارها را تکرار نمی کنم، ولی آن شب، یک دخترکِ تازه عروس عاشق، شاید حق داشت.

حالا زمان فرق کرده...
رنج کشیده ام!

بناز،‌ در را می بندد و می گوید:
سارا می گفت قلمت، مثل روح خود ماست، یه اسب اصیل، تو دشت پر از دشمن!

می گویم: سارا از کجا، متنای منو خونده؟

می گوید: نمی دونم...
اون، دو کلمه با کسی حرف بزنه، همه چیزو می فهمه، حالام فهمیده قلم تو خوبه!

من احتیاج دارم یکی به کردی بنویسه، بعد به انگلیسی ترجمه میشه!
فوریه، سه روز دیگه، باید جایی باشم و قول دادم تو رو هم بفرستم خونه ت.

کار خاصی باهات ندارم، جز اینکه با قلم دلت، همون قلمی که سارا میگه، چیزایی رو که من میگم بنویسی.
تمام چیزایی رو که تا حالا شنیدی، فراموش کن دختر!

می گویم: پدرشوهر من، پدر پسر تو، مرد خوبیه نه؟

می گوید: پسر من؟!

می گویم: مگه طاها پسر تو نیست؟

می خندد!
خنده ای کشدار و طولانی...
از همان خنده های معروف بناز!
که تا هفت صحرا شنیده می شود!

می گوید: اون جوجه خروس؟
معلومه نه!

می گویم: پسر ساراست؟

می گوید: نه دختر، نه!
فکر کردی که چنین موجودی، می تونه از سارا بدنیا اومده باشه؟

لحظه ای شک می کنم...

می گویم: بچه ی کیه؟
شوهر من، بچه ی کیه؟

می گوید: عجله نکن بچه!
به اونجا هم می رسیم، می خوام، از یه ذره قبل ترش شروع کنم.

می گویم: من تا ندونم شوهرم، پسر کیه اصلا نمی تونم بنویسم!
من تا حالا فکر می کردم، اون پسر ساراست، یا پسر تو!

دوباره می گوید: اون جوجه خروس؟!

_میشه این کلمه رو، هی تکرار نکنی!

سکوت می کند...

_باشه! از اول شروع می کنیم، من با دایی تو، سرباز سعید صادقی، طبق یه برنامه ی از پیش تعیین شده، از اون کمپ فرار کردم.

سعید هرگز مبارز نشد!
هیچوقت هم رزم ما نبود!
همیشه شک داشت... تو برزخ بود!
یاد هفت تا دوستش میفتاد که من کشته بودم!

و می گفت: به هرحال اونا، رفقای من بودن، من با قاتلشون، ازدواج کردم!

من سرش داد می زدم، می گفتم:
اون خطبه ای که اون پیرمرد، تو کمپ دشمن، به زورِ یه دیکتاتور، برای ما خوند، برای من بی ارزشه!
تو آزادی که بری!
تو شوهر من نیستی، هیچ جا هم ننوشتن!

می گفت:خدا!...

می گفتم: در پیشگاه خدا هم، جز دیکتاتوری اون سردار، چیزی ننوشتن!
نه من به اون ازدواج راضی بودم، نه تو!
این فقط یه نقشه بود برای اینکه من فرار کنم...

بله سعید کمک کرد، اما بعدش...
داییت به ما خیانت کرد!

_یعنی چی؟

_بعد از یه مدت، سعید، جاسوسِ اون سردار شد!
دیر فهمیدم، بین عقل ودلش نتونسته بود کنار بیاد...
ظاهرش، عاشق من بود، ولی عقلش، تو پایگاه، مونده بود.

برای اون سردار، خبر می برد.
پسرک... سعید!

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت37
#قسمت_سی__و_هفتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_هشتم

شب شد...
شبی تیره تر از تمام شب های عمرم!

شب زلزله که فرمانده ی آب ها، مرا گروگان‌گرفت، بیهوش بودم، اما این‌ بانوی فرمانده ی گیسو طلا، بیهوشم نمی کند!

جلوی آینه، نشسته است، فاتح و بردبار...
نه قصه می گوید، نه حرف می زند...
رازی را می داند که من نمی دانم!

چشمانش را لحظه ای می بندد، آنچه می بیند، خوب نیست!
به سرعت، چشمانش را باز می کند، منتظر است.

می گویم: داره دیر میشه!
شب اول تموم‌ شد و تو هنوز، چیزی نگفتی من بنویسم!

می گوید: همه شو گفتم!

احساس می کنم ملکه ای قدرتمند، رعیتش را، مسخره می کند...
من‌ حریف او هستم، شاید مردها حریفش نباشند، من یک زن‌ عاشقم!

داد می زنم: فقط گفتی سعید با تو‌ نموند!

لبخند می زند:
_من چنین چیزی گفتم؟
نه!
عقلش، تو پایگاهشون بود، دلش، پیش من! ولی من تمام یه مرد رو می خواستم، نه‌ نصفه نیمه!

می گویم: به هر حال سعید، پسر یه شهیده!
پدرش، اول جنگ شهید شد...
مادرش، دوباره ازدواج کرد و‌ مادر من، بدنیا اومد...
نمی تونست به هم رزمای پدرش، پشت کنه!

بناز می گوید: می دونم!
سرباز باید به فرمانده ش وفادار باشه!برای همین نکشتمش!
وگرنه فکر می کنی کسی می تونه بنازو، بازی بده و زنده بمونه؟

اون‌ دست خودش نبود، قلبش برای ایران می تپید.
ما هم، با ایران، جنگی نداشتیم اون موقع...
بعد از جریان بمباران شیمیایی حلبچه، ایران کم‌، کمکمون نکرد، اما چیزی که ما می خواستیم، اونا‌ نفهمیدن!

کنترل منطقه ی ما، باید دست خودمون باشه، نه ایران و نه هیچ دولت دیگه!

_برای همین، هفت تا سربازو کشتی؟

_اسلحه م، اتومات بود!
باید می رفتم سراغ فرمانده شون!

ماموریت بنازِ کم سن، کشتن همه ی فرمانده هایی بود که پاشونو میذاشتن روی قلعه ی شنیِ ما!

_اما، اون، چهار سال قبلش، یه دختر بچه ی کرد رو، نجات داده بود!

_بله! همون یه لحظه تردید، کارمو خراب کرد، وگرنه، غافلگیرش کرده بودم...
می زدمش!

_نمی زدی!
می دونستی خواهرت، عاشقشه!
به خاطرِ جوونمردیش...
اونا، گاهی، همو می دیدن، سارا می رفت پیشش، به بهانه های مختلف...
اونم، به سارا می گفت، تو رو کنترل کنه!

می گوید: حس سارا، اولش، فقط یه حس ساده ی دخترونه بود...
حس یه ناجی، وسط صحرا!

من‌ که از کمپ فرار کردم، اون دستور داد، سارارو، جای من نگه دارن!

فکر می کرد، برای نجات سارا، برمی گردم!
باید قاتل سربازاشو، مجازات می کرد!

اگه حامله بودم‌، لااقل، نه‌ ماه وقت داشت فکر کنه که باهام‌ چی کار کنه!

اگه به سارا، حسی نداشت، همون اول، منو کشته بود!
می دونستم، برای همین برنگشتم!

_اینا تشکر نداره؟

_چرا آوا!
برای همین، وقتی بعثیای کثافت، برادرم و زنشو، کشتن، نوزادشونو، فرستادم برای سردار...

پیام دادم: بچه ی بنازه، نگهش دار!
به همه بگو‌ بناز حامله بود که نکشتمش!

من طاها رو، بهش هدیه دادم!
بچه ی داداشِ عزیزمو...

طاها، تک پسر طایفه ماست!
طاهای عزیز‌ آل طاها.

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت38
#قسمت_سی_و_هشتم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت39
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_نهم

گیجم!

_یعنی طاها، هیچ‌نسبتی با سردار نداره؟
یه مردِ کُرده؟

بناز می گوید: بله!
تنها فرزند برادرم، که تازه عروسی کرده بود، با زن تحصیل کرده ش،
برای کاری، باید می رفتن سلیمانیه، بچه رو نبردن...
شبونه، بعثیا، ریختن اتاقشون، سلاخیشون کردن...

اگه مبارزه، مسلحانه بود، همه شونو می زد، ولی ناجوونمردا، شبونه به اتاق، حمله کردن.

مادرم، خبرو که شنید، دووم‌ نیاورد، یه گوشه افتاد!
بی کلام، بی حرکت...
مثل یه گیاه...

سارا هم، که جای من، تو خاکِ ایران، زندانی بود...

من با اون‌ نوزادِ طفلی چیکار می کردم؟

فکر کردم بفرستمش برای فرمانده، هم‌ سارا رو آزاد کنه، هم‌ این‌ بچه، یه جای امن بزرگ شه!

شنیده بودم فرمانده، هوای خانواده خودشو داره!

طاها، در خطر بود، حالا تک‌ پسرِ طایفه ی ما بود!
دو برادر دیگه مم، قبلا کشته شده بودن.

می بینی! طاهای تو، تنها مردِ باقیمونده ی یادگارِ پدرمه!
بچه ای که‌ من، نتونستم بزرگش کنم!من فقط، کار با اسلحه رو بلد بودم!

نفس کشیدنم سخت شده است...

می پرسم: کیا می دونن؟

_الان‌ فقط من، سارا و اون مرد، سردارِ شما!

می گویم: نباید حالا بهش بگید!همیشه سردار رو، پدرش می دونست!

داد می زند: پدر خودشم، فرمانده بود!شجاع، وطن دوست‌ و مبارز!
بالاخره یه روز، باید بفهمه!

می لرزم...

می گوید: تب داری بچه!
بخواب!

گفتم بقیه شو بگو!
سارا چی شد؟

_آزاد شد، اما تغییر کرده بود.
با‌کسی حرف نمی زد...

مادرم مُرد...
سارا رفت سوریه، پزشکی بخونه، دانشگاه دمشق.
دیگه‌ نمی تونست فضای عراقو، تحمل کنه.

دمشق، قوم‌ و خویش داشتیم، اما خواهرم، طفلی، خوش شانس نبود!
تو تمام طایفه، باهوش ترین زن بود، بگذریم...

ناله می کنم: می خوام بدونم.
چرا سارا، طرد شد؟

چشمانش را می بندد...
اکنون صدایش را از دورها می شنوم، انگار من، جای او می بینم و می شنوم...

فرمانده و سارا، در گودالی‌ عمیق گیر افتاده اند، در سوریه...

فرمانده‌ می گوید:
گفتم، دنبالم نیا!
ببین من باید این‌ عملیاتو، تنهایی تموم می کردم!
حالا با تو‌ چیکار کنم؟!

سارا می گوید: حس می کردم خطرناک باشه، فکر کردم شاید، دیگه نبینمتون!

خواب دیدم یه نماز شب طولانی می خونید که هیچوقت، تموم نمیشه!
منم‌ می خوام، اون نمازو با شما بخونم!
این‌ تنها کاریه که برام مونده!

فرمانده می گوید: تو این‌ گودال، یه نفرم، به زور می تونه، نفس بکشه، باید بفرستمت بیرون...
من نماز دو نفره، با کسی نمی خونم!

سارا می گوید: من زخمی شدم!

فرمانده نزدیک می شود، پای سارا را می بیندکه از آن، خون، روان است...

فرمانده می گوید: خدا کنه نشکسته باشه‌!
دردش زیاده طفلی! می دونم...

ببین، من‌ نه دکترم‌، نه مَحرمتم!
ولی باید زخمو شست و بخیه زد، وگرنه خونریزی بیشتر میشه!

سارا می گوید: خودم، انجام میدم.

فرمانده لبخند تلخی می زند...

_بخیه رو خودت نمی تونی!
باید یه مَحرمیت بخونیم سارا!
باید، تمام مسیر رو بغلت کنم!مجبوریم...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت39
#قسمت_سی_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی