@chista_yasrebi/شیداو صوفی ....بعد از فجر/بزودی/در کانال تلگرام و اینستاگرام تا پایان/تمام.قسمتها در کانال پشت هم خواهد آمد
شیدا و صوفی از قسمت اول تاکنون از امشب در کانال/همراه نقدهای مثبت/منفی و کامنتهای خوب یا پر از اهانت و بغض و غرض.....بخوانیم و
#قضاوت_با_خداست.....
.
سپاس از همراهان
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#تمام_قسمتها
@chista_yasrebi
#قضاوت_با_خداست.....
.
سپاس از همراهان
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#تمام_قسمتها
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#قسمت_اول#چیستا_یثربی
@yasrebi_chista
خیابانها همه شبیه هم بودند.تا حالا زندان نرفته بودم.با خودم گفتم ،باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه ، منتظر حکم قصاص است.خانواده ی دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند.میدانستم که اسم دختر صوفی بوده.هفده ساله.پیش دانشگاهی هنر.دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند.خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم.آرش مشکات.پسری که هجده سالش تمام شده و هر لحظه در انتظار طناب دار به سر میبرد.در اتاق نشسته بودم که او را آوردند.رنگ پریده با موهای مشکی،چشمان درشت و صورت سبزه.گفتم:من شیدام...خبرنگار.اگه دوست داشتی میتونی حرف نزنی!تردید کرد.خواست بیرون برود.گفتم :هیچ چی رو ضبط نمیکنم.فقط گوش میدم!نشست.نمیدانستم از کجا شروع کنم.چهره اش به هر چیزی می آمد جز اینکه با شال؛ دختری را خفه کرده باشد!گفت:عکساشو دیدین؟گفتم:یه آلبوم عکس ازش دیدم.همه ش زیبا.گفت:من ازش انداختم!گفتم، سوال نمیکنم.خودت از هر جا میخوای شروع کن!گفت:برای عکس مدرسه ش اومد آتلیه ما.دیدینش که!خیلی معصوم بود، به،باباگفتم :من عکسا رو میندازم.انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد.مجبور شد یه روز دیگه بیاد.اینباربا مادرش اومد.زیر چشمش ،کمی کبود بود.هر چی بش میگفتم لبخند بزن ،نمیزد.با عالم و آدم قهر بود.گفتم :خانم موهاتون معلومه...این عکسو قبول نمیکنن!بابی حوصلگی، عکس انداخت.از داخل لنز نگاهش میکردم.کوچولوی معصوم.انگار به زور او را عکاسی آورده بودند.مادرش گفت، یه جور بنداز آقا،برای عکس گذرنامه هم مناسب باشه.موقع نوشتن قبض؛ دستام میلرزید.امابالاخره جرات کردم و شماره ی خودم رو پشت قبض نوشتم.صوفی دید.ولی خود را به ندیدن زد.قبض را در کیفش گذاشت.روز بعد عکس آماده بود.مدام به گوشی نگاه میکردم.خبری از تماس او نبود.برای گرفتن عکسها خودش آمد.گفتم قابلی نداره.گفت: داره!میخوام یه کاری برام بکنی.خرجش هر چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد.گفت :بگوعکسا خراب شده! گفتم ،خب باز میارنت اینجا.گفت:نه! این بار دستشون بم نمیرسه.ترسیدم.دختر کوچک هفده ساله چکار میخواست بکند؟گفت، تو با منی یا با اونا؟گفتم،خب معلومه باتو.ولی پولتو بردار!گفت:بیرونت میکنن!گفتم اینجا مال پدرمه.گفت:یه کار دیگه هم ازت میخوام.دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی!جاشو پیدا کن!فوریه.دیر بجنبی تمومه!اسمت آرش بود.نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟ادامه دارد.
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_اول
هر گونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده, ممنوع است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@yasrebi_chista
خیابانها همه شبیه هم بودند.تا حالا زندان نرفته بودم.با خودم گفتم ،باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه ، منتظر حکم قصاص است.خانواده ی دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند.میدانستم که اسم دختر صوفی بوده.هفده ساله.پیش دانشگاهی هنر.دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند.خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم.آرش مشکات.پسری که هجده سالش تمام شده و هر لحظه در انتظار طناب دار به سر میبرد.در اتاق نشسته بودم که او را آوردند.رنگ پریده با موهای مشکی،چشمان درشت و صورت سبزه.گفتم:من شیدام...خبرنگار.اگه دوست داشتی میتونی حرف نزنی!تردید کرد.خواست بیرون برود.گفتم :هیچ چی رو ضبط نمیکنم.فقط گوش میدم!نشست.نمیدانستم از کجا شروع کنم.چهره اش به هر چیزی می آمد جز اینکه با شال؛ دختری را خفه کرده باشد!گفت:عکساشو دیدین؟گفتم:یه آلبوم عکس ازش دیدم.همه ش زیبا.گفت:من ازش انداختم!گفتم، سوال نمیکنم.خودت از هر جا میخوای شروع کن!گفت:برای عکس مدرسه ش اومد آتلیه ما.دیدینش که!خیلی معصوم بود، به،باباگفتم :من عکسا رو میندازم.انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد.مجبور شد یه روز دیگه بیاد.اینباربا مادرش اومد.زیر چشمش ،کمی کبود بود.هر چی بش میگفتم لبخند بزن ،نمیزد.با عالم و آدم قهر بود.گفتم :خانم موهاتون معلومه...این عکسو قبول نمیکنن!بابی حوصلگی، عکس انداخت.از داخل لنز نگاهش میکردم.کوچولوی معصوم.انگار به زور او را عکاسی آورده بودند.مادرش گفت، یه جور بنداز آقا،برای عکس گذرنامه هم مناسب باشه.موقع نوشتن قبض؛ دستام میلرزید.امابالاخره جرات کردم و شماره ی خودم رو پشت قبض نوشتم.صوفی دید.ولی خود را به ندیدن زد.قبض را در کیفش گذاشت.روز بعد عکس آماده بود.مدام به گوشی نگاه میکردم.خبری از تماس او نبود.برای گرفتن عکسها خودش آمد.گفتم قابلی نداره.گفت: داره!میخوام یه کاری برام بکنی.خرجش هر چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد.گفت :بگوعکسا خراب شده! گفتم ،خب باز میارنت اینجا.گفت:نه! این بار دستشون بم نمیرسه.ترسیدم.دختر کوچک هفده ساله چکار میخواست بکند؟گفت، تو با منی یا با اونا؟گفتم،خب معلومه باتو.ولی پولتو بردار!گفت:بیرونت میکنن!گفتم اینجا مال پدرمه.گفت:یه کار دیگه هم ازت میخوام.دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی!جاشو پیدا کن!فوریه.دیر بجنبی تمومه!اسمت آرش بود.نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟ادامه دارد.
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_اول
هر گونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده, ممنوع است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_دوم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید. آب در گلویش گرفت؛ گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود... ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا... قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابابزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادربزرگم که مرد؛ بابابزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خونواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابابزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟-گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه... نمیدونم چرا این حرف بابابزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم... صوفی.. بیا! همینجاست.. گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابابزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید-چرا میخندی دیوونه؟- مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد-چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه م نیست.ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم.اینم که میره پی کارش.منو میگفت.میخواستم بزنم تو گوشش.بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم :همه ش سه روزه.بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه.نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد!شاید واقعا فکر میکردآدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام.صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم.لجم گرفته بود..صوفی خانم من دارم میرم! گفت:به سلامت!گفتم :بابابزرگ بیا کارت دارم.نیومد.اونم گفت،به سلامت! عصبانی شدم.درو کوبیدم،رفتم!به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم :با بابا بزرگت چیکار داشتی؟گفت:نمیدونم.یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم.سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود.روز سوم رفتم عقبش.نبودن!درقفل بود!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آرش کمی آب خورد. گفتم: دزدیدیش؟ خندید. آب در گلویش گرفت؛ گفت: مگه فیلم وسترنه؟ خوشگل بود، اما دخترای خوشگل زیادی میامدن اونجا عکس بندازن. دختر ندیده نبودم که! اما یه چیزی تو نگاهش بود... ساکت شد. گفتم: معصومیت؟ گفت، آره و یه سرکشی. یه چیز وحشی که نمیفهمیدم. پدرم همیشه میگفت: اگه کسی ازت کمک خواست و از دستت برمی اومد و نکردی، نامردی! پس کمکش کردی؟ نفس عمیقی کشید. شب، سر پل قرار گذاشتیم. با یه ساک اومد. نفس نفس میزد نمیدونم از چی فرار میکرد. نمیخواستمم بدونم. حتی بند کفشاشو نبسته بود. گفت: بریم؟ نپرسید کجا. منم نپرسیدم چرا... قبلا نقشه ریخته بودم ببرمش خونه بابا بزرگم. یه خونه قدیمی تو دربند. سالها بود که تنها زندگی میکرد. مادربزرگم تو جوونی مرد. مریض شد. نمیدونم چه مریضی. من به دنیا نیومده بودم، اما بم گفتن بابابزرگت صبح و شب ازش پرستاری کرد. کسی رو تو خونه راه نمیداد. مادربزرگم که مرد؛ بابابزرگ همه پرده ها رو کشید. پسرشون، یعنی پدر منو داد به خونواده زنش که بزرگش کنن. خودش تو تنهایی موند. صوفی رو داشتم میبردم اونجا. گفتم، بابابزرگت راضی بود؟ سوالی نکرد؟-گفتم یه دختر بی پناهه که چند روز باید قایم شه. گفت از چی قایم شه؟ گفتم: نمیدونم. گمونم به زور میخوان بفرستنش خارج. گفت: آدم از سرنوشتش نمیتونه قایم شه... نمیدونم چرا این حرف بابابزرگ منو ترسوند، اما چیزی نگفتم. رسیدیم... صوفی.. بیا! همینجاست.. گفت: چقدر ترسناکه، اما باحاله. چراغ نداره؟ چراغو روشن کردم. بابابزرگ داد زد خاموش کن! فکر کردم صوفی میترسه، اما خندید-چرا میخندی دیوونه؟- مثل فیلمای وحشتناکه، قیافه بابا بزرگتو میگم! آخ جون. اینجا رو دوست دارم. بابابزرگ، شمعدانی را روشن کرد-چیزی خوردی؟ صوفی گفت: نه گشنه م نیست.ولی اگه دو تا دونه تخم مرغ داشته باشین، یه املت خوب برای دوتامون میپزم.اینم که میره پی کارش.منو میگفت.میخواستم بزنم تو گوشش.بچه پررو! یله داده بود رو کاناپه مادربزرگم، منم داشت بیرون میکرد! تو دلم گفتم :همه ش سه روزه.بعدش هر بلایی سرت بیاد حقته! بابابزرگ و صوفی با هم رفتن آشپزخونه.نمیدونم چرا بابابزرگ چراغو روشن نمیکرد!شاید واقعا فکر میکردآدم دزدیدم!حس کردم زیادی ام.صدای ظرف و خنده های صوفی رو میشنیدم.لجم گرفته بود..صوفی خانم من دارم میرم! گفت:به سلامت!گفتم :بابابزرگ بیا کارت دارم.نیومد.اونم گفت،به سلامت! عصبانی شدم.درو کوبیدم،رفتم!به خودم لعنت فرستادم دیگه به کسی کمک نکنم! گفتم :با بابا بزرگت چیکار داشتی؟گفت:نمیدونم.یه حس احمقانه بود! یه لحظه نگران شدم.سه روز هر چی زنگ زدم گوشی صوفی خاموش بود.روز سوم رفتم عقبش.نبودن!درقفل بود!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#قسمت_سوم#چیستا_یثربی
بابابزرگ؛ هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت.دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد.هر چه به در کوبیدم ،کسی جواب نداد.به عکاسی برگشتم.بابابزرگ آنجا نشسته بود.منتظر من.پدرم با تعجب به ما نگاه کرد.شاید دومین بار بودکه بابابزرگ،پایش را درعکاسی میگذاشت.بلند شد.من هم به دنبالش.رنگش، گچ دیواربود.گفت،کجاست؟گفتم،اومدم عقبش.درخونه تون قفل بود!گفت:دو تامرد اومدن ببیننش.خودش زنگ زد.گفت میره دم در زود میاد.دیگه برنگشت!-شماره ماشینو برداشتین؟-سیاه.شاسی بلند.گفتم :شماره؟ عصبانی شد.فکر کردی من پلیسم؟دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟گوش بده.ساکش تو خونه منه.گوشیشو برد.تو به کسی چیزی نمیگی.اصلا یادت نمیاد کیه!فقط یه مشتری بوده.همین !گفتم؛ تو ساکش هیچی نیست؟شناسنامه، کارتی؟گفت:اگرم باشه تو خونه من گم شده.تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود.گفتم، بعد؟ گفت:بابابزرگ ساکو پس نداد.برید خونه شو بگردین.من شاید چند روز دیگه اعدام شم.اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟مگه پلیسی؟گفتم ،مورد تو خاصه.خیلی جوونی.قتل مشکوکه!جسدی که پیدا کردن، بعد ازخفگی توتصادف سوخته خونواده ش اصرار دارن صوفیه.اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟بله.من خبرنگارم،اما الان پای جون تو هم وسطه.گفت:کاغذ!روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! اورا بردند.به کاغذنگاه کردم.آدرس بود! دربند.به علی زنگ زدم،ببخشید میدونم الان سر کاری.ولی باید برم جایی.ترجیح میدم تنها نرم!نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم.گفت:این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم!گفتم :میدونی که گزارشای روزنامه رو با اسم مستعار میدم.حالا گیریم چیستا.مگه با چیستاراحتی؟گفت:آره.به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره.میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه.میگیم اومدیم دنبال خونه.باشه؟در را باز کرد.روی صورتش جای زخم تازه بود.فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود.مشکوک نگاه کرد.علی گفت:سلام حاجی.
_حاجی باباته ! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.گفتم :راستش آقا من آسم دارم.گفتن اینجا هواش خوبه.بنگاهی پیدا نمیکنیم.باخشم گفت؛ مگه خونه من بنگاست؟گفتم:شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه،کافیه.درنیمه باز بود.انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد.با موهای بلند.پیرمرد خواست دررا ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت.وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه،جواب بده!پیرمرد ترسید.گفت:محرمید؟
#ادامه_دارد
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
بابابزرگ؛ هیچوقت قفل پشت در را نمی انداخت.دیدن آن قفل کهنه نگرانم کرد.هر چه به در کوبیدم ،کسی جواب نداد.به عکاسی برگشتم.بابابزرگ آنجا نشسته بود.منتظر من.پدرم با تعجب به ما نگاه کرد.شاید دومین بار بودکه بابابزرگ،پایش را درعکاسی میگذاشت.بلند شد.من هم به دنبالش.رنگش، گچ دیواربود.گفت،کجاست؟گفتم،اومدم عقبش.درخونه تون قفل بود!گفت:دو تامرد اومدن ببیننش.خودش زنگ زد.گفت میره دم در زود میاد.دیگه برنگشت!-شماره ماشینو برداشتین؟-سیاه.شاسی بلند.گفتم :شماره؟ عصبانی شد.فکر کردی من پلیسم؟دختر فراری مردمو برمیداری میاری خونه آدم، شماره ماشینم میخوای؟گوش بده.ساکش تو خونه منه.گوشیشو برد.تو به کسی چیزی نمیگی.اصلا یادت نمیاد کیه!فقط یه مشتری بوده.همین !گفتم؛ تو ساکش هیچی نیست؟شناسنامه، کارتی؟گفت:اگرم باشه تو خونه من گم شده.تو پاتو بکش کنار! آرش سکوت کرد.خسته بود.گفتم، بعد؟ گفت:بابابزرگ ساکو پس نداد.برید خونه شو بگردین.من شاید چند روز دیگه اعدام شم.اصلا شما برای چی میخوای همه چیزو بدونی خانم؟مگه پلیسی؟گفتم ،مورد تو خاصه.خیلی جوونی.قتل مشکوکه!جسدی که پیدا کردن، بعد ازخفگی توتصادف سوخته خونواده ش اصرار دارن صوفیه.اما جواب تشخیص هویت هنوز قطعی نیست میخوای بیخودی بمیری؟بله.من خبرنگارم،اما الان پای جون تو هم وسطه.گفت:کاغذ!روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و به من داد نگهبان! اورا بردند.به کاغذنگاه کردم.آدرس بود! دربند.به علی زنگ زدم،ببخشید میدونم الان سر کاری.ولی باید برم جایی.ترجیح میدم تنها نرم!نیمساعت بعد در ماشین علی بودیم.گفت:این خانم شیدا مستور که میشی بات راحت نیستم!گفتم :میدونی که گزارشای روزنامه رو با اسم مستعار میدم.حالا گیریم چیستا.مگه با چیستاراحتی؟گفت:آره.به چیستا میگم انقدر به خودت عطر زدی که دیگه نمیتونم برگردم اداره.میگن کجا بودی این بو رو گرفتی میگم پیش خانم شیدا مستور! گفتم علی اون پیرمرد نباید بفهمه شغلمون چیه.میگیم اومدیم دنبال خونه.باشه؟در را باز کرد.روی صورتش جای زخم تازه بود.فکر کردم شاید جای تیغ ریش تراشیه. لاغر و تکیده بود.مشکوک نگاه کرد.علی گفت:سلام حاجی.
_حاجی باباته ! چی میخواین؟ ترسیدم پلنگ درون علی وحشی شود.گفتم :راستش آقا من آسم دارم.گفتن اینجا هواش خوبه.بنگاهی پیدا نمیکنیم.باخشم گفت؛ مگه خونه من بنگاست؟گفتم:شما اتاق واسه اجاره ندارین؟ کوچیکم باشه،کافیه.درنیمه باز بود.انگار سایه زن جوانی را دیدم که رد شد.با موهای بلند.پیرمرد خواست دررا ببندد.حاج علی پایش را لای در گذاشت.وقتی یه خانم محترم بات حرف میزنه،جواب بده!پیرمرد ترسید.گفت:محرمید؟
#ادامه_دارد
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سوم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_چهارم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟ حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا؛ اما محرم نبودیم. پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند. پیرمرد گفت، اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین؛ اما بگم اجاره ش برای یک ساعت، صدتومنه. علی گفت چه خبره؟ پیرمرد گفت، شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق! آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود. پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت. علی کلون در را انداخت. گفت اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم! لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی. علی گفت: مال صوفیه؟ گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟ علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته. گفتم؛ خونه ی ترسناکیه. علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟ گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی! علی گفت؛ نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟ گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم. رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید.. آگهی پدر صوفی بود. در زدند. گفتم کیه؟ صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم؛ ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم صوفی تویی؟ سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود. گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد! گفتم: شما کی هستین؟ گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم... دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم. علی دوید، خوبی خانمی؟ گفتم آره کو! گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پیرمرد تکرارکرد: محرمید؟ حاج علی نمیخواست دروغ بگوید. او دوست قدیمم بود. از نوجوانی تا حالا؛ اما محرم نبودیم. پیرمرد از نگاه جدی علی ترسید و کنار رفت. خانه بوی نا میداد و بوی بدی که نمیدانستم چیست. اتاق، تاریک و پرده های پرغبار کشیده بودند. پیرمرد گفت، اگه اتاق میخواین دنبال من بیاین؛ اما بگم اجاره ش برای یک ساعت، صدتومنه. علی گفت چه خبره؟ پیرمرد گفت، شما دو تا چه خبرتونه؟ این وقت روز اومدید دنبال اتاق! آستین علی را کشیدم که خودش را کنترل کند. اتاق در کنج راه پله بود. بوی کاغذ سوخته میداد و قالی کهنه اش، چند جا سوخته بود. یک مبل چرمی پاره، تنها وسیله آن بود. پیرمرد با لبخند شیطنت آمیزی در را بست. علی مواظب بود که پیرمرد در را از آن طرف قفل نکند. پیرمرد گفت: چفتش داخله. مواظب خانم باش! آسم دارن! لبخند کریهی زد و رفت. علی کلون در را انداخت. گفت اینجوری که نمیتونیم خونه رو بگردیم! لای پارگی مبل چیزی دیدم. یک کش سر قرمز بود. با یک گل صورتی. علی گفت: مال صوفیه؟ گفتم. نمیدونم. این بو چیه؟ علی گفت: شبیه فاضلابه. شاید چاهاش گرفته. گفتم؛ خونه ی ترسناکیه. علی گفت: تو همینجا می مونی من تا پاگرد راه پله بالا برم؟ گفتم میبینتت. شاید چاقویی، چیزی! علی گفت؛ نترس. با یه رزمنده اومدی تجسس! از این بدترشو دیدم! میدونی که چیزیم نمیشه. تو نمیترسی تنها باشی؟ گفتم نه. زود بیا! چفتو میندازم. رفت. فکر کردم اگر او نبود چکار میکردم؟ عشق نوجوانی، حالا در، سی و شش سالگی، جایش را به دوستی عمیقی داده بود. انگار بدون هم یک آدم کامل نبودیم. بلند شدم. تازه پنجره را دیدم! روی آن را با روزنامه پوشانده بودند. روزنامه را کندم. حیاط خلوت خالی، مقابلم بود با یک دوچرخه کهنه کنار دیوار. آمدم روزنامه را کناری بیندازم. عکس صوفی را روی آن دیدم. دختر جوان هفده ساله ای دو روز است که از خانه ناپدید.. آگهی پدر صوفی بود. در زدند. گفتم کیه؟ صدایی نیامد. حتما علی بود. میخواست صدایش را پیرمرد نشنود. در را باز کردم. کسی نبود. بستم. تا آمدم بنشینم، صدای گریه زنی را از بیرون شنیدم. قلبم تند میزد. به علی قول داده بودم بیرون نمیروم؛ ولی صدا نزدیک بود. در را آهسته باز کردم. روی پله اول نشسته بود. سرش پایین. گیسوان بلندش دو سمتش ریخته بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم صوفی تویی؟ سرش را آهسته بلند کرد. صوفی نبود! یک زن میانه سال بود. گفت منو ببر بیرون. دلم هوا میخواد! گفتم: شما کی هستین؟ گفت: تا نیومده منو ببر بیرون. اون عاشق منه. آخرش منو میکشه. بت میگم... دستش را گرفتم. سرد بود. علی از پشت سرصدایم زد، چیستا پله! چهار پله پاگرد را باهم افتادم. علی دوید، خوبی خانمی؟ گفتم آره کو! گفت. کسی نبود. تو تنها بودی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#قسمت_پنجم #شیداوصوفی #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد... پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! گفتم؛ پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم؛ فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده-علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم؛ خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت؛ ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. آرام گفتم؛ گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت؛ فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی.میفهمی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد... پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! گفتم؛ پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم؛ فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده-علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم؛ خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت؛ ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. آرام گفتم؛ گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت؛ فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی.میفهمی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#قسمت_ششم #شیداوصوفی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه.. گفتم؛ تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تو زنی. میفهمی. مگه نه؟ گفتم: باید برم. پایین منتظرمن. گفت: بیا این گوشیت. بگو می مونی تا حرفمو بشنوی! علی مخالف بود. گفت، یارو طبیعی نیست! از کجا معلوم یه بلایی سرت نیاره؟ گفتم، همین حوالی باش. وقتی میدونه تو اینجایی، گمون نکنم منو بکشه! پیرمرد خندید، بکشمت؟ من حتی نمیتونم یه مورچه رو بکشم. این دوستت آدم خطرناکیه؛ ولی من باید با یه نفرحرف بزنم. بهتره تو باشی تا کسی دیگه. لااقل پلیس نیستی. نمیخوام حرفامون جایی درز پیدا کنه. بهار هزار و سیصد و چهل بود. سی و پنج سالم بود. تاره از فرنگ اومده بودم. یه معلم ساده، قصد ازدواج نداشتم. با زنا معذب بودم. با کتابا زندگی میکردم. یه روز مادرم عکس یه دختر بچه معصومو نشونم داد. چشمای قشنگی داشت، گفت، اسمش بهاره. دوازده سالشه. گفتم به من چه؟ گفت، تو ندیدیش. یه قوم و خویش دوره. خواهر کوچیکه.. گفتم؛ تو رو خدا ذکر شجره نامه راه ننداز. این یه بچه ست! گفت بله یه بچه زیبا که زیباترم میشه؛ اما عقب مونده ست. دکترا گفتن مغزش درحد یه بچه شش ساله ست. از بچگی تو خونه قایمش کردن که مردم نفهمن بچه عقب مونده دارن. تو خانواده شون عاره. مادره موقع حاملگی قرص خورده.. بچه اینجوری شده. بعد از اون دیگه بچه نخواست. افسرده شد. پدرشم رفت زن گرفت. اگه مادره بمیره سرنوشت این طفل معصوم چی میشه؟ گفتم؛ خب به من چه؟ گفت: بیا آقایی کن. اینو بگیر. تو که زن نمیخوای. فکر کن دخترته. بچه هم که نمیخوای! اصلا بچه برای این خوب نیست. خیر میکنی به خدا! این بدبخت جز یه مادر افسرده کسی رو نداره. باش ازدواج کن. گوشه ی خونه ت جایی رو نمیگیره. میتونی به کارات برسی. عصبانی شدم؛ اما مادرم نقطه ضعف مرا میدانست. دل رحمی! عصرش، بهارو آورد. گیس بلند مشکیشو بافته بود. ترسیده بود. معلوم بود به زور بردنش حموم! جای ناخنای مادرش روی صورتش بود. پشت مادرم قایم شد. من گفتم قناری دوست داری؟ سرش را از پشت دامن مادرم بیرون آورد. دو قناری داشتم. داشتند میخواندند. خندید. گفت؛ بلدن بخونن! گفتم تو بلد نیستی؟ غمگین شد، من هیچی بلد نیستم. برای همین مامان گریه میکنه. کاش این قناریا، جای من بچه ش بودن. دلم برایش سوخت. با آن چهره زیبا، سرنوشتش در این جامعه چه میشد؟ دستش را گرفتم. ترسش ریخته بود. گفتم میخوای با هم لوبیا بکاریم؟ گفت بعد چی میشه؟- هیچی ازش لوبیا در میاد. اگه جادویی باشه ما هم باش میریم آسمون. گفت؛ چه خوب! مامانم راحت میشه. عروسی میکنه. الان میگه به خاطر من کسی نمیگیرتش! بریم بکاریم! خاکهای باغچه را کنار زدیم و باهم لوبیا کاشتیم. از اون به بعد هر روز با هم یه چیزی میکاشتیم. تابستون عقدش کردم. حتی بلد نبود بله بگه! طفلی! نمیدونست چه اتفاقی داره میفته! منم نمیدونستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#قسمت_هفتم#شیداوصوفی#چیستایثربی
پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم...حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم...گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد...گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن...خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...گفتم:علی؟....هیچی!..گفت؛ چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید...؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم.....یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم.....
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم...حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم...گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد...گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن...خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...گفتم:علی؟....هیچی!..گفت؛ چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید...؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم.....یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم.....
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_هشتم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
تلفن مدام زنگ میزد. نمیخواستم گوشی را بردارم. حوصله کسی را نداشتم. پرویز گفته بود حال مادرش بد است. پیرمرد گفته بود آنها با هم خوشبختند. بهار میخواست با من فرار کند و علی مرا بغل نکرده بود! حتی یک کلمه آرامش بخش نگفته بود! سرم را بسته و روی کاناپه دراز کشیده بودم. دخترم داشت مشق مینوشت. پرسید، هفتاد منهای چهل و دو چند میشه؟ از جا پریدم. خدایا چهل و دو! یعنی شش سال بزرگتر از من! مگه آدم میتونه تو اون سن نوه بزرگ داشته باشه؟ چرا پیرمرد حرف سنشان را زده بود؟ چرا به من دروغ گفته بود، بیشتر موهای بهار مشکی بود. یعنی واقعا چهل و دو ساله بود؟ پس آرش هجده ساله! چطور پلیس متوجه نشده بود؟ به همکارم که مشاور اداره پلیس بود زنگ زدم. گفت، صبر کن ببینم؛ آره از لحاظ شناسنامه ای درسته. میشه چهل و دو سالش؛ اما به عقل جور در نمیاد. گفتم، ممکنه شناسنامه تقلبی باشه. گفت؛ کپی ش پیش منه. اصلشو میگیرم چک کنن. گفتم؛ آرش چطوره؟ گفت، غذا نمیخوره. هر کی تو راهرو رد میشه، فکر میکنه اومدن ببرنش. دیشب دیدمش. بهش گفتم چرا اعتراف کردی؟ گفت؛ طناب درد داره؟ اول مهره گردن میشکنه. مگه نه؟ بعد بالا آورد. فردا میفرستمش بهداری. راستی حاج علیت اینجا بود! تو آرشیو. گفتم مطمینی مریم؟ اون کارش این پرونده ها نیست! هنوز گوشی را قطع نکرده بودم علی زنگ زد؛ وقت داری یه سری ببینمت؟ -دراز کشیدم. تازه جلو دخترم که.. گفت؛ یه دقیقه میام دم در. مهمه. وقتی میگفت مهمه، قلبم میلرزید. پیاده شد. به چشمان هم نگاه نکردیم. گفت؛ تو روژان میشناسی؟ پرستار بیمارستانی بوده که بهار اونجا برای بارداریش میرفته. گفتم؛ تو پرونده ها اسمی ازش نبود. گفت روژان مرادی. از کردستان اومده بوده کارآموزی. سی و نه سال پیش گم میشه چون شاکی نداشته پرونده مختومه اعلام شد. گفتم؛ خب. خیلیا عروسی میکنن. از ایران میرن. دیگه ردی هم تو محل کار ازشون نیست! گفت پرونده های قدیمی بیمارستانو میدیدم. اون یه شبه ناپدید شده! پرستار مخصوص بهار بوده. اول فکر میکنن رفته شهرش. به پلیسم گم شدنشو خبر میدن؛ اما سی و نه سال گذشته! گفتم، تقرییا همسن پرویز! گفت؛ عکسشو ببین! موی مشکی. چشم درشت، اما چیزی مرا ترساند. خیلی شکل بهار بود! حتی نوع نگاهش. گفتم روژان، پرستار بهار بوده. بهار چهارده سالگی حامله شده. مشکات، شوهر بهار، روژان رو با دستمزد بالا گول میزنه و به اسم پرستار خصوصی میاره خونه بهار از بیمارستان میترسیده. بچه به دنیا میاد و روژان چی میشه؟ گوشی زنگ زد. مریم بود. شناسنامه جعلیه. بهار 52 سالشه. علی گفت؛ بریم- کجا؟ روژانو پیدا کنیم. همه چیزو میدونه. حتی جریان صوفی رو. اون تو خونه ی اوناست. مطمینم. حتی فکر میکنم دیدمش! پشت پنجره!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_نهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
درزدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود. گفت؛ میدونستم میاین! سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت موهایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمیدید. علی گفت؛ به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور. پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمیخواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره. گفتم و سینا... گفت: سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت. علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پیداش کردین؟ علی گفت. نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت موهای بهار را میشست گفت؛ تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم میفهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه... ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم. پیرمرد گفت، بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد. پیرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهای بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود میخوابید. اگه قرص نمیخورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان میشستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمیتر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف میزدیم. حافظ میخوندیم. کارایی که هیچوقت نمیتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمیدونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. میدونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید میرفت...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
درزدیم. پیرمرد با تاخیر آمد. دستانش رنگی بود. گفت؛ میدونستم میاین! سر بهار را در تشت آبی خم کرده بود و داشت موهایش را رنگ میزد. بهار در دنیای خودش بود. انگار ما را نمیدید. علی گفت؛ به ما دروغ گفتین! زیاد. به پلیسم همینطور. پیرمرد گفت: بله. پلیس بالاخره پیداش میشه. تا حالا کسی رو دوست داشتین؟ علی سرخ شد. گفتم، سنتونو. گفت: اگه سن واقعیمونو میگفتم یه چیزایی لو میرفت. پرویز پسر ما امسال سی و نه سالش میشه. آرشم هیجده سال. پس حتما دیگه سن ما دستتونه. بهار سیزده سالگی حامله شد. چهارده سالگی پرویزو به دنیا آورد. بچه رو نمیخواستیم. دادیم خانواده مادر بهار. پرویزم زود عروسی کرد و الان آرشو داره. گفتم و سینا... گفت: سینا پسر خانمشه. پسر خودش نیست. الانم که جدا شدن و خانمه آلمانه. سینا رفت سربازی. خارجو دوست نداشت. علی گفت: حالا ماجرای روژان مرادی رو بگید! پرستار خانمتون! گفت؛ پس پیداش کردین؟ علی گفت. نمیکردیم؟ پیرمرد در حالیکه با تشت موهای بهار را میشست گفت؛ تو بیمارستان دیدمش. دختر بی کسی بود. یه مادر بزرگ کور تو کردستان داشت. باهوش بود. فهمید بهار خوشش نمیاد به دلیل ضعف و ترس دکترا از سقط، همه ش تو بیمارستان بستری باشه. بش حقوق بالا پیشنهاد دادم. فقط برای اینکه بیاد خونه ما بمونه و اینجا مراقب بهار باشه. دوست نداشتنم همه فامیل بفمهمن که اون حامله ست. روژان اومد خونه ما. پرستار خوبی بود. صبور. قشنگ. با حوصله. زبون بهارم میفهمید. با هم دوست شدن. تا زایمان بهار. پرویز به دنیا اومد. زود فرستادیمش بره که بهار بش علاقه مند نشه. روژان تهران جایی نداشت. گفتم یه مدت اینجا بمونه تا حال بهار بهتر شه... ناگهان بهار جیغ کشید و رنگها را روی زمین خالی کرد. خواستم بغلش کنم. پیرمرد گفت، بهش دست نزنین. همیشه خوابش که میاد همینه! باید بری بخوابی بهار من. بهار ناله کرد. پیرمرد گفت؛ اونا همه شون رفتن. دیگه هیچوقت برنمیگردن! نترس! به طبقه بالا رفت که موهای بهار را خشک کند و بخواباند. زود برگشت. گفت: شبا بهار قرص میخورد و زود میخوابید. اگه قرص نمیخورد، جیغ میکشید. من اون قرصا رو بش دادم. بعد با روژان میشستیم پای تلویزیون. کم کم صمیمیتر شدیم. عکساشو که دیدید! مثل خواهر بزرگ بهار بود. فقط خیلی باهوش. سی و هفت سالم بود. کم کم به روژان حس پیدا کردم. اونم همینطور. حرف میزدیم. حافظ میخوندیم. کارایی که هیچوقت نمیتونستم با بهار انجام بدم. ازش خواستم عقدش کنم. قبول کرد. دوستم داشت. شب عقد پایین تو اتاق مهمون خوابیدیم. نمیدونستم بهار قرصاشو نخورده و بیداره. ما رو دید. جلوی در اتاق وایساده بود. ترسیدم. میدونستم اتفاق بدی میفته و افتاد! هیچکس مقصر نبود؛ اما یکی باید میرفت...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
قسمت #دهم#شیداوصوفی#چیستا_یثربی
جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد:همین خونه بود.همین درو دیوارا.همین پله ها..بهار کوچولو که تا اونوقت،مثل عروسک نگاش میکردم؛یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد.هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره.درد میکشید.فکر نمیکردم من براش مهم باشم !بیست و سه سال تفاوت سن!روژان اونقدرازناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد.به طرفش رفت.سعی کرد بغلش کنه.اما بهار صورت روژانو چنگ زد.روژان محکم زد تو گوش بهار.بهار دیوونه شد.موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن.هنوز صدای اون جیغ توگوشمه.حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم ! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود.رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود،اما زورش بش نمیرسید.بهار چنگ انداخته بود به موهاش ،به زحمت بهارو ازش جدا کردم.روژان خیلی ترسیده بود.پابرهنه دوید طبقه بالا.گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه.بهار از دستم فرار کرد.زورش زیاد شده بود...پله ها را دنبال روژان بالا میرفت.بش رسید..تو پاگرد طبقه دو.همونجا که شیدا خانم دیدش.پیرمرد سکوت کرد.عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛گفت،من یه لحظه دیر رسیدم.فقط یه لحظه.میدیدم که اون بالا میجنگن.بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد...روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید.بهار گاز میگرفت.مثل یه حیوون وحشی شده بود.دیگه رسیده بودم ،اما دیر بود.روژان جلوی چشم من پرت شد پایین.از کنار دهنش خون میآمد.خونریزی مغزی.میلرزید.فهمیدم تمومه.سرشو گذاشتم رو پام.بوسیدمش.بهار ازبالا نگاه میکرد.چند لحظه بعد، روژان ، خیره به من مرد!علی گفت،و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشیدگفت ، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود.حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم.ناچار شدم بگم بهار مرده.تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده.روژان رو جای بهار خاک کردیم.حالا دیگه حوصله نوزادونداشتم.پرویزو دادم خونواده مادر بهار.گفتم، ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛من گفتم؟ نه ، حتما اشتباه کردم.تا شب قتل،اون نوزاد خونه ما بود.بهار جیغ میکشید.گریه میکرد،نمیخواست بچه شو ازش بگیرن.ولی من دردسربهارو داشتم.نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم.بهار افسرده شد.بچه شو میخواست.من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم.میفهمید؟هر کاری....پرده ها رو کشیدم.سیم تلفنو قطع کردم.با همه قطع رابطه کردم.صبحها که میرفتم سر کار ، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه.اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد....انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم...گفتم:بهار! بهار روی پله ایستاده بود.گفت؛غذا نمیخواید؟وقتشه !.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#چیستایثربی
من هیچ فن پیج رسمی ندارم و دوستانی که بی اجازه ی من فن پیج باز کرده اند و این قصه ها را به اشتراک گذاشته اند، لطفا آدرس اینستاگرام مرا اضافه کنند....
@chista_yasrebi
جمشید مشکات مکثی کرد و ادامه داد:همین خونه بود.همین درو دیوارا.همین پله ها..بهار کوچولو که تا اونوقت،مثل عروسک نگاش میکردم؛یه دفعه به یه هیولای وحشی تبدیل شد.هیچوقت صدای ناله ش با دیدن ما از یادم نمیره.درد میکشید.فکر نمیکردم من براش مهم باشم !بیست و سه سال تفاوت سن!روژان اونقدرازناله بهار ترسید که زود سر و وضعشو مرتب کرد.به طرفش رفت.سعی کرد بغلش کنه.اما بهار صورت روژانو چنگ زد.روژان محکم زد تو گوش بهار.بهار دیوونه شد.موی بلند روژانو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن.هنوز صدای اون جیغ توگوشمه.حتی صدای جیغو از وسایل خونه میشنوم ! مثل جیغ یه موجود زمینی نبود.رفتم کمک روژان. از بهار بزرگتر بود،اما زورش بش نمیرسید.بهار چنگ انداخته بود به موهاش ،به زحمت بهارو ازش جدا کردم.روژان خیلی ترسیده بود.پابرهنه دوید طبقه بالا.گمونم میخواست تو اتاق مهمونخونه که قفل داشت قایم شه.بهار از دستم فرار کرد.زورش زیاد شده بود...پله ها را دنبال روژان بالا میرفت.بش رسید..تو پاگرد طبقه دو.همونجا که شیدا خانم دیدش.پیرمرد سکوت کرد.عرق صورتش را با دستمالش پاک کرد؛گفت،من یه لحظه دیر رسیدم.فقط یه لحظه.میدیدم که اون بالا میجنگن.بهار جیغ میکشید و موهای روژانو ول نمیکرد...روژان دفاع میکرد، صورت بهارو چنگ میکشید.بهار گاز میگرفت.مثل یه حیوون وحشی شده بود.دیگه رسیده بودم ،اما دیر بود.روژان جلوی چشم من پرت شد پایین.از کنار دهنش خون میآمد.خونریزی مغزی.میلرزید.فهمیدم تمومه.سرشو گذاشتم رو پام.بوسیدمش.بهار ازبالا نگاه میکرد.چند لحظه بعد، روژان ، خیره به من مرد!علی گفت،و نمیتونستی بگی بهار قاتله درسته؟جمشیدگفت ، هیچکس روژان رو تو خونه ما ندیده بود.حتی یه ده غریبه عقدش کرده بودم.ناچار شدم بگم بهار مرده.تا دیگه کسی به خونه ی ما نیاد! گفتم نصفه شب از پله ها افتاده.روژان رو جای بهار خاک کردیم.حالا دیگه حوصله نوزادونداشتم.پرویزو دادم خونواده مادر بهار.گفتم، ولی شما که گفتین تا پرویز به دنیا اومد، اونو دادین! گفت؛من گفتم؟ نه ، حتما اشتباه کردم.تا شب قتل،اون نوزاد خونه ما بود.بهار جیغ میکشید.گریه میکرد،نمیخواست بچه شو ازش بگیرن.ولی من دردسربهارو داشتم.نمیتونستم یه بچه بیگناهم تو اون خونه بزرگ کنم.بهار افسرده شد.بچه شو میخواست.من هر کاری از دستم برمی اومد،کردم.میفهمید؟هر کاری....پرده ها رو کشیدم.سیم تلفنو قطع کردم.با همه قطع رابطه کردم.صبحها که میرفتم سر کار ، در اتاق بهارو قفل میکردم که فرار نکنه.اما دیگه حال هیچکدوم خوب نشد....انگار روح روژان طفلی از اون خونه بیرون نمیرفت! ناگهان من جیغ کشیدم...گفتم:بهار! بهار روی پله ایستاده بود.گفت؛غذا نمیخواید؟وقتشه !.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#چیستایثربی
من هیچ فن پیج رسمی ندارم و دوستانی که بی اجازه ی من فن پیج باز کرده اند و این قصه ها را به اشتراک گذاشته اند، لطفا آدرس اینستاگرام مرا اضافه کنند....
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#یازدهم#چیستایثربی
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_دهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#یازدهم#چیستایثربی
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_یازدهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
غذا آماده ست !البته ما نخوردیم و رفتیم.اما نمیدانم چرا این جمله بهاراز ذهنم بیرون نمیرفت.بالای پلکان ،مغرور ایستاده بود.انگار کدبانوی خانه اموات بود.بهاری که من میشناختم ، یک دختر شش ساله فکری مانده بود و هرگز فکر نمیکردم اهل خانه داری باشد!علی گفت؛ خب لابد تو این سالهایادگرفته.چیزی ذهن علی را مشغول کرده بود! درموردش با من حرفی نمیزد.اما این روزها حس میکردم از من فرار میکند و من بیشتر از همیشه دوستش داشتم! با هم راه میرفتیم.دستش را گرفتم.گفتم ؛ سردمه! آهسته دستش را از دستم بیرون آورد و گفت :فشارت افتاده.حرفی نزد بی احساس!حتما اتفاقی افتاده که فعلا نمیخواست به من بگوید.از عصری بد عنق شده بود.سر کوچه ما خداحافظی کرد،ولی من چرا تا صبح از فکر بهار بیرون نمی آمدم؟ یک حس زنانه مشترک بود.دلم برایش میسوخت؟ از او میترسیدم؟ موهای بلند سیاهش مرا یاد کسی می انداخت؟میتوانستم خودم را جای او بگذارم؟کنیزبی نام ونشان خانه ای شوم که مردش دوستم ندارد و اصلا نمیفهمیدم چرا مشکات معلم ، با این همه تفاوت سنی بااو ازدواج کرده.باید رازی مهمتر از دلسوزی در میان بوده باشد.صبح به سمت خانه شان رفتم و دعا کردم مشکات خانه نباشد!میخواستم با بهار تنها باشم.دعایم گرفت.با خوشرویی دررا به رویم باز کرد.گفت، چای؟گفتم نه ممنون.بشین تا شوهرت نیامده یه کم حرفای زنونه بزنیم.با ذوق کودکانه گفت:مثلا چه حرفایی؟ !....گفتم ؛ تو عاشق همسرت بودی؟گفت نه!دوست داشتم تو حیاط پشتی لوبیا و گوجه فرنگی وسیب زمینی بکاریم.مادرمم دیگه منونمیخواست.عکس صوفی را از کیفم در آوردم گفت:اینو میشناسی؟گفت؛ مگه همون دختره نیست که فرار کرد اومد اینجا؟گفتم ؛چرا.ولی باز گم شده!گفت؛ نه.داره بازی میکنه!-چطور؟گفت؛ آدما به این گندگی که گم نمیشن!حتما یه جا قایم شده.با من کلی قایم موشک بازی کرد.تو همین حیاط پشتی! اما یه بار زد تو گوش شوهرم... میاد.خودش بم گفت!.برای همین ساکشو نبرده....
گفتم، بهار یه چیزی ازت میپرسم راستشو بگو ! تو فکر میکنی آقا جمشید چرا با تو عروسی کرد؟ گفت؛ خب من خوشگل بودم...اما اون شکل باباها بود.بعدشم لوبیا خوب میکاشتم...کار خونه بلد نبودم! اما جاش براش آواز میخوندم...شروع کردن به خوندن آهنگی از مرجان.صدای غمگینی داشت؛گفتم یعنی واسه همین چیزا؟ لوبیا و آواز؟گفت :نه !خب نه! پول بابامم بود....اون همه پول! بابام زود مرد.جز من کسی براش نمونده بود.همه ی پولاش به من میرسید.اما تا هجده سالگی، مامان قیمم بود.بعد از اون باید دکتر میرفتم که ببینه قیم میخوام یا نه. اگه شوهر میکردم، شوهرم قیمم میشد.همون موقع مامان جمشیدو تو یه مهمونی دیدم..... . زل زده به من..مثل یه خوراکی خوشمزه!ترسیدم...به نظرم شبیه مادر سیندرلا بود! بهم گفت :چه موهای سیاه قشنگی!.پسر من عاشق موهای مشکیه.من گفتم ،خب همه عاشق موهای منن.مامانم نیشگونم گرفت!.....
#شیداوصوفی
#قسمت_یازدهم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_دوازدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم.. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم...
پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم ! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم... سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم.از بهار نمیترسیدم.همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود...حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد...ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم... در را باز کرد. گفتم ؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون... میخوام هوا بخورم ! فکر کردم از مشکات میترسی... گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم... عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش ، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش ! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدرمیپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم ؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم... از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته ، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم.... تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا ! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم ؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی ! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید.انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!... خدایا علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم.. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم...
پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم ! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم... سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم.از بهار نمیترسیدم.همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود...حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد...ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم... در را باز کرد. گفتم ؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون... میخوام هوا بخورم ! فکر کردم از مشکات میترسی... گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم... عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش ، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش ! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدرمیپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم ؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم... از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته ، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم.... تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا ! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم ؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی ! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید.انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!... خدایا علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_سیزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی
مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .....اه....بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله... پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی... عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی
مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .....اه....بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله... پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی... عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
شیداوصوفی #قسمت_چهاردهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید.... سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه....و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد...... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید.... سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه....و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد...... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_پانزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری... حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری.... من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن...همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید... گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه..
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!....شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون... سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری... حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری.... من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن...همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید... گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه..
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!....شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون... سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi