Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#33#چیستا_یثر همه چیز آنقدر سریع از برابردیدگانم میگذرد،که نمیفهمم بیدارم یاخواب!اگر خواب است،چراانقدر طولانی است؟واگر بیدارم،چه کسی این قصه را برای من میگوید؟مگر طلسم شده ام که به زمان جوانی سارا و بناز رفته ام؟به دوران قبل از تولد همسرم ،طاها.…
تاوان بیماری بسیار تلخ است ، چنان بهای زیادی که چه بسا ، باعث شود مرگ هدف همه ی آرزوهای پایانی مان شود.
آلبرتو بارراتیسکا
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
آلبرتو بارراتیسکا
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
«اگر کسی میخواهد سرگذشت روح بشر را در فضایی کوچک، فقط در یک خانه یا یک اتاق محصور کند و آن را به مالکیت خود درآورد، تنها با داشتن مجموعهای کتاب موفق به انجام این کار خواهد شد.»
#هرمان_هسه
نویسنده سوییسی
برنده نوبل ادبی
از محبوبهای من
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#هرمان_هسه
نویسنده سوییسی
برنده نوبل ادبی
از محبوبهای من
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
سه نمایش من بعد از اینکه مناجرا رفتم اسمشو برای فیلمهاشون ربودن!🙃
معلومه خوب اسم انتخاب میکنم😀😀😀👇👇👇👇
۱.اتاق تاریک۱۳۸۷
۲.نزدیکتر۱۳۹۱
۳.شب۱۳۹۵
و اسم کتاب زندگی استاد سمندریان هم به پیشنهاد همکارم خانم ماهیان ،من انتخاب کردم که اسم یک نمایشم بود که سال ۷۳ چاپ شده :
این صحنه ، خانه ی من است ....
معلومه خوب اسم انتخاب میکنم😀😀😀👇👇👇👇
۱.اتاق تاریک۱۳۸۷
۲.نزدیکتر۱۳۹۱
۳.شب۱۳۹۵
و اسم کتاب زندگی استاد سمندریان هم به پیشنهاد همکارم خانم ماهیان ،من انتخاب کردم که اسم یک نمایشم بود که سال ۷۳ چاپ شده :
این صحنه ، خانه ی من است ....
با پژوهشگر عرب
بانو زینب از الجزیره، مقیم پاریس👆👆👆
بانو زینب از الجزیره، مقیم پاریس👆👆👆
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_هشتم
دنیا چقدر کوچک است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!
سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...
_قربان باید ببریمش بیمارستان!
سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟
سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!
_برو پسر!
_کجا؟
سردار نمی داند!
همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!
_برگرد پیش درویش!
وقتی سردار با سارا در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!
با وحشت، شانه از دستش میافتد!
من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم می کشم!
نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!
وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...
سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:
این دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!
طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!
من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!
خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!
این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...
کوچک ترین نشانی از طاها، در او نمی بینم!
او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...
می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!
شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!
با چنان خشمی به من می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!
_من کر شدم فرمانده!
می دونید که...
_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!
گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!
براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!
_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون فکر کردی؟
به آرزو؟
گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!
من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!
راستی پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟
جلو آمد...
ترسیدم!
گفتم الان می زند توی گوشم!
سرم را خم کرد!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.
گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.
گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...
شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!
از پررویی من، خنده اش می گیرد...
_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!
گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!
باز می خندد...
گویی جوان می شود.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#رمان
تحت ثبت
زیر چاپ
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_هشتم
دنیا چقدر کوچک است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!
سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...
_قربان باید ببریمش بیمارستان!
سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟
سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!
_برو پسر!
_کجا؟
سردار نمی داند!
همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!
_برگرد پیش درویش!
وقتی سردار با سارا در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!
با وحشت، شانه از دستش میافتد!
من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم می کشم!
نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!
وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...
سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:
این دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!
طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!
من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!
خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!
این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...
کوچک ترین نشانی از طاها، در او نمی بینم!
او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...
می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!
شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!
با چنان خشمی به من می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!
_من کر شدم فرمانده!
می دونید که...
_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!
گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!
براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!
_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون فکر کردی؟
به آرزو؟
گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!
من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!
راستی پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟
جلو آمد...
ترسیدم!
گفتم الان می زند توی گوشم!
سرم را خم کرد!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.
گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.
گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...
شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!
از پررویی من، خنده اش می گیرد...
_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!
گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!
باز می خندد...
گویی جوان می شود.
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#رمان
تحت ثبت
زیر چاپ
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و بالاخره یکروز
یکنفر
این قصه را مینوشت
بگذار آن یکنفر من باشم
من به لعنت شدن عادت دارم
#آوا_متولد۱۳۷۹
رمانی
از
#چیستایثربی
جایی که جنگ خود باخود ، مهمتر از جنگ
با دشمن است.
@chista_yasrebi
یکنفر
این قصه را مینوشت
بگذار آن یکنفر من باشم
من به لعنت شدن عادت دارم
#آوا_متولد۱۳۷۹
رمانی
از
#چیستایثربی
جایی که جنگ خود باخود ، مهمتر از جنگ
با دشمن است.
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#قسمت_بیست_و_نهم
گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!
به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و خواهرش، نگاه می کنم...
حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!
اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.
باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!
سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟
سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!
من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.
می گوید: من حق دارم بدونم...
همه به من گفتن، مادرت، توی برف ها مرده!
سردار به من نگاه می کند...
نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...
چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!
شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!
تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!
می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!
سرم را به نشانه ی تایید، پایین می آورم!
می آید، کنارم می ایستد...
آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!
عمدی می گویم که دیگر به من، خیره نشود!
اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...
زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!
با من است؟!
_من طفلی نیستم آقا!
سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.
سارا، دست پیرزن را می فشارد.
پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.
همه می روند...
من می مانم...
پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن نسبتی داشته باشن!
سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...
نمی تواند ادامه دهد!
_اون چی؟!
سارا به سختی نفس می کشد.
می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات می کرد...
مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!
پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!
سارا می گوید:
_هیس!
از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار، روشن، رنگ نور.
رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...
عروس، بناز است!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from Chista Yasrebi official
متن شایعه
« این خانم« لارا فابیان»، نامزدی داشت که به شدت عاشقش بود اما یک روز آن پسر بی خبر او را ترک می کند و دیگر خبری از او نمی شود.بعد از این واقعه لارا دچار افسردگی می شود و … ۱۲ سال با افسردگی حاد دست و پنجه نرم می کند. وی نه تنها خوانندگی را ترک می کند بلکه ۶ سال هیچ کلامی بر زبان نمی آورد و دیگر حرف نمی زند.دکتر لارا در آسایشگاه روانی پس از تلاش های بسیار به این نتیجه می رسد نجات لارا تنها یک راه دارد،آنهم اینست که او را مستقیم به روی استیج ببرند و برایش یک کنسرت برگزار کنند.بدین منظور یک فراخوان عمومی می دهند و از مردم می خواهند برای سلامتی و بهبود حال او به کنسرت بروند و اگر ارکستر نواخت و لارا حرفی نزد،مردم این آهنگ معروف را بخوانند.لارا را مستقیم از آسایشگاه روانی لباس می پوشانند و به روی صحنه کنسرت می برند.وقتی لارا می بیند که مردم آهنگی را که برای نامزدش خوانده بود می خوانند،لب به سخن می گشاید و با همراهی تماشاگران شروع به خواندن می کند.بدین ترتیب به زندگی و دنیای هنر بر می گردد.این قطعه یکی از احساسی ترین صحنه های موسیقی جهان است. »
* پاسخ شایعه درمان افسردگی حاد لارا فابیان با اجرای ترانه دوستت دارم را در سایت بررسی شایعات بخوانید.
پاسخ شایعه
۱- برخی از آثار به حدی بر روی مخاطب تاثیرگذارند که از زندگی مولف خود جدا شده و در جریان جداگانه ای قرار می گیرند و در این مسیر به داستان ها و افسانه های مختلفی مزین می شوند تا بر نیرو محرکه جادویی خود بیافزایند و زیستی ابدی داشته باشند.ترانه «دوستت دارم» هم یکی از همین آثار است. در همین ارتباط توضیحات ارایه شده در متن فوق در ارتباط با زندگی این خواننده و اجرای این ترانه، ساختگی و یک شایعه قدیمی می باشد.
http://url.faranama.co/6APvy
۲- لارا فابیان خواننده و ترانه سرای بین المللی متولد ژانویه ۱۹۷۰ در بلژیک است.خواننده چند زبانه ای که تسلط او به زبان های مختلف از وی یک چهره بین المللی ساخته است. او کار خود را ابتدا با زبان فرانسه آغاز کرد و بعدها به زبان بلژیکی، انگلیسی، ایتالیایی، اسپانیایی وآلمانی و… آواز خواند. در هیچ کجای زندگی نامه این خواننده موفق و در هیچ منبعی، اثری از ابتلا به بیماری افسردگی و بستری شدن در آسایشگاه های روانی یافت نمی گردد و این ادعایی بی پایه و اساس می باشد.
http://url.faranama.co/ynEHN
۳- ترانه اجرا شده در این کلیپ «دوستت دارم» نام دارد و از آلبوم «ناب» که به زبان فرانسوی وسومین آلبوم منتشر شده توسط لارا در سال ۱۹۹۶ است، می باشد.
http://url.faranama.co/0q2ys
۴- لارا فعالیت هنری خود را به صورت حرفه ای از سال ۱۹۸۶ آغاز کرد و در آن زمان تنها ۱۶ سال سن داشت. اولین آلبوم وی با عنوان «لارا فابیان» بود که در سال ۱۹۹۱ منتشر شد. سه سال بعد آلبوم «کارپ دیم» و دو سال بعد از آن آلبوم «ناب» را انتشار داد که در این سال لارا تنها ۲۶ سال سن داشت.لارا از آن سال تا ۲۰۱۳ بیش از ۸ آلبوم دیگر منتشر کرد که بیشترین وقفه بین دو آلبوم او تنها کمتر از سه سال بوده است. که اکثراً در این فواصل او مشغول اجرای کنسرت بوده است. بنابراین اصولاً لارا چه پیش و چه پس از آلبوم «ناب» نمی توانست ۶ سال حرف نزده باشد و این موضوع شایعه ای بی اساس است.
http://url.faranama.co/2qCBR
۵- در مورد زندگی شخصی او نیز باید گفت که لارا در سال ۱۹۹۸ رابطه ای را با خواننده فرانسوی پاتریک فیوری آغاز کرد که تنها در مرحله نامزدی باقی ماند و به ازدواج ختم نشد که آغاز این ارتباط به دو سال پس از اجرای ترانه ی «دوستت دارم» بر می گردد. وی از سال ۲۰۰۶ با کارگردان، تهیه کننده و آهنگساز فرانسوی «جرالد پالاسیو» ازدواج کرد که از وی یک دختر به نام «لو» دارد. لارا پس از جدایی از «جرالد پالاسیو» در سال ۲۰۱۳ با یک موسیقیدان سیسیلی به نام گابریل دی جورجیو ازدواج کرده است .
http://url.faranama.co/mJTcQ
۶- در هنگام اجرای کنسرتی که آن را در کلیپ زیر مشاهده می کنید، پس از آمدن فابیان به روی صحنه و پیش از شروع به خواندن، تماشاچیان با یکدیگر هم صدا می شوند و ترانه «دوستت دارم» را با کمی تغییر می خوانند. وقتی ترانه به بند «دوستت دارم» می رسد همه یک صدا فریاد می زنند «ما تو را دوست داریم»…» و اینگونه به ابراز احساسات برای خواننده محبوب خود می پردازند.
« این خانم« لارا فابیان»، نامزدی داشت که به شدت عاشقش بود اما یک روز آن پسر بی خبر او را ترک می کند و دیگر خبری از او نمی شود.بعد از این واقعه لارا دچار افسردگی می شود و … ۱۲ سال با افسردگی حاد دست و پنجه نرم می کند. وی نه تنها خوانندگی را ترک می کند بلکه ۶ سال هیچ کلامی بر زبان نمی آورد و دیگر حرف نمی زند.دکتر لارا در آسایشگاه روانی پس از تلاش های بسیار به این نتیجه می رسد نجات لارا تنها یک راه دارد،آنهم اینست که او را مستقیم به روی استیج ببرند و برایش یک کنسرت برگزار کنند.بدین منظور یک فراخوان عمومی می دهند و از مردم می خواهند برای سلامتی و بهبود حال او به کنسرت بروند و اگر ارکستر نواخت و لارا حرفی نزد،مردم این آهنگ معروف را بخوانند.لارا را مستقیم از آسایشگاه روانی لباس می پوشانند و به روی صحنه کنسرت می برند.وقتی لارا می بیند که مردم آهنگی را که برای نامزدش خوانده بود می خوانند،لب به سخن می گشاید و با همراهی تماشاگران شروع به خواندن می کند.بدین ترتیب به زندگی و دنیای هنر بر می گردد.این قطعه یکی از احساسی ترین صحنه های موسیقی جهان است. »
* پاسخ شایعه درمان افسردگی حاد لارا فابیان با اجرای ترانه دوستت دارم را در سایت بررسی شایعات بخوانید.
پاسخ شایعه
۱- برخی از آثار به حدی بر روی مخاطب تاثیرگذارند که از زندگی مولف خود جدا شده و در جریان جداگانه ای قرار می گیرند و در این مسیر به داستان ها و افسانه های مختلفی مزین می شوند تا بر نیرو محرکه جادویی خود بیافزایند و زیستی ابدی داشته باشند.ترانه «دوستت دارم» هم یکی از همین آثار است. در همین ارتباط توضیحات ارایه شده در متن فوق در ارتباط با زندگی این خواننده و اجرای این ترانه، ساختگی و یک شایعه قدیمی می باشد.
http://url.faranama.co/6APvy
۲- لارا فابیان خواننده و ترانه سرای بین المللی متولد ژانویه ۱۹۷۰ در بلژیک است.خواننده چند زبانه ای که تسلط او به زبان های مختلف از وی یک چهره بین المللی ساخته است. او کار خود را ابتدا با زبان فرانسه آغاز کرد و بعدها به زبان بلژیکی، انگلیسی، ایتالیایی، اسپانیایی وآلمانی و… آواز خواند. در هیچ کجای زندگی نامه این خواننده موفق و در هیچ منبعی، اثری از ابتلا به بیماری افسردگی و بستری شدن در آسایشگاه های روانی یافت نمی گردد و این ادعایی بی پایه و اساس می باشد.
http://url.faranama.co/ynEHN
۳- ترانه اجرا شده در این کلیپ «دوستت دارم» نام دارد و از آلبوم «ناب» که به زبان فرانسوی وسومین آلبوم منتشر شده توسط لارا در سال ۱۹۹۶ است، می باشد.
http://url.faranama.co/0q2ys
۴- لارا فعالیت هنری خود را به صورت حرفه ای از سال ۱۹۸۶ آغاز کرد و در آن زمان تنها ۱۶ سال سن داشت. اولین آلبوم وی با عنوان «لارا فابیان» بود که در سال ۱۹۹۱ منتشر شد. سه سال بعد آلبوم «کارپ دیم» و دو سال بعد از آن آلبوم «ناب» را انتشار داد که در این سال لارا تنها ۲۶ سال سن داشت.لارا از آن سال تا ۲۰۱۳ بیش از ۸ آلبوم دیگر منتشر کرد که بیشترین وقفه بین دو آلبوم او تنها کمتر از سه سال بوده است. که اکثراً در این فواصل او مشغول اجرای کنسرت بوده است. بنابراین اصولاً لارا چه پیش و چه پس از آلبوم «ناب» نمی توانست ۶ سال حرف نزده باشد و این موضوع شایعه ای بی اساس است.
http://url.faranama.co/2qCBR
۵- در مورد زندگی شخصی او نیز باید گفت که لارا در سال ۱۹۹۸ رابطه ای را با خواننده فرانسوی پاتریک فیوری آغاز کرد که تنها در مرحله نامزدی باقی ماند و به ازدواج ختم نشد که آغاز این ارتباط به دو سال پس از اجرای ترانه ی «دوستت دارم» بر می گردد. وی از سال ۲۰۰۶ با کارگردان، تهیه کننده و آهنگساز فرانسوی «جرالد پالاسیو» ازدواج کرد که از وی یک دختر به نام «لو» دارد. لارا پس از جدایی از «جرالد پالاسیو» در سال ۲۰۱۳ با یک موسیقیدان سیسیلی به نام گابریل دی جورجیو ازدواج کرده است .
http://url.faranama.co/mJTcQ
۶- در هنگام اجرای کنسرتی که آن را در کلیپ زیر مشاهده می کنید، پس از آمدن فابیان به روی صحنه و پیش از شروع به خواندن، تماشاچیان با یکدیگر هم صدا می شوند و ترانه «دوستت دارم» را با کمی تغییر می خوانند. وقتی ترانه به بند «دوستت دارم» می رسد همه یک صدا فریاد می زنند «ما تو را دوست داریم»…» و اینگونه به ابراز احساسات برای خواننده محبوب خود می پردازند.
Forwarded from #چیستا_یثربی_نویسنده
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from #چیستا_یثربی_نویسنده
Forwarded from #چیستا_یثربی_نویسنده
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@chistaa_yasrebii
کانال باشگاه طرفداران آوا
پاسخها لطفا
کامنت
زیر پست اخر پیجم
پست شعر
دایرکتچکنمیشود
@chistaa_yasrebii
کانال طرفداران رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
کانال باشگاه طرفداران آوا
پاسخها لطفا
کامنت
زیر پست اخر پیجم
پست شعر
دایرکتچکنمیشود
@chistaa_yasrebii
کانال طرفداران رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹