چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from Chistaayasrebi
احمق ترین آدمها ، بالاخره آنقدر هوش دارند که یک جایی حماقتشان را نشان دهند
😇

@zypok
در رنجها،
دوستان واقعی خود را میشناسیم.

In suffering,
we know our true friends


#chista_yasrebi
#چیستایثربی
#جملات_چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اللهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمى وَ لِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً إِنَّ اللهَ سَمِیعٌ عَلِیم»؛ این شما نبودید که آنها را کشتید بلکه خداوند آنان را کشت! و اى پیامبر‌ این تو نبودى که خاک و سنگ به صورت آنها انداختى بلکه خدا انداخت! و خدا می خواست به این وسیله امتحان خوبى از مؤمنان بگیرد. خداوند شنوا و دانا است.
انفال_۱۷

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کشتی به عظمت تایتانیک غرق شد رفت!
کشتی رویاهای ماغرق نشه ؟!اگه شد و زنده موندیم ،باید یه کشتی دیگه پیدا کنیم!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
تاوان بیماری بسیار تلخ است ، چنان بهای زیادی که چه بسا ، باعث شود مرگ هدف همه ی آرزوهای پایانی مان شود.

آلبرتو بارراتیسکا
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
«اگر کسی می‌خواهد سرگذشت روح بشر را در فضایی کوچک، فقط در یک خانه یا یک اتاق محصور کند و آن را به مالکیت خود درآورد، تنها با داشتن مجموعه‌ای کتاب موفق به انجام این کار خواهد شد.»

#هرمان_هسه
نویسنده سوییسی
برنده نوبل ادبی
از محبوبهای من

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
سه نمایش من بعد از اینکه من‌اجرا رفتم اسمشو برای فیلمهاشون ربودن!🙃

معلومه خوب اسم انتخاب میکنم😀😀😀👇👇👇👇
۱.اتاق تاریک۱۳۸۷
۲.نزدیکتر۱۳۹۱
۳.شب۱۳۹۵

و اسم کتاب زندگی استاد سمندریان هم به پیشنهاد همکارم خانم ماهیان ،من انتخاب کردم که اسم یک نمایشم بود که سال ۷۳ چاپ شده :
این صحنه ، خانه ی من است ....
دوستان یک‌سور پرایز برایتان دارم.....
با پژوهشگر عرب
بانو زینب از الجزیره، مقیم پاریس👆👆👆
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_نهم

گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!

به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و‌ خواهرش، نگاه می کنم...

حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!

اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.

باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!

سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟

سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!

من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.

می گوید: من‌ حق دارم بدونم...
همه به من‌ گفتن، مادرت‌، توی برف ها مرده!

سردار به من نگاه می کند...

نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...

چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!‌

شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!

تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!

می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!

سرم را به‌ نشانه ی تایید، پایین می آورم!

می آید، کنارم می ایستد...

آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!

عمدی می گویم که دیگر به من‌، خیره نشود!

اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...

زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!

با من است؟!

_من طفلی نیستم آقا!

سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.

سارا، دست پیرزن را می فشارد.

پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.

همه می روند...
من می مانم...

پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد‌ یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن‌ نسبتی داشته باشن!

سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...

نمی تواند ادامه دهد!

_اون‌ چی؟!

سارا به سختی نفس‌ می کشد.

می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات‌ می کرد...

مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!

پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!

سارا می گوید:
_هیس!

از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان‌ جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار،‌ روشن، رنگ نور.

رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...

عروس، بناز است!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و بالاخره یک‌روز
یک‌نفر
این قصه را مینوشت
بگذار آن یکنفر من باشم
من به لعنت شدن عادت دارم
#آوا_متولد۱۳۷۹
رمانی
از
#چیستایثربی
جایی که جنگ خود باخود ، ‌مهمتر از جنگ
با دشمن است.

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_نهم

گاهی فکر می کنم من چطور توانستم بعد از زلزله، از پنجره ی کلبه ی درویش، همه چیز را ببینم؟!

به چهره ی فرتوت و رنج کشیده درویش و‌ خواهرش، نگاه می کنم...

حس می کنم آن ها، قبل از من، از این پنجره همه چیز را دیده اند و خود را به ندیدن زده اند!

اکنون پیرزن، با دستمالی مرطوب به معجونی که سارا، قبلا به او داده، کنار سارا نشسته و دستمال را، آرام روی چشم های سارا می کشد...
درویش هم اسپند دود کرده، و زیر لب ذکری می گوید.

باز انگار، در یک مراسم آیینی هستم!

سارا آرام، چشم هایش را باز می کند...
طاها بی اختیار، دست مرا می گیرد و آهسته می گوید:
اون مادرمه؟

سردار، از آن سو می شنود...
با نگاهی چون اسلحه، به ما شلیک می کند!

من، تیر می خورم و لال می شوم...
طاها نه! عادت دارد.

می گوید: من‌ حق دارم بدونم...
همه به من‌ گفتن، مادرت‌، توی برف ها مرده!

سردار به من نگاه می کند...

نمی دانم چرا!
شاید، انتظار کمک دارد...

چقدر حضور این مرد، دردم میاورد!چقدر نفس کشیدن در اتاقی که او هست، سخت شده!‌

شالم را پایین تر میاورم، بی اختیار...
حس می کنم آن فرمانده با نگاهش، چیزی می خواهد به من بفهماند!

تصمیم می گیرم من هم، به او خیره شوم، شاید دیگر، نگاهم نکند!

می خندد...
می گوید: داری فکر خونی می کنی بچه؟!
نکنه به جز لبخونی، فکر خونی هم بلدی؟!

سرم را به‌ نشانه ی تایید، پایین می آورم!

می آید، کنارم می ایستد...

آهسته می گویم:
از وقتی منو دیدید، دارید فکر می کنید پسرم چه خوش سلیقه ست!
نمی تونید نگام نکنید!
دست خودتون نیست!

عمدی می گویم که دیگر به من‌، خیره نشود!

اما او لبخندی می زند، از روی شانه، نگاه غمگینی می کند...

زیر لب می گوید:
دخترطفلی، آروم!

با من است؟!

_من طفلی نیستم آقا!

سارا ناله می کند...
پیرزن در گوشش چیزی می گوید.

سارا، دست پیرزن را می فشارد.

پیرزن می گوید:
زن شفا بخش، می خواد تنها باشه.

همه می روند...
من می مانم...

پیرزن به من، می گوید:
شوهرت، مرد خوش آب وگلیه...
منو یاد‌ یکی می ندازه، اونم همین نگاهو داشت!
ولی نه، نمی تونن‌ نسبتی داشته باشن!

سارا می گوید:
گوش کن آوا، شوهرتو بردار، از اینجا برو!
از این مرد دوری کن!
خواهش می کنم!
اون فرمانده...

نمی تواند ادامه دهد!

_اون‌ چی؟!

سارا به سختی نفس‌ می کشد.

می گوید: همه رو یه جور، گرفتار می کنه!
نمی خوام تو هم، از دست بری!نزدیکش نشو دختر!
دیدم چه جوری نگات‌ می کرد...

مطمئنم نقشه ای برات داره!
بدبختی اینه که موفق میشه!

پیرزن با خودش گفت:
تو عمرم، اونجور زیبایی ندیده بودم...
مثل شوهر تو بود!

سارا می گوید:
_هیس!

از پنجره، با ترس به بیرون می نگرم، عروسی همچنان‌ جاریست...
عروس موی بلندی دارد، موجدار،‌ روشن، رنگ نور.

رو بنده اش را برمی دارد، نوجوان است...
نفسم، از زیبایی اش قطع می شود...

عروس، بناز است!


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی