چیستایثربی کانال رسمی
6.47K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت27
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هفتم

رسیدن تو، مثل رسیدن هر فصلی از خدا، زیباست...

در، که باز می شود، تو مثل عشق، میایی و جهان، دوباره به دنیا میاید!
اتاق پر از عطر تو می شود...
عطر موهای کولی صحرایی ات!

حیف که پدر و مادرم، اینجا نیستند، تا از آن ها تشکر کنم که مرا به دنیا آورده اند.

آمدی طاها!

_آوا جانم!

می خواهم بلند شوم، به سمتت!
تو زودتر می رسی!

در آغوش تو، بادها آرام می گیرند...
یک‌ گل سرخ می شکفد و کودکان بی مادر، پناه می گیرند!

خدایا چند هزار سال نوری، از این آغوش دور بودم، که اکنون چنین می لرزم؟!

طاهای من هم گریه می کند، گیسوانم را می بوسد و گریه می کند...
گریه ی یک مرد عاشق، تماشایی است...

زلزله هر چه را که از ما برد، عشق ما را، قوی تر کرد.

پیرزن و درویش، ما را تنها می گذارند...
از خانه‌ می روند!

می خواهم برایت بگویم که فرمانده ی آب ها، چگونه دستم را پیچاند و مرا از تو، جدا کرد، ولی من، به او تسلیم نشدم!
بخاطر تو!
بخاطر عشقمان و بخاطر هر چه که بخاطر این عشق، باید از دست داد...

مرد من، روی شانه ام گریه می کند.
پیشانی اش را می بوسم...

مرد من، اینجاست...
تنم، تشنه ی زندگی‌ است و روحم تشنه ی عاشقی..‌.

تا کجا باید پیش رفت؟
کجا باید ایستاد؟
هیچکس نمی داند!
هیچکس جز من، طاها، دیوارهای آن اتاق و خدا...

بدون اینکه بفهمیم، دیوانه شده بودیم!
می نخورده، مست و مدهوش بودیم، آنچنان تو را می خواهم که جهان، خدا را...

چک چک قطره های باران بر پنجره،
و مردی که شقیقه هایش با طپش های قلبت، می زند!

آرام موهایش را نوازش می کنم و می گویم: بازم دم گوشم، حرف های عاشقانه بزن، تا خوب شم!

بوسه های تو، چهچهه ی پرندگان بهاریست در‌ باغ تابستانی خدا...

باغی که ویرانی ندارد...
باغی که زلزله نمی شناسد...
باغی که برای عاشقان است.

_دوستت دارم!
و این خلاصه ی تمام زندگی است...
تو را دوست دارم و تمام جاده هایی که تو را به من هدیه کردند‌ و مادرت را‌ و پدرت، که تو را به دنیا، بخشیدند...

دستش را می گیرم، می بوسم...
آرام می گویم: بسه عزیزم!

دارد می لرزد...

می گویم: می خوام به پدر و مادرم بگیم، بعد...

در چشمانم می خندد و جهان، انگار دیگر از ویرانی نمی ترسد!

پشت پنجره ی اتاق، زنی را می بینم که با سربند و کلاه، در‌ باران دور می شود...

او می دود، اما نمی تواند از عشق صبورانه ی یک عمرش، سریع تر بگریزد!

می گویم: مگه با ماشین خودت نیومدی؟‌

میگه: نه ... اون شب، درخت افتاد روش!
با پدرم آمدم!

و مردی را زیر باران، می بینم که سوار بر رخش تیزپا، به زن شفا بخش می رسد، در را باز می کند...
مقابل زن میایستد و با احترام سلام می دهد.

زن ، بی اختیار میایستد...
می خواهد بگریزد، راهی نیست!

مرد... آن فرمانده، تمام جاده های جهان را، بند آورده است!

زن بیهوش می شود!
سارا، مقابل فرمانده، از حال می رود...

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
خدایا من عاشقتم ، منو از یاد نبر ، منو ببخش و از من نرنج !...

خدایا ، من خوشبخت ترین آدم این‌دنیا بودم ،چون ، تو رو داشتم ...


#من_عشق_و_کتم_و_عف_ثم_مات_مات_شهیدا

هر کس، عاشق شود و پنهان کند و پاکدامنی ورزد ، و در آن حال بمیرد ، #شهید ‌مرده است ...


#حدیث #پیامبر_اکرم ص _ میزان‌الحکمه


یک نیم رخت الست منکم ببعید
یک نیم دگر ان عذابی لشدید

بر گرد رخت ، نبشته یحی و یمیت
من مات من العشق ، فقد مات شهید

#ابو_سعید_ابو_الخیر
#رباعی


یال خونی شیرا ، روی شونه هاش ، افتاده پریشون !


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا

#نویسنده
#نمایشنامه_نویس
#فیلمنامه_نویس
#شاعر_ایرانی
#روانشناس

#کلیپ
#ویدیو
#موسیقی
#موزیک
#موزیک_ویدیو
#محمد_نوری
#زنده_یاد
#لالایی

#chista_yasrebi
#chistayasrebi

.@chista_yasrebi.2

https://www.instagram.com/p/BtDPYCnACHP/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=lup9fmydd5pn
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
Forwarded from Chistaayasrebi
احمق ترین آدمها ، بالاخره آنقدر هوش دارند که یک جایی حماقتشان را نشان دهند
😇

@zypok
در رنجها،
دوستان واقعی خود را میشناسیم.

In suffering,
we know our true friends


#chista_yasrebi
#چیستایثربی
#جملات_چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اللهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمى وَ لِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً إِنَّ اللهَ سَمِیعٌ عَلِیم»؛ این شما نبودید که آنها را کشتید بلکه خداوند آنان را کشت! و اى پیامبر‌ این تو نبودى که خاک و سنگ به صورت آنها انداختى بلکه خدا انداخت! و خدا می خواست به این وسیله امتحان خوبى از مؤمنان بگیرد. خداوند شنوا و دانا است.
انفال_۱۷

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
کشتی به عظمت تایتانیک غرق شد رفت!
کشتی رویاهای ماغرق نشه ؟!اگه شد و زنده موندیم ،باید یه کشتی دیگه پیدا کنیم!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی
تاوان بیماری بسیار تلخ است ، چنان بهای زیادی که چه بسا ، باعث شود مرگ هدف همه ی آرزوهای پایانی مان شود.

آلبرتو بارراتیسکا
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
«اگر کسی می‌خواهد سرگذشت روح بشر را در فضایی کوچک، فقط در یک خانه یا یک اتاق محصور کند و آن را به مالکیت خود درآورد، تنها با داشتن مجموعه‌ای کتاب موفق به انجام این کار خواهد شد.»

#هرمان_هسه
نویسنده سوییسی
برنده نوبل ادبی
از محبوبهای من

#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
سه نمایش من بعد از اینکه من‌اجرا رفتم اسمشو برای فیلمهاشون ربودن!🙃

معلومه خوب اسم انتخاب میکنم😀😀😀👇👇👇👇
۱.اتاق تاریک۱۳۸۷
۲.نزدیکتر۱۳۹۱
۳.شب۱۳۹۵

و اسم کتاب زندگی استاد سمندریان هم به پیشنهاد همکارم خانم ماهیان ،من انتخاب کردم که اسم یک نمایشم بود که سال ۷۳ چاپ شده :
این صحنه ، خانه ی من است ....
دوستان یک‌سور پرایز برایتان دارم.....
با پژوهشگر عرب
بانو زینب از الجزیره، مقیم پاریس👆👆👆
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت28
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_هشتم

دنیا چقدر کوچک‌ است ، وقتی مردی با بدن بیهوش زنی ، زیر باران تنهاست که هیچکسش نیست!

سردار، فرمانده ی بزرگ، نمی داند چه کند!
راننده اش سریع پیاده می شود، همان پسرک که شبیه معصومان است...

_قربان باید ببریمش بیمارستان!

سردار، به چشمان بسته ی سارا، نگاه می کند:
_این زن، خودش بیمارستانه!
بیمارستان، کجا بود اینجا، وسط زلزله؟

سردار، سارا را مثل پرکاهی ، بغل می کند، پسر، در را باز می کند...
سردار سارا را، روی صندلی عقب ماشین، می خواباند!

_برو پسر!

_کجا؟

سردار نمی داند!

همه جا، پایگاه و مقر ،
می شناسد، اما نه با سارا!
با او ، نباید دیده شود. چاره ای ندارد!

_برگرد‌ پیش درویش!

وقتی سردار‌ با سارا‌ در بغلش، وارد کلبه می شود، طاها، درحال شانه زدن موهای من است!

با وحشت، شانه از دستش میافتد!

من هم دنبال شال یا لباس درستی می گردم، هیچ چیز پیدا نمی کنم...
پتو را روی سرم‌ می کشم!‌

نمی خواهم آن مرد، دست ها و شانه های عریانم را ببیند!

وحشت کرده ام!
نگاهش ترسناک است!
و چقدر با نفرت به من، نگاه می کند...

سارا را، روی زمین می خواباند و به طاها می گوید:

این‌ دکتره... از حال رفته.
پیرزنه کو؟
برو پیداش کن!

طاها، سریع از رختخواب من، بیرون می رود، با کتش روی دستش!

من، سارا و سردار، تنها هستیم!
نزدیک است من هم بیهوش شوم!

خدایا این مرد، از نزدیک، چقدر سنگین است!
انگار، دنیا را، توی سرت کوبیده اند!

این که نمی شود عاشقش شد!
چطور سارای طفلی؟!...

کوچک ترین نشانی از طاها، در او‌ نمی بینم!

او هم بدون اینکه به من، نگاه کند، می گوید:
خوب پسره رو شیدا کردی!
اصلا شبیه خواهرت نیستی...

می گویم:
_بله؟
یه بار دیگه بگید!

شنیدم چه می گوید ...
اذیتش می کنم!

با‌ چنان‌ خشمی به من‌ می نگرد، که انگار من دشمنم...
یا جنگ های جهان را، من پدید آورده ام!

_من‌ کر شدم فرمانده!
می دونید که...

_توی بغل پسر من که کر نبودی! کارتون تموم شد؟!

گفتم: چی؟
و اینبار ، واقعا منظورش را نفهمیدم!

براستی ازمن نفرت داشت، انگار داعش زندگی اش بودم!

_می دونی خواهرت، چقدر به کمک احتیاج داره؟
هیچوقت یه لحظه، به اون‌ فکر کردی؟
به آرزو؟

گفتم: همونقدر که شما، به طاها و مادرش فکر کردید!

من نامزد خواهرمو، سوریه نفرستادم، والله، یکی دیگه فرستاد!

راستی‌ پسر شما الان کجاست فرمانده؟
اون‌ یکی، کوچیک تره ؟!
سوریه یا توی خونه؟

جلو آمد...
ترسیدم‌!
گفتم الان می زند توی گوشم!

سرم را خم‌ کرد‌!
دگمه های پیراهنم، باز بود...
پتو را سفت چسبیدم.

گفت: گوشات ملتهبه!
خوب میشی!
دکترت که سارا باشه، خوبت می کنه.

گفتم: مثل حال خودش؟
حق داشته بیهوش شه والله...

شما چرا انقدر ترسناکی فرمانده؟!

از پررویی من، خنده اش می گیرد...

_تو چرا انقدر زبون درازی دختر؟
بی خود نیست پسره، دیوونه شده!

گفتم: پسره نه، پسرم...
بگید پسرم!

باز می خندد...
گویی جوان می شود.


#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

#رمان
تحت ثبت‌
زیر چاپ


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی