چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Audio
لطفا نگویید ندیدیم!


دیگر هیچ پستی
#تکرار نمیشود ..



#کانال_رسمی_چیستایثربی
از امشب فقط ‌متعلق به کسانیست که عضو کانالند. بقیه نمیتوانند وارد شوند!


۲.
رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت29
تا دقایقی دیگر ، در اینستاگرام رسمی من منتشر میشود.
باز نفرمایید که پست را نمیبینید که خنده دار است!
وقتی بقیه بدون مشکل میبینند ،حتما مشکل از سمت شماست ...

اگر در صفحه ای فعال نباشید و هر روز سر نزنید و لایک نکنید ، اینستاگرام ، پستهای آن صفحه را دیگر برایتان نمی آورد.
این الگوریتم جدید اینستاگرام است که در نت نوشته بود‌.

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت25
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی
#چیستا

#قسمت_بیست_و_پنجم

‌من حالم خوب نیست!

آرزو به سردار گفت:
میشه یه ساعت اینجا بمونم؟
خونه ی دایی، همه عزادارن، آقا طاها رو هم که نمیشه دید!
همه ش این ور، اون‌ وره!

صبح یه نوزاد، بغلش دیدم...
دنبال زنی می گشت به نوزاده، شیر بده!

انقدر غرق بدبختی مردم شده، بدبختی خودش یادش رفته!

سردار گفت: بابات کمک می خواد دختر!

کانال رسمی چیستایثربی
آوا_متولد ۱۳۷۹ نوشته چیستایثربی

_من آویزونم... کاری ازم برنمیاد...

صبح تا شب، دارن می گردن، خبری نیست!
بابام داره از دست میره!
مادرمم تو شهرمون، بد حال افتاده...

کاش من‌ جای آوا، گم شده بودم!
آوا، عشق همه بود!

این حرف آرزو، سردار را یاد دختر جوانی انداخت ، با چشمان درشت سیاه، که روزی به او گفت:
کاش این بلا، سر من اومده بود، بناز، عشق همه بود!

سردار به آرزو گفت:
من دارم میرم بیرون!
طاها، گوشیشو جا گذاشته...
کار دارم، تا اون موقع می تونی استراحت کنی‌‌، اما وقتی اومدم ، باید بری!

آرزو مسخره کنان گفت:

نرم چی میشه؟!
حکم خدا، زیر و رو میشه؟
اینجا داماد ما ، زندگی می کنه!
شمام ، جای پدر من!

سردار، زیر لب گفت:
از این پدریا و برادریا، تهش، چیز خوبی در نمیاد!

آرزو نشنید، ولی من شنیدم!

سردار در راه، دوباره چشمان درخشان سارا به یادش آمد...

چند ساله بود آن‌ دخترک؟
هجده؟
نوزده؟
هم سن همین دختر، آرزو...

صدای سارای جوان، دوباره، در گوشش بود:

_فرمانده، شما دستور بدید، میشه!
منو جای بناز، حبس کن!
همه ی طایفه ما میمیرن، اگه...

گوش میدی فرمانده؟
من چادر سرمه!
موقع اعدام، کسی صورت زنو نمی بینه!
جسدمم، دیگه به درد کسی نمی خوره!

این معامله ی من و شماست!
منو جاش اعدام کن!
ول کن این بچه رو!
خودت خبر داری چه کشیده!

به خدا قسم ،همه ی مرداتو می کشن، اگه یه مو، از سر بناز کم شه!

اون حالا پیش مرگه!
می دونی چقدر عزیزه...

فرمانده خیره، به سارا نگاه کرده بود و گفته بود:
یعنی می خوای جای خواهرت بمیری؟
برای کاری که نکردی؟

صدای سارا، مثل نسیمی از دور میامد:
_منم اگه جای اون بودم، شاید همین راهو انتخاب می کردم!
اون، چریک شد که بتونه درد اون اتفاقو، فراموش کنه...
تنها راهی که تو یازده سالگی، به ذهن یه بچه ترسیده، میرسه!

وقتی یه نفرو می کشی، دومی آسون تره و سومی دیگه عادته!
کم کم معتاد میشی!

بناز برای فراموشی اون یه ربع کذایی، همه ی عمرشو، باید با این اعتیاد سر کنه...
این درد کمی نیست!

آره، شما بش کمک کردی!
اما برای اون، فرقی نداره!

هر کی تو لیستشه، باید از سر راه برداشته شه...

من‌ با پای خودم‌ ، اومدم‌ اینجا...
اونو آزاد کن!

داداشام بیرون منتظرشن!
من می مونم!

سردار گفته بود:
حرف نزن سارا!

و سارا گفته بود:
حرف می زنم...
چون‌ دوستت دارم فرمانده!
و نمی خوام کشته شی!
خواهرمم دوست دارم و نمی خوام اعدام شه!

یکی باید این وسط بمیره، تا این دعوا، تموم شه.

سردار با گوشی طاها، یک پیام ، به شماره ی سارا داد:
می خوام ببینمت!


#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی



https://www.instagram.com/p/Bsk9xa0AcbG/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1l7jvozlf1kt7
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت26
#قصه
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_ششم

چیزی که‌ می خواهیم اتفاق نمیافتد، چیزی که از آن‌ می ترسیم رخ می دهد.

صدای گوشی، سارا را بیدار کرد...
روی زمین خوابش رفته بود، طاها بود...

سارا گفت: آره، اینجاست!
بیا باش حرف بزن!

و گوشی را به من‌ داد...

شوکه شدم...
نمی توانستم کلمه ای بگویم!

سارا گفت: داره صدات می زنه...
یه ماه از زلزله گذشته، باور نمی کنه
یه چیزی بگو بچه...

با بغض گفتم: طاها جان سلام...
گمانم باز باید گرگم‌ به هوا بازی کنیم‌!اینبارم، تو باید بیای دنبالم عزیزم...

با گریه، خنده ام‌ گرفت!

به سارا گفتم: چی داره میگه؟

سارا با بی تفاوتی گفت:
داره فدات‌ میشه!
چه می دونم‌!
اینا رو که‌ نمیشه من بگم!
زشته بچه...

خودش میاد بت میگه، سه بار، از این حرفا بزنه، گوشتم‌ خوب میشه، پرده گوشت سالمه!

هر دو خنده مان‌ می گیرد...
سارا وقتی می خندد، مثل هجده ساله ها می شود.

طاها را می بینم که تنها، به سمت تمام جاده های جهان می دود.
آوایش منتظر اوست!

از وقتی پدرش، خبر تلفن "زن ناشناس" را داده، در آسمان سیر می کند.

منتظر ماشین است...
ماشین‌ پدرش، مقابلش توقف می کند:

_لجبازی نکن بچه!
منم دارم میرم همون جا.
مگه نمی خوای زنتو زودتر ببینی؟

الان بیشتر جاده ها، ریزش کرده.
اجازه ورود به ماشینا نمیدن، من می تونم ببرمت!

طاها می گوید: شما برای چی اومدید اصلا؟
مگه موقع عقد من، بودید، که براتون پیدا کردن زنم، مهم باشه؟

همیشه می گفتید، بچه های شهدارو از ما، بیشتر دوست دارید!
الان این همه بچه شهید ریخته، خیلی ام از من کم سن تر، اونا پدر می خوان!
برید سراغشون!

من نمی خوام با شما برم پیش زنم...
این لحظه، مال منه!

سردار گفت: بچه ی چموش، به مادرش رفته!

پسر، من اونجا کار دارم...
اصلا نمی خوام زن تو رو ببینم!
فقط مسیرمون یکیه!
می فهمی؟

طاها گفت: پس، توی ماشین، یه کلمه حرف نمی زنیم، باشه؟

سردار گفت: والله من و تو کی با هم حرف زدیم؟
سوار شو پسر!

و من‌ دیدم که طاها سوار شد!

سارا، پیام سردار را که دید، با وحشت، کتش را پوشید، کلاه و سربندش را سرش کرد...

گفتم: نرو، تو رو خدا!
طاها، بازم‌ به گوشی تو زنگ می زنه!

_نشونیتو دادم، میاد!
نگران‌ نباش!
اون عاشقی که من‌ دیدم الان داره پرواز می کنه، مثل عقاب می شینه رو بام این خونه!

خوبه تو یکی عاشقت، یه جوون مرده واقعا!

با شرم گفتم: نمی خوای پسرتو ببینی‌‌‌؟

مکث کرد...
ناگهان با خشم گفت:
از من، بهش هیچی نگو!
اون مرد، باهاشه!
نمی خوام اون مردو ببینم!

متعجب گفتم: فرمانده؟
مگه شوهرت نبوده؟!
مگه عاشقش نبودی؟

میگن عاشق شیدایی بودی‌!
وقتی خواب بودی، پیر زن گفت، تو رو سال ها پیش از طایفه روندن!
مگه واسه عشق اون مرد نبود؟

سارا هیچ نگفت...
به پنجره نگاه کرد و من، از پنجره، صحنه ی عروسی را دیدم!

عقدی در حال جاری شدن بود...
عروس‌ پیراهن کردی زیبایی داشت، با روبنده ای بر صورت!
و موهایش...

نفسم گرفت!

https://www.instagram.com/p/BspSqElgx4N/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1bk7bqe3ttmts
انسان، جامعه و کتاب قانون
https://www.alef.ir/news/3970918117.html?show=text
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


اعلام تقدیر از #چیستا_یثربی
توسط منتقدان تاتر
به خاطر سی و اندی سال
#نمایشنامه_نویسی اسطوره ای_روانشناسی و اجتماعی
چیستا یثربی با خبرگزاری برنا مصاحبه‌ای تند و تیز داشته که می‌توان از میان آتش‌های هیجانی آن، خاکسترهای معقولانه‌ای یافت گفته است: «آلبر کامو جمله جالبى دارد که مى‌گفت تنها هنرى که از تجارت کثیف نزول‌خواران و سرمایه‌داران دور مانده، تئاتر است و اگر شما تئاتریى‌ها اجازه بدهید که پای کاسبان،کارخانه‌داران، سرمایه‌داران، نزول‌خواران به تئاتر باز شود براى همیشه فرهنگ خودتان را از بین بردید؛ چون تئاتر تنها بخش فرهنگى کشور است که باقى مانده. ما یک تئاتر داشتیم که جاى روشنفکرها و نفس کشیدن و تفکر بود، اگر همان هم با ورود چهره های سینما بدون‌تواناییهای تاتری و به خاطر سرمایه‌سالارى در حال از بین رفتن است.»

خبرگزاریها

@chista_yasrebi
#چیستایثربی
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت26
#قصه
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_بیست_و_ششم

چیزی که‌ می خواهیم اتفاق نمیافتد، چیزی که از آن‌ می ترسیم رخ می دهد.

صدای گوشی، سارا را بیدار کرد...
روی زمین خوابش رفته بود، طاها بود...

سارا گفت: آره، اینجاست!
بیا باش حرف بزن!

و گوشی را به من‌ داد...

شوکه شدم...
نمی توانستم کلمه ای بگویم!

سارا گفت: داره صدات می زنه...
یه ماه از زلزله گذشته، باور نمی کنه
یه چیزی بگو بچه...

با بغض گفتم: طاها جان سلام...
گمانم باز باید گرگم‌ به هوا بازی کنیم‌!اینبارم، تو باید بیای دنبالم عزیزم...

با گریه، خنده ام‌ گرفت!

به سارا گفتم: چی داره میگه؟

سارا با بی تفاوتی گفت:
داره فدات‌ میشه!
چه می دونم‌!
اینا رو که‌ نمیشه من بگم!
زشته بچه...

خودش میاد بت میگه، سه بار، از این حرفا بزنه، گوشتم‌ خوب میشه، پرده گوشت سالمه!

هر دو خنده مان‌ می گیرد...
سارا وقتی می خندد، مثل هجده ساله ها می شود.

طاها را می بینم که تنها، به سمت تمام جاده های جهان می دود.
آوایش منتظر اوست!

از وقتی پدرش، خبر تلفن "زن ناشناس" را داده، در آسمان سیر می کند.

منتظر ماشین است...
ماشین‌ پدرش، مقابلش توقف می کند:

_لجبازی نکن بچه!
منم دارم میرم همون جا.
مگه نمی خوای زنتو زودتر ببینی؟

الان بیشتر جاده ها، ریزش کرده.
اجازه ورود به ماشینا نمیدن، من می تونم ببرمت!

طاها می گوید: شما برای چی اومدید اصلا؟
مگه موقع عقد من، بودید، که براتون پیدا کردن زنم، مهم باشه؟

همیشه می گفتید، بچه های شهدارو از ما، بیشتر دوست دارید!
الان این همه بچه شهید ریخته، خیلی ام از من کم سن تر، اونا پدر می خوان!
برید سراغشون!

من نمی خوام با شما برم پیش زنم...
این لحظه، مال منه!

سردار گفت: بچه ی چموش، به مادرش رفته!

پسر، من اونجا کار دارم...
اصلا نمی خوام زن تو رو ببینم!
فقط مسیرمون یکیه!
می فهمی؟

طاها گفت: پس، توی ماشین، یه کلمه حرف نمی زنیم، باشه؟

سردار گفت: والله من و تو کی با هم حرف زدیم؟
سوار شو پسر!

و من‌ دیدم که طاها سوار شد!

سارا، پیام سردار را که دید، با وحشت، کتش را پوشید، کلاه و سربندش را سرش کرد...

گفتم: نرو، تو رو خدا!
طاها، بازم‌ به گوشی تو زنگ می زنه!

_نشونیتو دادم، میاد!
نگران‌ نباش!
اون عاشقی که من‌ دیدم الان داره پرواز می کنه، مثل عقاب می شینه رو بام این خونه!

خوبه تو یکی عاشقت، یه جوون مرده واقعا!

با شرم گفتم: نمی خوای پسرتو ببینی‌‌‌؟

مکث کرد...
ناگهان با خشم گفت:
از من، بهش هیچی نگو!
اون مرد، باهاشه!
نمی خوام اون مردو ببینم!

متعجب گفتم: فرمانده؟
مگه شوهرت نبوده؟!
مگه عاشقش نبودی؟

میگن عاشق شیدایی بودی‌!
وقتی خواب بودی، پیر زن گفت، تو رو سال ها پیش از طایفه روندن!
مگه واسه عشق اون مرد نبود؟

سارا هیچ نگفت...
به پنجره نگاه کرد و من، از پنجره، صحنه ی عروسی را دیدم!

عقدی در حال جاری شدن بود...
عروس‌ پیراهن کردی زیبایی داشت، با روبنده ای بر صورت!
و موهایش...

نفسم گرفت!

https://www.instagram.com/p/BspSqElgx4N/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1bk7bqe3ttmts