چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
ایمان، جوانی حدود بیست و هفت هشت ساله، با تخته سه لای نقاشی اش روی نیمکت پارک نشسته است و سعی می‌کند روی کاغذ، منظرۀ روبرویش را نقاشی کند. مدام طرحی می‌کشد، سپس با نارضایتی کاغذ را مچاله می‌کند و دوباره طرح جدیدی را شروع می‌کند. چهار پنج طرح را مچاله می‌کند که محسن، پسری با لباس فقیرانه و شلوار وصله دار، در حالی که پرنده‌ای در دستش است، نزدیک می‌شود و به نقاشی ایمان نگاه می‌کند.

*
*
*

"عشق در قفس پرنده"را از طاقچه دریافت کنید

"طاقچه" اپلیکیشن کتاب الکترونیک است. شما می‌توانید این کتاب و بقیه کتاب‌های من را از این نرم‌افزار دانلود کنید و با موبایل یا تبلت بخوانید.
اگر اپلیکیشن را تا بحال نصب نکرده‌اید، با استفاده از این لینک میتوانید آن را دانلود کنید.
Taaghche.ir/download

۱- ابتدا اپلیکیشن را دانلود و سپس نصب کنید.
۲- بعد از ثبت نام کتاب مورد نظر را پیدا کنید و گزینه خرید را انتخاب کنید.
4- بعد از انتخاب درگاه بانک، اطلاعات کارت بانکی را وارد کنید تا خرید کامل شود. پس از خرید، دانلود کتاب شروع خواهد شد.

https://taaghche.ir/book/25931 👈🏻لینک
«عشق باریده بود» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.ir/book/24674
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عناوین برخی کتب چیستایثربی
در اپلیکیشن #طاقچه
کتاب الکترونیک‌ارزان‌است
هرجای دنیا که باشید، برخی از کتب نایاب مرا میتوانید از اپلیکیشن طاقچه خریداری کنید

#چیستایثربی

@chista_yasrebi
Tekrar [Nex1Music.IR]
Sina Hejazi
سیناحجازی
تکرار
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

من تو اتاقم گم شدم😶

@chista_yasrebi
Forwarded from Chista777
سرویس ترکیه - ابراهیم بیرو رئیس شورای میهنی کردهای سوریه در اظهاراتی عنوان کرده است: نگرش دولت مرکزی سوریه در خصوص موجودیت کردها در سوریه تغییری نکرده است، از همین رو نیازی به دیدار کردها با دولت مرکزی وجود ندارد.
کرد پرس
Forwarded from Chista777
روزنامه فرهیحتگان در شماره دیروز (یکشنبه ۲۳ دی) در گزارشی درباره حراج دهم مصاحبه خبرگزاری مهر را دستمایه قرار داده و پاسخ آقای سمیع آذر درباره "پولشویی" را به چالش کشیده است.

در بخشی از این گزارش آمده: "پولشویی نه‌تنها صرفا مربوط به فروشندگان اسلحه و موادمخدر نیست و لااقل اقتصاد ایران، بیشتر توسط اختلاس از صندوق‌های ذخیره ادارات مختلف و وام‌های کلان بانکی و خصوصی‌سازی‌ها با این موضوع آشناست، بلکه اتفاقا حوزه فرهنگ و هنر بهترین مکان برای پولشویی است و این مساله نه‌تنها در ایران، بلکه در همان مافیاهای غربی که فروشنده اسلحه و موادمخدر نیز هستند هم دیده می‌شود."

بعضی دیگر از منتقدان می‌گویند آثار هنری نباید حکم سفته‌هایی را پیدا کنند که در بازارهایی نظیر ارز و سکه وارد شده‌اند.

بگفته این عده، خطری که از طریق این حراجی هنری را تهدید می‌کند این است که سفته بازان بازار سرمایه تعیین کننده ارزش آثار هنری شوند.
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت22
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#پاورقی
#کتاب

یک لحظه بود فقط...
که دو مرد دیگر، روی سنگی، کنار هم سیگار می کشیدند و جوک‌ می گفتند، و مرد غول پیکر سوم، با بناز تنها بود!

همان موقع سارا سریع، تخته سنگ را برداشت...

پشت سر مرد رسید...
مردتازه، روی بناز، خم شده بود.

سارا کوبید...
مرد، روی شن ها افتاد.
خون از سرش، روان بود...

آن دو مرد دیگر تازه فهمیدند چه شده!
شوکه شده، از جا بلند شدند!

سارا تخته سنگ را، بالا برد...

گفت: کردی بلدید؟
این سنگه!
یکی دیگه بزنم، تلف شده!
این بچه، خواهر منه!
همه چیزو دیدم‌، کثافتا!

حالا خوب گوش کنید!
اگه دوستتونو می خواین، باید بذارین‌ من این بچه رو ببرم، وگرنه سنگ بعدی رو زدم...
بخدا می زنم!
و این‌ دوستتون میمیره!

اگه دست به تفنگ ببرید، می زنم!اینبار درست تو صورتش!
فهمیدید؟!

یکی از آن ها به زبان دیگری گفت: ببرش، آشغال!

دیگری دستش به طرف اسلحه رفت...
سارا، تخته سنگ را به طرف صورت مرد سوم برد.

_اسلحه، یعنی بزنم...
بزنم؟
جسد دوستتونو می خواین؟

مرد غول پیکر نالید...
هر دو مرد گفتند:
نه! برو گمشو!‌

سارا، پیکر نیمه جان بناز را، به دوش گرفت و گفت:
اول شما گم شین‌!
هر دوتون!

راه بیفتم، منو از پشت زدید!
تفنگا رو می ذارین‌ اینجا...
یکساعت بعد میاین!
زودبرید، تا نزدم!

هر دو مرد با ترس، تفنگ ها را روی زمین‌ گذاشتند و دور شدند...

سارا با بناز، در آغوشش، می دوید...
باد بود...
نفس جهان، در تنش بود...
غرش آسمان بود...

از دور، صدای تیری شنید، ولی دیگر خیلی دور شده بود، تیر آن ها به او نمی رسید...

دووم بیار خواهرم!
دووم بیار جان‌ دلم، بنازم!

از دور، گروهی از مردان را دید، با لباسی دیگر...

صدای تیر، آن ها را، اینجا کشانده بود...
زیاد بودند!

سارا بناز را زمین گذاشت...
روی زمین، زانو زد.

_این بچه داره می میره!
کار اون‌ مرداست!
نجاتش بدید تورو خدا...
بعدش، من‌، مال شما!

مردی‌ را، از میان خود، صدا زدند...
جلو آمد...
به پیشانی بناز، دستی زد و گفت:
تنش سرده!

روی قلب بناز کوبید، یک بار نه، چند بار!

داد زد: اسمش چیه؟

_بناز!

مرد گفت: با هم صداش می زنیم، باشه؟

سارا و مرد، با هم، فریاد می زدند:
بناز!
و‌ مرد، روی سینه بناز می کوبید و به او نفس مصنوعی می داد...
دستور می داد:
برگرد بناز!
برگرد دخترم!

سارا، زار می زد و نام‌ بناز، در دشت ها می پیچید...

بناز پلک چشمانش را، با ضربه ی آخر مرد، بر قلبش، باز کرد!

سارا از شادی، جیغ کشید!
خواهرش را بغل کرد و بوسید...

_تنهام نذار خواهرکم!

مرد گفت: یکی، این دو تا بچه رو، سریع با ماشین من ببره دهشون!

سارا گفت: آقا، من خواهرمو بدم‌ مادرم، برمی گردم‌، مال تو میشم!

مرد خندید و گفت: من تو رو می خوام چیکار؟!
خودم یه دختر، همسن تو دارم!
به خواهرت برس بچه!
الان ماما لازم داره.

سارا گفت: یعنی منو نمی خوای؟

مرد خندید: نه! گفتم که دختر دارم، همونم بهش نمیرسم!

سارا همان لحظه، با خدایش عهد کرد که تمام عمرش، درمانگر مردم شود...

نویسنده:
#چیستایثربی
کانال رسمی نویسنده
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

https://www.instagram.com/p/BsXjPFxA-TZ/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ixh5r9udqc1s
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی


#قسمت_بیست_و_سوم




من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای‌ تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!

سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!

او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین‌ حال مانده بود!

و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!

آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!

همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!

وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!

سارا با تعجب به او نگاه کرد!

بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!

ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟

_خوبم!

سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!

_هفت روز؟!
یادم نمیاد!

ساراگفت: چی یادت میاد؟‌
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟

بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!

بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!

سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!

بناز گفت: تو دیدی؟

سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.

بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!

سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره‌ رفتی اونجا؟ چرا؟!

بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!

اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!

و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!

و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!

سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟

گفتم: فارسی...

گفت: آخه بگم‌، من‌ کیم‌؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم‌ نداره.

گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!

سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!

هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!

گفتم: مثل شما؟

گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!

گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید‌ می افتادید...

گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!

گفتم: کور که نیستم!

به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!

و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...

تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...


#چیستایثربی

#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمان‌منتشر میشود.

@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
چیستایثربی کانال رسمی pinned «https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA»
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی


#قسمت_بیست_و_سوم




من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای‌ تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!

سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!

او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین‌ حال مانده بود!

و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!

آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!

همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!

وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!

سارا با تعجب به او نگاه کرد!

بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!

ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟

_خوبم!

سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!

_هفت روز؟!
یادم نمیاد!

ساراگفت: چی یادت میاد؟‌
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟

بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!

بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!

سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!

بناز گفت: تو دیدی؟

سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.

بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!

سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره‌ رفتی اونجا؟ چرا؟!

بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!

اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!

و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!

و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!

سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟

گفتم: فارسی...

گفت: آخه بگم‌، من‌ کیم‌؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم‌ نداره.

گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!

سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!

هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!

گفتم: مثل شما؟

گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!

گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید‌ می افتادید...

گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!

گفتم: کور که نیستم!

به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!

و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...

تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...


#چیستایثربی

#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمان‌منتشر میشود.

@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت23
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی


#قسمت_بیست_و_سوم




من جای سارا گریه می کردم!
جای سارا به چهره سنگی بناز نگاه می کردم و جای‌ تمام زنان جهان، می پرسیدم چرا؟!

سارا، جوابی به من نمی داد!
چندین بار، از او پرسیدم:
این اتفاقات، مال چه زمانی است؟
شماکجا زندگی می کردید؟
عراق؟ مرز؟!

او فقط به پنجره نگاه می کرد...
انگار سال ها به همین‌ حال مانده بود!

و من گویی در خانه ی آن ها بودم و می دیدم که بناز را خوابانده اند و اسپند دود کرده اند و بناز، به نقطه ی نامعلومی در سقف، خیره است و با کسی سخن نمی گوید، حتی با خواهر دلبندش!

آنجا بودم و می دیدم که روز هفتم، قبل از سحر، بناز از جا، بلند شد!

همه خواب بودند...
هیچکس نفهمید که او بیرون رفت یا کجا رفت!

وقتی برگشت، از مادرش صبحانه خواست، با همان صدای گرمش، که برای سارا، مثل نوازش کردن بود!

سارا با تعجب به او نگاه کرد!

بناز به سارا لبخند زد و گفت:
صبح خوش خواهرکم!

ساراگفت: چطوری، عزیزدلم؟

_خوبم!

سارا گفت: خدا رو شکر، خیلی نگرانت بودم، هفت روزه حرف نزدی!

_هفت روز؟!
یادم نمیاد!

ساراگفت: چی یادت میاد؟‌
آخرین چیزی که یادت میاد، چیه؟

بناز گفت: داشتم یه قلعه ی شنی می ساختم، یه کلاغ سیاه از دور دیدم، ترسیدم با نوکش بزنه تو سرم!

بعد، سرم درد گرفت...
دیگه هیچی یادم نیست!
چطور؟!

سارا نفس راحتی کشید و گفت:
هیچی، حتما سنگی، چیزی خورده به سرت!

بناز گفت: تو دیدی؟

سارا گفت: نه من وقتی رسیدم، تو بیهوش بودی!
جنگه دیگه، همیشه یه خطری هست.

بناز گفت: آره جنگه...
قلعه ی شنی منم، خراب شد!
امروز صبح رفتم، دوباره ساختمش!

سارا وحشت زده گفت:
چی؟
دوباره‌ رفتی اونجا؟ چرا؟!

بناز گفت: رفتم به قلعه م سر بزنم، هیچی ازش، نمونده بود!
دوباره درستش کردم، الان خوبم، نترس!

اما سارا ترسید، از اینکه بناز، تنهایی تا آن مکان شوم، رفته و کسی نفهمیده!

و من هم ترسیدم از اینکه بناز ، قلعه ی شنی را دوباره ساخته!

و من ترسیدم از اینکه بناز، از خانه دور شده و خوشحال شدم از اینکه بناز، هیچ، بیاد نمیاورد!

سارا گفت: به شوهرت زنگ می زنم، کردی بلده؟

گفتم: فارسی...

گفت: آخه بگم‌، من‌ کیم‌؟
یه سایه ام!
زن شفابخش که اسم‌ نداره.

گفتم: اگه براتون سخته، گوشی رو بدید من، درسته صدای اونو نمی شنوم، اونکه صدای منو می شنوه!

سارا گفت: اینجوری بهتره!
ببین چقدر خوشحال میشه که تو پیدا شدی!

هر آدمی از پیدا شدن عشقش، خوشحال میشه...
اون امید داره که تو زنده ای!

گفتم: مثل شما؟

گفت: من؟!
من هیچوقت عاشق نبودم!

گفتم: فامیل طاهارو که گفتم، صورتتون یه جوری شد!
داشتید‌ می افتادید...

گفت: تو مریضی بچه!
ناشنوایی!

گفتم: کور که نیستم!

به پنجره نگاه کرد و گفت:
پس دیوانه ای!

و من از پنجره ی سارا، وحشت زده دیدم که بناز، زیر آن قلعه ی شنی، تفنگی را خاک می کند،
یکی از تفنگ های برادرانش را...

تفنگ را مدفون می کند، قلعه ی شنی را روی آن می سازد و نفس عمیقی می کشد...


#چیستایثربی

#حق ثبت داستان برای چیستایثربی محفوظ است.
این داستان در پیج اینستاگرام چیستایثربی همزمان‌منتشر میشود.

@chista_yasrebi
#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://www.instagram.com/p/BsdUhMPggrh/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1u2aooyeacb3m