This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آوا_متولد ۱۳۷۹
قسمت ۲۲ برای آدمهای حساس و کودکان نیست!
خوشا ایثار
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
قسمت ۲۲ برای آدمهای حساس و کودکان نیست!
خوشا ایثار
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت20
#چیستا_یثربی
#قصه
مگر آدم چند بار به دنیا می آید؟
چند بار می میرد؟
و چند بار، می تواند دل ببندد؟
دوست داشتنت، هوس روزهای کوتاه پاییز نیست که بیاید و برود...
سبب طلوع آفتاب است هر روز.
مگر آدم، چند بار می تواند، اینگونه کسی را دوست داشته باشد؟
عطر موهایت اینجاست!
اینجا بودی؟
اگر هستی بگو!
خودت را از من، پنهان نکن!
عشق من و تو، حال جهان را بهتر می کند.
چشمانم را باز می کنم...
پیر زن، خواهر همان درویشی که مرا بر صخره، کنار رود پیدا کرده، با کاسه ای سوپ داغ، در کنارم است...
درویش کنار او، کمی منقلب است.
صدایم برگشته...
اما هنوز چیزی نمی شنوم، حتی صدای خودم را!
به درویش می گویم:
چی شده؟
می گوید: هیچی!
دروغ می گوید!
_من کر شدم، نه؟
درویش می گوید:
فشار آب زیاده، سرت خورده به سنگ...
من دکتر نیستم!
ما اینجا، دکتر نداریم.
یه خانمی هست از حلبچه، شفا می کنه...
گاهی میاد اینور!
خواب بودی اومد!
_می خوام ببینمش.
درویش گفت: تو خواب، طاها رو صدا می زدی!
گفتم: همسرمه!
گفت: تا این اسمو شنید، رفت!
گفتم: چرا؟
گفت: نمی دونم!
دوا گذاشت برات...
گفت، تو نمی شنوی، اما می فهمی! تنت سالمه!
با چشمان باز، گویی سر پل ذهاب هستم...
قیامت است اینجا!
اگر قیامت این شکلی است، خیلی می ترسم!
آرزو در آغوش پدر گریه می کند...
نه طاها را می بینم نه پدرش، سردار را...
پدرم با آرزو می گرید.
آرزو می گوید:
یعنی شما، تو راه مزرعه بودید که زلزله شد؟
_آره دخترم، وقتی گوشیاشون، جواب نداد، داییت گفت، بریم بیرون دنبالشون.
یکی دیده بودشون که طرف مزرعه رفتن.
همون موقع...
زمین لرزید، فکر کردم الان می ریم زیر زمین!
خدارو شکر ، به درخت ها نرسیده بودیم ...
زن دایی و لیلی هم، تو خونه ی قدیمی داییت ، فقط زخمی شدن.
لیلی پاش شکسته، اما پسر داییت، با زن و چهار تا بچه ش ...
خدا... به دادمون برس !
وقتی از مزرعه برگشتیم، فهمیدیم!
پدر زار می زند...
خدا رحمتشون کنه، طفلیا... همه شون رفتن ...
تازه، دو ماه بود، خونه شونو تحویل گرفته بودن ،
چقدر ذوق داشتن بچه هام !
پسر داییت می گفت: مسکن مهر، اسمش روشه، خونه ی محبت!
دایی الان چه می کشه!
تنها پسرش ، با زن و چهار تا بچه ش!
آرزو می گرید...
من هم ، با پدر و آرزو ، گریه می کنم!
درویش می گوید:
وقتی گفتی طاها، اون زنم ، گریه کرد، همون زن شفابخش!
برای همین نموند ...
طاها کجایی؟
چرا عطر موهایت، اینجا پیچیده؟!
دستی روی تنم می رود...
همان زن شفابخش است!
موهایش رنگ شب، رنگ موهای طاهاست.
به من می نگرد...
انگار چشمان طاهاست!
می گوید: نتونستم ولت کنم دختر!
لبخوانی می کنم...
می گوید: فامیل شوهرت چیه، بهش زنگ بزنم؟
فامیلش را می گویم...
نزدیک است از حال برود!
می گوید: شماره ش؟
چشمانش را می بندد...
من هم، حالا با او، در صحنه ی تجاوز هستم!
یک دختر تنهای کرد و مردانی غریب از دور!
مردانی که نمی شناسد!
او ساراست...
مطمئنم!
مادر طاها!
او زنده است!
جوان...
و شاید ، هنوز عاشق ....
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsKXTj8AnaT/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=3eoal2oqmac4
#قسمت20
#چیستا_یثربی
#قصه
مگر آدم چند بار به دنیا می آید؟
چند بار می میرد؟
و چند بار، می تواند دل ببندد؟
دوست داشتنت، هوس روزهای کوتاه پاییز نیست که بیاید و برود...
سبب طلوع آفتاب است هر روز.
مگر آدم، چند بار می تواند، اینگونه کسی را دوست داشته باشد؟
عطر موهایت اینجاست!
اینجا بودی؟
اگر هستی بگو!
خودت را از من، پنهان نکن!
عشق من و تو، حال جهان را بهتر می کند.
چشمانم را باز می کنم...
پیر زن، خواهر همان درویشی که مرا بر صخره، کنار رود پیدا کرده، با کاسه ای سوپ داغ، در کنارم است...
درویش کنار او، کمی منقلب است.
صدایم برگشته...
اما هنوز چیزی نمی شنوم، حتی صدای خودم را!
به درویش می گویم:
چی شده؟
می گوید: هیچی!
دروغ می گوید!
_من کر شدم، نه؟
درویش می گوید:
فشار آب زیاده، سرت خورده به سنگ...
من دکتر نیستم!
ما اینجا، دکتر نداریم.
یه خانمی هست از حلبچه، شفا می کنه...
گاهی میاد اینور!
خواب بودی اومد!
_می خوام ببینمش.
درویش گفت: تو خواب، طاها رو صدا می زدی!
گفتم: همسرمه!
گفت: تا این اسمو شنید، رفت!
گفتم: چرا؟
گفت: نمی دونم!
دوا گذاشت برات...
گفت، تو نمی شنوی، اما می فهمی! تنت سالمه!
با چشمان باز، گویی سر پل ذهاب هستم...
قیامت است اینجا!
اگر قیامت این شکلی است، خیلی می ترسم!
آرزو در آغوش پدر گریه می کند...
نه طاها را می بینم نه پدرش، سردار را...
پدرم با آرزو می گرید.
آرزو می گوید:
یعنی شما، تو راه مزرعه بودید که زلزله شد؟
_آره دخترم، وقتی گوشیاشون، جواب نداد، داییت گفت، بریم بیرون دنبالشون.
یکی دیده بودشون که طرف مزرعه رفتن.
همون موقع...
زمین لرزید، فکر کردم الان می ریم زیر زمین!
خدارو شکر ، به درخت ها نرسیده بودیم ...
زن دایی و لیلی هم، تو خونه ی قدیمی داییت ، فقط زخمی شدن.
لیلی پاش شکسته، اما پسر داییت، با زن و چهار تا بچه ش ...
خدا... به دادمون برس !
وقتی از مزرعه برگشتیم، فهمیدیم!
پدر زار می زند...
خدا رحمتشون کنه، طفلیا... همه شون رفتن ...
تازه، دو ماه بود، خونه شونو تحویل گرفته بودن ،
چقدر ذوق داشتن بچه هام !
پسر داییت می گفت: مسکن مهر، اسمش روشه، خونه ی محبت!
دایی الان چه می کشه!
تنها پسرش ، با زن و چهار تا بچه ش!
آرزو می گرید...
من هم ، با پدر و آرزو ، گریه می کنم!
درویش می گوید:
وقتی گفتی طاها، اون زنم ، گریه کرد، همون زن شفابخش!
برای همین نموند ...
طاها کجایی؟
چرا عطر موهایت، اینجا پیچیده؟!
دستی روی تنم می رود...
همان زن شفابخش است!
موهایش رنگ شب، رنگ موهای طاهاست.
به من می نگرد...
انگار چشمان طاهاست!
می گوید: نتونستم ولت کنم دختر!
لبخوانی می کنم...
می گوید: فامیل شوهرت چیه، بهش زنگ بزنم؟
فامیلش را می گویم...
نزدیک است از حال برود!
می گوید: شماره ش؟
چشمانش را می بندد...
من هم، حالا با او، در صحنه ی تجاوز هستم!
یک دختر تنهای کرد و مردانی غریب از دور!
مردانی که نمی شناسد!
او ساراست...
مطمئنم!
مادر طاها!
او زنده است!
جوان...
و شاید ، هنوز عاشق ....
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsKXTj8AnaT/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=3eoal2oqmac4
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#20#چیستا_یثربی#قصه مگر آدمچند بار به دنیا میاید؟چند بار میمیرد؟و چندبار،میتوانددل ببندد؟ دوست داشتنت،هوس روزهای کوتاه پاییز نیست که بیاید و برود.سبب طلوع آفتاب است هر روز. مگر آدم ،چند بار میتواند ،اینگونه کسی را دوست داشته باشد؟عطرموهایت…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه سالی بود؟
کی ایناتفاقها افتاد؟
شما مرز زندگی میکردین؟کرد عراق بودین ؟!
سارا هیچ نگفت!
دوستان من بسیار مشعوف میشوم که فقط در پیج خودم
#داستان مرا بخوانید به صددلیل،کانال من لانه جاسوسی عده ای شده!
کی ایناتفاقها افتاد؟
شما مرز زندگی میکردین؟کرد عراق بودین ؟!
سارا هیچ نگفت!
دوستان من بسیار مشعوف میشوم که فقط در پیج خودم
#داستان مرا بخوانید به صددلیل،کانال من لانه جاسوسی عده ای شده!
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت20
#چیستا_یثربی
#قصه
مگر آدم چند بار به دنیا می آید؟
چند بار می میرد؟
و چند بار، می تواند دل ببندد؟
دوست داشتنت، هوس روزهای کوتاه پاییز نیست که بیاید و برود...
سبب طلوع آفتاب است هر روز.
مگر آدم، چند بار می تواند، اینگونه کسی را دوست داشته باشد؟
عطر موهایت اینجاست!
اینجا بودی؟
اگر هستی بگو!
خودت را از من، پنهان نکن!
عشق من و تو، حال جهان را بهتر می کند.
چشمانم را باز می کنم...
پیر زن، خواهر همان درویشی که مرا بر صخره، کنار رود پیدا کرده، با کاسه ای سوپ داغ، در کنارم است...
درویش کنار او، کمی منقلب است.
صدایم برگشته...
اما هنوز چیزی نمی شنوم، حتی صدای خودم را!
به درویش می گویم:
چی شده؟
می گوید: هیچی!
دروغ می گوید!
_من کر شدم، نه؟
درویش می گوید:
فشار آب زیاده، سرت خورده به سنگ...
من دکتر نیستم!
ما اینجا، دکتر نداریم.
یه خانمی هست از حلبچه، شفا می کنه...
گاهی میاد اینور!
خواب بودی اومد!
_می خوام ببینمش.
درویش گفت: تو خواب، طاها رو صدا می زدی!
گفتم: همسرمه!
گفت: تا این اسمو شنید، رفت!
گفتم: چرا؟
گفت: نمی دونم!
دوا گذاشت برات...
گفت، تو نمی شنوی، اما می فهمی! تنت سالمه!
با چشمان باز، گویی سر پل ذهاب هستم...
قیامت است اینجا!
اگر قیامت این شکلی است، خیلی می ترسم!
آرزو در آغوش پدر گریه می کند...
نه طاها را می بینم نه پدرش، سردار را...
پدرم با آرزو می گرید.
آرزو می گوید:
یعنی شما، تو راه مزرعه بودید که زلزله شد؟
_آره دخترم، وقتی گوشیاشون، جواب نداد، داییت گفت، بریم بیرون دنبالشون.
یکی دیده بودشون که طرف مزرعه رفتن.
همون موقع...
زمین لرزید، فکر کردم الان می ریم زیر زمین!
خدارو شکر ، به درخت ها نرسیده بودیم ...
زن دایی و لیلی هم، تو خونه ی قدیمی داییت ، فقط زخمی شدن.
لیلی پاش شکسته، اما پسر داییت، با زن و چهار تا بچه ش ...
خدا... به دادمون برس !
وقتی از مزرعه برگشتیم، فهمیدیم!
پدر زار می زند...
خدا رحمتشون کنه، طفلیا... همه شون رفتن ...
تازه، دو ماه بود، خونه شونو تحویل گرفته بودن ،
چقدر ذوق داشتن بچه هام !
پسر داییت می گفت: مسکن مهر، اسمش روشه، خونه ی محبت!
دایی الان چه می کشه!
تنها پسرش ، با زن و چهار تا بچه ش!
آرزو می گرید...
من هم ، با پدر و آرزو ، گریه می کنم!
درویش می گوید:
وقتی گفتی طاها، اون زنم ، گریه کرد، همون زن شفابخش!
برای همین نموند ...
طاها کجایی؟
چرا عطر موهایت، اینجا پیچیده؟!
دستی روی تنم می رود...
همان زن شفابخش است!
موهایش رنگ شب، رنگ موهای طاهاست.
به من می نگرد...
انگار چشمان طاهاست!
می گوید: نتونستم ولت کنم دختر!
لبخوانی می کنم...
می گوید: فامیل شوهرت چیه، بهش زنگ بزنم؟
فامیلش را می گویم...
نزدیک است از حال برود!
می گوید: شماره ش؟
چشمانش را می بندد...
من هم، حالا با او، در صحنه ی تجاوز هستم!
یک دختر تنهای کرد و مردانی غریب از دور!
مردانی که نمی شناسد!
او ساراست...
مطمئنم!
مادر طاها!
او زنده است!
جوان...
و شاید ، هنوز عاشق ....
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsKXTj8AnaT/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=3eoal2oqmac4
#قسمت20
#چیستا_یثربی
#قصه
مگر آدم چند بار به دنیا می آید؟
چند بار می میرد؟
و چند بار، می تواند دل ببندد؟
دوست داشتنت، هوس روزهای کوتاه پاییز نیست که بیاید و برود...
سبب طلوع آفتاب است هر روز.
مگر آدم، چند بار می تواند، اینگونه کسی را دوست داشته باشد؟
عطر موهایت اینجاست!
اینجا بودی؟
اگر هستی بگو!
خودت را از من، پنهان نکن!
عشق من و تو، حال جهان را بهتر می کند.
چشمانم را باز می کنم...
پیر زن، خواهر همان درویشی که مرا بر صخره، کنار رود پیدا کرده، با کاسه ای سوپ داغ، در کنارم است...
درویش کنار او، کمی منقلب است.
صدایم برگشته...
اما هنوز چیزی نمی شنوم، حتی صدای خودم را!
به درویش می گویم:
چی شده؟
می گوید: هیچی!
دروغ می گوید!
_من کر شدم، نه؟
درویش می گوید:
فشار آب زیاده، سرت خورده به سنگ...
من دکتر نیستم!
ما اینجا، دکتر نداریم.
یه خانمی هست از حلبچه، شفا می کنه...
گاهی میاد اینور!
خواب بودی اومد!
_می خوام ببینمش.
درویش گفت: تو خواب، طاها رو صدا می زدی!
گفتم: همسرمه!
گفت: تا این اسمو شنید، رفت!
گفتم: چرا؟
گفت: نمی دونم!
دوا گذاشت برات...
گفت، تو نمی شنوی، اما می فهمی! تنت سالمه!
با چشمان باز، گویی سر پل ذهاب هستم...
قیامت است اینجا!
اگر قیامت این شکلی است، خیلی می ترسم!
آرزو در آغوش پدر گریه می کند...
نه طاها را می بینم نه پدرش، سردار را...
پدرم با آرزو می گرید.
آرزو می گوید:
یعنی شما، تو راه مزرعه بودید که زلزله شد؟
_آره دخترم، وقتی گوشیاشون، جواب نداد، داییت گفت، بریم بیرون دنبالشون.
یکی دیده بودشون که طرف مزرعه رفتن.
همون موقع...
زمین لرزید، فکر کردم الان می ریم زیر زمین!
خدارو شکر ، به درخت ها نرسیده بودیم ...
زن دایی و لیلی هم، تو خونه ی قدیمی داییت ، فقط زخمی شدن.
لیلی پاش شکسته، اما پسر داییت، با زن و چهار تا بچه ش ...
خدا... به دادمون برس !
وقتی از مزرعه برگشتیم، فهمیدیم!
پدر زار می زند...
خدا رحمتشون کنه، طفلیا... همه شون رفتن ...
تازه، دو ماه بود، خونه شونو تحویل گرفته بودن ،
چقدر ذوق داشتن بچه هام !
پسر داییت می گفت: مسکن مهر، اسمش روشه، خونه ی محبت!
دایی الان چه می کشه!
تنها پسرش ، با زن و چهار تا بچه ش!
آرزو می گرید...
من هم ، با پدر و آرزو ، گریه می کنم!
درویش می گوید:
وقتی گفتی طاها، اون زنم ، گریه کرد، همون زن شفابخش!
برای همین نموند ...
طاها کجایی؟
چرا عطر موهایت، اینجا پیچیده؟!
دستی روی تنم می رود...
همان زن شفابخش است!
موهایش رنگ شب، رنگ موهای طاهاست.
به من می نگرد...
انگار چشمان طاهاست!
می گوید: نتونستم ولت کنم دختر!
لبخوانی می کنم...
می گوید: فامیل شوهرت چیه، بهش زنگ بزنم؟
فامیلش را می گویم...
نزدیک است از حال برود!
می گوید: شماره ش؟
چشمانش را می بندد...
من هم، حالا با او، در صحنه ی تجاوز هستم!
یک دختر تنهای کرد و مردانی غریب از دور!
مردانی که نمی شناسد!
او ساراست...
مطمئنم!
مادر طاها!
او زنده است!
جوان...
و شاید ، هنوز عاشق ....
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/BsKXTj8AnaT/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=3eoal2oqmac4
03_yasamin
Omid(www.topseda.ir)
ترانه یاسمین
کلیپ
قسمت 22
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
در پیچرسمی
#چیستا_یثربی
خواننده
#امید_سلطانی
به امید آرامش ،شادی و حق کودکی برای همه بچه های ایران و جهان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کلیپ
قسمت 22
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
در پیچرسمی
#چیستا_یثربی
خواننده
#امید_سلطانی
به امید آرامش ،شادی و حق کودکی برای همه بچه های ایران و جهان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#21#چیستا_یثربی خدا شاید تو منو دوست نداری،ولی من دوستت دارم!سارازیر لب گفت، حالامن هم سارا بودم!گویی روحتمامزنانجهان،در مادمیده شده بود! سارای۱۷ ساله،باموهایی به رنگ شب وخواهرش بناز ،۱۱ساله ،باموهای روشن فرداربلند،عزیزترینموجودی که سارا…
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
#قسمت21
#چیستا_یثربی
خدا شاید تو منو دوست نداری، ولی من دوستت دارم!
سارا زیر لب گفت...
حالا من هم سارا بودم!
گویی روح تمام زنان جهان، در ما دمیده شده بود!
سارای ۱۷ ساله، با موهایی به رنگ شب و خواهرش بناز، ۱۱ساله، با موهای روشن فردار بلند، عزیزترین موجودی که سارا می شناخت!
حتی نامش را، سارا انتخاب کرده بود!
بناز، نازنین!
به عروسک های چشم عسلی، با گیسوان آفتابگون شبیه بود، که سارا همیشه در فیلم ها میدید و حسرتشان را می خورد!
رفته بودند برای چیدن میوه...
مردانشان، درگیر بودند و زنان سبدها را، به بچه ها می دادند که هر چه می توانند بچینند.
بچه ها باید، با هم، حرکت می کردند، اما بناز، چابک بود و بی قرار، از همه جلو می افتاد.
اینبار آنقدر تند دوید که از دید سارا خارج شد!
سبد بناز، روی زمین افتاده بود!
سارا فکر کرد خواهر کوچکش، حتما باز از آن درخت تناور بالا رفته، و ترسید!
به مادر و برادرانش، قول داده بود که مراقبش باشد...
دیر است سارا!
درخت، بناز را، بلعیده!
بناز نبود!
بعد سارا، آن مردان را دید!
سه مرد غریب...
سه سرباز...
آن ها، او را ندیده بودند.
اگر همانگونه ساکت پشت درخت ها می ایستاد، آن ها باز او را نمی دیدند، ولی نمی شد!
بناز در حال ساختن خانه شنی، کنار برکه بود...
خرمن گیسوان فرفری اش مثل طلا، دورش می درخشید و آن مردها، مگر می توانستند از آن طلای فروزان بگذرند؟
سارا آنقدر دور بود که نمی توانست بدود، دست بناز را بگیرد و فرار کنند!
از ده هم، زیاد، دور شده بودند...
دهی که صبح ها فقط زنان، ساکنش بودند و پیرمردان!
سارا چشمانش را بست و به خدا گفت:
خدایا بناز منو نجات بده!
من عمرمو میدم، مال تو...
من هم با سارا ، دعا می خوانم...
آن مردان بناز را، چون عروسکی در هوا، بغل کردند.
بناز جیغ کشید...
آن ها خندیدند!
من و سارا، انگار دست های درختی را گرفته بودیم، که هر دو به آن تکیه داده بودیم...
سارا می خواست جلو برود، ولی هیچ سلاحی نداشت که با آن وحشی ها بجنگد.
بناز، با وحشت و درماندگی، خواهرش را صدا می زد.
گیسوانش ، انگار هوا را چنگ می زدند!
مردان جیغ های او را، دوست داشتند.
سارا خواست جلو برود، حتی اگر بمیرد!
او را گرفتم!
سارا آن ها همین بلا را سر تو میاورند!
هر دویتان با هم!
کسی نیست بداد بناز برسد!
مرد اول ، روی بناز بود...
بناز دیگر جیغ نمی کشید، گویی نفسش برید.
قلعه شنی اش، با لگد وحشیان، ویران شد...
بناز نفس نمی کشید...
انگار مرده بود!
نرو!
سارا نرو!
تا خانه، خیلی راه است و مادرت چه می تواند کند؟
دیر است...
اگر جلو بروی، آن ها تو را می بینند!
سارا در برزخ دردناکی مانده بود...
مقابلش جهانی بی رحم، بناز عزیزش را تکه تکه می کرد و می خورد...
او، دخترک نحیف، چه می توانست کند؟
نوبت مرد سوم شد...
از همه درشت تر و هار تر!
عمدی نفر سوم بود، که وقت بیشتری داشته باشد!
سارا تخته سنگ را برداشت و رفت...
پشت مردک رسید و محکم کوبید!
#چیستایثربی
حق انتشار این داستان خاص من که تحت ثبت است ،فقط با اجازه نامه مکتوب من.
https://www.instagram.com/p/BsSKHxbA8HN/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=ebcp3q5se3v
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#21#چیستا_یثربی خدا شاید تو منو دوست نداری،ولی من دوستت دارم!سارازیر لب گفت، حالامن هم سارا بودم!گویی روحتمامزنانجهان،در مادمیده شده بود! سارای۱۷ ساله،باموهایی به رنگ شب وخواهرش بناز ،۱۱ساله ،باموهای روشن فرداربلند،عزیزترینموجودی که سارا…
زهرا:
چلچراغ ایران
نهاد کتابخانههای عمومی کشور تصمیم گرفته است در چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، در طرحی به نام «چهل قلم» از چهل نویسنده قدردانی کند. برخی از نویسندگانی که نام آنان در این فهرست آمده است، بهحق در شمار نویسندگان یا اثرآفرینان خوب کشورند؛ اما در این فهرست نام برخی کسان نیز آمده است که با هیچ منطقی نویسنده یا شاعر محسوب نمیشوند؛ چه رسد به اینکه در شمار بهترینها باشند. حتی برخی از ایشان، همیشه دشمن آزادی قلم و اندیشه بودهاند. بگذریم.
در این سالها نویسندگانی را شناختهام که بدون هیچ چشمداشتی، در محیطهای مجازی قلم زدهاند و اثر آفریدهاند. قلم به وجود آنان افتخار میکند؛ مردان و زنانی که در مقابل صفحۀ کامپیوتر نشستند و اشک ریختند و حاصل عمر خویش را آسان و رایگان در اختیار همگان گذاشتند. نوشتن در تلگرام یا وبلاگ یا فیسبوک، هیچ فایدۀ مادی یا حقوق معنوی برای آنان نداشته است؛ بلکه ارزش علمی آنان را پوشانده است. نه حقالتألیفی میگیرند و نه رتبۀ دانشگاهی و نه پستومقام و نه جایزه و نه نامونشانی که از راه چاپ کتاب و مقالات علمی در نشریات پژوهشی، نصیب نویسندگان و محققان میشود. من چیزی در خور تقدیم ندارم که نثار قدم ایشان کنم؛ اما همت بلند و جان پاکیزه و انگیزۀ انسانی آنان را میستایم و قلم مهربان و دانشگسترشان را میبوسم، و میدانم که آیندگان بیش از امروزیان قدر ایشان را خواهند دانست. برخی نامها که این روزها در صفحههای مجازی میبینیم، از گرانقدرترین انسانهای این روزگارند. دسترس رایگان و هر روزه به نوشتههای این انسانهای پاکباخته و فرهیخته، ما را از ارزشمندی و فداکاری آنان غافل نکند. چلچراغ ایران، ایناناند.
ای گرانجان خوار دیدستی مرا
زانکه بس ارزان خریدستی مرا
هر که او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
رضا بابایی
چلچراغ ایران
نهاد کتابخانههای عمومی کشور تصمیم گرفته است در چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، در طرحی به نام «چهل قلم» از چهل نویسنده قدردانی کند. برخی از نویسندگانی که نام آنان در این فهرست آمده است، بهحق در شمار نویسندگان یا اثرآفرینان خوب کشورند؛ اما در این فهرست نام برخی کسان نیز آمده است که با هیچ منطقی نویسنده یا شاعر محسوب نمیشوند؛ چه رسد به اینکه در شمار بهترینها باشند. حتی برخی از ایشان، همیشه دشمن آزادی قلم و اندیشه بودهاند. بگذریم.
در این سالها نویسندگانی را شناختهام که بدون هیچ چشمداشتی، در محیطهای مجازی قلم زدهاند و اثر آفریدهاند. قلم به وجود آنان افتخار میکند؛ مردان و زنانی که در مقابل صفحۀ کامپیوتر نشستند و اشک ریختند و حاصل عمر خویش را آسان و رایگان در اختیار همگان گذاشتند. نوشتن در تلگرام یا وبلاگ یا فیسبوک، هیچ فایدۀ مادی یا حقوق معنوی برای آنان نداشته است؛ بلکه ارزش علمی آنان را پوشانده است. نه حقالتألیفی میگیرند و نه رتبۀ دانشگاهی و نه پستومقام و نه جایزه و نه نامونشانی که از راه چاپ کتاب و مقالات علمی در نشریات پژوهشی، نصیب نویسندگان و محققان میشود. من چیزی در خور تقدیم ندارم که نثار قدم ایشان کنم؛ اما همت بلند و جان پاکیزه و انگیزۀ انسانی آنان را میستایم و قلم مهربان و دانشگسترشان را میبوسم، و میدانم که آیندگان بیش از امروزیان قدر ایشان را خواهند دانست. برخی نامها که این روزها در صفحههای مجازی میبینیم، از گرانقدرترین انسانهای این روزگارند. دسترس رایگان و هر روزه به نوشتههای این انسانهای پاکباخته و فرهیخته، ما را از ارزشمندی و فداکاری آنان غافل نکند. چلچراغ ایران، ایناناند.
ای گرانجان خوار دیدستی مرا
زانکه بس ارزان خریدستی مرا
هر که او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد
رضا بابایی
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن.
#عالیجناب
#حافظ
خوشحالم که هرگز این دولت و بانیانش ،پس از چهل سال ،
حتی نتوانستند نام کوچک مرا ، درست تلفظ کنند!
چه برسد به اینکه مرا ببینند!....
همان مردم ، ما را بس ...
و سوگند به #قلم و آنچه با آن مینویسند!
ما برای نمره دهنده های شما نمینویسم!
برای مردم و دلمان مینویسیم .
و همیشه ، همه جا مهجوریم ...
شکر !
این بی نیازی از شما ، عین ثروت است!
#چیستا_یثربی
خطاب به
نهاد کتابخانه های عمومی کشور در طرح
#چهل_قلم
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن.
#عالیجناب
#حافظ
خوشحالم که هرگز این دولت و بانیانش ،پس از چهل سال ،
حتی نتوانستند نام کوچک مرا ، درست تلفظ کنند!
چه برسد به اینکه مرا ببینند!....
همان مردم ، ما را بس ...
و سوگند به #قلم و آنچه با آن مینویسند!
ما برای نمره دهنده های شما نمینویسم!
برای مردم و دلمان مینویسیم .
و همیشه ، همه جا مهجوریم ...
شکر !
این بی نیازی از شما ، عین ثروت است!
#چیستا_یثربی
خطاب به
نهاد کتابخانه های عمومی کشور در طرح
#چهل_قلم
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
١
بعد از دو سال و نيم ارتباطي كه هيچ حرفي از عشق و ازدواج نبود يه كاره زنگ زد كه بپرسه "پستچي رو خوندي؟"
من خوش خيال فكر كردم يادداشتهايي كه ايام مأموريتش فرستاده بودم رو ديده،
گفتم: "آرهههههه چقدر حس بر انگيز بوووود يه صفحه از غصه دق ميكردم كتابو زمين ميذاشتم همه رو نفرين ميكردم با همه شخصيت ها دعوا ميكردم دو صفحه بعدش مشكل انقدر ساده حل ميشد دوباره از خوشي كتابو زمين ميذاشتم كه لذتش رو حس كنم..."
گفت: "بالاخره اين در گذشته اتفاق افتاده در آينده هم براي آدمهاي ديگه تكرار ميشه"
اصلاً حرفشو نفهميدم😶
گفت: "ميدونستي اين داستان واقعيه؟"
مطمئن بودم كتابو نخونده، يعني اهلش نيست. اما اصلاً از كجا درباره ش ميدونه؟ وقتي ديد منظورشو نميفهمم گفت: "نويسنده ش اسمش چيه سخته"
"چيستا يثربي"
"خب با نصر تي وي يه مصاحبه داره. الان ساعت چنده؟ شش و ده دقيقه. هفت و ده دقيقه زنگ ميزنم بايد ديده باشي. خداحافظ" و قطع كرد. هميشه همين جور تحكم آميز امر مي كرد. نه كه من قند تو دلم آب نشه و از اين همه حس قدرتش ضعف نكنم، ولي خب! حكم محبت چي؟
سرخوش كه اووووو يك ساعت وقت دارم حالا مگه مصاحبه چقدر باشه، سرچ كردم تا زودتر ببينم و به بقيه كارها برسم.
پنجاه و دو دقيقه بود. حسين اسدي هم دانشگاهي قديميم داشت با چيستا يثربي مصاحبه ميكرد و من تازه اونجا با نويسنده و قصه هاي زندگي شخصيش آشنا شدم. يواش يواش معني حرفهاي شازده رو فهميدم. پستچي يه جورايي زندگي نامه بود... قبلاً اتفاق افتاده... بعداً هم براي آدمهاي ديگه تكرار ميشه... پستچي يه رمان عاشقانه بود... اما واقعي بود😰
.
.
سر ساعت زنگ زد. كاري كه قبلاً هرگز نكرده بود! قبلاً ميگفت ده دقيقه ديگه خودم بهت زنگ ميزنم اما من تا سه و چهار صبح هم هر يك ربع از خواب ميپريدم ببينم بالاخره زنگ زده يا نه... .
پرسيد "مصاحبه رو ديدي؟ كامل؟ خب چي فهميدي؟"
.
#قاف
https://www.instagram.com/p/BshkmvuHWXz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w56z4x8s1dv8
بعد از دو سال و نيم ارتباطي كه هيچ حرفي از عشق و ازدواج نبود يه كاره زنگ زد كه بپرسه "پستچي رو خوندي؟"
من خوش خيال فكر كردم يادداشتهايي كه ايام مأموريتش فرستاده بودم رو ديده،
گفتم: "آرهههههه چقدر حس بر انگيز بوووود يه صفحه از غصه دق ميكردم كتابو زمين ميذاشتم همه رو نفرين ميكردم با همه شخصيت ها دعوا ميكردم دو صفحه بعدش مشكل انقدر ساده حل ميشد دوباره از خوشي كتابو زمين ميذاشتم كه لذتش رو حس كنم..."
گفت: "بالاخره اين در گذشته اتفاق افتاده در آينده هم براي آدمهاي ديگه تكرار ميشه"
اصلاً حرفشو نفهميدم😶
گفت: "ميدونستي اين داستان واقعيه؟"
مطمئن بودم كتابو نخونده، يعني اهلش نيست. اما اصلاً از كجا درباره ش ميدونه؟ وقتي ديد منظورشو نميفهمم گفت: "نويسنده ش اسمش چيه سخته"
"چيستا يثربي"
"خب با نصر تي وي يه مصاحبه داره. الان ساعت چنده؟ شش و ده دقيقه. هفت و ده دقيقه زنگ ميزنم بايد ديده باشي. خداحافظ" و قطع كرد. هميشه همين جور تحكم آميز امر مي كرد. نه كه من قند تو دلم آب نشه و از اين همه حس قدرتش ضعف نكنم، ولي خب! حكم محبت چي؟
سرخوش كه اووووو يك ساعت وقت دارم حالا مگه مصاحبه چقدر باشه، سرچ كردم تا زودتر ببينم و به بقيه كارها برسم.
پنجاه و دو دقيقه بود. حسين اسدي هم دانشگاهي قديميم داشت با چيستا يثربي مصاحبه ميكرد و من تازه اونجا با نويسنده و قصه هاي زندگي شخصيش آشنا شدم. يواش يواش معني حرفهاي شازده رو فهميدم. پستچي يه جورايي زندگي نامه بود... قبلاً اتفاق افتاده... بعداً هم براي آدمهاي ديگه تكرار ميشه... پستچي يه رمان عاشقانه بود... اما واقعي بود😰
.
.
سر ساعت زنگ زد. كاري كه قبلاً هرگز نكرده بود! قبلاً ميگفت ده دقيقه ديگه خودم بهت زنگ ميزنم اما من تا سه و چهار صبح هم هر يك ربع از خواب ميپريدم ببينم بالاخره زنگ زده يا نه... .
پرسيد "مصاحبه رو ديدي؟ كامل؟ خب چي فهميدي؟"
.
#قاف
https://www.instagram.com/p/BshkmvuHWXz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w56z4x8s1dv8
Instagram
@cherike_gol
١ بعد از دو سال و نيم ارتباطي كه هيچ حرفي از عشق و ازدواج نبود يه كاره زنگ زد كه بپرسه " #پستچی رو خوندي؟" من خوش خيال فكر كردم يادداشتهايي كه ايام مأموريتش فرستاده بودم رو ديده، گفتم: "آرهههههه چقدر حس بر انگيز بوووود يه صفحه از غصه دق ميكردم كتابو زمين…
چیستایثربی کانال رسمی
١ بعد از دو سال و نيم ارتباطي كه هيچ حرفي از عشق و ازدواج نبود يه كاره زنگ زد كه بپرسه "پستچي رو خوندي؟" من خوش خيال فكر كردم يادداشتهايي كه ايام مأموريتش فرستاده بودم رو ديده، گفتم: "آرهههههه چقدر حس بر انگيز بوووود يه صفحه از غصه دق ميكردم كتابو زمين ميذاشتم…
مرسی عزیزانم
از معرفیهای زیبا و هنرمندانه تان از کتابهای من و
#پستچی همه ی ما
این بهترین جایزه ، برای یک نویسنده است ...
در
#دل_مردم_بودن
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
👏👏👏👏👏👏👏👆👆👆👆👆👆👆❤❤❤❤❤
از معرفیهای زیبا و هنرمندانه تان از کتابهای من و
#پستچی همه ی ما
این بهترین جایزه ، برای یک نویسنده است ...
در
#دل_مردم_بودن
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
👏👏👏👏👏👏👏👆👆👆👆👆👆👆❤❤❤❤❤
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#24#چیستا_یثربی#قصه زندگی مثل یک رویا است. ممکن است جای خوب آن ازخواب بپری یابیدارت کنند! گمانم داشتم زیباترین رویای عمرم را کنارآبگیر،با همسرم طاها،میدیدم که کسی مرا ازآن خواب خوش بیدار کرد! وقتی چشمانم را میبندم و به پسردایی طفلی،زن و چهار…
❤#چت_بازی
یک چت کوتاه
#نمایشی
بین دو دوست
آدمها : آیدا و محسن
محسن_سلام آیداجانم.... چطوری😙
آیدا_خوبم😳 محسن جان ...جانم؟🤩
محسن_ خواستم بگم قرار شبم بهمخورد ، اگه خواستی غروب بیام عقبت ، بریم بیرون . 😍😗
نه ای وای! دیر گفتی! 😨. 🙈
گفتی امشب درگیری😩🤐 ، منم قرار گذاشتم! ...😭
محسن_قرار گذاشتی ؟😟🧐🤨😡
آیدا_ آره ...اتفاقا با همونی که قرارت باش بهم خورد !😂🤣🤥
مریمه اسمش، نه؟!.... 😜میخوایم زنونه باهم بریم کافیشاپ ، بعدم سینما ...👋👋😂👋👋👋👋👋👋
انشالله دفعه ی بعد با تو 😍...
فعلا ...🤗👋👋👋👋👋
بای...🤛
محسن😡😡😡😡😡🤮
👆👆👆
#مکالمه_تلگرامی_کوتاه
#چت_بازی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
یک چت کوتاه
#نمایشی
بین دو دوست
آدمها : آیدا و محسن
محسن_سلام آیداجانم.... چطوری😙
آیدا_خوبم😳 محسن جان ...جانم؟🤩
محسن_ خواستم بگم قرار شبم بهمخورد ، اگه خواستی غروب بیام عقبت ، بریم بیرون . 😍😗
نه ای وای! دیر گفتی! 😨. 🙈
گفتی امشب درگیری😩🤐 ، منم قرار گذاشتم! ...😭
محسن_قرار گذاشتی ؟😟🧐🤨😡
آیدا_ آره ...اتفاقا با همونی که قرارت باش بهم خورد !😂🤣🤥
مریمه اسمش، نه؟!.... 😜میخوایم زنونه باهم بریم کافیشاپ ، بعدم سینما ...👋👋😂👋👋👋👋👋👋
انشالله دفعه ی بعد با تو 😍...
فعلا ...🤗👋👋👋👋👋
بای...🤛
محسن😡😡😡😡😡🤮
👆👆👆
#مکالمه_تلگرامی_کوتاه
#چت_بازی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi