#پدر_خوانده
با بازی
#آل_پاچینو
کارگردان
#فرانسیس_فورد_کاپولا
1972
برگردانموسیقی :
#عارف
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_بیستم
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#داستان_نویسان_ایرانی
#داستان_عشق و
#مرگ
اکنوندر پیج
#اینستاگرام
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
با بازی
#آل_پاچینو
کارگردان
#فرانسیس_فورد_کاپولا
1972
برگردانموسیقی :
#عارف
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت_بیستم
#داستان
#رمان
#پاورقی
#قصه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#داستان_نویسان_ایرانی
#داستان_عشق و
#مرگ
اکنوندر پیج
#اینستاگرام
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from Chista777
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت18
#چیستا_یثربی
مگر می شود هم عاشق باشی، هم وقت مرگ، به معشوقت فکر نکنی؟
و به تنهاییش، بعد از تو!
زمان بر من، نمی گذرد!
گویی که قرن هاست، آن شوهر اساطیری، هر صبح، موی مرا می بافد و شب، دوباره باز می کند!
آب، خود را شوهر من می داند!
همان آب لعنتی که همه ی صداها را از من گرفت!
زلزله شاید، چند ثانیه، دنیای مرا تکان داد، اما جاده ها را، برای ابد، برید!
به هم رسیدن، مثل خواب است!
طاها، همسرم، رود به رود، چشمه به چشمه، دنبال نوعروسی می گردد، با موهای درخشان، زیر نور ماه...
از همه می پرسد، اما به کسی جواب نمی دهد.
نذر سکوت کرده است...
تا مرا پیدا نکند، کلام دیگری جز اسم من، نمی گوید!
از همان شب شوم، که کنار آبگیر فریاد می زند و می گرید!
شبی که من اسیر فرمانده ی آب ها شدم!
و دایی، سیلی محکمی بر صورت همسرم نواخت و گفت:
دختر مردمو آوردی وسط آبگیر یخ؟! حتی یه شب نتونستی صبر کنی!
پدر، همسرم را نفرین می کند:
_کاش، هرگز به شهر ما نمیامدی!
کاش هرگز آوا رو ندیده بودی!
از آن زمان، طاها، ذکر گویان، راه می رود...
در سکوت...
دیگر، به سمت خانواده ی ما برنمی گردد.
رازی دارد!
باید چهل شب، چهل نفر را نجات دهد، تا آوایش را پیدا کند!
آن فرمانده ی بزرگ آب، بی رحم است!
مرا که در برابر تصرفش، سرکشی کردم، به صخره کوبیده است!
اما دور نمی شود...
درویشی زمین گیر و خواهر پیرش، مرا از صخره، جدا کردند!
بیمارم...
صدایی نمی شنوم!
گویی، فرمانده ی آب، به گوش هایم سیلی زده!
نمی دانم کجا هستم!
می خواهم حرف بزنم.
طاها را پیدا کنم...
نمی شود! صدایم رفته!
تمام صداهای دیگر هم رفته.
جهان، بی صدا...
کر و لالم!
لبخوانی می کنم.
درویش می گوید: خشم آب است!
مردت باید، خودش، تو را پیدا کند.
ما از کجا، مرد غریبی را پیدا کنیم که زبان ما را نمی داند؟
اینجا، دشت ذهاب نیست!
من پیری نیمه افلیجم و خواهرم از بیگانه می ترسد، فارسی نمی داند!
طاها را می بینم، بیدارم...
اکنون بر سر برکه ی دیگری خم شده!
درویش می گوید: خواب می بینی!
_خواب نیست!
شاید مرده ام و درویش و خواهرش هم، سال هاست مرده اند!
چون من، همه را می بینم، لحظه به لحظه...
مادرم زیر سِرُم است، خاله ها، در کنارش!
آرزو، به جاده می زند، سراسیمه، جلوی اولین ماشینی را می گیرد که به دشت ذهاب می رود.
با صدای بلند، گریه می کند:
"خدا، مرد زندگیمو گرفتی، خواهرم رو پس بده!"
سخت، نا امید است...
در آینه، نگاهی بر وجودش سنگینی می کند!
به آینه، نگاه می کند...
کنار راننده، مردی نشسته که به او دستمال می دهد، و یک بطری آب.
چهره اش آشناست...
آرزو از نگاهش می ترسد!
سردار می گوید: سلام خانم رحمانی!
آرزو، لال می شود...
سردار می گوید: تا شنیدم، اومدم... با لباس شخصی.
خیلی متاسفم، درک می کنم،
ولی خواهرتونو پیدا می کنیم، با کمک هم!
آرزو، در ماشین سردار، بالا میاورد...
https://www.instagram.com/p/Br_C4gogHRK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=q5sw5eeziktr
#قسمت18
#چیستا_یثربی
مگر می شود هم عاشق باشی، هم وقت مرگ، به معشوقت فکر نکنی؟
و به تنهاییش، بعد از تو!
زمان بر من، نمی گذرد!
گویی که قرن هاست، آن شوهر اساطیری، هر صبح، موی مرا می بافد و شب، دوباره باز می کند!
آب، خود را شوهر من می داند!
همان آب لعنتی که همه ی صداها را از من گرفت!
زلزله شاید، چند ثانیه، دنیای مرا تکان داد، اما جاده ها را، برای ابد، برید!
به هم رسیدن، مثل خواب است!
طاها، همسرم، رود به رود، چشمه به چشمه، دنبال نوعروسی می گردد، با موهای درخشان، زیر نور ماه...
از همه می پرسد، اما به کسی جواب نمی دهد.
نذر سکوت کرده است...
تا مرا پیدا نکند، کلام دیگری جز اسم من، نمی گوید!
از همان شب شوم، که کنار آبگیر فریاد می زند و می گرید!
شبی که من اسیر فرمانده ی آب ها شدم!
و دایی، سیلی محکمی بر صورت همسرم نواخت و گفت:
دختر مردمو آوردی وسط آبگیر یخ؟! حتی یه شب نتونستی صبر کنی!
پدر، همسرم را نفرین می کند:
_کاش، هرگز به شهر ما نمیامدی!
کاش هرگز آوا رو ندیده بودی!
از آن زمان، طاها، ذکر گویان، راه می رود...
در سکوت...
دیگر، به سمت خانواده ی ما برنمی گردد.
رازی دارد!
باید چهل شب، چهل نفر را نجات دهد، تا آوایش را پیدا کند!
آن فرمانده ی بزرگ آب، بی رحم است!
مرا که در برابر تصرفش، سرکشی کردم، به صخره کوبیده است!
اما دور نمی شود...
درویشی زمین گیر و خواهر پیرش، مرا از صخره، جدا کردند!
بیمارم...
صدایی نمی شنوم!
گویی، فرمانده ی آب، به گوش هایم سیلی زده!
نمی دانم کجا هستم!
می خواهم حرف بزنم.
طاها را پیدا کنم...
نمی شود! صدایم رفته!
تمام صداهای دیگر هم رفته.
جهان، بی صدا...
کر و لالم!
لبخوانی می کنم.
درویش می گوید: خشم آب است!
مردت باید، خودش، تو را پیدا کند.
ما از کجا، مرد غریبی را پیدا کنیم که زبان ما را نمی داند؟
اینجا، دشت ذهاب نیست!
من پیری نیمه افلیجم و خواهرم از بیگانه می ترسد، فارسی نمی داند!
طاها را می بینم، بیدارم...
اکنون بر سر برکه ی دیگری خم شده!
درویش می گوید: خواب می بینی!
_خواب نیست!
شاید مرده ام و درویش و خواهرش هم، سال هاست مرده اند!
چون من، همه را می بینم، لحظه به لحظه...
مادرم زیر سِرُم است، خاله ها، در کنارش!
آرزو، به جاده می زند، سراسیمه، جلوی اولین ماشینی را می گیرد که به دشت ذهاب می رود.
با صدای بلند، گریه می کند:
"خدا، مرد زندگیمو گرفتی، خواهرم رو پس بده!"
سخت، نا امید است...
در آینه، نگاهی بر وجودش سنگینی می کند!
به آینه، نگاه می کند...
کنار راننده، مردی نشسته که به او دستمال می دهد، و یک بطری آب.
چهره اش آشناست...
آرزو از نگاهش می ترسد!
سردار می گوید: سلام خانم رحمانی!
آرزو، لال می شود...
سردار می گوید: تا شنیدم، اومدم... با لباس شخصی.
خیلی متاسفم، درک می کنم،
ولی خواهرتونو پیدا می کنیم، با کمک هم!
آرزو، در ماشین سردار، بالا میاورد...
https://www.instagram.com/p/Br_C4gogHRK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=q5sw5eeziktr
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#18#چیستا_یثربی#پاشایی#موزیک#قصه مگر میشود هم عاشق باشی،هموقت مرگ،به معشوقت فکر نکنی؟و به تنهاییش،بعداز تو! زمان برمن،نمیگذرد! گویی که قرنهاست،آن شوهر اساطیری،هرصبح،موی مرا میبافد وشب،دوباره بازمیکند! آب،خود راشوهر من میداند!همان آب لعنتی که…
از مادو نفر
یکی به خانه میرسد،
آنکه کمتر عاشق است ....
مرا از یاد نبر ،
هنوز ، با عشق تو ،
روزهای مانده را میشمارم ...
#شعر_نو از
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#شعر_مینیمال
#شعر_کوتاه
#پدر_خوانده
#برنده بیشترین تعداد اسکار
محصول 1972
#فرانسیس_فورد_کاپولا
بر اساس رمان
#ماریو_پوزو
نامزجایزه #اسکار بهترین
#موسیقی متن برای
#نینو_روتا
#مارلون_براندو
#آل_پاچینو
و ...
#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#موزیک_ویدیو
#ویولون#ویولن :
#آندره_ریو
#کلیپ
#کتاب
#داستان
#قصه
#آوا_متولد۱۳۷۹
#رمان
#کتابخوان
ماجرای فیلم بین سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۵ اتفاق میافتد و داستان فیلم دربارهٔ خانوادهٔ مافیایی کورلئونه میباشد. در فیلم بازیگرانی همچون مارلون براندو، آل پاچینو، رابرت دووال، دایان_کیتن و جیمز کان نقش آفرینی میکنند. .
#godfather
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/BsMCZehh2Jn/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=x6u11pe40jks
یکی به خانه میرسد،
آنکه کمتر عاشق است ....
مرا از یاد نبر ،
هنوز ، با عشق تو ،
روزهای مانده را میشمارم ...
#شعر_نو از
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#شعر_مینیمال
#شعر_کوتاه
#پدر_خوانده
#برنده بیشترین تعداد اسکار
محصول 1972
#فرانسیس_فورد_کاپولا
بر اساس رمان
#ماریو_پوزو
نامزجایزه #اسکار بهترین
#موسیقی متن برای
#نینو_روتا
#مارلون_براندو
#آل_پاچینو
و ...
#ویدیو
#موزیک
#موسیقی
#موزیک_ویدیو
#ویولون#ویولن :
#آندره_ریو
#کلیپ
#کتاب
#داستان
#قصه
#آوا_متولد۱۳۷۹
#رمان
#کتابخوان
ماجرای فیلم بین سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۵ اتفاق میافتد و داستان فیلم دربارهٔ خانوادهٔ مافیایی کورلئونه میباشد. در فیلم بازیگرانی همچون مارلون براندو، آل پاچینو، رابرت دووال، دایان_کیتن و جیمز کان نقش آفرینی میکنند. .
#godfather
#chista_yasrebi
#chistayasrebi
https://www.instagram.com/p/BsMCZehh2Jn/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=x6u11pe40jks
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور
می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!
چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...
گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...
پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟
آیا آن موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟
آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!
چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...
دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!
می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!
سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.
آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!
سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!
راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.
همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!
و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!
آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.
ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!
انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!
سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!
راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...
آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:
اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!
باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...
سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!
آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!
قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!
و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!
اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !
من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!
نمیخوام تو ماشین شما باشم!
سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.
حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.
آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.
سردار، فقط یک جمله می گوید:
زود قضاوت نکن دختر !
و دیگر سکوت...
https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899
#قسمت19
#چیستایثربی
#دریا_دادور
می توان به زندگی ادامه داد...
در روزهای برفی هم می توان زنده بود...
در باد، می توان نفس کشید...
در نبود خورشید، می توان هنوز امیدوار بود، اما بدون عشق، زندگی ناممکن است!
چشمانم را می بندم، دوباره باز می کنم...
گیسوانم، مثل روزهایم، پریشان است...
پیرزن دستمال مرطوبی، بر پیشانی ام گذاشته و دعایی، به زبانی غریب می خواند...
حدس می زنم از دیگرانی کمک می خواهد!
فرشته ها یا اجنه؟
آیا آن موجودات هم عاشق بوده اند؟آیا آن ها هم در غربت، اسیر شده اند؟
آیا آن ها هم زمانی، ناشنوا شده اند؟
یا به دست فرمانده ی آب ها، به غربتی دور تبعید شده اند؟!
چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم...
دختر جوانی را می بینم!
نامش آرزوست، او خواهر من است!در ماشین یک نظامی نشسته است!
می گوید: نگه دار، می خوام پیاده شم!
سرداری که پسرش، همسر من است، جواب می دهد: برای چی؟!
از اینجا تا شهر، هیچ ماشینی نیست، همه پرن!
راه ها هم، بسته ست.
آرزو فریاد می زند:
نمی خوام تو ماشین شما باشم،
نمی فهمید؟!
سردار به راننده می گوید:
پیاده ش کن!
راننده، پسر جوانی است با موهای روشن موجدار،
شبیه تصاویر معصومان جهان ،
و کمی خجالتی.
همان گونه سر به زیر، به سردار
می گوید: جوونه قربان!
و سردار می گوید:
ما هم یه روزی ، جوون بودیم، بی ادب نبودیم!
پیاده ش کن!
آرزو خودش، زودتر پیاده می شود...
در کنار جاده، شروع به قدم زدن می کند.
ماشین ها پشتش بوق می زنند...
می خواهند سوارش کنند، اما او سوار نمی شود.
نه وقتی سردار ، هنوز نگاهش می کند!
انگار همه، از همه جای دنیا ، به سمت دشت ذهاب، راه افتاده اند!
سردار به راننده می گوید:
جلوتر وایسا، سوارش کن!
راننده در را باز می کند و به آرزو چیزی می گوید که نمی شنوم!
گویی یک راز است...
آرزو ، دوباره سوار می شود و فقط ، چند جمله می گوید:
اگه سوار شدم، برای اینه که پدرم دست تنهاست و می دونم چقدر ترسیده و غمگینه!
باید، زودتر به اون برسم...
این دلیل نمیشه که شما رو ببخشم !هیچوقت ...
سردار در آینه ، لبخند تلخی می زند و می گوید:
من، خواهر شمارو ، به اون آبگیر بردم؟!
آرزو می گوید:
شما مانع ازدواجش توی شهر خودش شدید!
شما یه دفعه، مخالفت کردید!
قبلش هم، عشق زندگی منو ، تشویق کردید که بره و تو غربت بمیره!
چون لابد فقط، اینجوری رستگار می شد!
و بعد، تا جایی که می دونم، سال ها پیش، خانواده ی منو، خیلی رنج دادید!
اونا هیچوقت، در این مورد حرفی نزدن!
ولی من، پچ پچه هاشون، یادمه!و گریه های شبانه ی مادرم !
من نمی دونم چکار کردید و چه اتفاقی افتاده!
اما اینو می دونم که شما خیلی مارو ، آزار دادید!
نمیخوام تو ماشین شما باشم!
سردار، دیگر لبخند نمی زند...
از پنجره، به بیرون می نگرد.
حالا راننده، در آینه، با تعجب، به آرزو، نگاه می کند.
آرزو ،کمی آب، به صورت خود ، می پاشد.
سردار، فقط یک جمله می گوید:
زود قضاوت نکن دختر !
و دیگر سکوت...
https://www.instagram.com/p/BsEx3DyAC4Z/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=w0aeecr2m899
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹#19#چیستایثربی#دریا_دادور میتوان به زندگی ادامه داد.در روزهای برفی هم میتوان زنده بود.در باد،میتوان نفس کشید.درنبودخورشید،میتوان هنوز امیدوار بود،امابدون عشق،زندگی ناممکن است!چشمانم رامیبندم،دوباره بازمیکنم... گیسوانم،مثل روزهایم،پریشان است.پیرزن…
الیزابت_تیلور
بازیگری برای تمام فصول
درخشان در بیان ،حس ،
تاتر و سینما
حیف
وقتی چنین استعدادهایی را دنیا از دست میدهد
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
بازیگری برای تمام فصول
درخشان در بیان ،حس ،
تاتر و سینما
حیف
وقتی چنین استعدادهایی را دنیا از دست میدهد
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر مجبور نبودم
هرگز قسمت ۲۱
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
را نمینوشتم !
پست 21، قبل از ظهر منتشر خواهد شد و دوستانم مراقب صفحه هستند
نویسنده مینویسد برای
ثبت در
#تاریخ
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
هرگز قسمت ۲۱
#رمان
#آوا_متولد۱۳۷۹
را نمینوشتم !
پست 21، قبل از ظهر منتشر خواهد شد و دوستانم مراقب صفحه هستند
نویسنده مینویسد برای
ثبت در
#تاریخ
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
فروردین ماه سال ۱۳۷۲ (۱۹۹۳) سرویس امنیتی عراق تلاش کرد تا جرج اچ دبلیو بوش رئیسجمهور سابق آمریکا را هنگام دیدار وی از کویت ترور کند اما مأموران امنیتی کویت بمب کار گذاشته شده در ماشین بمبگذاری شده را خنثی کردند. آمریکا در پاسخ به این اقدام در تاریخ ۵ تیر ۱۳۷۲ (۱۹۹۳) حملهای موشکی به ساختمان مرکزی اطلاعات عراق در بغداد کرد.
#آوا_متولد۱۳۷۹
نویسنده
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ایناثر تحت ثبت یکبنیاد است.
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
نویسنده
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ایناثر تحت ثبت یکبنیاد است.
@chista_yasrebi