Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت13
#چیستا_یثربی
شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...
مادرم و آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.
مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه بهغیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.
بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!
مرا بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک ندارم که همه چیز درست میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!
کمی سرخ شدم...
طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!
در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.
دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!
هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!
پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!
به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.
لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.
دایی گفت اول بفرمایین بریم منزل!
حتما خستهاید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....
طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم!
عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز بهتره والله!
نور بیشتره!
دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این لهجه ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟
لهجه؟
کدام لهجه!
تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.
از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!
حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...
چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .
آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.
امضاها، حلقه ها و خطبه!
من همان بار اول، "بله" گفتم!
انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!
روبوسی ها...
و جای خالی مادر و آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.
تمام شد!
حالا من دیگر آوا رحمانی نبودم!
آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!
در خانه ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به خواهش پدرم ، مهمان دعوت نکرده بودند.
فقط فرزندان ،عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.
غذا تمام شد!
و بعد سکوت...
انگار سکوت، از در و دیوار آن خانه ی قدیمی چکه می کرد...
پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!
دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار این راه رو بره که!
امشبه رو اینجا بمونید.
من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق من.
من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم...
تا این که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟
پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.
من و طاها هر دو با هم گفتیم:
نه!
https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
#قسمت13
#چیستا_یثربی
شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...
مادرم و آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.
مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه بهغیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.
بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!
مرا بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک ندارم که همه چیز درست میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!
کمی سرخ شدم...
طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!
در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.
دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!
هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!
پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.
یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!
به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.
لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.
دایی گفت اول بفرمایین بریم منزل!
حتما خستهاید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....
طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم!
عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز بهتره والله!
نور بیشتره!
دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این لهجه ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟
لهجه؟
کدام لهجه!
تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.
از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!
حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...
چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .
آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.
امضاها، حلقه ها و خطبه!
من همان بار اول، "بله" گفتم!
انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!
روبوسی ها...
و جای خالی مادر و آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.
تمام شد!
حالا من دیگر آوا رحمانی نبودم!
آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!
در خانه ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به خواهش پدرم ، مهمان دعوت نکرده بودند.
فقط فرزندان ،عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.
غذا تمام شد!
و بعد سکوت...
انگار سکوت، از در و دیوار آن خانه ی قدیمی چکه می کرد...
پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!
دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار این راه رو بره که!
امشبه رو اینجا بمونید.
من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق من.
من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم...
تا این که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟
پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.
من و طاها هر دو با هم گفتیم:
نه!
https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا_متولد۱۳۷۹ #13#چیستا_یثربی شب همیشه پر از رازهای نگفته است.باید زودتر از شب میرسیدیم ،من ،طاها و پدر.. مادرم وآرزو، ما رااز زیر قرآن،رد کردند.مادرم گفت:اگر همه باهم بریم،با توجه بهغیبت آقامعلم،خبر ،توی شهر میپیچه و حتما پدرش،خبردار میشه. بهتره فقط پدرت…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آوا
#آوا_متولد۱۳۷۹
#نویسنده
#چیستایثربی
قسمت ۱۴ ، فقط برای بزرگسالان ، رمان خوانان ، و افرادیست که با مفاهیم پس از بلوغ ، آشنایی دارند .
#چیستا
#آوا_متولد۱۳۷۹
#نویسنده
#چیستایثربی
قسمت ۱۴ ، فقط برای بزرگسالان ، رمان خوانان ، و افرادیست که با مفاهیم پس از بلوغ ، آشنایی دارند .
#چیستا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارمکنتور و انشعاب برقم برگرده
تابتونم آوا رو ادامه بدم..
به همسایه،برگه های اخطار منو داده بودن
میتونست یک خط اس بده یا تلگرام!
من نبودم.اون که بود!
خدا
متاسفم برای مردمی که ....
#چیستایثربی
تابتونم آوا رو ادامه بدم..
به همسایه،برگه های اخطار منو داده بودن
میتونست یک خط اس بده یا تلگرام!
من نبودم.اون که بود!
خدا
متاسفم برای مردمی که ....
#چیستایثربی
Forwarded from Chista777
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#سردار
#قاسم_سلیمانی
پست بعد را حتما ببینید.
سردار سلیمانی درباره اینکه چرا باید در سوریه بجنگند ، اینجا توضیحاتی داده است.
تا پست بعدی.
کار داریم
#شهرزاد_شربتی
@shahrzad_sharbati
#قاسم_سلیمانی
پست بعد را حتما ببینید.
سردار سلیمانی درباره اینکه چرا باید در سوریه بجنگند ، اینجا توضیحاتی داده است.
تا پست بعدی.
کار داریم
#شهرزاد_شربتی
@shahrzad_sharbati
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#14#چیستا_یثربی#قصه#چیستایثربی جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود،اگر تو نبودی! چهخوب شد که لیلی خودش فهمید وگفت:خوابش میاید،گفت:آوا که تابستانها اینجابوده،همه جا را بلده! باهم راه میرویم، باورنمیکنم همسرت هستم!خستگی یادم میرود،در طول خیابانها انقدر قدم…
01 - Sibe Noghree (www.VavMusic.com)
Kourosh Yaghmaei (www.VavMusic.com)
#کورش_یغمایی
سیب نقره ای
همیشه عشق ،سر زده از راه میرسد
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
سیب نقره ای
همیشه عشق ،سر زده از راه میرسد
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم
جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!
چه خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...
گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!
با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...
در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...
ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟
به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.
طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...
گفتم: پس باید گرگ شی، اینکه دیگه کاری نداره!
گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!
آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید
گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار یه کم، دور شم.
دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!
طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا شب عقدمون!
خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...
باشه، برو!
دوی من خوبه،
گرگ میشم ، می گیرمت!
اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...
گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!
گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!
گفتم: بریم تو ماشین که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...
دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...
انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!
ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟
چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟
صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.
از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!
من آن وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!
اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟
ایستادم...
نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!
بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...
خم شد،
گفت: گرگ بی صدا بهتره، نه؟!
طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!
گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟
گفت :
نوعروسی که میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!
گفتم: چه جای ترسناکیه!
گفت: جانم... عزیز ...
می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟
سرخ شدم
خجالت کشیدم ،
گفتم: کمرت می شکنه ، میافتی!
گفت: اینبار با هم میافتیم !
گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !
این بازیه آقا معلم!
گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!
از چشمان درخشانش، ترسیدم!
عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...
ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!
گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!
گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!
تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!
گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!
فقط موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟
https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم
جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!
چه خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...
گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!
با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...
در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...
ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟
به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.
طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...
گفتم: پس باید گرگ شی، اینکه دیگه کاری نداره!
گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!
آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید
گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار یه کم، دور شم.
دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!
طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا شب عقدمون!
خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...
باشه، برو!
دوی من خوبه،
گرگ میشم ، می گیرمت!
اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...
گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!
گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!
گفتم: بریم تو ماشین که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...
دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...
انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!
ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟
چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟
صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.
از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!
من آن وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!
اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟
ایستادم...
نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!
بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...
خم شد،
گفت: گرگ بی صدا بهتره، نه؟!
طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!
گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟
گفت :
نوعروسی که میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!
گفتم: چه جای ترسناکیه!
گفت: جانم... عزیز ...
می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟
سرخ شدم
خجالت کشیدم ،
گفتم: کمرت می شکنه ، میافتی!
گفت: اینبار با هم میافتیم !
گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !
این بازیه آقا معلم!
گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!
از چشمان درخشانش، ترسیدم!
عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...
ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!
گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!
گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!
تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!
گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!
فقط موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟
https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#14#چیستا_یثربی#قصه#چیستایثربی جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود،اگر تو نبودی! چهخوب شدکه لیلی،خودش فهمید وگفت:خوابش میاید،گفت:آوا که تابستانها اینجابوده،همه جا رو بلده! باهم راه میرویم، باورنمیکنم همسرت هستم!خستگی یادم میرود،در طول خیابانها انقدر قدم…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#پری_زنگنه
استاد فولکلورخوانی
ترانه نوستالژیک
#رشید_خان
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
استاد فولکلورخوانی
ترانه نوستالژیک
#رشید_خان
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم
جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!
چه خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...
گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!
با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...
در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...
ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟
به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.
طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...
گفتم: پس باید گرگ شی، اینکه دیگه کاری نداره!
گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!
آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید
گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار یه کم، دور شم.
دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!
طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا شب عقدمون!
خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...
باشه، برو!
دوی من خوبه،
گرگ میشم ، می گیرمت!
اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...
گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!
گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!
گفتم: بریم تو ماشین که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...
دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...
انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!
ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟
چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟
صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.
از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!
من آن وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!
اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟
ایستادم...
نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!
بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...
خم شد،
گفت: گرگ بی صدا بهتره، نه؟!
طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!
گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟
گفت :
نوعروسی که میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!
گفتم: چه جای ترسناکیه!
گفت: جانم... عزیز ...
می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟
سرخ شدم
خجالت کشیدم ،
گفتم: کمرت می شکنه ، میافتی!
گفت: اینبار با هم میافتیم !
گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !
این بازیه آقا معلم!
گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!
از چشمان درخشانش، ترسیدم!
عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...
ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!
گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!
گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!
تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!
گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!
فقط موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟
https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم
جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!
چه خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...
گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!
با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...
در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...
ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟
به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.
طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...
گفتم: پس باید گرگ شی، اینکه دیگه کاری نداره!
گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!
آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید
گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار یه کم، دور شم.
دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!
طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا شب عقدمون!
خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...
باشه، برو!
دوی من خوبه،
گرگ میشم ، می گیرمت!
اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...
گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!
گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!
گفتم: بریم تو ماشین که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...
دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...
انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!
ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟
چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟
صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.
از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!
من آن وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!
اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟
ایستادم...
نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!
بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...
خم شد،
گفت: گرگ بی صدا بهتره، نه؟!
طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!
گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟
گفت :
نوعروسی که میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!
گفتم: چه جای ترسناکیه!
گفت: جانم... عزیز ...
می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟
سرخ شدم
خجالت کشیدم ،
گفتم: کمرت می شکنه ، میافتی!
گفت: اینبار با هم میافتیم !
گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !
این بازیه آقا معلم!
گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!
از چشمان درخشانش، ترسیدم!
عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...
ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!
گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!
گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!
تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!
گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!
فقط موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟
https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#14#چیستا_یثربی#قصه#چیستایثربی جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود،اگر تو نبودی! چهخوب شدکه لیلی،خودش فهمید وگفت:خوابش میاید،گفت:آوا که تابستانها اینجابوده،همه جا رو بلده! باهم راه میرویم، باورنمیکنم همسرت هستم!خستگی یادم میرود،در طول خیابانها انقدر قدم…
#آوا
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا_چیستایثربی
#رمان
#رمان_آوا
#قصه
#داستان
نیمه شب ،پیج رسمی
#اینستاگرام یثربی
@chista_yasrebi
#آوا_متولد۱۳۷۹
#آوا_چیستایثربی
#رمان
#رمان_آوا
#قصه
#داستان
نیمه شب ،پیج رسمی
#اینستاگرام یثربی
@chista_yasrebi