چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت11
#قصه

عاقد می خندید و زیرلب می گفت: خوشم میاد خدا ضایع می کنه آدمای مغرور رو!

با خشم نگاهش کردم!
چه کسی مغرور بود؟!


طاهای طفلی که حتی خودش را معرفی هم نکرد!

اولین حمله از سمت عاقد بود،

شاید دنبال بهانه ای می گشت که دعوا شود و ما را عقد نکند ،

تا نگوید که از طرف مقام بالا، دستور گرفته!

به هر حال دیدم که طاها به پدرش زنگ زد!

اول آهسته، سپس، صدایش کمی بلند شد!

من نمی شنیدم،‌ پشت در دوجداره ی شیشه ای بود، ولی حدس می زدم که چه می گوید...

وقتی برگشت، رنگش، پریده بود!

با عصبانیت گفت: بریم!

پدر گفت:

باید باهات حرف بزنم آقا طاها!

گفت: بیرون حرف می زنیم!

عاقد گفت: خوش اومدین، هری ! ...

یادتون باشه از این به بعد، اول خوب راجع به هم، تحقیق کنید، بعد وقت مردمو بگیرین!

جوابش را ندادیم،

ادامه داد: کاش برای داماد هم، شرط حضور پدر می ذاشتن!

پسرای خودسر امروز!

طاها، چنان نگاهی به او انداخت که عاقد بقیه ی حرفش را خورد،
ترسید!

این اولین باری بود که چنین نگاهی را ، در چهره ی طاها می دیدم!

پدرم و طاها، جلوتر رفتند، من و مادرم مثل دو کودک یتیم، عقب بودیم!

مادرم دستم را نگه داشت و گفت:

بذار این دو تا مرد ، حرفاشونو بزنن.

گفتم: به زندگی من مربوط میشه!

مادرم گفت: پدرت ناراحته. صبرکن...

گفتم: چیه که انقدر برای این سردار مهمه؟
ما خون‌ نکردیم که!

یه خانواده ی فرهنگی هستیم فقط !

مادرم گفت: یه چیزایی هست که تو
نمی دونی!

گفتم: خب چرا بهم نمی گین؟!

مادرم گفت: بعدا...

چرا می پرسیدم؟

من‌ که از بچگی ، ذاتا لبخوانی بلد بودم!
طاها را می دیدم، واکنش پدر را می دیدم و حرکت لب هایشان را !

می فهمیدم که چه می گویند.۷۸،۷۸...

گفتم: مامان، سال هفتاد و هشت، من به دنیا نیامده بودم!
چه اتفاقی افتاد؟

مادرم گفت:
هفتاد و هشت لعنتی!
پدرت تهران ماموریت داشت، روزنامه نگار بود...


تیر۷۸!
تهران شلوغ شد، حمله به کوی دانشگاه!

گفتم: پدرم چیزی نوشته درباره ش؟

گفت: یه کم بیشتر از این...

گفتم: خب دیگه نگو!

گفت: چرا؟

گفتم: جریان حمله به کوی دانشگاه رو خوندم، می دونم که یه عده هم بازداشت شدن!

پدرم جز بازداشتیا بود؟
برای همین سردار شناختش؟!

مادر، سکوت کرد...

پدرم داشت به طاها می گفت:
گذشته ی ما به بچه هامون مربوط نیست!

منم، درمورد گذشته ی پدرت، تحقیق کردم، ولی قضاوتش نکردم!

طاها گفت:

پدر من، با همین اعتقاداش زنده ست، وگرنه دوام نمیاره توی این دنیا!

به مادرم گفتم: پدر که سیاسی نبود، نه؟!

گفت: نه، اما روزنامه نگار خوبی بود، همه نقدای اجتماعیشو، دوست داشتن!
اون بازداشت نشد، اما روزنامه نگاری رو گذاشت کنار، برای همیشه!

دلایل خودشو داشت، که باید از خودش بپرسی.
از اون به بعد، فقط یه کارمند ساده ست تو انتشارات...
نمی خواد درباره ی اون سال ها حرف بزنه!

سردار، ‌از چیزهایی ترسیده بود، حالا من هم داشتم می ترسیدم!

https://www.instagram.com/p/BrifAyAAtv9/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1oe0jrd80ynek
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#چیستایثربی
#قسمت12
#قصه
#رمان
#موسیقی

پرونده های اجدادی...

پرونده ی پدر پدربزرگت، جده ی جده هایت!

به کجا می رسیدیم؟
نمی دانم!
به امام حسین، یا به شمر؟

من از کجا آمده بودم؟
فقط می دانستم که من آوارحمانی هستم که حالا در سال ۱۳۹۶ زندگی می کنم‌...

آبان ماهی، بی رحمانه سرد است و من دلم می خواهد عاشق باشم و زندگی کنم.

مردی که مرا دوست دارد، انگار‌، عاشق تر شده است!
وقتی اندوه مرا می بیند، خشمگین می شود، اما نمیداند از کی؟

قسم می خورد که پدرش حتی صبح روز عقد، پیام تبریک فرستاده!

پیام را به من نشان می دهد...

از یک شماره خصوصی!
بله، به پسرش تبریک گفته!

رمان آوا ، نوشته چیستایثربی را میخوانید.

طاها می گوید:
پس چرا به من، چیزی نگفت؟

می گفتم: چه چیزی؟
چه چیز را نگفت؟

سکوت می کند!
پدرم هم سکوت می کند!
مادر دلش شکسته...
جهان سکوت می کند!

انگار همه، در ذهنشان حرف می زنند و من باید لبخوانی کنم!

باید، درخت ها را رمزگشایی کنم، گل ها را و بادها را!

انگار بادها ، هر حرف نامفهومی که می زدند، معنی داشت و من باید، لبخوانی را بهتر تمرین می کردم!

شش روز گذشت...

هیچ خبری، از پدر طاها نشد!

می دانستیم که درگیر یک ماموریت است...
پسرش نمی خواست در این شرایط، مزاحم پدرش شود، اما بی قرار بود!
بی قرارتر از همیشه

روز‌ هفتم، طاها پیام‌ داد:

گفته، نه! خیلی قاطع ....بعد هم بلاکم کرده....نوشته ،موقتا مجبورم ، وسط عملیاتم ... من الان حواسم اینجاست!

با سنگ، شیشه ی کلاسمان را شکستم...
از ناامیدی داشتم می مردم!

ناظم داد زد: دختره ی روانی... مریض!
دو قطبی! هرچی خواهرت عاقله ، تو یه تخته کم داری!

می خواست بزند توی گوشم!

طاها رسید، مرا دور کرد، از مدرسه بیرونم برد...

اشک‌ مجال نمی داد، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم...

طاها به من دستمال داد. نگاهش نکردم،
نفسم بند آمده بود....صورتش نزدیک بود ،
خودش با محبت، اشکم را پاک‌ کرد.

سرم را‌ چرخاندم‌، نبینمش!

داد زد: من پای حرفم‌ هستم آوا!
گفته بودی که داییت، سرپل ذهاب، دفترخونه داره، مارو عقد می کنه؟

نزدیک بود بی افتم!
یعنی با پدرش در می افتاد؟

باورم نمی شد!
شجاعت نبود، شایدجسارت بود!

گفتم: بی ادبی نیست؟

گفت: بی ادبی اینه که ما بریم محضر، و یه عاقد، به ما توهین کنه !

و چیزی رو بدونه که من نمیدونم!
این بیشتر، بی ادبیه!

گفتم: آره، داییم ما رو عقد می کنه!
باید بریم شهر اون ...

گفت: بگو اونور دنیا!
یه جایی که عقد رسمی کنن، رسمی فقط!


من اصلا نمی خوام خطبه، زبونی باشه!
فقط شناسنامه!
همسر قانونی عزیز من!

در چشم هایم خیره شد!

یاد مادرش افتادم...
آن عشق سوزان به فرمانده‌...
آن خطبه و آن پایان دردناک زندگی اش ، میان برف ها!

طاها، با هر کار موقتی، مخالف بود.
عقد رسمی!
چیزی که پدرم می خواست.

مادرم گفت: البته که عقدتون می کنه!درسته که داداش ناتنیمه، اما همیشه هوامو داشته! مثل پدر خدابیامرزم ، بالای سرم بوده ...


از هیچ کس و هیچ چیزم نمی ترسه، حتی اگه دفترخونه شو تعطیل کنن و خودشو ببرن، شما دیگه زن و شوهر شدید!
چه غلطی می خوان کنن؟

پدرم گفت: یه حسی بهم میگه نریم!
شاید سردار حرف بزنه با ما! شاید چیزی برای گفتن مونده باشه

مادرم گفت : مگه نمیشناسیش؟اون هرگز با ماحرف نمیزنه ... حرفی نداره بزنه!

طاها زنگ‌ زد:
دارم میام عقبت!
اولین ستاره رو،من امشب به موهات می زنم، بانوی عزیز دلم...

https://www.instagram.com/p/BrlRRGVgbLd/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1wdjjztkgjdus
Forwarded from Chista Yasrebi official
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت13
#چیستا_یثربی

شب همیشه پر از رازهای نگفته است.
باید زودتر از شب می رسیدیم، من، طاها و پدر...

مادرم و‌ آرزو، ما را از زیر قرآن، رد کردند.

مادرم گفت: اگر همه با هم بریم، با توجه به‌غیبت آقا معلم، خبر، توی شهر می پیچه و حتما پدرش، خبردار میشه.

بهتره فقط پدرت بیاد!
عقد می کنید و زود میاین دیگه!

مرا‌ بوسید و درگوشم گفت: تو دختر عاقلی هستی!
شک‌ ندارم که‌ همه چیز درست‌ میشه، زود برگرد و بذار، مادرتم در شادی دخترش، سهمی داشته باشه!
منظورمو که می فهمی!

کمی سرخ شدم...

طاها گفت: درگوشی بعدا، الان باید راه بیفتیم!
عقد دم غروب رو دوست ندارم!

در ماشین، روی صندلی عقب نشسته بودم و عطر موهای طاها مرا یاد کوهستان برفی و جنگل های بکر دور می انداخت.

دلم می خواست سرم را روی شانه اش بگذارم و بخوابم، ولی نمی شد!

هنوز مانده بود تا طاهای من باشد!

پدر چرت می زد و من و طاها، فقط گاهی از آینه، به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم.

یک سیب برایش قاچ کردم، انگار برای اولین بار، هم را کشف می کردیم!

به شهر که رسیدیم، دایی و همکارش به پیشوازمان آمده بود.

لیلی، دختر پانزده ساله ی دایی هم، بود...
دختر و پسر بزرگش، عروسی کرده بودند.

دایی گفت اول بفرمایین بریم‌ منزل!
حتما خسته‌اید، یه دوش لازم دارید.
خانمم منتظرتونه ....

طاها گفت: خیلی ممنون، لطف دارین ..... ولی ترجیح میدم اول ، عقد، تموم شه، بعد در خدمتتون هستیم‌!

عقد دم عصر رو، دوست ندارم...
روز‌ بهتره والله!
نور‌ بیشتره!

دایی لبخند زد و به من گفت: این آقای باوقارو با این‌ لهجه‌ ی شیرینش، از کجا پیدا کردی؟

لهجه؟
کدام لهجه!

تاحالا متوجه آن نشده بودم!
دایی ما را به دفترخانه برد.

از آن لحظه، انگار همه چیز ، در هاله ای از ابر و مه گذشت!

حتی صداها ، یادم نیست و زمزمه ی بادها در گوشم ...

چون حواسم به عظمت آن لحظه و دامادم بود و لبخوانی موجودات دیگر را ، نمیکردم .

آوا ،متولد ۱۳۷۹ ، اثر چیستایثربی را میخوانید.


امضاها، حلقه ها و خطبه!

من همان‌ بار اول، "بله" گفتم!

انگار می ترسیدم یکی ناگهان سر برسد و نگذارد!

روبوسی ها...
و جای خالی مادر و‌ آرزو، که پدر تمام مراسم را به طور زنده برایشان پخش می کرد و مادر، آن طرف، گریه می کرد.

تمام شد!

حالا من‌ دیگر آوا رحمانی نبودم!

آوای دیگری بودم و او، مرد من بود که بیش از جانم، دوستش داشتم!

در‌ خانه‌ ی دایی، سفره ی عظیمی چیده بودند، ولی به‌ خواهش پدرم ، مهمان دعوت‌ نکرده بودند.

فقط فرزندان ،‌عروس و دامادش و نوه هایشان ....
زن دایی ،خیلی محبت میکرد ، میخواست جای خالی مادر را جبران کند ، و چون مادر نتوانسته بود بیاید ، به احترام نبود او ، به دفتر خانه نیامده بود.

غذا تمام شد!
و بعد سکوت...

انگار سکوت، از در و دیوار آن‌ خانه ی قدیمی چکه می کرد...

پدرم گفت: شما نمی خواید استراحت کنین؟
شب باید برگردیم کرمانشاه!

دایی گفت: بابا ، شاه داماد نمی تونه امروز، دوبار‌ این راه رو بره که!

امشبه رو اینجا بمونید.

من الان جای شما رو می ندازم بالا!
آوا می تونه اتاق لیلی بخوابه،
آقا طاهام، اتاق‌ من.

من و طاها، مثل دو بچه ی سرگردان، آن وسط نشسته بودیم‌...

تا این‌ که طاها گفت:
من می خوام یه کم راه برم‌. تاحالا، اینورا رو ندیدم، میشه؟

پدر گفت: لیلی وارده!
باهاتون میاد.

من‌ و طاها هر دو با هم گفتیم:‌
نه!

https://www.instagram.com/p/BroxHGpANHx/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1fthaikdea9dd
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آوا
#آوا_متولد۱۳۷۹
#نویسنده
#چیستایثربی

قسمت ۱۴ ، فقط برای بزرگسالان ، رمان خوانان ، و افرادیست که با مفاهیم پس از بلوغ ، آشنایی دارند .
#چیستا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارم‌کنتور و انشعاب برقم برگرده
تابتونم آوا رو ادامه بدم..
به همسایه،برگه های اخطار منو داده بودن
میتونست یک خط اس بده یا تلگرام!

من نبودم.اون که بود!
خدا

متاسفم برای مردمی که ....


#چیستایثربی
Forwarded from Chista777
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#سردار
#قاسم_سلیمانی
پست بعد را حتما ببینید.

سردار سلیمانی درباره اینکه چرا باید در سوریه بجنگند ، اینجا توضیحاتی داده است.

تا پست بعدی.
کار داریم
#شهرزاد_شربتی
@shahrzad_sharbati
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم

جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!

چه‌ خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...

گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!

با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...

در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...

ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟

به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.

طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...

گفتم: پس باید گرگ‌ شی، اینکه دیگه کاری نداره!

گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!

آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید


گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار‌ یه کم، دور شم.

دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!

طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا‌ شب عقدمون!

خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...

باشه، برو!
دوی من‌ خوبه،
گرگ‌ میشم ، می گیرمت!

اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...


گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!

گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!

گفتم: بریم تو ماشین‌ که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...

دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...

انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!

ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟

چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟

صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.

از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!

من‌ آن‌ وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!

اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟

ایستادم...

نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!

بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...

خم شد،
گفت: گرگ‌ بی صدا بهتره، نه؟!

طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!

گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟

گفت :
نوعروسی که‌ میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!

گفتم: چه جای ترسناکیه!

گفت: جانم... عزیز ...

می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟

سرخ شدم
خجالت کشیدم ،

گفتم: کمرت‌ می شکنه ، میافتی!

گفت: اینبار با هم میافتیم !

گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !

این بازیه آقا معلم!

گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!

از چشمان درخشانش، ترسیدم!

عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...

ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!

گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!

گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!

تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!

گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!

فقط‌ موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟

https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت14
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#رمان
#چیستایثربی
#قسمت_چهاردهم

جهان چه جای سرد و بیهوده ای بود، اگر تو نبودی!

چه‌ خوب شد که لیلی، خودش فهمید و گفت: خوابش می آید...

گفت: آوا که تابستان ها اینجا بوده، همه جا رو بلده!

با هم راه می رویم ،
باور نمی کنم همسرت هستم!
خستگی یادم می رود...

در طول خیابان ها ، انقدر قدم می زنیم تا به مزرعه دایی می رسیم، همان تکه زمینی که دایی با عشق در آن باغبانی می کند، و اتاقک کوچکش...

ما بچه گیها ، اینجا بازی می کردیم،
دلم گرگم به هوا می خواهد.
چند سال است که بازی نکرده ام؟

به طاها می گویم: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟!
ما اینجا بازی می کردیم!
بچه های فامیل.

طاها گفت: چه خوب!
منو ،زیاد تو بازی ها ، راه نمی دادن!
بلد نیستم...

گفتم: پس باید گرگ‌ شی، اینکه دیگه کاری نداره!

گفت: شما امر کن بانو!
چشم!
گرگم میشم!

آوا_متولد ۱۳۷۹ اثر چیستایثربی را میخوانید


گفتم: تا ده بشمر، بیا دنبالم!
یه دفعه نیای!
بذار‌ یه کم، دور شم.

دوی من دیگه، خیلی خوب نیست، قبلا همیشه برنده بودم!

طاها خندید و گفت:
تو هم منو سر کار گذاشتیا‌ شب عقدمون!

خوبه فقط شش سال ازت بزرگترم...

باشه، برو!
دوی من‌ خوبه،
گرگ‌ میشم ، می گیرمت!

اما بعدش، تو هم، یه جای قشنگ نشونم بده، آثار باستانی، غاری ...


گفتم: هفت و نیم شبه، آثار باستانی کجا بود؟!

گفت: سرده!
یا بدو یا بریم تو ماشین!

گفتم: بریم تو ماشین‌ که چی؟
بازی کن، گرم میشی، زود باش!
بشمر !...

دویدم، شروع به شمردن کرد.
من تا جاییکه نفس داشتم دور شدم...

انگار از جهان دور می شدم...
دیگر صدایش را نمی شنیدم!

ترس برم داشت!
اگر دنبالم نمیامد؟
اگر غیب می شد، آنجا تنها چه می کردم؟

چرا وادارش کردم بازی کند؟
کجا بود اصلا؟

صدای پایی روی برگ ها نمی شنیدم. برگ ها مرطوب بودند،
صدا را می خوردند.

از کدام جهت می آمد؟
دویدم و یک دفعه ترسیدم!

من‌ آن‌ وقت شب، در آن مزرعه چه می کردم؟!

اگر جای طاها، کسی دیگر دنبالم کرده بود، چه؟

ایستادم...

نفس نفس می زدم ...
ناگهان یک نفر، از پشت، دهانم را گرفت!

بی اختیار لگدش زدم، آمدم فرار کنم!
از ترس بر زمین افتادم...

خم شد،
گفت: گرگ‌ بی صدا بهتره، نه؟!

طاها بود...
می خندید!
مثل یک پسر بچه ی شیطان شده بود، نه آن دبیر جدی که میشناختم!

گفتم: کشتی منو از ترس که!
چه جوری از پشت سرم رسیدی؟

گفت :
نوعروسی که‌ میدوه، دامادم، لابد پرواز می کنه!

گفتم: چه جای ترسناکیه!

گفت: جانم... عزیز ...

می خوای اگه می ترسی تا سر جاده ، بغلت کنم؟

سرخ شدم
خجالت کشیدم ،

گفتم: کمرت‌ می شکنه ، میافتی!

گفت: اینبار با هم میافتیم !

گفتم: ولی مثل گرگ واقعی حمله کردیا !

این بازیه آقا معلم!

گفت: برای من بازی ها ، همیشه جدی میشن!

از چشمان درخشانش، ترسیدم!

عرق کرده بود...
موهایش آشفته بود و چشمانش برق
می زد، جذاب تر شده بود...

ولی یک موج وحشی ، در چشمانش داشت!

گفتم: نور ماه افتاده تو چشمات!

گفت:
تو هم ، شبیه پری قصه ها شدی با این موهات!

تازه متوجه شدم که شالم زمین افتاده!

گفت: نترس!
ما محرمیم دیگه!
عیب نداره!

فقط‌ موهای قشنگت، گِلی شده!
اون اتاقک، آب داره اونجا؟

https://www.instagram.com/p/Brtngn_gyj6/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mw7pnq0c9xkw