Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#قسمت_پنجم#رمان_آوا#چیستایثربی#قصه#موسیقی #لارافابین#چیستا_یثربی درشهرمن،روزها زود میگذرد،چون بادها عجله دارند.بادها عجله دارند که دقیقه هارا باخود ببرند،لحظه هارا باخود ببرند وروزهارا، بادهاعجله دارند که آدمهاراهم، باخود ببرند وخاطرات را. نمیدانم چرابادهای…
#محمد_رضا_علیمردانی
#ترانه
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟
@chista_yasrebi
#ترانه
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟
@chista_yasrebi
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی
در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...
بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،
بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.
نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!
چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !
گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...
در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،
میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !
بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!
یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!
دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !
گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...
آرام و بیصدا ، مثل یک مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.
احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک نمیشویم!
یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!
چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...
اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!
وصدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:
عاشقن ، عاشق همن ...
نه ! هنوز نه !
آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،
وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !
بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!
وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!
سکوتی مثل قهر خداوند!
چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!
دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!
سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!
آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .
تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!
ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!
مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !
پدر گفت:
درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!
هیچکس اطلاعاتی نمیداد ، یا
می گفت :
واقعا نمیدونم!...
برای همین ، یه کم زیادی طول کشید...
پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...
و این فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !
دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...
مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....
جرات نکردم چیزی بگویم.
طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !
پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!
درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...
کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....
فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !
گفتم:
ازدواج رسمی نکردن؟!
یعنی چی؟!....
رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.
یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه دختر؟!
یه کم مودب باش!
بچه صیغه ای!
ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...
وسط حرف پدرم ، دویدم ...
انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !
گفتم :
پس حتما ، عربیش خوبه !
چه خوب که دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!
حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!
سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...
جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.
انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...
#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی
این رمان حق کپی رایت دارد.
https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#قسمت_پنجم#رمان_آوا#چیستایثربی#قصه#موسیقی #لارافابین#چیستا_یثربی درشهرمن،روزها زود میگذرد،چون بادها عجله دارند.بادها عجله دارند که دقیقه هارا باخود ببرند،لحظه هارا باخود ببرند وروزهارا، بادهاعجله دارند که آدمهاراهم، باخود ببرند وخاطرات را. نمیدانم چرابادهای…
دوستان به هیچ وجه از این پس ،پستهای پیج اینستاگرامچیستایثربی ،اینجا باز نشر نمیشود
اساسا پیج و اینستاگرام دو فضای جداگانه خواهند داشت
اساسا پیج و اینستاگرام دو فضای جداگانه خواهند داشت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چقدر گفتن یک
دوستت دارم
برای یک زن سخت است
باید خود را بیاراید
آواز بخواند
و کودکانه به نظر برسد
تا باورش کنند!
خدایا ...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوستت دارم
برای یک زن سخت است
باید خود را بیاراید
آواز بخواند
و کودکانه به نظر برسد
تا باورش کنند!
خدایا ...
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#عروسک_قصه_من
شعر
#ایرج_جنتی_عطایی
موسیقی :
#بابک_بیات
خواننده :
#داریوش_اقبالی
#داریوش
یکی از بهترین ترانه های ایرانی
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
شعر
#ایرج_جنتی_عطایی
موسیقی :
#بابک_بیات
خواننده :
#داریوش_اقبالی
#داریوش
یکی از بهترین ترانه های ایرانی
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قسمت_ششم#چیستایثربی#قصه#داستان#کلیپ وقتی آدم نمیداند چه بگوید،بیهوده ترین چیزها رامیگوید!وقتی آدم حالش بداست،بد است دیگر! بچه ای که از یکسالگی مادرش را ندیده،ودر خانواده دیگری بزرگ شده،بچه ای که همیشه بابقیه بچه های خانواده فرق داشته.طاهای من…
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دختر دیگر بولین
ناتالی پورتمن_اسکارلت جوهانسون
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ترانه
اعترافات من
جاش گروبن
@chista_yasrebi
ناتالی پورتمن_اسکارلت جوهانسون
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ترانه
اعترافات من
جاش گروبن
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
#رمان_آوا
#قسمت_ششم
#نویسنده
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
وقتی آدم نمیداند چه بگوید ، بیهوده ترین چیزها رامیگوید!
وقتی آدم حالش بد است ، بد است دیگر !
بچه ای که از یک سالگی ، مادرش را ندیده و در خانواده ی دیگری بزرگ شده، بچه ای که همیشه ، با بقیه ی بچه های خانواده فرق داشته ، طاهای من بود !
بچه ای که پوست برنزه و موی مشکی براقش ، عذاب روح و جان مادر خوانده ایرانی اش بود ، چون او را ،
یاد زن دوم همسرش، آن زن جوان و زیبای لبنانی میانداخت.
نامش، سارا بود ، نام مادر طاها !
اینها را پدرم گفته بود ...
چیز دیگری از او نمیدانستم ،
جز اینکه بسیار زیبا بوده و صدای خوشی داشته و یک شب ، موقعی که برای مبارزان، دعایی موزون میخوانده ، فرمانده ، صدایش را میشنود.
برادر سارا ، چریک حزب الله بود و پدرش.
آنها با کمال میل ، سارای هجده ساله را به عقد فرمانده ی سی و هفت ساله ی ایرانی، در میاورند.
سارا گفته بود ، آنقدر عاشق فرمانده شده که اگر زنش هم نشود ، حاضر است پیشمرگش شود و تمام!
خطبه ای در همان کمپ کوهستانی خوانده میشود و سه ماه بعد ، سارا باردار است!
فرمانده برای ماموریت ، به کشور دیگری میرود، سارا به پدرش میگوید:
میداند فرمانده در ایران ، زن و بچه دارد،
او اما آنقدر ، در این سه ماه خوشبخت بوده ، که دیگر تا آخر عمر ، نمیخواهد خاطره ی این مرد را ، در زندگی اش ، از بین ببرد،
فقط میخواهد فرزند او را بزرگ کند !
اما دست زمانه ، نمیگذارد.
سارا ، بعد از زایمان ، افسرده ودلتنگ میشود. دلتنگ مردش ...
مردی که جنگیدن و عشق ورزیدن را باهم ، به او آموخته است.
سارا راه میرود و نام فرمانده را،
در تپه ها ، داد میزند !
دستانش را میبندند که کار خطایی انجام ندهد ...
میخواهد مردش را ببیند،
بیتاب آغوش اوست،
اما عملیات خطیری در پیش است،
سارا شک میکند،
نکند مرد من ، خودش را از من، پنهان میکند؟
سارا جنگجوییِ فرمانده را دیده، همانگونه که عاشقیِ بینظیر او را...
وحالا ، دست خودش نیست!
دخترک سراپا، شیفته شده!
در کوهستان، فرمانده را صدا میزند و گریه میکند، او را میخواهد!
هر روز ، خبرهای او را ، در همه جا میخواند و تشنه تر میشود،
به پدرش میگوید:
مگر ما مسلمان نیستیم؟
من زن دوم اوهستم و مادر پسرش!
چه اشکال دارد مرا به ایران ببرد؟
من، مزاحم زن اولش، نخواهم بود، یک اتاقک دور افتاده برایم کافیست ، فقط گاهی او راببینم ...
بوی باروت و غبار جنگ را بر بدنش، حس کنم و آرامش و مرهم زخمهایش باشم. همین!
پدرش میگوید:
زنش از این ازدواج خبر نداشته !....
خودت را جای او بگذار !
رنج میکشد،
سارا داد میزند:
مگر پیامبر ما ، چند زن نداشت؟
پدرش میگوید : زمانه عوض شده!
مگر تو نگفتی حاضری برایش بمیری؟حالا فقط کمی از او دور باش...
مدتی کوتاه!
هر بار که به اینجا بیاید ، به تو سر میزند!
سارا میگوید:
گولم نزنید... من شوهرم را میخواهم!...
https://www.instagram.com/p/Bq2iblVAMb7/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=181ptll0txaj9
Instagram
yasrebi_chistaچیستایثربی
#آوا#رمان_آوا#قسمت_ششم#چیستایثربی#قصه#داستان#کلیپ وقتی آدم نمیداند چه بگوید،بیهوده ترین چیزها رامیگوید!وقتی آدم حالش بداست،بد است دیگر! بچه ای که از یکسالگی مادرش را ندیده،ودر خانواده دیگری بزرگ شده،بچه ای که همیشه بابقیه بچه های خانواده فرق داشته.طاهای من…
گوشهایت را به همه بسپار ، اما صدایت را به عده ای معدود.
#ویلیام_شکسپیر
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#ویلیام_شکسپیر
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سیاستهای تبعیض آمیزوبیمار تاتر کشور در حذف گزینشی
آدمها ، بزودی واژگونشان خواهد کرد.
زودا که چنین باد.
من بیدارم تا آن روز را ببینم.
چهره واقعی شان در پیج من از امروز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
آدمها ، بزودی واژگونشان خواهد کرد.
زودا که چنین باد.
من بیدارم تا آن روز را ببینم.
چهره واقعی شان در پیج من از امروز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi