چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
موقع زلزله چه باید کرد👆👆👆
‏در شبکه خبر ، طوری درباره ی اینکه کسی در زلزله اخیر سرپل ذهاب ، نمرده مانور میدن ، انگار بخاطر سازه های محکم و پیشگیری های اینها بوده!

🙈
آخه دیگه کانکس و چادر که آوار نداره و کشته نمیده!👩‍🎨

چرا به خودتون میبالید ؟

به جاش اینهمه مصدوم!🙈🙈
دوستان مدتی فقط در همین
#کانال_رسمی_چیستایثربی نیستم

ممنونم
که
بودید

#صبر کنید
البته در #پیج_اینستاگرام هستم


@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
مادر "نیکول کیدمن " به دخترش :


: من‌ نه‌! ‌من منتظرم ببینم که زندگی ، چطوری ویرانت میکنه!

تو کی هستی؟!

تو قرار بود منو دوست داشته باشی دخترم ، مگه نه ؟!



👇👇👇👇👇

هیچ #شغل یا حرفه ای در دنیا ، دشوارتر از مادر بودن نیست ! .
بویژه در جوامع امروزی...



مردان‌ #جبهه ، خیلی از مادران تنها ، وضعیت بهتری دارند...


فوقش شهادت است و رستگاری ....


ما چطور ؟!



کسی ما را میبیند؟
و ذره ذره آب شدنمان را ؟
و تمام شدنمان را در "سکوت"؟!





ما هم مثل شما ، تشویق میشویم؟
مدال میگیریم ؟
به شجاعت و ایثار در خاکمان ، زبانزد میشویم؟!
حقوق میگیریم ؟!😶

کاره ای میشویم ؟!
مثلا فرمانده یا رییس جمهور میشویم؟!👨‍✈️🤴😑😶




عکسمان روی جلدهای مجلات دنیا میاید؟!😏

کارزار
#خانواده ، گاهی بسیار دشوارتر از کارزار #جنگ است ...


شما میدانید آقایان
#فرمانده ؟
یا خیر؟

ما همه ی عمرمان را میگذاریم !


نه هشت سال جنگ ، ده سال ، یا بیست سال !


بلکه هر نفسی را که داریم و نداریم...
و هیچکس نمیفهمد !


و هیچکس به این سلحشوری یک تنه‌‌ ، در این کارزار غریب ، پیچیده و متکثر جامعه ی امروز ، احترام نمیگذارد!



ما ، #شهیدان پنهانیم ...


کسی ، ما را نمیبیند و هرگز ، به یاد نمیاورد!





شما که ثبت تاریخید ، آقایان !
و ‌ هر دو دنیا را دارید...




با کمال میل ، یکهفته با هم ، جایمان را عوض کنیم !

#سردار ....

من‌ ، آماده ی هر گونه انتحاری ام ...


شما آماده ی حصر مادری ،

پاکدامنی ، در تقابل با جنون این‌ جامعه ی تغییر یافته،

، تنهایی ، نان آوری از نوع زنانه ، بدون نامه ، پارتی ،‌ سفارش و صلوات ....

بدون‌ تشویقهای مدام دیگران،


تنها ، در‌‌حال دوندگی بین‌‌ کوچه ها ، صفهای ارزاق و پرداخت قسطها !

بدون‌ بیمه ، و حتی کمتر از یک‌ شماره ی کارت‌ ملی...



و مواجهه در مصافی نابرابر ، با نسلی که آرمانهایتان را قبول ندارد!

هیچ چیزتان را قبول ندارد ...


#فرزندانتان !

لالمانی مدام ...


با پچ پچ زیر لب اطرافیان
"#مطلقه_بودن!"


وقتی مجبور به طلاق بوده ای...
و راه دیگری با بی پدری نداشته ای!



گویی گناه کبیره ، انجام داده ای!



و حذف بیصدایت از همه جا ،
با دلیل و بیدلیل ..‌

و شمردن قدمهایت ، در
چهار دیواری یک‌ خانه ی زنگ زده ی موروثی ...

اهلش هستید سردار ؟

شما که در آخرت و این دنیا محترمید.


ماحتی پول قبر هم نداریم !
اهلش هستید فقط
#یکهفته جایمان را عوض کنیم ؟!




پس‌‌‌ بفرمایید !
بسم الله ...



#خشونت_خانگی_علیه_هم_ممنوع

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#نویسنده
#روانشناس_خانواده

#فیلم
#سینما
#سکانس
#کلیپ
نام‌ فیلم :
#استوکر
#نیکول_کیدمن
#بازیگران
#مادرانه
#دخترانه
#خشونت
#خشونت_خانگی
#خشونت_علیه_زنان
#خشونت_علیه_مادران

ایندیا استوکر (میا واشیکوفسکا) دختر نوجوان عجیبی است که پدرش را ، در روز تولد هیجده سالگی اش در تصادف رانندگی از دست داده است.


ایندیا در مراسم ختم پدرش با عمویش چارلز (متیو گود) آشنا می شود ،


ولی با آمدن عمو "چارلز " زندگی او و مادرش "اولن" (نیکول کیدمن) دست خوش تغییرات شدید می شود ، و اتفاقات مرموزی دور و بر آنها رخ می‌دهد، که مادر‌ تنهای خانواده را ، افسرده و گیج میکند!

#stoker
#movies
#domesticviolence
#nicolekidman

#chista_yasrebi
#chistayasrebi

@chista_yasrebi.2

https://www.instagram.com/p/BqpWReygnSU/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=mnh58qumuc5d
#آوا
#رمان_آوا
#قسمت_پنجم
پست بعدی
#پیج_اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi

من شبو از جاده جدا میکنم


گاهی مجبوریم شب را از جاده ، جدا کنیم.

شبها زیادند
جاده ها هم ...
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#رمان_آوا
#چیستا_یثربی
#قسمت_4
#قصه
#داستان
#کلیپ_موسیقی
#ترانه
#فرامرز_اصلانی

#قسمت_چهارم



او میرفت ، یلدای بی پایان شب موهایش را از پشت پنجره میدیدم،
من خاک بودم که باد میبردش ،
باد بودم که گردباد میبردش،
من بودم و نبودم!

مثل آوایی در دشت ، که دیگر خودم راهم‌، نمیشنیدم!
من دلی را شکسته بودم!


یلدای سیاهش ، بیرحمانه پشت کاجهای پشت در حیاط ، ناپدید شد.

گویی تمام شبهای عمرم را جواب کرده بودم،

از آن پس من‌ بودم‌ و نور !
فقط نور ، نور ، نور !


باید تا آخر عمرم ، زیر آفتاب سوزان ، زندگی میکردم.

موقع رفتن، حتی یک کلمه هم‌ نگفت!
یک‌ لحظه هم ، به عقب برنگشت،

یک‌ لحظه هم ، تردید نکرد!

دلش ، خش برداشته بود ،

دل کسی که به امید من آمده بود! خاکسترش کردم و به باد سپردمش!

بادی پر از ریزگرد و شن!


پدر آمد و گفت: خب تموم شد!

آرزو جان‌ کمک‌ کن ، این میوه و شیرینها رو‌‌ جمع کن دخترم !

گفتم:‌‌‌
چی تموم شد؟ چیزی شروع نشده بود!


احتمالا اومده بود‌ ببینه، منم‌‌ ، مثل مادر خدا بیامرزش فکر میکنم؟

اما‌ من مثل اون فکر نمیکنم !
نه‌ اون ، نه مادرش و نه...

پدر گفت :

خواهش میکنم...دیگه ساکت باش آوا !

درباره ی پدرش حرف نزن!
تو ، ‌در شرایط اون بزرگ‌ نشدی!



ممکنه پدرش ، سردار برون‌ مرزی بوده باشه و خیلی کم دیده باشن همو !

ماجای اون‌ نیستیم ‌که قضاوت کنیم!


قطعه ی ادبی تو ، درباره ی بادها‌ و سردارها ، براش جالب بوده ، چون‌، اونو یاد پدرش انداخته!


حالا دید تو اونی نیستی که به این مفاهیم‌، پایبند باشه....

حتما زن محبوبشو پیدا میکنه!
گفتم:


من به کدوم مفاهیم پایبند نیستم؟
شما،‌‌‌ همه یه دفعه، ساکت شدین!


با عصبانیت ادامه دادم :

من ، فقط یه لحظه گیج شدم ، نمیدونستم چی بگم!

من تا حالا ، حتی یه سردار رو ، از نزدیک ندیدم!

چه میدونم کین‌ اینا ؟!

من فقط عکساشونو دیدم که بیشترشونم توی عکس ، بداخلاقن ...

اما ، این مرد که سردار نیست!


گمانم دلش بد شکست ... نه؟!


پدر گفت : ‌به نظرم خیلی تنهاست،

یه همدم میخواست که درکش کنه، خب تو دختر پر شوری هستی‌‌‌، به اون نمیخوری!


گفتم‌ : خودش اینو گفت؟

پدر گفت: خداحافظی ....
و دستهای سردش اینو گفت !


خدا کسی رو سر راه آدم قرار میده که بخوان یه عمر به هم ، آرامش بدن، نه تنش !
و نه طعنه !

این طفلی ، با غم‌ ، رفت بیرون!
سهم تو نیست دخترم !

سهم من شب بود ، سهم من، سیاهی موهای مردی تنها بود که دنیایی از من دور بود و راز آمیز !

پراز اسرار ، مثل نیمه ی تاریک ماه ...

نفهمیدم چه شد!

چادر مادرم را از روی مبل ، برداشتم،
فقط صدای مادرم را شنیدم که گفت:

نرو‌ آوا !
دخترم‌ وایسا !
درست نیست ...

درخیابان بودم...

باد انگار داشت مراهم ، باچادر سپید مادرم، میبرد.

از دور ، شب را دیدم که از من ، دور‌ بود و دورتر میشد...

انگار هرگز از این روز طولانی ، گریزی نداشتم ...


داد زدم ، صدایش کردم!
برگشت....
گویی که با دیدنم ، سنگ شد!
در جا ، خشکش زد.

نفس زنان به او رسیدم.

گفتم:

آقا !... نه شما سرداری ، نه من دشمن!
با من‌ ، خداحافظی نکنید!


من‌ و شما ، هر دو مردمیم !

مردم‌ ،‌ همو دوست دارن ! نه؟!
باید داشته باشن...

لبخند زد و گفت : چی؟!


رویم نشد بگویم ، عاشق تنهایی اش شده ام!

https://www.instagram.com/p/BqVFgW5geAz/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=dr2amqk6h5kt
یاد آوری قسمت قبل👆👆👆👆
Audio
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی

در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...



بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،

بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.



نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!

چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !


گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...


در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،

میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !

بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!

یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!

دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !

گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...


آرام و بیصدا ، مثل یک‌ مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.

احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک‌ نمیشویم!


یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!



چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...

اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!


و‌‌صدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:

عاشقن ، عاشق همن ...


نه ! هنوز نه !

آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،

وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !


بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!

وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!

سکوتی مثل قهر خداوند!


چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!

دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!



سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!


آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .


تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!


ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!


مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !


پدر گفت:

درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!

هیچکس اطلاعاتی نمی‌داد ، یا
می گفت :

واقعا نمیدونم!...

برای همین‌ ، یه کم‌ زیادی طول کشید...

پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...


و این‌ فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !


دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...

مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....



جرات نکردم چیزی بگویم.


طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !


پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!


درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...


کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....


فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !


گفتم:


ازدواج رسمی نکردن؟!

یعنی چی؟!....

رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.

یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه‌‌‌‌‌ دختر؟!

یه کم مودب باش!

بچه صیغه ای!


ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...


وسط‌ حرف پدرم ، دویدم ...

انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !



گفتم :

پس حتما ، عربیش خوبه !

چه خوب که‌ دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!

حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!

سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...

جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.‌‌

انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...


#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی

این رمان حق کپی رایت دارد.



https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
Audio
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi official)
#آوا
#قسمت_پنجم
#رمان_آوا
#چیستایثربی
#قصه
#داستان
#موسیقی
#لارافابین
#چیستا_یثربی

در شهر من روزها، زود میگذرد، چون بادها عجله دارند ...



بادها عجله دارند که دقیقه هارا با خود ببرند ، لحظه ها را باخود ببرند و روزها را ،

بادها عجله دارند که آدمها را هم ، با خود ببرند و خاطرات را.



نمیدانم چرا بادهای شهر من ، چنین پرشتاب شده اند!

چنین هراسان ، چنین واخورده ، چنین پر هجوم !


گویی خبری دارند که نمیتوانند بگویند! ...


در شهر من، روزها زود میگذرد ، خبرها هم زود میرسد،

میگویند در کلاس ، گاهی یک جمله را دو بار تکرارمیکنی !

بعضی وقتها ، یک درس را میدهی و فراموش میکنی که آن را قبلا گفته ای!

یا یک درس را اصلا نمیدهی و سراغ درس بعدی میروی!

دبیر معروف فیزیک کلاسهای فوق برنامه، حواسش پرت شده !

گاهی از دور میبینمت ،
سرم رابه نشانه احترام خم میکنم وتو هم ، همینطور...


آرام و بیصدا ، مثل یک‌ مراسم آیینی، آداب محبت را به جا می آوریم.

احترامی از دور ...
هرگز به هم نزدیک‌ نمیشویم!


یک مرد ، همیشه می فهمد که یک زن عاشقش است و چقدر عاشقش است!



چرا هر روز که میگذرد، فکر میکنم ما ، حرفهای زیادی داریم که به هم بزنیم و قلبم برای تنها بودن با تو میتپد، اما دورم...

اگر نزدیک شوم تمام مدرسه پر از نجوا میشود!


و‌‌صدای زمزمه ی آنها در گوشم طنین میاندازد:

عاشقن ، عاشق همن ...


نه ! هنوز نه !

آنچه که بین ما ست، حس عزیزی است که تو در من بوجود آورده ای،

وقتی چند خط دست نوشته ی من، آنقدر بر تو اثر گذاشت که نگاهم کردی ، و من انگار ، همان لحظه به دنیا آمدم !


بعد ،
من ، تو را دیدم ، گویی برای اولین بار ، آدمی را میدیدم که فکر میکند و زیبا می بیند!

وحس کردم تو همان مردی هستی که تنهایی ات ، به اندازه ی قلب من است، و بعد ، ناگهان ، سکوت شد!

سکوتی مثل قهر خداوند!


چرا هیچکدام پس از خواستگاری، یک قدم به سمت هم ، برنمیداشتیم؟!

دلم ، کفتر اهلی ات شده بود و نمیدانستم مهر این سکوت ، چگونه میشکند؟!



سکوت ا ز سمت تو
و گریزت از من!


آن موقع ، دلیلش رانمیدانستم .


تا روزی که پدر ، باخستگی ، به خانه آمد و من و مادر را ، به اتاقش خواند!


ما ، همه به یک اندازه ، مضطرب شدیم!


مثل شاگردانی که باید ، امتحان شفاهی بدهند !


پدر گفت:

درباره ی پدرش تحقیق کردم ، خیلی سخت بود!

هیچکس اطلاعاتی نمی‌داد ، یا
می گفت :

واقعا نمیدونم!...

برای همین‌ ، یه کم‌ زیادی طول کشید...

پدرش یکی از مهم ترین فرمانده های کشوره ...


و این‌ فرمانده ی شجاع ، یک پسر داره و یک دختر !


دخترش ازدواج کرده ،
و پسرش هم ، دانشجوی کارشناسی ارشده ...

مادرم با تردید گفت:
و ایشون ؟! آقای طاها؟....



جرات نکردم چیزی بگویم.


طاها ، مردی که مرا خواسته بود ، نمیتوانست دروغگو باشد !


پدر گفت : طاها ، بچه ی وسطه!


درباره ی مادرش ، زیاد نمیدونم...


کسی اطلاعاتی نداشت ، یا نخواست بگه! ....


فقط اینکه ، پدرش ، با مادرش ، هرگز ازدواج رسمی نکرده !


گفتم:


ازدواج رسمی نکردن؟!

یعنی چی؟!....

رمان آوا _نوشته چیستایثربی را میخوانید.

یعنی طاها ، بچه ی نامشروعه؟!
پدرم با عصبانیت گفت : بچه ی نامشروع چیه‌‌‌‌‌ دختر؟!

یه کم مودب باش!

بچه صیغه ای!


ظاهرا ، پدرش توی یه ماموریت ، یه خانم لبنانی رو میبینه و ...


وسط‌ حرف پدرم ، دویدم ...

انگار ، راه نفسم را بسته بودند و فقط یک فریاد ، از خفگی ، نجاتم میداد !



گفتم :

پس حتما ، عربیش خوبه !

چه خوب که‌ دو تا زبون میدونه...
مگه نه؟!

حرف بیجایی زدم...
اما حرف دیگری نبود!

سکوت بود...
همه جا ، سکوت بود ...

جز صدای بادها ، که خود را به شیشه میکوبیدند.‌‌

انگار میخواستند به زور ، وارد حریم امن ما شوند ...


#آوا
#رمان_آوا
#نویسنده :
#چیستایثربی

این رمان حق کپی رایت دارد.



https://www.instagram.com/p/BqvOxQjgHCK/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=40deqw7p3j6c
فایل صوتی این قسمت در پستهای بالاتر👆👆👆👆👆