چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
چیستای عزیزم درود...
یه شب بهم گفتید تبتون سرده و عاشق نمیشید...
اون شب با خودم گفتم غیر ممکنه زنی با این حجم احساساتی که تو نوشته هاشه عاشق نشده باشه چون عشق رو تا لمس نکرد نمیشه به وصفش پرداخت...
اون شب حس کردم یه راز یا یه عشق تو زندگیتون داشتید که نمیخواید راجبش حرف بزنید...
و امروز وقتی داستان پستچی رو راجب چیستای 18 ساله میخونم میفهمم حدسم درست بوده و شما از خیلیا که میشناسم هم عاشق تر بودید و عشقتون واقعا ناب و پاکه...
عشقی که کم میشه نمونشو پیدا کرد...
شاید حدس زدن اینکه پایان پستچی چه اتفاقی میفته کار سختی نباشه...شما شاید ننویسیدش اما به نظر من پایانش با پایان شما نمیتونه تموم بشه چون زمان تا ابد اسم شمارو زنده نگه خواهد داشت و عشقتون قصه ی عشق لیلی و مجنون و نسل ماست که سالها در حافظه ی تاریخ و مردم هک خواهد شد بانوی مهربانی ها❤️❤️❤️
تا ابد دوستتان خواهم داشت...
ساراقرایی
@chista_yasrebi
#قسمت نوزدهم#پستچی#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

زدم بیرون! انگار از همه دنیا زدم بیرون!ازکنار گورستانی گذشتم که آنجا باهم وضو گرفته بودیم.شیرآب، همان بود.چقدر طول میکشد که یک دختر بیست و یکساله؛ هفت بار از سرگیشا تا بالای تپه های آخر را بدود و یا علی فریادکند؟تپه های گیشا، آن زمان به یک تیمارستان میرسید، چند بار تا بیمارستان دویدم و گریه کردم و بیماران، پشت میله ها با من گریه میکردند.بی آنکه بدانند چه شده است! و چرا یک دختر، هفت بار نفس زنان، می آیدو میرود!صدای گریه من و بیماران در تپه ها پیچیده بود.کلاغها و سگهای ولگرد هم همراهمان شدند.همه از عمق فاجعه خبر داشتیم.پس علی رفت!پیک الهی من با یک زن کماندوی صرب مسیحی رفت؟صدای حاجی مثل پتک بر سرم کوبیده میشد:پس اگه صداتو ضبط نمیکنی، همه چی تمومه ها!نه تماس.نه پرس و جو و نه تلاش برای اینکه بری اونجا.هر کاری کنی جونشو به خطر انداختی! و عملیاتو. مجبورم نکن پدرتو به عنوان سرپرستت، دستگیر کنم!فراموشش کن دختر.برای ابد! حاجی تو حالا عاشق شده ای؟تاحالا نگاه یکنفر دنیارا برایت زیباتر کرده است؟نه حاجی!تو نمیدانی وقتی نفست از سینه بیرون نمیاید یعنی چه؟همان جا بالای کوه نشستم و قسم خوردم که یکروز همه چیزرابنویسم.خدایا! یک عاشق چقدر باید صدایت بزند که یک علامت نشانش دهی.که کمی دربغلت آرامش کنی؟ دادم را که سر تپه ها کشیدم به خانه برگشتم.پدرمیدانست.در سکوت، مرا مثل کودکی ام درآغوش گرفت.در بغل گرمش گریستم، بعد تمام وسایل،کتابها و دفتر خاطراتم را کف حیاط ریختم.به پدرگفتم بسوزانشان.پدردرحیاط ،همه را آتش زد.شعله ها که بلند شدند، کمی آرام گرفتم.دو هفته ای مریض بودم.بعد بلند شدم و چند برابر همیشه کار کردم.انگار میخواستم انتقام دل شکسته ام را از دنیا با کار زیاد بگیرم.هر شب یک قصه!دویدن و دویدن در کوچه هایی که پر از مردان مو تیره بود!دیگررنگ آفتاب هم چرکین بود.طلایی نبود.میخواستم فراموش کنم.ولی مگر میشود؟هر شب تا صبح صدای علی درخوابم بود.هر چی تو بگی خانمم !اما حرف دلت باشه.مگه میشه آدمی که داره بایه کماندوی صرب ازدواج میکنه، هنوز اینجور عاشقانه بهم بگه خانمم؟ چرا درکاست،حرفی از ازدواجش نزد؟ اصلا چطور آن کاست، دست حاجی رسیده بود.باید مادرش را میدیدم.با خشونت دررا بازکرد.چهره اش بیمار به نظر میرسید.گفت:کارتو کردی نه!اگه اونشب کمیته رو صدا نکرده بودی، علی رو یادشون نمی اومد.من فقط میخواستم بره سربازی.حالاهمه عمر سربازه!حرفشو نفهمیدم.گفت:دیگه نه مال منه.نه مال تو.چی بهتر از یه بچه معصوم شجاع برای اونا؟یه تک تیراندازعالی!برو.نبینمت! و رفتم.سه سال گذشت.تا یکروز...

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_نوزدهم
@chista_yasrebi
چیستای عزیزم
چند شب پیش داستان تو را خواندم و تا نیمه های شب فقط گریستم
بعض عشق تو داشت مرا به جنون میکشید
چگونه این همه خواستن و اینهمه صبوری؟!
جنگ بوسنی
خواستن علی
ولی جنگ او را برد تا مردانگیش را ثابت کند...
آبشار طلایی موهایش را مگر میشد دید و عاشقش نشد؟!
عطر موهایش را مگر میشد شنید و انقدر پایبندش نبود؟!
مهربانیش را...
بانوی عاشق سرزمینم علی فقط یک چیستای عاشق میخواست...
بانوی صبور عزیزم
روح بزرگت
عشق پاکت
نمیدانی چگونه هوای سرد پاییز را برای مردم سرزمینم بهاری کرده...
قضاوت نمکنیم...
چون تو چیستای عاشق علی بودی’
ما عاشق چیستای علی...
به احترام بانوی عاشق سرزمینم چیستا...
بهاره شجاعی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebiتو در چاه فریاد میکشی علی جان و من در کلمات کوچک شعرم..
#قسمت_بیستم #پستچی#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

سه سال گذشت.سه سال کار، سه سال خواب، سه سال خواب دیدن!تا اینکه یکروز، آنسوی خیابان چهره آشنایی دیدم.مردی با خانمش و یک بچه کوچک.نزدیک بود اتوبوس لهم کند، سریع به آنسوی خیابان دویدم.بله، خودش بود!همان دوست علی که نامه او را برای روز عقد پنهانی،به من داد.همان عقد ناکام بی شناسنامه!گمانم اسمش اکبر بود.حاج اکبر! هر سه رویشان را برگردانند.باد میوزید.حاج اکبر،سلام داد.گفتم:خیلی وقته.خیلی وقته چی؟ نمیدانستم جمله ام را چگونه ادامه دهم؟ خودش به دادم رسید:خیلی وقت میگذره.خانمش چادرش رابه خاطر بادمحکم گرفته بود.گفت:از چی میگذره؟ اکبر گفت:دوران پادگان.خانمش گفت:مگه این خانم اونجا بودن؟ گفتم:نه.آشنای من اونجا بود و بعد به اکبر نگاه کردم.میترسیدم سوال کنم.اوهم معذب بود.نمیخواست چیزی بگوید.بالاخره دل به دریا زدم:حاج علی خوبه؟ زنش گفت:کدوم حاج علی رو میگه.شوهرناهید؟ اکبر گفت:تو نمیشناسی.نگاهش را از من دزدید وگفت:بعد از اینکه رفت،دیگه ندیدمش.ولی میدونم خوبه.نفسم بالا نمی آمد.بچه هم داره؟ با تعجب گفت:بچه؟ مگه ازدواج کرده؟ گفتم:اون خانم صرب؟زنش گفت:کدوم خانم صرب؟از این دوستت برام نگفته بودی!اکبر گفت: خانم صربی نبود! گفتم:علی.شکنجه.صربا؟گفت:بله.تا اینجاشو میدونم.حاجی باشون معامله کرد.ده تا اسیرکله گنده شون در ازای علی!علی رو آزاد کرد.زن نداشت علی! صدای خودم را نمیشناختم.کجاست؟گفت:نمیدونم خواهر.جنگ که تموم شدگفتن نیروهای ایرانی باید اونجا رو تخلیه کنن.دیگه از اونایی که من میشناسم کسی تو بوسنی نمونده!گفتم:ایرانه؟گفت من خبری ازش ندارم.گفتم:حاجی چی؟ تو همون پادگانه؟ گفت:نه.لبنانه! زنش گفت:بچه سردش شدبریم!و رفتند.من همانجا ایستادم.باد سیلی زدن را شروع کرده بود.به باد گفتم:زورت همینه؟منو ببرجایی پرت کن که اون هست.فقط میخوام یه بار ببینمش!به خانه مادرش رفتم.خیلی سخت بود.پیرمردی در را باز کرد و گفت؛ دو ساله خانه را فروخته اندو ساکنان قبلی را نمیشناسد.آن شب خواب دیدم که با علی و پدرم در دفترخانه هستیم.اما حاجی شناسنامه علی را برنداشته و ما راعقد هم میکنند،اما تا صیغه عقد تمام میشود، میبینم علی در اتاق نیست.هیچ جا نیست! با وحشت پریدم.پدرم به در میزد:چیستا یه آقایی دم درکارت داره.میگه حاج اکبره.سریع لباس پوشیدم و دویدم.میدانستم دوست علی نمیتواند بدجنس باشد!سلام.نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه.ولی من دوست علی ام و میدونم چقدر شما را دوست داشت.اون کاست، اصلابرای اجازه ازدواج نبود!کدوم ازدواج؟علی میخواست یه کم بیشتر بوسنی بمونه.اجازه شما رو میخواست که نگفتین.../ادامه دارد...

(داستان به دلیل حجم کم اینستاگرام، به پایان نرسید و ادامه دارد...)
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیستم
@chista_yasrebi
سلام بر بانوی قصه گوی پاییز

داستان رو دنبال میکنم و همچنین کامنتهای خوانندگان. باید بگم که خیلی نگران سلامتی شما شدم!
خودم رو که جای شما میذارم میبینم خیلی سخته که بخوای خاطرات زندگی خودت رو برای دیگران تعریف کنی و اونها هم از جاهای مختلف این داستان سوال کنن ، الان حداقل 40،000 نفر با شور و شوق داستان شما رو دنبال میکنن، و در واقع این آدمها همه وارد داستان زندگی شما شدن!!
بسیاری از اونها خیلی راحت از شما سوال میپرسن و انتظار پاسخگویی دارن، برخی فکر میکنن خود شما با تعریف این خاطرات اجازه ورود به بخشی از زندگی خصوصی خودتون رو به اونها دادین!
عده ای هم تحمل انتظار ندارن و دست به تحقیق و جستجو در آثار و زندگی شما زده اند.
در گروه های تلگرام و کانالها بحث در مورد داستان شما جریان داره، عده ای به بررسی تاریخ ها و وقایع و مناسبتها(مثل جشنواره تاتر دفاع مقدس در سال 1365 در یزد و مسایل و جنگ بوسنی...) می پردازند.
خلاصه حسابی بر سر زبانها افتادید!

همه اینها یک طرف، انتظار هر شب خوانندگان برای قسمت بعد و ادامه داستان و سرنوشت علی از طرف دیگر استرس شدیدی دارد.

خودم را که جای شما میذارم حس میکنم تحمل یکساعتش رو هم ندارم.

امیدوارم سلامتی شما به مخاطره نیفته و مطمئن باشین دوستداران واقعی شما، شما را بخاطر خودتان و نه دوستانتان دوست دارند.

از خداوند بزرگ و مهربان برای شما آرزوی تندرستی و شادکامی همیشگی دارم، در پناه خداوند محفوظ باشید.💐
@chista_yasrebi
درود دوست گرامی
وسایر همراهان
کاش دوستان به جای این همه سرچ و تحقیق درباره ی زندگی شخصی من ، به پیام قصه و اهمیت عشق در زندگی توجه میکردند...
شنیده ام که حتی عده ای به اداره پست مرکزی رفته اند و سراغ حاج علی دوران جنگ را گرفته اند !....
اولا اگر صبوری کنند ، در قسمت آخر به تمام ابهامات پاسخ داده شده است.

دوما این حرکت من ، یک سنت شکنی در عرصه ایجاد پاورقی اینستاگرامی و تلاش برای ترغیب فرهنگ خواندن میان مردم است !
و مهم تر از همه ، من چون می دانستم که عده ای ممکن است امنیت شخصی و عاطفی آدمهای واقعی این داستان را با کنجکاویهای بیمورد به خطر بیندازند ، پیشدستی کردم.حقیقت عشق را از واقعیت جوانی و زندگی خود ، الهام گرفتم..اما در تاریخها ، اسم مراسم و برخی مکانها تغییراتی ایجاد کرده ام.
به هر حال هر داستان شخصی یا اتو بیوگرافی تلفیقی از واقعیت و هنر تخیل و تصویر سازی نویسنده است.
اگر قرار باشد همه چیز را با تاریخ و مکان واقعی ذکر کنیم که بهتر است مقاله ای در روزنامه بنویسیم و نه رمان.
دوستان شیفته ی حقیقت ؛ لطفا تا پایان داستان من صبر کنید .پاسخ هایتان را خواهید گرفت ؛ وگرنه در اصل رمان ؛ همه چیز با جزییات ، خواهد آمد
و ایکاش به جای پرداختن به حواشی، به حقیقت عشق می اندیشیدیم که از یادمان رفته است.....

گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند ،
گفتا به چشم ، هر چه تو گویی چنان کنند....

با احترام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#قسمت_بیستو_یکم #پستچی#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
بعضی وقتها هزاران حرف درسینه داری،هزاران بغض درگلو،تمام رگهای تنت تیر میکشد که فریاد کنی،اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی!آن لحظه که حاج اکبر حرف میزد، صدایش از جای دوری به گوشم میرسید.از سرزمینی دور،گلها و سبزه های خونی،سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که باهم وضو گرفتیم ،کار، بیخوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور،که کم کم یادت میدهد یک قیچی برداری.گیسوانت را قیچی کنی،دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی.شبیه هیچ چیز نیستی!اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم.اماشور عشق،آدم را از خیلی چیزها محافظت میکند و من دوام آوردم.حاج اکبر که متوجه حال بد من شد، دسته ای نامه از جیبش در آورد، و گفت:حلالم کن خواهر! اون هر شب نامه مینوشت.نگرانت بود.تو خواب اسمتو میگفت.خیلی از نامه هاوسط راه گم شد.اما اینارونگه داشتم.بهت ندادم،چون فکر کردم زخم کهنه رو باز نکنم.نمیدونستم هنوز پاش وایسادی!با دست لرزان بسته را گرفتم.بوی خاک میداد و شکوفه.بوی خون میداد و عشق و علی. تمام این سه سال که من سحرها رو باگریه دعا میخوندم اونم به یاد من بود؟حتی زیر آتیش؟گفتم:حاج اکبر.نمیدونم عاشق شدی یانه!اما چطور فکر کردی فراموشش میکنم؟اونم با حرف و تهدید حاجی! پام بسته بود که بیام اونجا،دستم بسته بود،دلم کفتر اهلی لحظه به لحظه ش بود.الان بیدار میشه، الان وضو میگیره،الان اسلحه شو تمیز میکنه.حالا به ابرا نگاه میکنه و یاد من میفته که عاشق ابرم!ساعت اتاقمو رو وقت بوسنی گذاشته بودم که وقتی نماز میخونه بدونم.تو چه میدونی من چه کشیدم.حالا کیو باید ببخشم؟ گفت:منو!گفتم.تو،حاجی،همه تون هر چی باید از من بگیرید گرفتید.حالا فقط یه چیز جاش میخوام.کجاست؟سرش را زیر انداخت.آسون نیست خواهر.گفتم:سخت ترشو تحمل کردم و نمردم.میگی پاش وایسادی! خنده داره!پای دنیا واینمیسم، پای اون وایمیسم!بگو حاج اکبر!...چهار ماه پیش همه برگشتن.مادرش مریضه.سرطان،دو ماه پیش خونه رو فروخت واسه خرج درمون مادرش.به مالک جدید گفتن بگو دو ساله شاید نمیخواست حتی دوستاش و حاجی پیداش کنن.مادرش خیلی بدحاله هر روز بغلش میکنه میبره شیمی درمانی.اما دکترا قطع امید کردن.میگن خیلی دیره.کاغذی تاخورده از جیبش درآورد.گفت:بی اجازه دارم آدرسو میدم.این شاید یه کم گناهامو سبک کنه برای نامه ها.اما برای دروغی که بت گفتن، مجبور بودیم! خدا همه مونو ببخشه...

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیستو_یکم
@chista_yasrebi
@iktair جنبش کتابخوانی ایران
چیستا یثربی . حدود بیست سال پیش در دانشگاه هنراستاد ما بود . مدرک کارشناسی ارشد داشت .دختری بود با صورت پهن و عینک ته استکانی . موضوع سبکهای نمایشنامه نویسی بود و او بسیار عالی و عمقی درس می داد . حقیقتا در اساتید دانشگاه هنر تک بود از سواد و معلومات . پیش از این در تلویزیون به عنوان یک مصاحبه گر با یک کارگردان تاتر دیده بودمش . می دانستم آدم با سوادیست ولی یک جلسه حضور در کلاسش کافی بود تا ثابت کند بی نظیر است . از باسوادترینهاست . فکر می کنم هر کاری بکند بهترین خواهد بود . دلیلش را تا خواندن داستانش نمی دانستم ....
بهروز افخمی استاد کارگردانی ما بود . او هم برای خودش معرکه ای است . هم درس می داد و هم دلمان را تا اخر درس از خنده می گرفتیم . انسان بسیار باهوشی است . در مورد حاتمی کیا می گفت این جوان در حبهه براش یک اتفاقی افتاده . قلبش سوخته . اینه که وقتی فیلم جنگی می سازه اینقدر قشنگ می سازه . نمی دونم . ولی فکر کنم اگر در ژانر دیگه کار کنه شاید این موفقیت را نداشته باشه . آره . آدم باید یک اتفاقی براش بیفته که تکونش بده . و گویا برای چیستا یثربی این اتفاق عشقی بوده که بعد از سالها سر باز کرده ...
محمد رضا رضایی
@iktairجنبش کنابخوانی ایران
@chista_yasrebi
تو سوار اسب سپید
من هنوز روی اسب چوبی
مسابقه می دهیم

تو زودتر می رسی
تا در خانه را برایم باز کنی ؛

چه خوب است،
آمدن به خانه ای
که تو زودتر رسیده باشی
#چیستایثربی
#شعر_سپید
#شعر_عاشقانه
#دکلمه
#صدا:#چیستایثربی
@chista_yasrebi
ا داستان هاي چيستا يثربي ركورد بازديد را شكست/ ١٠٠ هزار خواننده براي دو داستان/ ٤٧ هزار خواننده براي مجموعه داستان ها
http://www.sedayeeghtesad.ir/News/32819.html
@chista_yasrebi
این آمار فقط مربوط به سایت
#صدای_اقتصاد است.
طبق آمار اعلام شده ؛ هر قصه در کل سایتها ؛ بالاتر از روزی پانصد هزار بازدید کننده دارد.
انتشار داستان های کوتاه چیستا یثربی در وب سایت صدای اقتصاد رکورد 48 هزار خواننده را پشت سرگذاشت./ صدای اقتصاد به زودی مصاحبه ای اختصاصی از این نویسنده و فیلم نامه نویس برجسته کشور، منتشر خواهد کرد.


http://www.sedayeeghtesad.ir/News/32819.html

@sedayeeghtesad
#قسمت_بیستودوم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

سر کوچه اقاقیا ایستاده بودم.همینجا بود.پلاک سه.یک آپارتمان قدیمی.آنقدر ساکت که انگارعکس یک کتاب کودک بود.ازآن خانه کسی بیرون نمیامد!قلبم انگاردرزد ودرباز شد.اول پشتش به من بود. داخل رفت، مادرش را روی ویلچر بیرون آورد.از آن زن قدبلند موطلایی، موجودی دردمند ومچاله مانده بود.چادر سفیدی بر سر،به جای گیسوان بور،فرق سرش میدرخشید.ابرو و گیسوانش ریخته بود و معلوم بود که درد میکشد.دلم آتش گرقت.خواستم بروم استخوانهای دردمندش را ببوسم.علی روی مادرش را باپتو پوشاند، همان پیک الهی بود.فرقی نکرده بود.شایدکمی آفتاب سوخته و چهار شانه تر.بوی گندمزار موهایش کوچه را پر کرد.اما رنج عظیمی که میکشید، کلاغها را به فریادواداشت.پشت خانه ای پناه گرفتم.مطمین نبودم که وقت مناسبی برای دیدار باشد.خدایا کاش مرا نمیدید و رد میشد.اما دید!یک لحظه ایستاد.میخواست نفسش را آزاد کند.حالش از من بهتر نبود.دیگر برای گریز دیر شده بود.سلام دادم.اول به مادرش و بعد به او.مادرش با دیدن من ناله کرد.حتی جان نداشت فریاد بزند.بیقرارشد.پتو از روی پایش افتاد.علی خم شد.آهسته به مادرش گفت:فقط یه دقیقه!مادرش را در پتو پوشاندو به سمت من آمد.ضد نور ایستاده بود.نگاتیو تمام قهرمانان جهان، مقابلم بود.چند لحظه به سنگینی یک قرن گذشت.هیچکدام نمیدانستیم چه بگوییم.ناگهان یاد روز محرمیت در پادگان افتادم، گفتم:دست بدیم؟دستش را جلو آورد.روی دستش جای سوختگی بود.دستم را گرفت.گرم وپر محبت.اما سریع رها کرد.گفت:خیلی دیر فهمیدم بت دروغ گفتن!با حاجی دعوام شد.گفت اگه نمیگفتیم دختره ول کن نبود،میومد بوسنی.واسه اینکه کنارت باشه،خودشو به کشتن میداد!حاجی از سرسختیت میترسید
دروغ مصلحتی گفت که جونتونجات بده.گفتم، اون تو رو میخواست.نه منو کنار تو!گفت فکر میکردم بام قهری.وسط عملیات بودم.نمیتونستم برگردم.هر شب برات نامه میدادم.ولی..گفتم:گذشته رو ول کن علی جان.یه عمر وقت داریم راجع بش حرف بزنیم.الان دیگه هیچی وهیچکس تو دنیا نمیتونه مارو از هم جدا کنه.خودم کنیزی مادرتو میکنم.مثل مادر خودم دوسش دارم.اکبر که نشونیتو بم داد گفتم:ای علی گریز پا،بهترین جنگجو هم که باشی،این بارمن از تو بهترم!به دیوار تکیه داد،ناله های مادرش به گریه رسیده بود.گفت:میبینی.همه چی عوض شده!دارم از دستش میدم!تقصیر منه.جوونیشو برام گذاشت.عروسی نکرد،تنهاش گذاشتم..چشمهایش پر از اشک بود، به من نگاه نمیکرد.دستم را روی شانه اش گذاشتم.لرزید.گفت:باید حرف بزنیم عزیزم.عصری دم قبر محسن.گفتم خیر باشه.گفت:ماه پیشونی تنوری.چقدر دلم برات تنگه.چقدر...اگه میدونستی!...

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیستو_دوم
@chista_yasrebi
به حاج علی گفتم :
اجازه هست عکس شما را در صفحه ام استفاده کنم
گفت:نه.برای چی؟
گفتم:دوستان کنجکاو شده اند شما را ببینند....
گفت:تو کنجکاوشان کردی...
گفتم:حالا چه کنم ؟
گفت :چند نفر در صفحه هایشان ، کامنتهای توهین آمیزی درباره ات نوشته اند...
گفتم : عادت دارم.هر سنت شکنی بهای خودش را دارد
گفت: پس ما هم سنت شکنی میکنیم...طوری غافلگیرشان میکنیم که بدانند چیستا نیازی به نوشتن گذشته اش در اینستاگرام نداشت....مگر یک دلیل!
گفتم : کدام دلیل؟
حاج علی گفت : بگذار پاورقی اینستاگرامی ات تمام شود.....خودت خوب میدانی....و خواهش میکنم تا آن موقع به هیچکس توضیحی نده....
به قول مولا ، انسان به میزانی که بزرگتر است ، تنهاتر می شود.....

#دیالوگ_اخیر_من_با_علی
#واقعیت
#داستان
#پستچی
#چیستایثربی
#مکالمه_خصوصی
@chista_yasrebi
#قسمت_بیست_و_سوم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

او آن سوی قبر نشسته بود و من این سوی قبر.باز هم باران میامد.گفتم:چرا تو هر وقت میخوای یه چیز مهمی بهم بگی، بارون میاد؟ گفت،برای اینکه بیای زیر چتر من!بلند شدم.همان چتر سیاهش بود که کوچه ها را عاشقانه باهم رفته بودیم.باران، بوی گندمزار در قبرستان راه انداخته بود.گفتم:هوس نان کردم.همه ش تقصیر موهای توست.کمی نزدیکترشد.شانه هایمان به هم خورد.گفت:صبح که تو کوچه دیدمت؛ چقدر دلم میخواست دستاتو بگیرم تو دستم.حست کنم.جلوت زانو بزنم و عذر بخوام،که چرا زودتر نیامدم.گفتم؛ خب منم دلم میخواست بغلت کنم، اماروم نشد.گفت:منم همینطور.مادر اونجا بود.تو رودید،حالش بد شد.تاعصرگریه کرد.میدونم که میفهمی.گفتم:چرا ازمن انقدر بدش میاد؟ من عاشق پسرشم!گفت:فکر میکنه توباعث شدی حاجی منو پیدا کنه و بفرسته اونور.اما حاجی نشونی منو داشت.حتی تماس گرفته بود. میدونستم چه پیشنهادی داره.خودم قبول کردم.اونشبم از کمیته،خودم به حاجی زنگ زدم.تقصیر تو نبود!من راهمو انتخاب کرده بودم.گفتم چه راهی؟ گفت،دانشجوی عمران بودم،ول کردم.وقتی تو اداره پست پام میلنگید،تازه انصراف داده بودم.فکر نکن میخواستم قهرمان شم.میخواستم تا آخرعمر،به اونایی کمک کنم که هیچکسو ندارن -من چی؟ سه سال دوری.فقط نامه!نامه هات پر از عشقه.اماوقتی از بوسنی برگشتی حتی یه سرم بم نزدی! طوری نگاهم کرد انگارشبهای طولانی راگریه کرده بود.میشد درچشمهایش غرق شدومرد.گفت:از کجا میدونی؟ازدانشگات تارادیو، هرجاکه میرفتی،دنبالت بودم.میون مردم گم میشدم تا پیدام نکنی!وقتی برگشتم اول رفتم پابوس مادر.بعد تا صبح پشت درخونه شما نشستم.صبح قایم شدم.دیدمت.غمگین بودی ماه پیشونی.میخواستم همونجا بغلت کنم و از خدا بخوام من و تو رو باهم غیب کنه! برای مرد ابرازعشق خیلی سخته.ولی بت میگم چیستا.اولی و آخرین کسی هستی که دلم زمینگیرت شد.حالا اگه همه عمرمم تنها باشم،عشقی که توبهم دادی،برام کافیه.سرم را روی شانه اش گذاشتم.چتر را کنار گذاشت، باران مهربان بود و شانه اش مهربانتر.گفتم:دوستت دارم علی.گفت:منم دوستت دارم چیستا.خنده هاتو.خودتو.غمتو.بچه گیتو؛صبرتو.عشق معصومتو به یه پستچی که حتی نمیشناختیش! و به خاطرش هر روز به خودت نامه میدادی گفتم:پس چرا اونروز جلوی درخونه مون نیامدی بغلم کنی؟گفت:چون نمیشد!دستم را محکم دردستش گرفت،گاهی اون چیزی که بخوای نمیشه. مادرم داره میمیره.بهش گفتم نوکرتم. کم گذاشتم برات.میخوای ببرمت حج که همیشه آرزو داشتی؟گفت:حج من خطبه عقد تو وریحانه ست.اگه میخوای راحت برم،بذارعقدشما دوتارو ببینم!دستم دردستش یخ زد.دست اوهم.زمستان شد...

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_سوم
@chista_yasrebi