چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@Chista_Yasrebi
⬆️

ادامه قسمت 95 از پست قبل
#نودوپنج_____ادامه ی پست قصه../دو بخشه شد.
#او_یکزن

! اینجا بوی رنج و جدایی میاد... بوی غم ؛ گذشته ؛ بوی حرمان.....

گفت: فردا ! الان میخوام ببوسمت عشقم !....و غریو هزاران پرنده ؛ از قلب ما ؛ هر دو تا.....

اتاق انگار رودخانه شد ؛ من غریق ؛ او دریا.....


مرا موجها میبردند تا دریا.....بهار پیش چشمانش کم می آورد و دریا ؛ پیش آغوشش ؛
چه کوچک !....


میخواستم بگویم ؛ نه!.....الان نه !

ولی دیگر ؛ دیر شده بود...همه جا شهرام بود ! آسمان ؛ زمین و هوا.....

من ازسر شب ؛ کسل ؛
او ؛ پرشور ؛ مثل صبح سبز بهار....


نفهمیدم چطورشد ؛ میان بوسه های سوزان دو تبعیدی ؛ کنارش زدم ؛ هلش دادم ! عشقم را ؛ عاشقم را....

به حیاط دویدم ؛
همان جا کنار باغچه بالا آوردم !


دربالکن ؛ ایستاده بود ؛
موهایش ؛ رنگ تمام مداد رنگی های قشنگ دنیا ؛
در باد ؛ رها.....

گفت: مبارک باشه حاج خانم ! یه دوجین بچه میخوام... اولی دختر ! میدیمیش مادرم نگه داره! گفتم : چی؟!.....


نگاهش ؛ خیره بود به من !....
مثل نگاه مجنون به لیلی.....
مثل اولین نگاه یوسف ؛ بعد از بخشایش زلیخا.....

#او_یک_زن
#قسمت_نودوپنج
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از
#پیج_رسمی چیستایثربی در اینستاگرام

Yasrebi_Chistaاینستاگرام.اصلی من



#هر گونه اشتراک گذاری منوط به ذکر #نام_نویسنده است.به حقوق هم احترام بگذاریم....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
ادامه از پست بالا⬆️

#ادامه_ی_قسمت
#نودوشش /96/
پیتر دو ساله میدونه عوضشون کردن؛ ولی تاالان نمیدونست پدرش زنده ست ! اونم از یه خواهر روحانی پیری تو بستر مرگ شنیده ! بنده خدا حسین ؛ یا پدر روحانی ؛ شوکه شده حتما ؛ اون موقع!

الان کمک لازم دارم....اون دوست چیستا خانم!.... یه بار گفتید! همون که....

گفتم : حاج علی ؟ عمرا !...

اولا الان ایران نیست ؛ ثانیا از این جور جمعا بیزاره! از هنریا !


چیستا اصلا راجع به اونا ؛ باش حرف نمیزنه ؛ چون میدونه خوشش نمیاد! شهرام پوزخندی زد.

سهراب گفت: پس علیرضا رو پیدا کنید! این دو تا بچه با هم عوض شدن ؛ شاید زبون همو بفهمن!...مال یه نسلن! شرایطشونم ؛ تقریبا یکی بوده....پیتر ؛ تو راه مقر سرداره ؛ خیلی هم عصبانیه !.... نمیدونم چرا.... به دلم بد افتاده...سردار بادیگارد مسلح داره.... بیاید ! زود!


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_شش
#چیستایثربی
#داستان

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista /instagram


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نود_و_هفتم
#چیستایثربی

ما دیر رسیدیم ؛ جهان دیر رسید ؛ سرنوشت هم مثل ما عقب افتاد!

پیتر یوحنا را دستگیر کرده بودند ؛ به جرم ایجاد اغتشاش ! سهراب میگفت ؛ خیلی سعی کرده جلوشو بگیره ؛ اما اون رفته دم پایگاه ؛ سردار رو که دیده ؛ داد زده : آقای مجیدی! خب سالهاست کسی سردار رو به این فامیل نمیشناخت! سردار برمیگرده ؛ پیتر با لباس کشیشی میگه :

هیچ انسانی نجس نیست ! به خصوص پسر صدیقه ی پرورش ؛ که به خاطر زنده موندن امثال تو مرد ! آدما نجس بدنیا نمیان ؛ ولی گاهی کثیف میشن... به مرور زمان ! بذار پدر آسمانی ما تصمیم بگیره نجس کیه! تو حق ستم به مردم نداری!

سردارکه سخت جا خورده بود ؛ فکر کرده این کشیشم جاسوس خارجیاست !

چون اسم زن شهیدشم آورد ؛ که کسی خبر نداشت ! خواستن به پیتر یوحنا حمله کنن!

سردار گفت: نه ؛ فقط ببرینش! با این پدر ؛ حالا من ؛ کار ؛ زیاد دارم!

سهراب گفت : من میخواستم جلو برم و همه چیز رو بگم ؛ ولی شلوغ شده بود!
سربازا نمیذاشتن ؛ فکر میکردن کار کشیش ؛ ربطی به شلوغی اخیر هشتادو هشت داره!
منو زدن عقب ؛ سردارم سوار شد رفت ؛ حالا پیتر رو گرفتن ! کلیسا واویلا میشه ! جوونا که نمیدونن این کشیش ؛ مسلمونه ! اگه هم بفهمن ؛ کلیسا شلوغ میشه ! وقتی بفهمن کشیشون ؛ پسر سرداری به این تندیه.... و مسلمون!

میدانستیم سردار آدم تندی ست ؛ و روزهای بدی را میگذارند ؛ همه را دشمن و عامل فتنه میبیند ؛ شهرام گفت : گمونم از بازیگرام خوشش نیاد ؛ وقت ملاقات بهم نمیده ! میده؟ یکی باید بهش بگه!

پشت سرمان ؛ سایه ای ؛ در چادر مشکی گفت: من میگم !...

برگشتیم ! من ؛ شهرام ؛ سهراب و علیرضا....


شبنم بود ! با عینک تیره ؛ موهایش را رنگ کرده بود؛ و چندین سال جوانتر به نظر میرسید . سهراب گفت:

کجا بودین شبنم خانم؟
علیرضا گفت: سوال نکن از مادرم !


من گفتم: نگرانتون بودیم!
شهرام هم گفت : اومدید ؛ تصادف کردید؛ گفتن امکان فلجی وجود داره!
...کسی رو ندیدید! بعدم با پسرتون ناپدید شدید! بعد از این همه سال؛ چرا اومدی خاله؟

شبنم گفت : چون میدونستم چنین روزی پیش میاد! چون سردار رو میشناختم و سرسختیشو!

چون وقتی همه جور شکنجه ش میدادن ؛ من توی اون زندان لعنتی بودم! هردومون از بچه هامون بیخبر!
من فقط میدونستم آذر من؛ پیش یه خانواده ی مذهبیه ؛ راجع به پسر اون ؛ هیچکدوم چیزی نمیدونستیم !
من به صدیقه قول داده بودم یه روز به پسرش بگم مادرش چرا مرد! اون شوهرشو لو نداد ؛ اصلا هیچی نگفت! برای همین، دیگه به دردشون نمیخورد...کشتنش!

سردارم چیزی لو نداد ؛ اما مجیدی از خطوط اصلی رابط بچه های حوزه ی علمیه بود؛ لازمش داشتن ؛ مهره ی سوخته نبود ! میخواستن ببینن توی زندان ؛ نفوذیاش کین؟!...
چطوری اعلامیه های امامو ، تو زندان هم پخش میکنه!
مهرداد روانی ؛ منو از زندان دزدید! چند سال بعد ؛ انقلاب شد ؛ منم زنده موندم ، مهرداد رو کشتم ؛ اما...
علیرضا گفت: بقیه شو نگو مادر! شهرام گفت:بعد ازتخریب بیمارستان کجا بودین؟ گفت: بیمارستان؟ من فقط دو سال ؛ مهمون اون بیمارستان بودم؛ ظاهرا برای فرار از مجازات قتل ! بله...بیمارستان بودم ؛ اما بیمار نبودم! کارمند و نفوذی سردار بودم! هنوزم هستم !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هفت
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پست آخر
#پیج_رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.به شخصیت خود ؛ احترام بگذارید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
ادامه ی #قسمت_98
#او_یکزن
#چیستایثربی
ادامه ی پست قبل🔼
قسمت #نودوهشت
#دو_بخشه شد.

شبنم گفت:بودیم...پابه پای هم تا اینجا اومدیم! فکر تو عوض شده نه من! تو مجیدی نیستی؛ تو مرد مبارزی نیستی که زیر اون همه شکنجه ؛ فریادشم کسی نمیشنید ! فقط فریاد الله اکبرت؛ "الله اکبر...الله اکبر"....

تو تمام راهروهای زندان ؛ صدای "الله اکبرت" زیر شکنجه ؛ میپیچید...
همه زیر لب الله اکبر میگفتیم ؛ همه مثل تو قهرمان ؛ میشدیم ؛ همه مجیدی بودیم! ...من عاشق همین شدم ! کجا رفت اون مجیدی؟!...
اون پدر حسین؟ اون مبارز مومن شکست ناپذیر؟ که الگوی همه ی ما بود ؟!....

چی شدی؟ نمیدونم ! خدا به داد کسی برسه که تو رو اینجوری کرد ! بذار پسرت بره سردار!... من میدونم مشکل تو فقط دین اون نیست؛ که عصبیت میکنه ! تو یه علی و امیر و احمد دیگه میخوای....مثل پسرای دیگه ت! سربازای دست به سینه و بله قربان گو !...

تو غلام حلقه به گوش میخوای! مثل من که هر چی گفتی گفتم ؛ چشم !...حتی سوالم نکردم! تو هم الان دیکتاتوری...چون تحمل عقیده ی متفاوت یا مخالفتو نداری!... هر دو میدونیم ؛ پیتر رو اذیت میکنن ؛ اونا ماجرا رو نمیدونن ! همین که کشیش یه کلیساست کافیه ؛ که درگیری لفظی جلوی مردم ؛ با یه سردار محترم و معروف نظام ؛ براش خیلی گرون تموم شه ! بذار بره...اون پسر صدیقه ست؛ آقای مجیدی.....پسرت رنجاشو ؛ تو بی مادری و بی هویتی کشیده.....سردار گفت :
و اگه نذارم ؟
شبنم آهسته گفت : خدا شاهده شلیک میکنم ؛ نمیکشمت! زمینگیرت میکنم ؛ میدونی نشونه گیریم خوبه ؛ سردار !
خودت بارها دیدی ... برای همین منو بردی تو گروهت...لعنتی ؛ اون بچه ته ؛ اسلحه را به سمت سردار گرفت ؛
...و گفت:
زمینگیرت میکنم .... بعد هم تو منو اعدام میکنی ؛ کاری که سالها پیش میخواستن بکنن! من خلاص میشم از این زندگی نکبت...پیتر رو بفرست بره! همین حالا که جایی نپیچیده.....تا دیر نشده ؛ یکی ؛ این وسط میمیره! ... شایدم بیشتر از یکی..خواهش میکنم ؛ من هیچوقت از تو خواهشی نکردم.... یالله... زود سردار !

سردار سرش را به تاسف تکانی داد و جلوی شبنم ایستاد ؛ گفت :
بزن ! شلیک کن شبنم !... بذار هر دو خلاص شیم ! بزن لعنتی !


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه برداشت و اشتراک ؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.این داستان؛ کتاب است و
#شابک دارد.

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#ادامه_پست_داستان🔼
بخش دوم قسمت 99
#قسمت_نود_و_نه /بخش دوم
#او_یکزن

خواهران روحانی خوشحال بودند که من پدرم را نمیشناسم ؛ انگار میدانستند که با شناختش ؛ رنج میکشم و رسیدنی در کار نیست! آنها مدام به من محبت میکردند و از پیشرفت درسی من تعریف میکردند !...اما من دیگر پدرم را با گذشته اش میشناختم.
چیزی در من ؛ فرق کرده بود ! آنها هم حس کرده بودند که من فرق کرده ام ؛ اما احترامشان به من ؛ هر لحظه ؛ بیشتر میشد.

دیگر داشتم نا امید میشدم ؛ بعد از جنگ ، پدرم ترفیع پیدا کرده بود و رفتن به مقر او ؛ آن هم ؛ توسط یک مسیحی ؛ ممکن نبود....


همیشه منتظر بودم ؛ هر روز ؛ هر لحظه ...که او اول سراغ من بیاید؛ ولی نیامد! روزی چند بار ؛ داستان رستم و سهراب را میخواندم ؛ دیگر تمام شعر را حفظ شده بودم... دلم شکسته بود ؛ داشتم سعی میکردم از او کینه بگیرم !
اما نتوانستم...نشد !

او پدرم بود ؛ مردی که مثل کوه ؛ نستوه و استوار ؛ زیر آن همه شکنجه ی ناجوانمردانه ؛ زنده مانده بود ! او که اسطوره ی هم بندانش بود ! او که زنده ماند ؛ و بعد به خاطر آرمانهایش ؛ به جنگ رفت...و آنجا هم درخشید ! او که عشق مادرم ؛ صدیقه پرورش بود....

او هر که بود ؛ و هر لقبی که داشت؛ اول پدر من بود ! پدر من ؛ خدایش با من یکیست و خداوند عزیز ؛ هردوی ما را ببخشد ؛ اگر به هم ستم کردیم پدرم ! پدر من و پدر همه ی هم نسلانم که به تو و زخمهایت مدیونیم !...

ما ؛ هر دو ؛ هم را دوست داشتیم و داریم ؛ گرچه هرگز نمیتوانیم ؛ این علاقه ی پدر و پسری را جلوی دیگران نشان دهیم ! تو ؛ موقعیتت فرق کرده ، پدر بزرگوارم ... و من ؛ لباس کشیشی به تن دارم!

بازیهای سرنوشت !..اما همیشه ؛ هر جا که باشم پسر اول تو ؛ و فرزند صدیقه پرورش میمانم !
هستم ؛ و خواهم بود....

راه ما ظاهرا از هم جداست ؛ اما نه راه دلمان ! هر دوی ما برای خدایی زنده ایم و میجنگیم ؛ که فقط یکی هست و نیست جز او ...
پسرت ؛ حسین مجیدی!


#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_نه/دو بخشه شد.
#بخش_دوم

#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا

این کتاب تحت حمایت قانون
#کپی_رایت است.اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.

#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده
@chista_2





https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#ادامه از پست قبل🔼
#ادامه_قسمت_صد_از_پست_قبل
#چیستایثربی
#ادامه_100

یه نقشه دارم.فقط تو می تونی از پسش بر بیای ! اما هیچکی نباید بدونه...کاملا مخفی!

حتی شهرامم ندونه !...میدونم حامله ای ؛ اما قوی هستی...حواسم بت بود این مدت... من بات؛ یه معامله میکنم ! منم رازی رو بت میگم ؛ که یه روز ؛ به دردت میخوره ؛ اما حالا نه... بعد از جریان ایرانه ی لعنتی..
فردا میبینی دختر مهرداد آشغال ؛ نماینده ی مجلسم شد!
...یه ایرانه خانم ؛ ایرانه خانمی ؛ تو محل کار بش میگن ؛ بیا ببین...دلم میخواد تف بندازم تو صورت همه شون!
خودشون عذابای ما رو نکشیدن...

پدر قاتلشو نمیشناسن! و شغل شریف مادرشو...گرچه من با زن فلک زده ی اون مردک ؛ هیچوقت کاری نداشتم...اون سالها ؛ بیمارستان بودم؛ بعدم دیگه بش فکر نکردم ؛ماموریتای مهمتری داشتم....
طرف من ؛ اون نبود...طرف من ؛ کسیه که خون کثیف مهرداد تو رگشه ؛ اما الان ادای دختر پیامبرو ؛ در میاره...من نمیذارم!
به جون بچه م ؛ شبنم نیستم ؛ اگه بذارم!...

باید برام یه کاری کنی...
بین خودمون میمونه ! یه راز زنونه! باشه؟...

#او_یک_زن
#قسمت_صدم
#چیستایثربی

#داستان
#رمان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#یثربی_چیستا

هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.ممنون که به نویسندگان ؛ احترام میگذارید.

#کانال_داستان_او_یکزن
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi

#او_یکزن
#ادامه_پست_صدویک
#ادامه_پست_قبل🔼
#ادامه101/دوبخشه
#چیستایثربی

ایرانه گفت :چه بد شانسی ! شمام گیر چه موجودی افتادین!

گفتم : اومده ایران دنبالم ! میره سراغ تک تک اعضای خانواده...نباید تا طلاق رسمی نگرفتم ؛ پیدام کنه؛ خطرناکه! خیلی چیزا راجع به مهرداد و کاراش میدونم....
و در دلم از خدا معذرت خواستم که بخاطر نقشه ی شبنم ؛ مهرداد دیوانه ای را ؛ شوهر خودم جلوه دادم ؛ و از شوهر سابقم ؛ در دلم ؛ حلالیت خواستم ؛ چون این فقط ؛ یک نقشه بود که سناریوی آن را شبنم نوشته بود!
من فقط بازیگرش بودم و حرفهای او را تکرار میکردم...!

شوهر واقعی من در استرالیا ؛ گرچه عصبی ؛ خسیس و پرخاشگر بود ؛ ولی آدم فروش و موادی نبود ! اتفاقا شغل آبرومندی هم داشت...
ادامه دادم : علیرضا گفت: اینجا ؛ گاهی دخترای فراری رو نگه میدارین ؛ وقتی جایی ندارن...میخوام قایمم کنین؛ فقط چند روز ! با تعجب به من نگاه کرد.
هنوز همه چیز برایش عجیب بود ؛ دختر باهوشی بود ؛ ولی به نظرم ؛ کمی ساده تر از سنش...

به فرمانده شبنم پیامک دادم : من حرفهای شما رو گفتم ؛ داره فکر میکنه...
حرف زدن با شهرام ؛ یادتون نره بانو ! نمیخوام از همین اول ؛ بش دروغ بگم ؛ یادتون باشه قول دادید!... اون عشقمه... خواهش میکنم این عشق رو با کینه های گذشته خراب نکنید !

من ماموریتمو تا اینجا درست انجام دادم...شبنم نوشت: دختره قبول کرد؟ پیامک دادم : الان میگم...نوشت: اکی...منتظرم!
ایرانه گفت :شمام اهل اس ام اسیا !...مثل علیرضا...لبخند زدم ؛ گفتم : تنها راه ارتباط یه فراریه....الان...خب چی شد؟ میتونم بمونم ؟!

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_یک
#قسمت101
#دو_بخش
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista instagram

داستان متعلق به
#چیستا_یثربی و #ناشر است.اشتراک گذاری آن منوط به ذکر نام نویسنده است.
#کانال_داستان_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم آمده است.
@chista_2

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#ادامه_او_یکزن
#ادامه_پست_قبل
#ادامه_قسمت_صدودو
#ادامه102🔼
#چیستایثربی

شبنم گفت: تا وقتی این دختر ؛ سالم باشه و برای خودش بگرده ؛ انگار گذشته داره
دور ما ؛ میچرخه... گیریم این دختر ؛ نتونه از علیرضای من بچه ای بیاره ؛
خون اون هیولا که تو تنش هست !...مردای دیگه که هستن !... فرصتهای دیگه....
من عمرمو بیخود هدر ندادم....من قسم خوردم....پونزده سال ؛ تو اون دخمه ؛ بالای سر زخمیا و مرده ها فاتحه خوندم و قسم خوردم که نذارم این بلاها سر کس دیگه ای بیاد....سر نسل دیگه ای....
گوش کن نلی!

نسل مهرداد ؛ بچه نمیاره ؛ ابتره! باید عقیم شه ! حالا تنها وقتشه ! زود باش ؛

دست و پاشو ببند !....

تو هم خوب گوش کن دختر خانم ! رو به ایرانه کرد : تکون بخوری یا داد بزنی ؛ همونطور که باباتو کشتم ؛ تو رو هم میفرستم وردست اون!
..قسم میخورم ؛ دیگه هیچی برام نمونده! جز این یه قولی که به خودم دادم.....

هر کار میگم ؛ میکنی؟ فقط میگی چشم ! این جمله ی بابات به من بود !

"بگو چشم ! بگو چشم ماده سگ " اینو بابات هر لحظه ؛ بهم میگفت !

پونزده سال وادارم کرد بگم چشم ! حالیت شد؟!.....

ایرانه در شوک بود ؛ قطره اشکی از چشمان سیاهش ؛ فرو لغزید ؛ فرصتی نبود!

شبنم رو به من ؛ داد زد : مگه کری؟ گفتم ببندش ! بیا ؛ این طناب...

چند متر طناب به سمت من پرتاب کرد....حس کردم بچه ام ؛ گوشه ی دلم به سنگ بدل شده است .....تکان نمیخورد! درد شدیدی در شکم حس کردم ؛ خم شدم...شبنم داد زد : همه ی عمرم ؛ منتظر این لحظه بودم...انتقام ! خرابش نکن نلی !...این برای نسلای بعده...نسل بچه ی تو...بچه ام را در دلم ؛ حس نمیکردم ! نسل بعد را حس نمیکردم! چه کسی باید برای نابودی نسل بعد ؛ معذرت میخواست؟!....اصلا مگر ؛ برای کشتن آدمها ؛ معذرت میخواهند؟



#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_دوم/#دو_بخشه
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista instagram


نویسنده ی این داستان
#چیستایثربی است.کتاب زیر چاپ است و هر گونه اشتراک گذاری باید با ذکر نام نویسنده باشد ؛ وگرنه زیر پا گذاشتن قوانین کپی رایت است.

#کانال_داستان_او_یکزن
که در آن تمام قسمتها ؛ پشت هم آمده اند :
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛ جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !

میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری....

گفت: پسره رو از پنجره دیدم...
البته واضح نه.... ! اما زیر نور چراغ بودید...بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!

به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!...
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!

مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !....

گفتم : چرا بدبخت؟!

گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟

گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛

اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم...

گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !...که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !... بگذریم....

مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛ دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن...


گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !

میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش...حق داره ؛ خیلی سخت بود...

ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!....

گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!

یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت....


سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !

سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!

گفت: نگران نباش ! دارم میرم... ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !

انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!...حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم....مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !

با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!


اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!

حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!


ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !....

راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟.... نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم ...

حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.

گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!

گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است
#کانال داستان
#چیستایثربی

@Chista_2



کانال رسمی

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@Chista_Yasrebi

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛ جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !

میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری....

گفت: پسره رو از پنجره دیدم...
البته واضح نه.... ! اما زیر نور چراغ بودید...بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!

به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!...
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!

مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !....

گفتم : چرا بدبخت؟!

گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟

گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛

اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم...

گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !...که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !... بگذریم....

مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛ دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن...


گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !

میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش...حق داره ؛ خیلی سخت بود...

ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!....

گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!

یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت....


سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !

سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!

گفت: نگران نباش ! دارم میرم... ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !

انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!...حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم....مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !

با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!


اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!

حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!


ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !....

راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟.... نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم ...

حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.

گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!

گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است
#کانال داستان
#چیستایثربی

@Chista_2



کانال رسمی

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ