#نامه_اختصاصی_بهمن_قبادی_به_چیستایثربی
#در_مورد_شیداوصوفی
اختصاصی_بهمن_قبادی_برای_چیستایثربی
چیستایثربی گرامی
پستچی تو ؛ داستان شیرین و زیبایی بود و مرا به گذشته ها برد.اما آنچه مرا مثل گذشته، بیشتر به آثارت علاقه مند کرده است؛ شیدا و صوفی است.کاری که با خواندن پنج قسمت اولش یاد کارهای دیوید فینچر و به خصوص ؛ #دختر_مرده افتادم...
اما هر چه جلوتر رفت؛ دیدم از آن فیلم هم ، تعلیق ، غافلگیری ؛ شخصیت پردازی و جهان شمولی بیشتری دارد.داستانهای سالیان گذشته ات را دوست داشتم.اما شیدا و صوفی متفاوت است.لحن چند گانه بیان، تعدد روایتها ؛ تصویر پردازی تیره و مخوف از پیچیدگی واقعیات عادی زندگی ، که هر روز از کنار آنها بیتفاوت میگذریم ؛ سناریویی پر جمعیت؛ اما حساب شده و روانشناسی را رقم زده است که فقط از ذهن نویسنده ی خلاق و متفکری چون تو ، ممکن است.... داستان سه خانواده که مثل یک تاتر، هرکس در آن ؛ نقش خود را بلد است...اما تا لحظه ی آخر؛ حقیقت نقش خود را آفتابی نمیکند...دیدم آن را سخاوتمندانه ، در فضای مجازی به اشتراک گذاشته ای، چه کار خوبی کردی ! اما این رمان اگر #ترجمه شود ؛ جهانیان با آن ، بسیار خوب ارتباط برقرار میکنند .چون تو ، جهان شمول نوشته ای و دست روی نکات مشترک بشری مثل عقده ،حقارت؛ کینه، ترس؛ انتقام؛ عشق و خود ویرانی گذاشته ای.برایت آرزوی جدی دارم که این کتاب زودتر منتشر و به زبانهای دیگر هم چاپ شود و یک کارگردان و تهیه کننده توانمند سینمای جهان آن را بسازد.در خارج ؛ ناشران و تهیه کنندگان ؛ نویسندگان را کشف و معرفی میکنند ! امیدوارم این اتفاق برای ذهن خلاق تو هم که عمرت را ، پای نوشتن گذاشته ای بیفتد.....من آن را به تهیه کنندگان و ناشران مختلف ، نشان خواهم داد و حس میکنم برای رمان جامعه شناسی شیدا و صوفی ؛ اتفاقات خوبی در پیش است.
همکار تو
بهمن قبادی-فیلمساز-#چهاردهم_دی_ماه_نودوچهار
#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#یادداشتی_از_بهمن_قبادی
#درباره_ی_رمان_جدید_چیستایثربی
#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#فیلمنامه_نویس
#کارگردان
#تهیه_کننده_سینما
#لاک_پشتها_پرواز_میکنند
#نیو_مانگ
#زمانی_برای_مستی_اسبها و ....
#چیستا_یثربی
#Bahman_Ghobadi
@chista_yasrebi
#در_مورد_شیداوصوفی
اختصاصی_بهمن_قبادی_برای_چیستایثربی
چیستایثربی گرامی
پستچی تو ؛ داستان شیرین و زیبایی بود و مرا به گذشته ها برد.اما آنچه مرا مثل گذشته، بیشتر به آثارت علاقه مند کرده است؛ شیدا و صوفی است.کاری که با خواندن پنج قسمت اولش یاد کارهای دیوید فینچر و به خصوص ؛ #دختر_مرده افتادم...
اما هر چه جلوتر رفت؛ دیدم از آن فیلم هم ، تعلیق ، غافلگیری ؛ شخصیت پردازی و جهان شمولی بیشتری دارد.داستانهای سالیان گذشته ات را دوست داشتم.اما شیدا و صوفی متفاوت است.لحن چند گانه بیان، تعدد روایتها ؛ تصویر پردازی تیره و مخوف از پیچیدگی واقعیات عادی زندگی ، که هر روز از کنار آنها بیتفاوت میگذریم ؛ سناریویی پر جمعیت؛ اما حساب شده و روانشناسی را رقم زده است که فقط از ذهن نویسنده ی خلاق و متفکری چون تو ، ممکن است.... داستان سه خانواده که مثل یک تاتر، هرکس در آن ؛ نقش خود را بلد است...اما تا لحظه ی آخر؛ حقیقت نقش خود را آفتابی نمیکند...دیدم آن را سخاوتمندانه ، در فضای مجازی به اشتراک گذاشته ای، چه کار خوبی کردی ! اما این رمان اگر #ترجمه شود ؛ جهانیان با آن ، بسیار خوب ارتباط برقرار میکنند .چون تو ، جهان شمول نوشته ای و دست روی نکات مشترک بشری مثل عقده ،حقارت؛ کینه، ترس؛ انتقام؛ عشق و خود ویرانی گذاشته ای.برایت آرزوی جدی دارم که این کتاب زودتر منتشر و به زبانهای دیگر هم چاپ شود و یک کارگردان و تهیه کننده توانمند سینمای جهان آن را بسازد.در خارج ؛ ناشران و تهیه کنندگان ؛ نویسندگان را کشف و معرفی میکنند ! امیدوارم این اتفاق برای ذهن خلاق تو هم که عمرت را ، پای نوشتن گذاشته ای بیفتد.....من آن را به تهیه کنندگان و ناشران مختلف ، نشان خواهم داد و حس میکنم برای رمان جامعه شناسی شیدا و صوفی ؛ اتفاقات خوبی در پیش است.
همکار تو
بهمن قبادی-فیلمساز-#چهاردهم_دی_ماه_نودوچهار
#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#یادداشتی_از_بهمن_قبادی
#درباره_ی_رمان_جدید_چیستایثربی
#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#فیلمنامه_نویس
#کارگردان
#تهیه_کننده_سینما
#لاک_پشتها_پرواز_میکنند
#نیو_مانگ
#زمانی_برای_مستی_اسبها و ....
#چیستا_یثربی
#Bahman_Ghobadi
@chista_yasrebi
یکی از عاشقانه ترین کتابهای من
#آبی_کوچک_عشق
گزیده ای از اشعار عاشقانه جهان
مرکز فروش
نشر پیام امروز
66491887
ممنون از پست دوست خوبمان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آبی_کوچک_عشق
گزیده ای از اشعار عاشقانه جهان
مرکز فروش
نشر پیام امروز
66491887
ممنون از پست دوست خوبمان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#موسیقی
#فرانسوی
#عروسک_گردان
#پیر_باشل
نوع خاصی از موسیقی و شعر
زیبایی شعر راببینید☺🔽
و بعد مشکلات زندگی و ضربات...
من یک آکروبات بازم یا دیوانه ؟
عروسک گردان به من بگو !
نوع خواندن
#مثل
#بازیهای_کودکی ، مثل
قایم موشک بازی
مثل سکانسی از قسمت ۸۱
#خواب_گل_سرخ
معنای این شعر ، عجیب مفهوم
#داستان
#خواب_گل_سرخ را میرساند.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#فرانسوی
#عروسک_گردان
#پیر_باشل
نوع خاصی از موسیقی و شعر
زیبایی شعر راببینید☺🔽
و بعد مشکلات زندگی و ضربات...
من یک آکروبات بازم یا دیوانه ؟
عروسک گردان به من بگو !
نوع خواندن
#مثل
#بازیهای_کودکی ، مثل
قایم موشک بازی
مثل سکانسی از قسمت ۸۱
#خواب_گل_سرخ
معنای این شعر ، عجیب مفهوم
#داستان
#خواب_گل_سرخ را میرساند.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
آدمهایی که از رابطه های طولانی بیرون میان ، خطرناکن... چون میفهمن میشه یه چیزایی رو از دست داد و نمرد.
#ژوان_هریس
ترجمه
#چیستا_یثربی
من تاکنون جز " کفشهای آبنباتی " ، سه کتاب دیگر این نویسنده را هم ، ترجمه کرده ام ، و یکی دیگر هم در دست ترجمه دارم.
جالب است که جملاتشان را در فضای مجازی زیاد میبینم ....
بی کوچکترین اسمی از خودم !
دوستان کتابهای ترجمه ی مرا هم
بخوانید! خیلی با وسواس و دقت انتخاب میکنم . از بهترینها
مثل
آبی کوچک عشق و
آبی کوچک آرامش
که مرا یک شبه "چیستایثربی " کردند!
جزء اولین آثارم بودند و یادم است آن موقع نشر دیگری ،آنها را چاپ کرده بود و به محض ورود به بازار ؛ بی تبلیغات و بدون فضای مجازی ،چند ساعت بعد به چاپ #دوم رسید و تا شانزده چاپ رفت....تا من برای دکترا از ایران، چند وقتی رفتم....
اما یادم نمیرود کتاب دست به دست میگشت و من با پیش قسطش ، برای خودم کفش ، خریدم !
چون پاشنه های کفشم له شده بود از کهنگی ...پدر رفته بود...😁😂
ممنونم که ادبیات را
#حمایت میکنید.
این دو کتاب را اکنون نشرو پخش
#پیام_امروز ، تجدید چاپ کرده است.
مرکز پخش کتب ترجمه ی من
پخش
#پیام_امروز.
۶۶۴۹۱۸۸۷ ساعات اداری
پیام امروز
خیابان انقلاب.تهران...
آدرس دقیق را ، از خودشان بگیرید.
ممنون از خواندن آثار دوران شکفتگی و جوانی ام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#ژوان_هریس
ترجمه
#چیستا_یثربی
من تاکنون جز " کفشهای آبنباتی " ، سه کتاب دیگر این نویسنده را هم ، ترجمه کرده ام ، و یکی دیگر هم در دست ترجمه دارم.
جالب است که جملاتشان را در فضای مجازی زیاد میبینم ....
بی کوچکترین اسمی از خودم !
دوستان کتابهای ترجمه ی مرا هم
بخوانید! خیلی با وسواس و دقت انتخاب میکنم . از بهترینها
مثل
آبی کوچک عشق و
آبی کوچک آرامش
که مرا یک شبه "چیستایثربی " کردند!
جزء اولین آثارم بودند و یادم است آن موقع نشر دیگری ،آنها را چاپ کرده بود و به محض ورود به بازار ؛ بی تبلیغات و بدون فضای مجازی ،چند ساعت بعد به چاپ #دوم رسید و تا شانزده چاپ رفت....تا من برای دکترا از ایران، چند وقتی رفتم....
اما یادم نمیرود کتاب دست به دست میگشت و من با پیش قسطش ، برای خودم کفش ، خریدم !
چون پاشنه های کفشم له شده بود از کهنگی ...پدر رفته بود...😁😂
ممنونم که ادبیات را
#حمایت میکنید.
این دو کتاب را اکنون نشرو پخش
#پیام_امروز ، تجدید چاپ کرده است.
مرکز پخش کتب ترجمه ی من
پخش
#پیام_امروز.
۶۶۴۹۱۸۸۷ ساعات اداری
پیام امروز
خیابان انقلاب.تهران...
آدرس دقیق را ، از خودشان بگیرید.
ممنون از خواندن آثار دوران شکفتگی و جوانی ام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
آدمهایی که از رابطه های طولانی بیرون میان خطرناکن . چون میفهمن که میشه یه چیزایی رو از دست داد و نمرد.
#ژوان_هریس
ترجمه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#ژوان_هریس
ترجمه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
یکی از عاشقانه ترین کتابهای من
#آبی_کوچک_عشق
گزیده ای از اشعار عاشقانه جهان
مرکز فروش
نشر پیام امروز
66491887
ممنون از پست دوست خوبمان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آبی_کوچک_عشق
گزیده ای از اشعار عاشقانه جهان
مرکز فروش
نشر پیام امروز
66491887
ممنون از پست دوست خوبمان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی
ذهنم درگیربود ...
نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.
گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟
گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.
گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...
کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟
گفت : اومدم پاتختی !
گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !
در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...
گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !
گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !
اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...
بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !
نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !
گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...
گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !
گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...
یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !
گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !
گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟
گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !
گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟
گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !
یک قدم دیگر ، نزدیک شد...
گفت : یه عمر ازم فرار کردی !
شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !
خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !
گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟
اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !
گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !
گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !
نقشه ، چیز دیگه ای بود...
اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...
حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !
گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !
گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !
یک قدم نزدیک تر شد...
پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.
اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.
گفتم : خدا کمکم کن !
سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !
نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی
حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!
من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !
معلوم بود که دروغ میگفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.
کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!
به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!
تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .
ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !
اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!
سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.
چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟
سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!
صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"
تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !
درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.
نمی توانستم حتی فریاد بزنم !
گفتم : من نمی دونم !
گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !
تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟
گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...
گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !
تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!
ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.
همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....
ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !
چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !
تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.
ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمیزد!
پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :
دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...
این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !
نگاهش شبیه جانور وحشی بود...
محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!
« وحشی ولم کن !»...
لگدی به سینه ام زد.
گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !
می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.
خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !
یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !
مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.
پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش میگفته!
اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.
گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟
گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !
هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !
تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.
بچه بود ، باور کرد ،
ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...
فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!
فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!
گفتم : صبر کن!
تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !
گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!
گفتم : تو بالکن !
گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟
گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !
گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی
حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!
من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !
معلوم بود که دروغ میگفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.
کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!
به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!
تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .
ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !
اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!
سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.
چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟
سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!
صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"
تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !
درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.
نمی توانستم حتی فریاد بزنم !
گفتم : من نمی دونم !
گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !
تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟
گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...
گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !
تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!
ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.
همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....
ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !
چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !
تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.
ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمیزد!
پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :
دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...
این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !
نگاهش شبیه جانور وحشی بود...
محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!
« وحشی ولم کن !»...
لگدی به سینه ام زد.
گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !
می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.
خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !
یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !
مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.
پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش میگفته!
اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.
گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟
گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !
هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !
تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.
بچه بود ، باور کرد ،
ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...
فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!
فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!
گفتم : صبر کن!
تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !
گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!
گفتم : تو بالکن !
گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟
گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !
گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
اعلام رسمی خبر ازدواج شاهزاده هری نوه ملکه بریتانیا و پنجمین فرد در سلسله مراتب جانشینی ملکه الیزابت دوم، با یک بیوه زن آمریکایی که ۳ سال از او بزرگ تر است، بازتاب زیادی در رسانه های بریتانیا و جهان داشته است.
بر اساس اعلام دیروز خانواده سلطنتی بریتانیا، شاهزاده هری ۳۳ ساله که پسر کوچک ولیعهد (پرنس چارلز) و پرنسس فقید "دایانا" است، با "مگان مارکل" ۳۶ ساله نامزد کرده و قرار است با این بازیگر آمریکایی ازدواج کند.
بخشهایی از صحبتهای
#مگان را میشنویم و میبینیم
#کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
بر اساس اعلام دیروز خانواده سلطنتی بریتانیا، شاهزاده هری ۳۳ ساله که پسر کوچک ولیعهد (پرنس چارلز) و پرنسس فقید "دایانا" است، با "مگان مارکل" ۳۶ ساله نامزد کرده و قرار است با این بازیگر آمریکایی ازدواج کند.
بخشهایی از صحبتهای
#مگان را میشنویم و میبینیم
#کانال
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
قطعا مگان اشتباه میکنه
باد پای آقایان را در
#شیر !
ماساژ داد تا زن خوبی باشه!
شماچه فکر میکنید؟
کامنتهادر پیج اینستا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
باد پای آقایان را در
#شیر !
ماساژ داد تا زن خوبی باشه!
شماچه فکر میکنید؟
کامنتهادر پیج اینستا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی
حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!
من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !
معلوم بود که دروغ میگفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.
کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!
به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!
تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .
ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !
اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!
سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.
چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟
سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!
صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"
تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !
درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.
نمی توانستم حتی فریاد بزنم !
گفتم : من نمی دونم !
گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !
تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟
گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...
گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !
تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!
ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.
همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....
ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !
چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !
تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.
ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمیزد!
پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :
دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...
این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !
نگاهش شبیه جانور وحشی بود...
محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!
« وحشی ولم کن !»...
لگدی به سینه ام زد.
گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !
می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.
خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !
یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !
مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.
پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش میگفته!
اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.
گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟
گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !
هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !
تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.
بچه بود ، باور کرد ،
ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...
فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!
فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!
گفتم : صبر کن!
تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !
گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!
گفتم : تو بالکن !
گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟
گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !
گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هشتاد
#چیستایثربی
حامدگفت:
بیا برو بیرون . فرار کن. اگه به من اعتماد نداری، راه باز ، جاده دراز!
من فقط یه نامه از طرف مادرت آورده بودم، گفت نمیخواد تلفنی باشه !
میخواد برات یه چیزایی بنویسه !
معلوم بود که دروغ میگفت! دیگر هرگز به او اطمینان نداشتم.
کسی که یکبار بی اجازه ، وارد خانه ی من شود ، برایم تمام است .حتی اگر رییس مملکت باشد!
به طرف در راه افتادم که بیرون بروم از کنارش بی توجه رد شدم. از پشت سر ، شالم را گرفت و کشید... خیلی ناگهانی بود، شوکه شدم!
تابه خودم آمدم ، شالم را در دهانم، ته حلقم کرده بود . راه نفس بسته بود. داشتم بالا میاوردم .
ته شال دستش بود. با شال در حلقم ، خودم را رها کردم و به طرف پنجره شکسته ی بالکن دویدم ...روی طاقچه ایستاده بودم .کسی از آن بالا ، در آن کوچه ی خلوت ، صدای مرا نمیشنید !
اماتنها کاری بود که از دستم بر میامد!
انتهای شال دستش بود. روی طاقچه پرید،کنار من!
سعی کرد بیشتر شال را در حلقم فرو کند.
چشمانم سیاهی رفت، چنگ میزدم، لگد میزدم، گاز میگرفتم! به جایی نمیرسید،
باهم،از روی طاقچه افتادیم
طاقباز کف زمین بودم!پشت سرم درد میکرد.شال از دهانم بیرون افتاده بود.
اما پس این درد کشنده ، از کجا، در تنم میپیچید ؟
سکوت ، مثل جیغ بود و جیغ ، بغض فروخورده ی من در گلو!
صدای حامد از دوردست می آمد، "حالا دختر خوبی باش و بگو برادرت چکو کجا گذاشته ؟"
تمام پولا تو یه چک بی تاریخ بود ، من در جریانم و فقط من و تو می دونیم چک ، همینجاهاست !
درد امانم نمی داد ، پایش را روی قفسه سینه ام،گذاشته بود و فشار می داد.
نمی توانستم حتی فریاد بزنم !
گفتم : من نمی دونم !
گفت : ندونستنت،خیلی برات گرون تموم میشه !
تو که دوست نداری محسن ، با یه دختری که قبلا ، خودشو به یکی دیگه ، تقدیم کرده ، ازدواج کنه ؟
گفتم : ولم کن !
بی خدا ، ولم کن...
گفت : می دونی چیه !
بچه تر که بودیم ، برادر دیوونه ت ، هیچوقت منو به خانواده ش معرفی نکرد ، می گفت تو شری ، شیطونی !
تو مدرسه ، همیشه قهرمان والیبال بودم ، اما خب بچه ها ی مدرسه رو خیلی اذیت می کردم!
بخصوص ترسوها و ضعیفا رو. متنفرم ازشون!
ما دوست بودیم تو دبیرستان ، تو رو از دور ، نشونم می داد ، می گفت خواهرمه، داره از مدرسه ش برمی گرده.
همیشه فکر می کردم تحفه ای هم نیستی زیاد ....
ولی برای اون خونواده ، از سرشونم ، زیاد بودی و هستی !
چیزی که تو وجودت بود ، یه نوع غرور بود ، یه جور شرف ،
هوش...
بخاطر اون شرف ، خودتو نجات بده !
تو که اون پولو نمی خوای ؟
می دونم اهل مادیات نیستی ، بذار مال صاحبای واقعیش باشه.
ناله کردم : از کجا بدونم آخه ؟
ما صمیمی نبودیم ، داداشم ، هیچوقت به من حرفاشو نمیزد!
پایش را محکم تر به قفسه ی سینه ام کوفت و گفت :
دفعه ی دیگه ، بهت سیلی می زنم و دفعه ی سوم...
این شیشه که بریدی به دردم می خوره !
انتخاب با تو !
نگاهش شبیه جانور وحشی بود...
محکم در گوشم خواباند ، خون دماغ شدم...
مایع غلیظ چسبناکی ، در سرم وزوز می کرد!
« وحشی ولم کن !»...
لگدی به سینه ام زد.
گفت : فقط یه مهلت دیگه داری ، بعدش کاری می کنم که مجبور می شی بنالی !
می دونم نجابتت چقدر برات مهمه...
چقدر سعی کردی این سال ها هیچ مردی ، جور دیگه ای نگات نکنه ، حتی یه دوست پسرم نداشتی.
خب ، من تصاحبت می کنم !
همینجا ، تو خونه ی خودت !
یا اینکه تو جای پولو به من بگی خوشگل !
مادرتو حسابی سین جیم کردیم...
اون پیرزن ، هیچی نمی دونه.
پسرش براش بته ، فکر می کنه که پسرش هرگز خلافی نکرده ! هرگز هم پولی نداشته، وگرنه به مادرش میگفته!
اما تو ، گذشته یادت میاد !
اون مینای ابلهم که هیچی !
هر بلایی سرش بیاد حقشه.
گفتم: مینا !
مینا کجاست ؟
گفت : به تو چه ؟
شاید باماست !
هرچی باشه ، اونم جای پولو نمی دونه !
تو این خونه که زندگی نمی کرده ، ما فرستادیمش تو این خونه ، برای جاسوسی ،
بهش یه قولایی دادیم.
بچه بود ، باور کرد ،
ولی نتونست هیچ غلطی بکنه!
یه خنگ ، همیشه خنگ می مونه...
فکر می کنی واسه ی چی ؛ یه شبه ، دم در خونه تون ظاهر شد ؟!
فکر می کنی اصلا چطوری ، اینجا لیانشامپو شد ؟!
گفتم : صبر کن!
تو ، پولو می خوای ، بذار کفش اسکیت بپوشم ، تمرکز که می گیرم ، خیلی چیزا یادم میاد !
گفت : آهان ، تو خونه ؟!
اسکیت! تو خونه ؟!
گفتم : تو بالکن !
گفت : باشه ، اونوقت اگه یادت نیومد ؟
گفتم : هر بلایی می خوای سرم بیاری ، بیار !
گفت : مگه من خرم باورت کنم زرنگ ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هشتاد
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان،منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2