چیستایثربی کانال رسمی
6.62K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
با بانو زهرا جلالی عزیز در گیلان
که برای دیدن نمایش
#شب من از گیلان به تهران آمد...و در مراسم رونمایی کتابم هم بامابود

#عشق
#چیستایثربی
@chista_yssrebi
در پاسخ به این سوال که چرا و چگونه شروع به نوشتن شعر کردم و کدام شاعر و چه نوع شعری انگیزاننده من شد. باید بگویم که علاقه من به شعر ابتدا از عشق من به کلمات ناشی شد. اولین اشعاری که با آن ها آشنا شدم، اشعار کودکانه بود و پیش از اینکه بتوانم خود آن ها را بخوانم، صرفا” عاشق کلمات آن ها شدم. فقط خود کلمات. اینکه کلمات به چه کار می آیند، نماد چه هستند و چه معنایی دارند از اهمیت ثانویه برخوردار بود. آنچه برای من مهم بود آهنگ آن ها بود وقتی که برای اولین بار این این ریتم کلامی را از دهان بزرگتر هایی شنیدم که به نظر می رسید به دلیلی نامعلوم در جهان من زندگی می کنند. این کلمات برای من مانند صدای زنگ ها، آوای ادوات موسیقی، صدای باد، دریا، باران، تلق و تلوق گاری شیرفروش، صدای سم اسب ها بر سنگ فرش خیابان ها، تماس شاخه ها با شیشه پنجره بود. مانند ناشنوای مادرزادی بودم که بطور معجزه آسایی شنوایی خود را بازیافته است. معنای کلمات برایم اهمیت نداشت یا اینکه چه بر سر جک و جیل و یا غاز مادر می آید، آنچه برایم مهم بود شکل صدای آن ها و توصیف واکنش حسی ناشی ازآن در شنوایی من بود.


#دیلن_توماس
شاعر اهل ولز
که به انگلیسی میسرود
و با #ابراهیم_گلستان هم دوست بود

مترجم:مهناز دقیق نیا


#چیستایثربی


@chista_yasrebi
این سفره ی نقلی یلدا رو دخترم تو اتاقش درست کرده. ما کلا اهل شیرینیجات نیستیم. اینارو اماچرا. من که نخریدمشون! یه دوست خوب آورد دم در.. هدیه ....دخترمم چید!
#عشقه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی

صدای خطبه ، مثل صدای زیباترین موسیقی ها به گوشم می رسید.

انگار روح ما را ، درهم
می تنیدند...


انگار روح ما را یکی می کردند...

انگار جادوگری دور در یک
قبیله ی بدوی ، رقص های آیینی
می کرد و آوازهای خاصی می خواند و از خدا می خواست که قدرت ما را با هم دو برابر کند ، تا روح ما در دو بدن جاری شود ، که بر زشتی ها و پلشتی ها فایق آید.

عقد انجام شد...

پیوند صورت گرفت و اکنون ، عاقد ما را زن و شوهر اعلام کرد و من محسن را ، همخون خود دیدم !

هم خون ، هم راه ، هم نفس .

وقتی که عاقد رفت ، ما در آن اتاق زمستانی ، هنوز با لباس های تابستانی ، منتظر وقوع معجزه ی کوچکی بودیم.

مادرم گفت :
خب ، من دیگه میرم.

محسن گفت : اینکه درست نیست !
شام مهمون منید !

گفت : بعد از شام میرم ، فقط منو تا درخونه برسونید.

آن شب ، یکی از بهترین شب های زندگی من بود...

رستوران دنج کوچکی بود.

کباب ، همان کباب همیشگی !
اما ، مادر می خندید...

انگار با تمام وجود از چیزی احساس آرامش می کرد و این برای من ارزشمند بود.

صورت محسن در نور شمع های روی میز می درخشید و انگار ، این روح پیوند خورده به من ، مرا قوی تر می کرد ، و ما حالا انرژی وجودمان رابه هم انتقال میدادیم و او گرما و قدرتش را به من !
چیستایثربی_کانال_رسمی

می دانستم ماشین محسن وارد کوچه ی ما شود ، همه ی سرها از همه ی پنجره ها بیرون می آید !

مادرم گفت : شما نیاید ، من خودم ، کوچه رو میرم ،

بعد به گوشی مانا زنگ می زنم و میگم که رسیدم.

محسن فکر کرد شاید این کار عاقلانه تر است...

مادر ، کوچه را تنها رفت و پشت درختی ناپدید شد.

یک ربع بعد ، گوشی من زنگ خورد و گفت : خونه امنه ، ظاهرا مرتبه.
فقط مینا ، اینجاست.

گفتم : چرا اون ؟

مادرم گفت : میگه ، یه نفر باید از خونه مراقبت می کرد...

خیالتون راحت... به هرحال مینا از گوشت و خون خودمونه.

بقیه هم با وجود اینکه فهمیدن من اومدم ، به روی خودشون نیاوردن.

گفتم : مینا چی ؟
رفتارش مشکوک نیست ؟


گفت : ظاهرا اومده کمک کنه ، گفت هر روز میومده ، خونه رو تمیز می کرده و به گلدونا آب می داده.

گفتم : پس مواظب خودت باش مادر جون و مرسی ، مرسی برای اینکه بودی...

مرسی برای اینکه ، منو به دنیا آوردی...


مرسی که دوستم داشتی...
مرسی برای امشب...

مرسی برای همه ی شب هایی که میان و تو کنارمی ، و مرسی که من همیشه جزیی از توام !....

و اگه روزی بچه ای خدا بهم بده ، همه جزیی از توییم ...که بهمون عشق و فداکاری رو یادگاری دادی....

خداحافظی کردیم...


حالا من بودم و داماد ، که تنها در ماشینش نشسته بود.

گفت : کجا بریم که عروس خانم دوست داشته باشه ؟!

بی معطلی گفتم : کنار آب.
گفت : آب ؟!

__تو این شهر آب از کجا بیارم برات ؟

گفتم :

نمی دونم ، تا صبح رانندگی کن ، تا برسی به یه آب...

پایش را روی گاز گذاشت...

رفت و رفت و رفت.

من در ماشین خوابم رفت.

با هم حرف نزدیم ،

تا از دور ، رنگ آبی ، گویی نوید آب های جاری را می داد.

از خواب پریدم...

گفتم : آب ، برای دل خوبه !
محسن گفت : دلت چشه ؟

گفتم : گرفته ؛ خیلی گرفته !

و دیگر نفهمیدم چه شد...

همانجا روی شانه ی محسن به گریه افتادم.

گفتم : می خوام قول بدی باهام ، مهربون باشی !

حالا ، همیشه !...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است. کتاب بزودی
#چاپ میشود.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی

دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.

آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.

هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.

مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...

" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".

و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !

انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...


انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.

هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !

دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !


اما هنوز ، مرد من نبود !

همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.


شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.

به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟

گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...

هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.

من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !

درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.

گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...

گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...

گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!

خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !


گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!

گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...

نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !

اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !

گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!

گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!

گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !


من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...

برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !


حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !


چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....

بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.

گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !



گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !

گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...

حالا تو کدومشو دوست داری ؟

گفت : تیزهوشه رو !

و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !

بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...

صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!

مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.

فقط یک راه داشتم...

زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال

#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
دوستان آدرس کانال رسمی من به همان آدرس اولی تغییر پیدا کرد. یعنی الان آدرس همین کانال
#رسمی من این است
@chista_yasrebi
#بازخوانی جدید بنگ بنگ نانسی سیناترا

توسط
#دوآ_لیپا


عشق من ،مرا کشت
اصل آهنگ بنگ بنگ نیز در کانال من موجود است...و اصلا افتتاحیه ی کانالم بود.

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi)
اگه یه درخت خشک بتونه دوباره جوونه بزنه ،توهم میتونی برگردی. برگرد!....

داستان
#آوا
رمانی جدید از
#چیستایثربی

@chista_yasrebi_ava
شعر : چیستایثربی
طراحی پست : آمنه


#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی

دریا بود ؟
نه !... دریا هرگز چنین آبی نبود.

آسمان بود ؟
نه !... آسمان هرگز چنین پاکیزه نبود.

هوا بود ؟
شاید !... شاید برای نفس کشیدن ، مثل هوا ، ضروری بود.

مردی که رو به رویم نشسته بود و داشت برایم لقمه می گرفت ، کاری که پدرم سال ها پیش انجام می داد...

" زود باش مانا ، زود باش مدرسه ت دیر شد ، بخور دخترم ، ضعف می کنی !".

و حالا او ، مردی که نمی شناختم و انگار قرن ها با او زیسته بودم ، برایم لقمه می گرفت !

انگار جایی در ناخود آگاه جمعی ، دل من و او به هم گره ی کور خورده بود...
انگار جایی در اولین روز آفرینش ، ما را با هم حاضر غایب کرده بودند...


انگار خداوند در کلاس درس دنیا ، ما را کنار هم نشانده بود.

هر چه که بود سهم من بود ، هر چه که بود سهم او بودم ، ولی هنوز احساسی در من نبود که بگوید ، او شوهر من است !

دوستم بود ، رفیقم بود ، به او اعتماد داشتم و نمی دانستم چرا !


اما هنوز ، مرد من نبود !

همین " هنوزها " همیشه ریشه ی شک را در وجودت بارور می کنند.


شک ، نهالی ساده است و بعد کم کم شاخه می دهد.

به او گفتم : چطوری با دختری که حافظه نداره ازدواج کردی ؟

گفت : ما هیچکدوم حافظه نداریم !...

هر روز ، زندگیمونو از نو
می سازیم.

من یه چیزو می دونم ، این دختر ارزش هایی تو وجودشه ، که با حافظه و بی حافظه ارزش ها سرجاشونه !

درمورد حافظه تم نگران نباش ، حتی اگه به دستشم نیاری ، خاطرات بهتری برات می سازم.

گفتم : داستان من و تو خیلی طول کشید ؟
گفت : نه زیاد...

گفتم : عشق ما چی ؟
گفت : نه زیاد...

گفتم : چرا فکر می کنم خیلی قدیمیه ؟!

خیلی دور ، حتی تو زمانی که پدرم زنده بود !


گفت : خب شاید ، اونم ، قد من دوستت داشت. شاید چیزهایی در من میبینی که یاد اون میفتی!

گفتم : تو چقدر دوستم داری ؟
گفت : چه سوالی !...

نمی تونم با رقم و عدد ، جواب بدم !

اجازه نمیدی که واقعی جواب بدم !
حتی نمی تونم بهت دست بزنم !

گفتم : چرا ؟...
مگه شوهرم نیستی ؟!

گفت : خب ما ، یه قرار با هم گذاشتیم ، یادت رفته ؟!

گفتی تا وقتی که تو ، احساسی به من پیدا نکردی ، حق ندارم رفتار یه شوهر رو با تو داشته باشم !


من به قرارمون و به قولم احترام می ذارم...

برای همینه که هنوز دوستت می مونم ، اما انگار نه انگار که محرمیم !


حتی سعی می کنم فکر اینو نکنم که دختر عزیزی که مقابل من نشسته ، الان همسرمه !


چون اونوقت شاید نتونم به رفتار عادیم ادامه بدم....

بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم ، یا اینکه در آغوشش بگیرم ، گرمش کنم تا احساس کنه که می تونه به من اعتماد کنه ، که من پشتشم ، مثل یه کوه.

گفتم : مثلا اینارو میگی که منو گول بزنی و بگم بیا منو بغل کن !



گفت : چقدر احمقی و چقدر تیزهوش !

گفتم : می دونم ، یه جاهایی هر دوتاشم...

حالا تو کدومشو دوست داری ؟

گفت : تیزهوشه رو !

و ناگهان محکم در آغوشم گرفت !...
وحشت کردم ، نفسم بند آمد !

بوسه اش ، مهلت حرف زدن نمی داد...

صدای غرش طوفان از دور...
همه جا ، او بود ، راه گریزی نبود!

مثل اسب عنان گسیخته ، مرا در باد ، با خود می برد.

فقط یک راه داشتم...

زود باش مانا ! زود باش دختر !
کم نیار ! ....

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
ادرس کانال رسمی من_همین کانال

#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi)
نیمایوشیج و عالیه همسرش

اخرین هفته برای شرکت در حرکت

#ادبیات_برای_زندگی


@chista_yasrebi_ava
محلی کرمانی ، شیرازی


باصدای : #منیژه_منصوری
کمانچه و ارکستر زهی : پوریا جوانمیری

اجرا و ضبط : ارکستر آهنگ



@chista_yasrebi
موضوع اینه که :
من هرگز رفتاری رو که تو بامن کردی ، باهات نمیکردم!
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
سال 91 مادرم بیمار بود.من کار نکردم.خودمم بد حال بودم...و بعد ؛ اتفاق بدتری افتاد...موضوع اینه که وقتی میباره ، هیچ چتری نیست ،هیچی!
#آوا
#بزودی

#رمان
#ادبیات_برای_زندگی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi