آن هنگام که نگرانیها و زمان را
از یاد می بری
دوستت میدارم
#مارگوت_بیگل
#امروز
#حوزه_هنری
جلسه نقد اشعار جدیدم
همراه کتایون عزیز ، که روز رونمایی کتاب نیز ، خیلی همراه بود.
#چیستایثربی
از یاد می بری
دوستت میدارم
#مارگوت_بیگل
#امروز
#حوزه_هنری
جلسه نقد اشعار جدیدم
همراه کتایون عزیز ، که روز رونمایی کتاب نیز ، خیلی همراه بود.
#چیستایثربی
همیشه تا سرحد امکان (انتها) ادامه بده، چرا که آنجا جایی است که تو به حقیقت خواهی رسید.
برای
#آلبر_کامو
#نویسنده
#نمایشنامه_نویس
فرانسوی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
برای
#آلبر_کامو
#نویسنده
#نمایشنامه_نویس
فرانسوی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
باجمع خوبان نشر #قطره
#رونمایی_کتاب
#رمان
#شیداوصوفی
#بیست_و_سوم_آذر_نودوشش
یادها
همکاران
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
#رونمایی_کتاب
#رمان
#شیداوصوفی
#بیست_و_سوم_آذر_نودوشش
یادها
همکاران
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#زلرله_زدگان تازه از شوک هفته های اول ، در آمده اند...
اکنون مرحله ی حساس و خطرناکیست !...
بیماریهای روحی ، از احساس جیب خالی ، داغ عزیزان ، از دست رفتن خانه و خاطرات آن ، بیکاری ، کمبود امید زندگی ، و سر در گمی شروع میشود و البته یاد گذشته ، و ناباوری فقدانها....
ادبیات ، این گونه مواقع ، کار ساز است...همه چیز کنسرو ، پتو و کانکس نیست !...
ادبیات ، حافظه ی تاریخی ماست...
باید این وقایع را ثبت کرد و امید زندگی را در هموطنانمان بالا برد.
#کمپین
#آوا با رمان به جنگ ناامیدی میرود...
با همت عالی خود ؛ به مابپیوندید...
شاید فردا ، نوبت فاجعه ی ماباشد !
...
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
کانال #آوا
https://t.me/joinchat/AAAAAELjBqAhHrWmGOMVEA
اکنون مرحله ی حساس و خطرناکیست !...
بیماریهای روحی ، از احساس جیب خالی ، داغ عزیزان ، از دست رفتن خانه و خاطرات آن ، بیکاری ، کمبود امید زندگی ، و سر در گمی شروع میشود و البته یاد گذشته ، و ناباوری فقدانها....
ادبیات ، این گونه مواقع ، کار ساز است...همه چیز کنسرو ، پتو و کانکس نیست !...
ادبیات ، حافظه ی تاریخی ماست...
باید این وقایع را ثبت کرد و امید زندگی را در هموطنانمان بالا برد.
#کمپین
#آوا با رمان به جنگ ناامیدی میرود...
با همت عالی خود ؛ به مابپیوندید...
شاید فردا ، نوبت فاجعه ی ماباشد !
...
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
کانال #آوا
https://t.me/joinchat/AAAAAELjBqAhHrWmGOMVEA
Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi)
#آوا..قسمت اول
چند خط اول
نمیشد نگاهش کرد.چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان،گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید! معلم کلاس خواهرم بود. یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی! اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند....
آرزو ،خواهرم میگفت :همچین تحفه ای هم نیست...فقط تیپش گول زنکه. پولدار که نیست
گفتم:پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ . با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ...پشیمون میشی من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه.. ...حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ،میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ،دل توی دلم نبود.من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود.میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
...همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود..پدرم خوشش نمی آ مد دختر زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
ادامه دارد.....
دوستانی که میخواهند این داستان به عنوان هدیه فرهنگی مابه زلزله زدگان غرب ادامه میدا کند تا اخر هفته کمکهای مردمی خود را واریز کنند.این یک کمپین ادبی برای یاری رساندن به آسیب دیدگان زلزله است.
بر اساس یک داستان واقعی...
#چیستایثربی
#آوا
چند خط اول
نمیشد نگاهش کرد.چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان،گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید! معلم کلاس خواهرم بود. یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی! اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند....
آرزو ،خواهرم میگفت :همچین تحفه ای هم نیست...فقط تیپش گول زنکه. پولدار که نیست
گفتم:پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ . با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ...پشیمون میشی من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه.. ...حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ،میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ،دل توی دلم نبود.من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود.میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
...همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود..پدرم خوشش نمی آ مد دختر زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
ادامه دارد.....
دوستانی که میخواهند این داستان به عنوان هدیه فرهنگی مابه زلزله زدگان غرب ادامه میدا کند تا اخر هفته کمکهای مردمی خود را واریز کنند.این یک کمپین ادبی برای یاری رساندن به آسیب دیدگان زلزله است.
بر اساس یک داستان واقعی...
#چیستایثربی
#آوا
شماره حساب در کانال آوا
لینک کانال آوا
دو پست بالاتر
لینک کانال آوا
دو پست بالاتر
دوستان پیجهای من اکنون هست ، و مال خودم است و خودم هم اداره میکنم. آن اتفاق مال چهار صبح پریشبه.
من فقط دو پیج سابق را در اینستا دارم. بقیه اگر به اسم من ساخته اند ،قطعا فیک و جعلیست.
.
هر دو پیج اینستاگرامم ، اکنون موجود است...
چرا مدام سوالی را، مدام، تکرار میکنید ؟!🤓 من که مدام آنلاین نیستم ، مگر برای امور بسیار ضروری!
جریان مشکل پیج من نزدیک 4 صبح بود که خیلی از شما خواب بودید و اکنون ، پیجهای خودم ؛ مال خودم است.... یک دکتر آی تی ؛ سالها همراه من است از دور....میدانید چه کسی را میگویم....
اگر سوالهای وقتگیر و تکراری ، ادامه پیدا کند ،مجبور به بلاک افرادی در پرایوت میشم!
یا اصلا خط دیگری میخرم.
کانال من دو مدیر دیگر دارد
ممنون که رعایت میکنید
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
من فقط دو پیج سابق را در اینستا دارم. بقیه اگر به اسم من ساخته اند ،قطعا فیک و جعلیست.
.
هر دو پیج اینستاگرامم ، اکنون موجود است...
چرا مدام سوالی را، مدام، تکرار میکنید ؟!🤓 من که مدام آنلاین نیستم ، مگر برای امور بسیار ضروری!
جریان مشکل پیج من نزدیک 4 صبح بود که خیلی از شما خواب بودید و اکنون ، پیجهای خودم ؛ مال خودم است.... یک دکتر آی تی ؛ سالها همراه من است از دور....میدانید چه کسی را میگویم....
اگر سوالهای وقتگیر و تکراری ، ادامه پیدا کند ،مجبور به بلاک افرادی در پرایوت میشم!
یا اصلا خط دیگری میخرم.
کانال من دو مدیر دیگر دارد
ممنون که رعایت میکنید
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
#دلنوشته
ساراصفایی زاده
ازموقعی که پست چاپ شیدا و صوفی روی کانال رفت درپوست خودم نمیگنجیدم...
جشن امضایش زمان خوبی بود!
پنجشنبه...ساعت دو...نشرقطره...
به خودم میگفتم سارا بهترین فرصتی ست که روی داده،حالادیگرمیتوانی از ان استفاده کنی...
بعداز ان مدام منتظر پنجشنبه بودم،انگار که تمام هفته در پنجشبه خلاصه می شد!!!
چهارشنبه شب قبل ازخواب مدام درذهنم
به فردا فکرمیکردم،به دیدن استاد ازنزدیک،به دوستان نادیده ای که فردا دیگر دیدنی میشدند.
بالاخره پنجشنبه رسید...
راس ساعت دو در انتشارات را بازکردند.
ازپله هاکه بالا میرفتم مدام به ادم ها نگاه میکردم،دوستانم رانمشناختم...
پله ها به اتاقی نسبتا کوچکی ختم میشدت که دورتا دورکتاب های استاد چیده شده بود.
استاد دم درایستاده بود وبا میهمانان احوال پرسی میکرد...
بعد از ورود استاد پشت میز روی صندلی قرمز رنگی نشسته بود،
گفت کتاب های میهمانان را امضا میکند،
وباهرکسی که دوست داشته باشد عکس میگیرد...
کتاب را در دستم نگه داشته بودم تا نوبتم شود.
موقعی که بااستادحرف میزدم خیلی هیجان زده بودم.
استاد اقیانوسی بزرگ بود که هرچقدر از حرف هایش مینوشیدی عطش ات فزونی می یافت ...
بعداز عکس گرفتن گوشه ای ایستاده بودم لحظه ای درمیان جمعیت چهره ای اشنا به چششم خورد،انگار که از روی عکس یک چهره را با هم مطابقت داده باشی!
جلو رفتم وپرسیدم:خانم خداوردی؟
گفتند:بله وخودم راهم معرفی کردم!
انگارهزارسال بود که هم رامیشناختیم
باهم صحبت میکردیم که خانم یراقی وسپیده شاه حسینی وتهرانچی هم امدند
کناراستادعکسی دسته جمعی گرفتیم
وبعد گوشه ای دورهم جمع شدیم،وحرف زدیم،ازخودمان،ازقصه هایمان وازدغدغه هایمان...
ادم گوشه گیری هستم درجمع ها عموما احساس راحتی نمیکنم اما انگارچندین سال بود که باهم رفاقت کرده بودیم!
خانم خداوردی همانطور مهربان بودمثل همیشه
برایم جالب بود که میگفت؛ تا به حال ازروی نوشته هایم گمان میکرد که
خانمی مُسِن هستم!
خانم تهرانچی همانقدر با احساس بودندوکتاب شان به یادگار میهمان کتابخانه ام شد.
خانم شاه حسینی هم خوش اخلاق بودوخوش برخورد
خانم یراقی هم خنده رو ودوست داشتنی...
مدام به تمام بچه هافکرمیکردم!
دلم میخواست که همه مان کنار هم بودیم!
ویک عکس دسته جمعی بااستاد یادگاری همه مان میشد!
به امید آن روز...
#سارا_صفایی_زاده
از هنرجویان #کلاس_نویسندگی_مجازی من
@chista_yasrebi_original
ساراجان خانم دماوندی و خانم رزمی و یکی دیگر هم اضافه شدند.برای من هم ، تجربه ی خاصی بود.این همه نزدیکیم و تابحال هم را ندیده بودیم....!
#چیستایثربی
ساراصفایی زاده
ازموقعی که پست چاپ شیدا و صوفی روی کانال رفت درپوست خودم نمیگنجیدم...
جشن امضایش زمان خوبی بود!
پنجشنبه...ساعت دو...نشرقطره...
به خودم میگفتم سارا بهترین فرصتی ست که روی داده،حالادیگرمیتوانی از ان استفاده کنی...
بعداز ان مدام منتظر پنجشنبه بودم،انگار که تمام هفته در پنجشبه خلاصه می شد!!!
چهارشنبه شب قبل ازخواب مدام درذهنم
به فردا فکرمیکردم،به دیدن استاد ازنزدیک،به دوستان نادیده ای که فردا دیگر دیدنی میشدند.
بالاخره پنجشنبه رسید...
راس ساعت دو در انتشارات را بازکردند.
ازپله هاکه بالا میرفتم مدام به ادم ها نگاه میکردم،دوستانم رانمشناختم...
پله ها به اتاقی نسبتا کوچکی ختم میشدت که دورتا دورکتاب های استاد چیده شده بود.
استاد دم درایستاده بود وبا میهمانان احوال پرسی میکرد...
بعد از ورود استاد پشت میز روی صندلی قرمز رنگی نشسته بود،
گفت کتاب های میهمانان را امضا میکند،
وباهرکسی که دوست داشته باشد عکس میگیرد...
کتاب را در دستم نگه داشته بودم تا نوبتم شود.
موقعی که بااستادحرف میزدم خیلی هیجان زده بودم.
استاد اقیانوسی بزرگ بود که هرچقدر از حرف هایش مینوشیدی عطش ات فزونی می یافت ...
بعداز عکس گرفتن گوشه ای ایستاده بودم لحظه ای درمیان جمعیت چهره ای اشنا به چششم خورد،انگار که از روی عکس یک چهره را با هم مطابقت داده باشی!
جلو رفتم وپرسیدم:خانم خداوردی؟
گفتند:بله وخودم راهم معرفی کردم!
انگارهزارسال بود که هم رامیشناختیم
باهم صحبت میکردیم که خانم یراقی وسپیده شاه حسینی وتهرانچی هم امدند
کناراستادعکسی دسته جمعی گرفتیم
وبعد گوشه ای دورهم جمع شدیم،وحرف زدیم،ازخودمان،ازقصه هایمان وازدغدغه هایمان...
ادم گوشه گیری هستم درجمع ها عموما احساس راحتی نمیکنم اما انگارچندین سال بود که باهم رفاقت کرده بودیم!
خانم خداوردی همانطور مهربان بودمثل همیشه
برایم جالب بود که میگفت؛ تا به حال ازروی نوشته هایم گمان میکرد که
خانمی مُسِن هستم!
خانم تهرانچی همانقدر با احساس بودندوکتاب شان به یادگار میهمان کتابخانه ام شد.
خانم شاه حسینی هم خوش اخلاق بودوخوش برخورد
خانم یراقی هم خنده رو ودوست داشتنی...
مدام به تمام بچه هافکرمیکردم!
دلم میخواست که همه مان کنار هم بودیم!
ویک عکس دسته جمعی بااستاد یادگاری همه مان میشد!
به امید آن روز...
#سارا_صفایی_زاده
از هنرجویان #کلاس_نویسندگی_مجازی من
@chista_yasrebi_original
ساراجان خانم دماوندی و خانم رزمی و یکی دیگر هم اضافه شدند.برای من هم ، تجربه ی خاصی بود.این همه نزدیکیم و تابحال هم را ندیده بودیم....!
#چیستایثربی
موقتا کانال #آوا راباز کردم که راحت تر اطلاعات را بخوانید. موقع قصه لینک عوض میشود و فقط همیارانی که کمک کردند قصه را میخوانند
@chista_yasrebi_ava
را کلیک فرمایید
@chista_yasrebi_ava
را کلیک فرمایید
دوستان اگر حد نصاب رسید و مهلت تمام شد لینک عوض خواهد شد و پیج آوا ،پرایوت خواهد شد. پس اگر مخاطب قصه ایید و کمک همت عالی هم فیشش را فرستاده اید ،هم اکنون سریع جوین کانال آوا شوید
@chista_yasrebi_ava
@chista_yasrebi_ava
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM