Forwarded from آوا_رمان اثر چیستایثربی (Chista Yasrebi)
#آوا..قسمت اول
چند خط اول
نمیشد نگاهش کرد.چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان،گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید! معلم کلاس خواهرم بود. یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی! اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند....
آرزو ،خواهرم میگفت :همچین تحفه ای هم نیست...فقط تیپش گول زنکه. پولدار که نیست
گفتم:پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ . با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ...پشیمون میشی من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه.. ...حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ،میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ،دل توی دلم نبود.من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود.میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
...همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود..پدرم خوشش نمی آ مد دختر زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
ادامه دارد.....
دوستانی که میخواهند این داستان به عنوان هدیه فرهنگی مابه زلزله زدگان غرب ادامه میدا کند تا اخر هفته کمکهای مردمی خود را واریز کنند.این یک کمپین ادبی برای یاری رساندن به آسیب دیدگان زلزله است.
بر اساس یک داستان واقعی...
#چیستایثربی
#آوا
چند خط اول
نمیشد نگاهش کرد.چشمانش آتش داشت...آدم را میسوزاند ، برای چند زمستان،گرمت میکرد....
اصلا باور نمیکردم به آقا سلیمان گفته میخواهد به خواستگاری من بیاید! معلم کلاس خواهرم بود. یکسال از مابزرگتر بودند. پیش دانشگاهی! اول فکر کردم خواهرم را بامن اشتباه گرفته است ، اما آقا سلیمان تاکید کرد :
آقا معلم گفته آوا... خواهر کوچیکتره که شال قرمز میندازه دور گردنش ...
انگار دنیا را به من داده بودند....
آرزو ،خواهرم میگفت :همچین تحفه ای هم نیست...فقط تیپش گول زنکه. پولدار که نیست
گفتم:پولشو میخوام چیکار ؟ باسواده!وخوش تیپ . با شخصیت هم که هست.
گفت: احمقی دیگه ...پشیمون میشی من که خوشحالم از من خواستگاری نکرده! چون اگه آدم به معلمش بگه نه ، ممکنه تو درس ردش کنه.. ...حالا اخلاقاشو از نزدیک که ببینی ،میخوره تو ذوقت. میفهمی!
میدانستم که توی ذوقم نخواهد خورد...
این هفته قرار بود یکروز با اجازه ی پدرم، به خانه مان بیاید تا کمی با این معلم تهرانی آشناشویم ،دل توی دلم نبود.من فقط هفده سال داشتم و او بیست و پنج سال...
کلی کتاب خوانده بود.میترسیدم حرف احمقانه ای بزنم، اما میدانستم که من هم بلدم درباره چیزهایی حرف بزنم، مثل جنگ، داعش، ترامپ، کردهای عراق ، ریزگردها، زلزله و فیلم جدایی نادر از سیمین فرهادی!
...همینها فعلا کافی بود... زیاد هم بود..پدرم خوشش نمی آ مد دختر زیاد حرف بزند. روز موعود رسید...
ادامه دارد.....
دوستانی که میخواهند این داستان به عنوان هدیه فرهنگی مابه زلزله زدگان غرب ادامه میدا کند تا اخر هفته کمکهای مردمی خود را واریز کنند.این یک کمپین ادبی برای یاری رساندن به آسیب دیدگان زلزله است.
بر اساس یک داستان واقعی...
#چیستایثربی
#آوا
Forwarded from نشر قطره
#تازه_ها
رمان تحسینشده توسط انجمن روانشناسان خلاقیت
خیابانها همه شبیه هم بودند. تا حالا زندان نرفته بودم. با خودم گفتم، باز خودشیرینی جلو رئیس؟ آخر این چه سوژهای بود که قبول کردی؟
پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه، منتظر حکم قصاص است. خانوادهی دختر هم کارخانه دارند و ابداً حاضر به بخشش نیستند. میدانستم که اسم دختر صوفی بوده، هفده ساله، پیشدانشگاهی هنر...
@ghatrehpub
شیدا و صوفی | چیستا یثربی
رمان تحسینشده توسط انجمن روانشناسان خلاقیت
خیابانها همه شبیه هم بودند. تا حالا زندان نرفته بودم. با خودم گفتم، باز خودشیرینی جلو رئیس؟ آخر این چه سوژهای بود که قبول کردی؟
پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه، منتظر حکم قصاص است. خانوادهی دختر هم کارخانه دارند و ابداً حاضر به بخشش نیستند. میدانستم که اسم دختر صوفی بوده، هفده ساله، پیشدانشگاهی هنر...
@ghatrehpub
شیدا و صوفی | چیستا یثربی
چهره هایت را بشمار
حالا یکی را بردار ،
به صورتت بزن
زیبایی؟ چه خوب!
امابااین چهره نمیمیری
با چهره ای میمیری که شکل قلب توست،
و جز خدا تا حالا کسی ندیده است...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
حالا یکی را بردار ،
به صورتت بزن
زیبایی؟ چه خوب!
امابااین چهره نمیمیری
با چهره ای میمیری که شکل قلب توست،
و جز خدا تا حالا کسی ندیده است...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
Forwarded from نشر قطره
دوستان دارم میرم حوزه هنری . سمیه. نرسیده به حافظ.سالن سلمان هراتی...نقد دو کتاب شعرم.
ساعت ۴
بعدش خیلی حرفها باهاتون دارم. شب بدی رو طی کردم و اصلا نخوابیدم ....
از حمایتهاتون ممنونم....فعلا دو پیج سابق اینستاگرام ،دست خودمه و هر پیج دیگه ای بااسم من به جز اون دو تاتقلبیه و ریپورت و بلاک لطفا. ممنونم...شب حرف داریم ....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
ساعت ۴
بعدش خیلی حرفها باهاتون دارم. شب بدی رو طی کردم و اصلا نخوابیدم ....
از حمایتهاتون ممنونم....فعلا دو پیج سابق اینستاگرام ،دست خودمه و هر پیج دیگه ای بااسم من به جز اون دو تاتقلبیه و ریپورت و بلاک لطفا. ممنونم...شب حرف داریم ....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
به شب تکیه داده ام
و باصدای تو فکر میکنم
#چیستایثربی
امروز
نقدو بررسی #اشعار من
توسط
منتقدین گرامی
#حوزه_هنری
عکس:کتایون عزیز
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
و باصدای تو فکر میکنم
#چیستایثربی
امروز
نقدو بررسی #اشعار من
توسط
منتقدین گرامی
#حوزه_هنری
عکس:کتایون عزیز
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
یک عکس نیمه رمانتیک از من و ارنواز عزیز که سعی میکند هیچکدام از جلسات مرا از دست ندهد، دوست خوب خودم...امروز بعد از جلسه نقدو بررسی اشعارم در حوزه هنری تهران
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_original
امروز
نقدو بررسی دو کتاب اخیر شعر من باحضور منتقدان
این عکس:من در میان بانو مریم ترنج و جناب حمید رضا شکارسری،شاعر خوب و همکار دیرین.
#عکسهای_رسمی را فردا برایم میفرستند.
@chista_yasrebi_original
نقدو بررسی دو کتاب اخیر شعر من باحضور منتقدان
این عکس:من در میان بانو مریم ترنج و جناب حمید رضا شکارسری،شاعر خوب و همکار دیرین.
#عکسهای_رسمی را فردا برایم میفرستند.
@chista_yasrebi_original