#روزبه_بمانی
#چالوس
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
بدون تو لعنت به این جاده ها
که هر چهار فصلش زمستونیه
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#چالوس
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
بدون تو لعنت به این جاده ها
که هر چهار فصلش زمستونیه
#چیستایثربی_کانال_رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم
.....
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
#سیمین_بهبهانی
امشب
#خواب_گل_سرخ
گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم
.....
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
#سیمین_بهبهانی
امشب
#خواب_گل_سرخ
خیلی ساده ست !یه عده دوست دارن من کار نکنم و از ایران برم! اما من شما رو دارم و حمایتهاتونو...چیستای سرسخت پستچی،فکر میکنین چیکار میکنه ؟ جواب معلومه. میگه یا زهرا و .....عشق
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
باید به جای تو ،عاشق مرغ توفان می شدم
بهرحال هنگام بهار،
آنها دوباره بازمی گردند
و از نو آواز می خوانند...
#سیلویا_پلات
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
باید به جای تو ،عاشق مرغ توفان می شدم
بهرحال هنگام بهار،
آنها دوباره بازمی گردند
و از نو آواز می خوانند...
#سیلویا_پلات
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
ﻧﮑﻨﺪ ﺧﺎﻃﺮﺧﻮاه ﻣﻦ اﺳﺖ اﯾﻦ ﻣﺮگ؟
در ﮐﻮدﮐﯽ
ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺎﻣﯽ ﺧﺰه ﭘﻮش ﺑﻮدم
ﻧﮑﻨﺪ ﮔﻨﺎه ﺳﺖ اﯾﻦ؟
اﯾﻦ ﻋﺸﻖ دﯾﺮﯾﻨۀ ﻣﺮده
ﺑﻪ ﻣﺮگ
#سیلویا_پلات و همسری که به او خیانت کرد
#تد_هیوز
در ﮐﻮدﮐﯽ
ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺎﻣﯽ ﺧﺰه ﭘﻮش ﺑﻮدم
ﻧﮑﻨﺪ ﮔﻨﺎه ﺳﺖ اﯾﻦ؟
اﯾﻦ ﻋﺸﻖ دﯾﺮﯾﻨۀ ﻣﺮده
ﺑﻪ ﻣﺮگ
#سیلویا_پلات و همسری که به او خیانت کرد
#تد_هیوز
🙋🙋🙋🙋🙋
دوستان عزیز
من نه تنها فعلا ایرانم ، که تا زمانی که دلم نخواهد خارج نمیروم !
و فعلا ایران کارهایی دارم که دلم نمیخواهد بروم....
تعهدات کاری زیادی دارم.
من #ایران میمانم....
ایرانی برای ایرانی مینویسد...
همایش
#اهواز من ، و تمام کلاسها و تاترهایم دربخش
#خصوصی ، همچنان پا برجاست...
من مدام خارج میروم و برمیگردم....
باید هر بار توضیح دهم که #خارج_ماندنی_نیستم ؟
فکر میکنم برایتان سوء تفاهم شده!
آدمی مثل من خارج هم بخواهد برود، دست کم دو سال طول میکشد تا اول به تعهدات قول داده اش ، درایران عمل کند...
بنده در کمال صحت و سلامت عقل اعلام میکنم نه تنها
#ایران هستم و همایش
#اهواز پا برجاست ، که فقط اجراهایم را خارج میبرم ، یا برای سمینار و سخنرانی میروم .
کاری که معمولا ، بیشتر همکاران من انجام میدهند.
یعنی بعد از ایران ، فیلمها و نمایشهایشان را خارج میبرند....وگرنه من سالهاست که امکان زندگی در آنجا را دارم ؛ خودم فعلا نخواستم. پترسال دوباری داوری خارج دعوت شدم.
دعوتنامه ها را دوستان دیده اند.
به دلایل مشکلات شخصی نرفتم ! و فعلا هم قصدش را ندارم !
ممنونم که مرا
#ایرانیان عزیز در
#ایران و همه جای
#جهان باور دارند....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
دوستان عزیز
من نه تنها فعلا ایرانم ، که تا زمانی که دلم نخواهد خارج نمیروم !
و فعلا ایران کارهایی دارم که دلم نمیخواهد بروم....
تعهدات کاری زیادی دارم.
من #ایران میمانم....
ایرانی برای ایرانی مینویسد...
همایش
#اهواز من ، و تمام کلاسها و تاترهایم دربخش
#خصوصی ، همچنان پا برجاست...
من مدام خارج میروم و برمیگردم....
باید هر بار توضیح دهم که #خارج_ماندنی_نیستم ؟
فکر میکنم برایتان سوء تفاهم شده!
آدمی مثل من خارج هم بخواهد برود، دست کم دو سال طول میکشد تا اول به تعهدات قول داده اش ، درایران عمل کند...
بنده در کمال صحت و سلامت عقل اعلام میکنم نه تنها
#ایران هستم و همایش
#اهواز پا برجاست ، که فقط اجراهایم را خارج میبرم ، یا برای سمینار و سخنرانی میروم .
کاری که معمولا ، بیشتر همکاران من انجام میدهند.
یعنی بعد از ایران ، فیلمها و نمایشهایشان را خارج میبرند....وگرنه من سالهاست که امکان زندگی در آنجا را دارم ؛ خودم فعلا نخواستم. پترسال دوباری داوری خارج دعوت شدم.
دعوتنامه ها را دوستان دیده اند.
به دلایل مشکلات شخصی نرفتم ! و فعلا هم قصدش را ندارم !
ممنونم که مرا
#ایرانیان عزیز در
#ایران و همه جای
#جهان باور دارند....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
دوقسمت 72 و 73
#خواب_گل_سرخ
هم اینک درپیچ رسمی
#ایستاگرام_چیستایثربی
منتشر شد
تا نوبت کانال
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#خواب_گل_سرخ
هم اینک درپیچ رسمی
#ایستاگرام_چیستایثربی
منتشر شد
تا نوبت کانال
#چیستایثربی_کانال_رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
خر و شاه و من
فردا تلف میشویم
خر از گرسنگی ،
شاه از دلتنگی ،
و من از دلبستگی
در ماه مه
#ژاک_پرور
#شاعر_فرانسوی
#جملات
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
فردا تلف میشویم
خر از گرسنگی ،
شاه از دلتنگی ،
و من از دلبستگی
در ماه مه
#ژاک_پرور
#شاعر_فرانسوی
#جملات
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
خوشم میاد از این شعر ژاک پره ور !⬆️⬆️⬆️
همه به یه دلیلی تلف میشیم...
اما من از دلبستگی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
همه به یه دلیلی تلف میشیم...
اما من از دلبستگی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.
گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.
با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...
فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.
چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.
شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.
عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...
همه را این پسر داشت !
یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.
البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.
آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !
گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !
محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:
" محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... "
آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!
گویی همه جا بودند و نبودند...
داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !
من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.
ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.
تا اینکه آن روز رسید...
شب سوم ماندن ما بود.
محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.
روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !
قلبم لرزید !...
یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟
جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !
خب مادرم چه ؟
مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.
می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.
پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.
و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !
و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..
دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !
دست کم به محسن حس داشتم...
دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...
اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :
بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.
گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.
با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...
فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.
چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.
شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.
عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...
همه را این پسر داشت !
یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.
البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.
آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !
گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !
محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:
" محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... "
آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!
گویی همه جا بودند و نبودند...
داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !
من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.
ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.
تا اینکه آن روز رسید...
شب سوم ماندن ما بود.
محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.
روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !
قلبم لرزید !...
یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟
جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !
خب مادرم چه ؟
مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.
می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.
پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.
و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !
و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..
دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !
دست کم به محسن حس داشتم...
دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...
اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :
بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حتی اگر این ازدواج بد از آب در می آمد ، بهتر از شکل نامناسبی بود که الان داشت !
ما الان هیچ کس او بودیم و بعد از خواندن آن خطبه ، همه کس او می شدیم !
و او آنوقت مردانگی اش را اثبات می کرد که آیا می تواند تا آخر عمر پای مشکلات من بایستد !
پای مشکل حافظه...
پای این افرادی که دنبال ما بودند !
دنبال ارث زنی که مرده بود...
دنبال ارثی که به برادر مرحوم من رسیده بود و ما از همه جا بی خبر !
چون هرگز در فکر اموال برادرم نبودیم ، آن هم با دو فوت در خانواده !
وقتی که همه آزمایش ها تمام شد ، روز عقد مادرم گفت :
من چیزی ندارم به تو هدیه بدم ، به جز گردنبند خودم که مادرم بهم داده.
خودت می دونی... عهد کرده بودم که روز ازدواجت اینو بندازم گردنت.
نمی گم برات خوشبختی میاره ، چون به این چیزا اعتقاد ندارم که اشیا می تونن برای آدم کاری کنن !
ولی می دونم یادگاری خوبیه.
به هرحال همیشه ، منو یادت میندازه.
من بچه گیات ، با عشق بزرگت کردم ، بعد نمی دونم چی شد ، حس کردم ازم دور و دورتر شدی !
اما اینو بدون !
عشق مادری همیشه سر جاشه...
خواستم بگویم ، نه مادر !
من از تو دور نشدم ! این تو بودی که...
ولی هیچ چیز نگفتم.
گردنبند را گرفتم گفتم : خودت بنداز گردنم.
زنجیر گردنبند را که بست ، دستش را بوسیدم و گفتم :
برام دعا کن که اشتباه نکرده باشم.
گفت : بعضی وقتا آدم قدرت خیلی زیادی تو انتخاباش نداره ، باید توکل کرد فقط.
به نظرم آدم بدی نمیاد... یعنی امیدوارم !
بعد از اینکه شما عقد کردید من بر می گردم خونه مون.
گفتم : پیش اون وحشیا ؟!
گفت : با من ، یه پیرزن تنها و مریض چیکار دارن !
چیکار می تونن داشته باشن ؟
همه می دونن که من جای هیچی رو نمی دونم ، چون موقع اون اتفاق ، اونجا نبودم.
اصلا توی خونه راهشونم نمی دم.
اتفاقا بهتره که من برگردم و خونه رو تنها نذاریم.
مریم کلید اون خونه رو داره.
اینجوری درست نیست که هر لحظه آدم حس کنه ، یه عده دارن تو خونه ش می چرخن و همه جا رو می گردن.
گفتم : باشه مادر جون ، هرجور راحتی.
مراسم ساده بود...
مادر محسن مریض بود و نتوانسته بود بیاید.
عمویش آمده بود ، مادر من و عاقد.
سکوت مطلقی در اتاق حکمفرما بود !
وقتی که خطبه را می خواندند ، حس نمی کردم این خطبه ی ازدواج است ،
فکر می کردم خطبه ی زندگیست.
آری گفتن یا نه گفتن به ادامه ی راه است...
فکر نمی کردم دارم با این مرد ازدواج می کنم تا پیوندهای عاطفی ، ما را به هم وصل کند...
فکر می کردم قرار است خطبه ای خوانده شود تا ما با هم مثل دو جنگجو ، مثل دو دلاور ، یا دو هم خون ، تا آخر راه را برویم...
و این یک آیین برادریست ، یا شاید بهتر بگویم یک آیین خواهر و برادریست.
حس می کردم یک گونه آیین تشرف است ، مثل عرفا ! و ما یک روح در دو بدن می شویم !
و این زیبا بود...
انگار محسن ، تمام خاطراتم می شد.
هر چه اکنون نداشتم ! هر چه در آینده ، خواهم داشت....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
حتی اگر این ازدواج بد از آب در می آمد ، بهتر از شکل نامناسبی بود که الان داشت !
ما الان هیچ کس او بودیم و بعد از خواندن آن خطبه ، همه کس او می شدیم !
و او آنوقت مردانگی اش را اثبات می کرد که آیا می تواند تا آخر عمر پای مشکلات من بایستد !
پای مشکل حافظه...
پای این افرادی که دنبال ما بودند !
دنبال ارث زنی که مرده بود...
دنبال ارثی که به برادر مرحوم من رسیده بود و ما از همه جا بی خبر !
چون هرگز در فکر اموال برادرم نبودیم ، آن هم با دو فوت در خانواده !
وقتی که همه آزمایش ها تمام شد ، روز عقد مادرم گفت :
من چیزی ندارم به تو هدیه بدم ، به جز گردنبند خودم که مادرم بهم داده.
خودت می دونی... عهد کرده بودم که روز ازدواجت اینو بندازم گردنت.
نمی گم برات خوشبختی میاره ، چون به این چیزا اعتقاد ندارم که اشیا می تونن برای آدم کاری کنن !
ولی می دونم یادگاری خوبیه.
به هرحال همیشه ، منو یادت میندازه.
من بچه گیات ، با عشق بزرگت کردم ، بعد نمی دونم چی شد ، حس کردم ازم دور و دورتر شدی !
اما اینو بدون !
عشق مادری همیشه سر جاشه...
خواستم بگویم ، نه مادر !
من از تو دور نشدم ! این تو بودی که...
ولی هیچ چیز نگفتم.
گردنبند را گرفتم گفتم : خودت بنداز گردنم.
زنجیر گردنبند را که بست ، دستش را بوسیدم و گفتم :
برام دعا کن که اشتباه نکرده باشم.
گفت : بعضی وقتا آدم قدرت خیلی زیادی تو انتخاباش نداره ، باید توکل کرد فقط.
به نظرم آدم بدی نمیاد... یعنی امیدوارم !
بعد از اینکه شما عقد کردید من بر می گردم خونه مون.
گفتم : پیش اون وحشیا ؟!
گفت : با من ، یه پیرزن تنها و مریض چیکار دارن !
چیکار می تونن داشته باشن ؟
همه می دونن که من جای هیچی رو نمی دونم ، چون موقع اون اتفاق ، اونجا نبودم.
اصلا توی خونه راهشونم نمی دم.
اتفاقا بهتره که من برگردم و خونه رو تنها نذاریم.
مریم کلید اون خونه رو داره.
اینجوری درست نیست که هر لحظه آدم حس کنه ، یه عده دارن تو خونه ش می چرخن و همه جا رو می گردن.
گفتم : باشه مادر جون ، هرجور راحتی.
مراسم ساده بود...
مادر محسن مریض بود و نتوانسته بود بیاید.
عمویش آمده بود ، مادر من و عاقد.
سکوت مطلقی در اتاق حکمفرما بود !
وقتی که خطبه را می خواندند ، حس نمی کردم این خطبه ی ازدواج است ،
فکر می کردم خطبه ی زندگیست.
آری گفتن یا نه گفتن به ادامه ی راه است...
فکر نمی کردم دارم با این مرد ازدواج می کنم تا پیوندهای عاطفی ، ما را به هم وصل کند...
فکر می کردم قرار است خطبه ای خوانده شود تا ما با هم مثل دو جنگجو ، مثل دو دلاور ، یا دو هم خون ، تا آخر راه را برویم...
و این یک آیین برادریست ، یا شاید بهتر بگویم یک آیین خواهر و برادریست.
حس می کردم یک گونه آیین تشرف است ، مثل عرفا ! و ما یک روح در دو بدن می شویم !
و این زیبا بود...
انگار محسن ، تمام خاطراتم می شد.
هر چه اکنون نداشتم ! هر چه در آینده ، خواهم داشت....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
از صفحه ی دیگران
همایش روانشناختی عشق و ازدواج در
#اهواز
وقت زیادی نمانده است
اگر.سوالی داشتید به پیج مربوطه که اسمش در عکس افتاده ، مراجعه فرمایید.
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
همایش روانشناختی عشق و ازدواج در
#اهواز
وقت زیادی نمانده است
اگر.سوالی داشتید به پیج مربوطه که اسمش در عکس افتاده ، مراجعه فرمایید.
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original