چیستایثربی کانال رسمی
6.63K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_هجدهم
نویسنده: #چیستایثربی

نصفه شب با کابوسی وحشتناک، از خواب پریدم.
خواب دیدم زنده در یک قبر، زندانی هستم.
کمی آب می خواستم...
نمی خواستم در آن تاریکی، تنها بیرون بروم.

آهسته دستم را روی لحاف آلیس گذاشتم و آرام گفتم:
آلیس جان، من یه کم آب می خوام.
با من میای؟

آلیس زیر لحاف تکانی خورد، ولی بلند نشد...
دستم را کمی محکم تر روی لحاف فشار دادم، لحاف را کنار زدم.

یاخدا!
از ترس سرم به دیوار خورد!
آلیس نبود!
یک زن دیگر بود، یک زن میانه سال، بسیار زیبا، با موهای بلند مشکی و نگاهی وحشی!
بیدار بود!

_ببخشید من تو اتاق شما خوابیدم؟
به من گفتن باید اینجا بخوابم، فکر کردم آلیسه!

_من و آلیس نداریم، فرقی نمی کنه، اسم منم النازه.

_ببخشید ازخواب، بیدارتون کردم.
می خواستم برم آب بخورم، تنهایی می ترسیدم، می خواستم با آلیس برم.

الناز گفت: حالا با من میری.
ناراحتی نداره!

مانده بودم که آن زن، آنجا چه می کند و چرا جای آلیس خوابیده است؟

زیبایی اش، راز آلود بود.
پشت گیسوان بلند مشکی اش راه افتادم...
مرابه آشپزخانه برد، یک لیوان آب برداشتم و درحالی که می خوردم به من خیره نگاه کرد...

_از دور دیده بودمت، پس آیدا تویی!

_چطور؟

_اینجا خیلی در موردت حرف میزنن، فامیل ابلی نه؟!

_بله، شما چطور؟
منظورم اینه شما هم فامیلین؟

خندید...

_فامیل؟ خدا نکنه!

_پس...

_ابل فردا همه‌ رو میبره از اینجا، می دونستی؟

_کجا؟

_باغ!

_باغ؟!
هیچکس حرفی از باغ به من نزد!
من صبح باید برم بیمارستان، مادرم تیر خورده!

_نمیذاره بری!‌
می دونم کاری می کنه که با ما بیای.

_باغ کجاست؟

_بیرون شهر، خیلی دوره.
نمی دونم!
فقط می دونم کوه رو رد می کنی، رودخونه رو رد می کنی، سد رو رد
می کنی، بعد میپیچی تویه خاکی، میری، میری... وقتی دیگه هیچ خونه ای نبود، باغ رییس شروع میشه.

توش یه ساختمون بزرگ پنج طبقه ست...
هیچوقت درمورد باغ باهات حرف نزده؟

_نه!

_مال مادربزرگش بوده.

_مادربزرگش، فامیل ما؟

_آره.

_نه، نمی دونم!
من هیچی از این‌ خانواده نمی دونم!

_به هرحال همه ی اموالشون به ابل رسیده.
می دونی که بچه ی مستخدمشون رو به فرزندی قبول کردن، هرچند وقت یه بار، مارو میبره باغ.

_چرا؟

_برای اینکه پلیس بهش شک نکنه، از این خونه و سروصداهاش، خیلی شکایت شده...
صدای ما بلنده!

گفتم: کی هستین شما؟
مگه‌ بیشتر از دو نفرید؟
مگه جز شما و آلیس، زن دیگه ای تو این خونه هست؟

خندید و گفت:
الان هفت نفریم، بعضی وقتا،پونزده،یابیست.
اما توی باغ پنجاه نفری میشیم،توی پنج طبقه! وحالاپنجاه ویکی.خوش اومدی آیدا...

باوحشت گفتم:نه... من هیچ‌جانمیام!
_اون وادارت میکنه،نمیدونستی؟ازاول نبایداستخدام میشدی.میدونی کی روزنامه رو برات آورد؟
گفتم:نه،روزنامه روی میز بود.چطور؟
گفت:
ولش کن.توی شهرِ زَنا، همه چیزو میفهمی...

شهر ما !

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان
#داستان_کوتاه
#قرنطینه
نوشته

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

دیشب حالم به هم خورد.
کاش این قرنطینه نبود
مردم دیوانه شده اند.

من مدام از پنجره آشپزخانه صدای داد و بیداد و دعوا میشنوم.
همسایه ها هستند‌.
اعضای خانواده به جان هم میافتند.
یا روی هم میافتند.

هر چه بود خوابم نبرد.
گفتم کمی در حیاط قدم بزنم.


همسرم خوابیده بود و خواب هفت اسمان را میدید.
بچه ها هم خواب بودند.


به حیاط رفتم. صدایی از پشت در شنیدم
انگار یک نفر داشت استفراغ میکرد.
لای در را باز کردم
کمی جلوتر ، دختری در جوی آب خم شده بود و با تمام وجود نحیفش داشت بالا میاورد.

کلاه لباسم را روی سرم انداختم و جلوتر رفتم.



دختر داشت میافتاد.
فوری شناختمش
در لوازم آرایش فروشی سر خیابان کار میکرد.
جوری عق میزد که فکر کردم الان جانش بالا میاید
جلو رفتم
نمیدانم در تاریکی مرا شناخت یا نه
ولی با دست علامت داد که دور شوم.
گفتم : اگه مسموم شدی ؛ ببرمت بیمارستان.
گفت : نه !
و دوباره استفراغ کرد
فقط آب معده اش بود که بالا میاورد.
چیزی در بدنش نمانده بود.

گفتم : چته؟
گفت : صاحب مغازه وسواس داره .ده باری مغازه و دستشویی و انبار رو با وایتکس شستم. در دستشویی بسته بود. فکر میکنم مال اونه.


گفتم : خونه تون نزدیکه؟
گفت : نه. باید به مترو برسم.
گفتم : با این حال که نمیتونی. منم شوهرم خوابه.
گفت: مزاحم شما نمیشم.میرم یواش یواش تا ایستگاه مترو‌.

گفتم: میخوای امشبو خونه ما بخوابی؟ صبحم راحت میری سرِ کار.
اگه خانواده ت نگران نمیشن‌‌‌...
گفت: خانواده م شهرستانن.
گفتم : بیاتو....تعارف نکن دیگه .بیا تو‌.‌..

جایش را در سالن پذیرایی انداختم که راحت باشد. از اتاق خوابها دور بود.

گفتم: اسمت چیه
_رویا

_رویا کنارت آب گذاشتم ؛ اگه خواستی...
تشکر کرد و زیر لحاف رفت.

صبح زود بلند شدم تا به شوهرم ماجرا را بگویم. حس یک‌بچه دبستانی را داشتم که کار خلافی انجام داده باشد.

شوهرم گفت : رویا کیه دیگه؟چرا آوردیش تو ؟
گفتم: ساکت میشنوه.
همسرم گفت : من میرم دوش بگیرم؛ قبل از اینکه بیام بیرون ، بفرستش بره.
آدم هر هرزه ای رو که از خیابون نمیاره تو خونه....
گفتم : ساکت! بی ادب...ممکنه بشنوه.

شوهرم رفت.
به طرف سالن رفتم.
لحاف کشیده بود.
دخترک بیچاره هنوز خواب بود.

باید بیدارش میکردم ،
وگرنه نیمه ی تاریک وجود شوهرم ؛ دوباره بیدار میشد و خون به پا میکرد.
دست روی لحاف گذاشتم.کسی زیر آن نبود.
لحاف خونی بود.
خون زیاد.
برای دخترک ترسیدم.
به طرف کوچه دویدم.کجا رفته بودبا آن‌حال‌؟

کنار پیاده رو پیدایش کردم.نشسته بود.رنگ به چهره نداشت.گفتم : تو چته بچه؟ چرا بیخبر رفتی....اون خونا چیه؟

با نگاهی گنگ؛ به من خیره شد و گفت :
اون خونا بچه ی شماست.
به شوهرتون بگید تموم شد.
همونطور که میخواست.
بچه سقط شد !..‌.

گفتم: چی میگی ؟ چرا به شوهرم بگم؟
گفت: بچه ی شماست. فامیل مَرد شما قرار بود روش باشه...

یاد عطری افتادم که یکسال پیش ، شوهرم از آن مغازه برایم خریده بود و من از بس بویش را دوست داشتم، دلم‌‌ نمیامد استفاده کنم. پس آنجا دخترک را دیده بود.
گفتم: بلند شو ببرمت بیمارستان.رنگ به روت نیست...تلف میشی‌.
گفت : بشم....
گفتم: بلند شو!
برم پول بیارم و سوییچ ماشین.جایی نری....
وارد خانه شدم.
شوهرم داشت با حوله؛ موهایش را خشک میکرد.

گفت : کجا میری ؟
گفتم : باید برم برات عطر بخرم.
سکوت کرد.رنگش پرید.
شیشه ی عطری که خریده بود از کمدم؛ برداشتم و در دستشویی خالی کردم.

به طرف در که ‌میرفتم صدای دادش را شنیدم :
گفتم کجا میری زن؟...
جواب دادم :
تا تو بچه تو از تشک خونی جمع کنی ، لباس بپوشونی ، بهش غذا بدی ؛ برگشتم...
بیرون دویدم.
دختر نبود.

روی زمین رد خون باریکی بود.

رد خون را گرفتم و جلو رفتم. کنار سطل زباله کوچه افتاده بود. از دو دانشجویی که رد میشدند کمک خواستم.
دخترک را در ماشین گذاشتند.

دختر بین هشیاری و بیهوشی گفت :
حالا چیکار میکنی ؟
گفتم : تو رو میرسونم بیمارستان.

گفت : نه.... زندگیتو میگم!
گفتم: هیچی....قرنطینه ست. فعلا تا‌پایان کرونا زندگی ‌میکنم. بعد فکر میکنم‌ چه‌کنم....

تو قرنطینه، نمیشه تصمیم عجولانه گرفت.

بعدا....
بعد از قرنطینه....

باید فکر کنم....
باید ببینم بعد از طلاق کجا رو دارم برم!
بچه ها چی میشن؟!

باشه بعد از قرنطینه ، بهش فکر میکنم...

سکوتی در ماشین برقرار شد. ؛ مثل دو‌ بغض فروخورده ، که گوش را کر میکرد...

پایان


#داستان
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
سلام مجدد

خودمم کم کم دارم قلقه داستان هاتون دستم میاد ، وقتی میخونم و تو روح و روان و احساسم زلزله میاد ، حدث میزنم که این داستان باید یه ما به ازای بیرونی و مصداقی عینی داشته باشد.
سپاس که قابل دونستین و منه کمترین رو و اعتماد کردین و مصداق داستان رو بهم گفتین.

به دوستتان بفرمائید که این صبر و عملکرده عاقلانه ایشون رو هیچ آزاد اندیشی به پای عجز و ناتوانی ایشان نخواهد گذاشت.
و من نیابتا از طرفه مردان آزاد اندیش و صلح جو از جانب شوهره خطاکارشان عذرخواهی کرده و کف کفش شان را خاضعانه میبوسم که شاید مرهمی کوچک بر زخم عمیق بجا مانده را بشود.
ایشان تصمیمی عاقلانه گرفته اند و خود جنابعالی که انسانی فرهیخته و توانا در حوزه فرهنگ هستید ، چه گلایه ها به واسطه مجرد یا اصطلاحا سینگل بودن خود از ما مردان دارید که بجا هم هست.
چرا که متأسفانه هر خانم سینگلی یه هدف جنسی متحرک برای تمام مردان این سرزمین است.
و این گرسنگی و تشنگی جنسی مردان ما زائیده محدودیت ها و ممنوعیت های اجباری حکومتیست که آنان را از آن سره بام به پائین بی معرفتی و بی وفایی انداخته است.
نگارنده نیز با توجه به جنسییتش اگر افسار نیاز هایش را بدست غرایز سرکشش بدهد از این قاعده مستثنی نیست.
ارزش کار فرهنگی جایی مشخص میشود که وقتی کسی چون من و دیگران با خواندن داستان قرنطینه چهار ستون بدنشان بلرزد و بچسبند به همسرانشان و وفاداری را بیش از پیش در خود نهادینه کنند ، هر چند که نفس سرکش و لذت جوست.
در آخر باز هم از زحمات جنابعالی که رایگان در اختیار جامعه قرار می دهید که نتیجه آن تلاشی صادقانه در جهت سالم سازی روان اجتماعیست.

پاینده و سرافراز باشید

ارادتمند
مرتضی حسین زاده


#کانال_رسمی_چیستایثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_نوزدهم
نویسنده: #چیستایثربی


دقیقا نمی دانم چه اتفاقی افتاد، جز اینکه یک زن از پشت سر به من نزدیک شد و بازویم را گرفت.
شاید اختر بود!
تا آمدم بجنبم، آمپول را زده بود...

وقتی چشمانم را باز کردم در آن خانه ی پنج طبقه بودم...
پس مرا به زور برده بودند!

دنبال ابل می گشتم...
او فامیل بود، باید مرا نجات می داد!
من فقط می خواستم برای آلیس کار کنم. آن‌ هم برای کمی تجربه!

دنبال آلیس گشتم، دنبال الناز گشتم.
آن خانه پر از زن بود.
زن هایی با لباس های متفاوت، رنگ موهای متفاوت و قیافه های عجیب و غریب!
یکی سر تا پا مشکی پوشیده بود، یکی لباس محلی...

اصلا نمی فهمیدم اینجا کجاست!
همه آراسته بودند، اما هرکس به سبک خود.
شاید ساده ترین آن ها من بودم!

ابل را پیدا کردم، داشت با آلیس حرف می زد...

_منو برگردون!
برای چی منو آوردی اینجا؟
می دونی مادرم بیمارستانه!

_برای آرامش آوردمت اینجا.
حال مادرت بهتر شده.
وقتی کاملا خوب شد، تو هم برمی گردی!

_اینجا کجاست؟

_شهر ما، شهر زن ها...
اینجا بهت خوش می گذره.
بستگی داره چه سِمتی رو قبول کنی!یعنی نشون بدی که شایستگی چه سِمتی رو داری.

_یعنی چی؟

_خب همه ی زنای اینجا یه شغلی دارن توی این شهر.
آلیس شهردار اینجاست، الناز معاون شهرداره، یکی نماینده ی مجلسه، اون یکی جزو شورای شهره.
ما اینجا رئیس جمهور هم داریم و...

_و چی؟

_خب یه شورا لازمه، نه؟
رئیس جمهور نمی تونه همه ی تصمیمات رو، خودش بگیره.
در واقع ما یک شورای نظارت داریم، نظارت به رازها و قوانینمون که رئیس جمهور، باید طبق اون، عمل کنه.

_رئیس جمهور کیه؟

_من!

_فکر کردم فقط زنا اینجا، سِمت دارن؟

_فقط یه مرد هست که رئیس جمهوره، اونم منم!
آره من رئیس جمهور شهر زنام!
ولی به رای زنا انتخاب شدم.
خودمو تحمیل نکردم!
رای آوردم و این یعنی دموکراسی...

خب حالا شهردار آلیس، بهت میگه که چیکار باید کنی.

این را گفت و دور شد...

به آلیس گفتم: تو منو گول زدی نه؟
من دوستت داشتم، بخاطر تو اومدم.
به من گفتن چند شخصیتی هستی!
به من دروغ گفتن؟!

آلیس گفت: اینجا یاد می گیریم که خودمون باشیم!

_پس فرارت از خونه و همه چیز، نمایشی بود؟!

_رئیس جمهور تعیین می کنه من چیکار کنم.
اون گفته بود باید فرار کنم و بعد برگردم.
خب کاری که رئیس جمهورت میگه‌ باید انجام بدی وگرنه دچار دردسر میشی.
ما به رئیس جمهور رای دادیم.
ابل رو رئیس جمهور کردیم، درصورتیکه می تونستیم یکی از خانم هارو رئیس جمهور کنیم.

_وظیفه ی من چیه؟

_فعلا تازه واردی.
تو یه شهروند معمولی هستی.
یه شهروند درجه ی دو یا سه!
فعلا کار خاصی نمی تونم بهت بدم، جز خزانه داری!
کارمند خزانه داری باش.

_یعنی چی؟
من اصلا حساب کتاب بلد نیستم!

_اونجا خانمی به اسم شهین همه کاره ست!
تو زیر دست اون کار می کنی.

زنی که لباس محلی پوشیده بود، جلو آمد...

_شهین هستم، رئیست!
بیا! سخت نیست...

#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیستم
نویسنده: #چیستایثربی

چشمانم را باز کردم...
یادم آمد بوی ادویه و دارچین شنیدم و سوزنی که در بازویم، فرو رفت...

اکنون در یک اتاق خواب بودم، با یک تخت دو نفره و تابلویی بر دیوار که مرا می ترساند، چون سیاهی مطلق بود، با دو چشم سفید از حدقه بیرون زده!

چند دقیقه بعد، کسی وارد شد، اختر بود.
برایم چای و صبحانه آورده بود.

گفتم: اینجا کجاست؟!

گفت: خونه.

_خونه ی پنج طبقه، نه؟

_این مزخرفا چیه میگی بچه؟

_من دیدمش، ما الان اونجاییم...

خندید و گفت: پس دارو اثر کرده، خیلی هم اثر کرده!
صبحونه تو بخور، یه روز کامل خوابیدی.

از جا بلند شدم، به طرف در رفتم و راه پله را نگاه کردم...
هنوز در خانه ی ابل بودیم، همان خانه ی دو طبقه، نزدیک اوین!
پس آن خانه ی پنج طبقه چه شد؟!
یعنی من همه چیز را خواب دیده بودم؟!

ابل را پایین، روی مبل دیدم.
پای برهنه، به سمتش رفتم...

_اون خونه ی پنج طبقه چی شد که منو بردی؟!

همونجایی که آلیس شهردار بود، الناز دستیار شهردار، منم شدم خزانه دار؟!

ابل لبخند زد...

_خواب دیدی!

_خواب نبود!
خودتم می دونی.

_خوابه.
اون دارو اثر توهم زا داره.
خونه ی پنج طبقه ای وجود نداره...
فقط یه آرزوی محاله، برای این زنای بیچاره که از همه جا رونده و مونده ان و به ما پناه آوردن.

کار شرکت ما، سرویس دهی به زناییه که هیچکس رو ندارن و بدبختن!

همیشه می خواستی بدونی شغلم دقیقا چیه...
خدمات! خدمات رایگان...

_یعنی تو همه ی سرمایه ت رو گذاشتی که فقط به زنای بدبخت کمک کنی و من باور کنم؟!

_بله، چون مادر من هم یه روزی، جزء این زنا بوده!

یادم افتاد که مادرش، مستخدم خانواده ی عمه های پدرم بوده...
چرا حاضر شده بچه ش را به آن ها ببخشد؟!

_اختر خانم ماشالله فرمانرواست!
کی می تونه بهش آسیب بزنه؟!

می خواستم بیشتر حرف بزند...

لبخند تلخی زد و گفت:
تو چه می دونی اختر چی کشیده دختر!

_خب من اینجا چیکار می کنم؟!
الان دیگه باید برم بیمارستان.

_باشه، بخوای می رسونمت...
راستش فقط ازت کمک خواسته بودم، برای اینکه واقعا می خوام حال آلیس خوب شه...
اون خیلی آسیب دیده و من خیلی از چیزارو بهت نگفتم، اون زن من نیست.
من فقط به عنوان یه درمانگر، به عنوان یه مددکار، چه می دونم، به عنوان یه دوست، تو زندگی اونم.

من ازت کمک خواستم، چون به نظرم دختر باهوشی اومدی، چون بچگیت یادم اومد و می دونستم تو هم آسیب دیدی...

_من؟ نه!

_چرا...
تو اون خانواده هر زنی زندگی کنه، آسیب می بینه.
اینا دختر دوست ندارن!

یه عمر، به من گفتن چون پسری، تو رو به فرزندی قبول کردیم، وارث می خواستیم.
عمه خانما ، ازدواج نکرده بودن!

تو می دونی!

سکوت کردم...

بله پدرم همیشه این را می گفت، ولی لزومی نداشت جلوی ابل این را اعتراف کنم.

ابل گفت: آدم بده ی قصه ممکنه من باشم، ولی بدی که ذاتا بد نیست.
ظاهرم تلخه، اما قصدم کمکه.
آلیس خواهر منه!


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_یکم

نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

گاهی آدم حاضر است تمام داشته هایش را بدهد تا یک لحظه را بدست آورد.
یک لحظه برای نفس، یک لحظه برای گریز، یک لحظه برای اندیشیدن، یک لحظه برای فراموش کردن.

من فکر می کردم همه این ها، خواب است...
کابوس های وحشتناک!
و من هنوز در خانه ی پدرم هستم و اصلا ابل را ندیده ام و فقط در کودکی، او را می شناختم.

آرزو داشتم این ها کابوس های ناخودآگاه من باشند که به شکل این داستان وحشتناک، بر من ظهور پیدا کرده است.
ولی کاش خواب بود، کاش کابوس بود،
در کابوس حداقل امید داری که بیدار می شوی!

من در یک بی زمانی مطلق گیر کرده بودم، در مکانی که نمی شناختم، با آدم هایی که نمی شناختم و در یک بیخبری مطلق از خانواده ای که می شناختم.
من در یک بی زمانی مطلق، گرفتار کسی شده بودم که می گفت فامیل است، اما بچه کارگرِ آن فامیل بود.
هم خون من نبود!
می توانست به من کینه داشته باشد و هر بلایی سرم بیاورد!
چون حس می کردم از ما متنفر است، از نسل ما، از فامیل ما، از تلفظ نام ما، از خاندان ما و از پدر من!

شهر زن ها از دید او کابوس بود، ولی باور نمی کنم همه ی آن چیزها را در خواب دیده باشم.
من این یادداشت ها را برای این می نویسم، که اگر یک روز بلایی سر من آمد و کسی این یادداشت ها را پیدا کرد، بفهمد چه بر من رفته است.

من در این خانه زندانی ام، در یک خانه ی دو طبقه در کوچه های اوین. فقط همین را می دانم!
اما زندانبان اصلی من کیست؟
چرا او را نمی بینم؟

هر روز زنی که اسمش اختر است، برای من غذا می آورد.
آلیس را هم دیگر نمی بینم و آن دخترک الناز!
آیا وجود خارجی داشت؟
یا آن هم توهم من بود؟!
شاید او همان آلیس بود، ولی او موی مشکی داشت و آلیس موی بور...
آن ها به من داروی توهم زا داده بودند شاید آلیس و الناز یکنفر بودند!
شاید آن‌ خانه ی پنج طبقه واقعا وجود داشت، چون‌ من نمی دانستم چند روزخوابیده ام!
شاید مرا آنجا برده و برگردانده بودند...

هدفشان چه بود؟
زن می فروشند؟
اجاره می دهند، کمک می کنند یا ویران؟!
کاش کسی راستش را می گفت.

حتی نمی دانستم در آن خانه جز ما، آیا افراد دیگری هم ساکنند؟
از ترس آمپول های اختر ساکت بودم و چیزی نمی پرسیدم!
یک زندگی گیاهی در یک‌ اتاق با یک دستشویی و حمام...
بی خبر از دنیای بیرون!

وقت شماتت نبود، وگرنه خودم را شماتت می کردم که چرا بدون هیچ تحقیقی، شغل را پذیرفته بودم!

زندگی مثل یک‌عقرب، از روی من می گذشت و نیشم می زد.
صدایم در نمی آمد...
می ترسیدم بدترش اتفاق بیفتد برای اولین بار بود که با مفهوم واقعی "ترس" آشنا می شدم.

کم کم برای اینکه دیوانه نشوم، فکری به سرم زد...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_دوم
نویسنده: #چیستایثربی

دیگر نمی توانم فرق واقعیت و خیال را تشخیص دهم.
آن زن، اختر، مدام آمپول هایی به‌ من تزریق می کند، و داخل غذایم دارو می ریزد...
نمی دانم چه بلایی سرم خواهد آمد!

فقط یک نقشه، ممکن است راه نجاتم باشد.
باید خودم را به ابل نزدیک کنم...
باید تظاهر کنم که برای او احترام قائلم، حتی عاشقش هستم!
باید بفهمم درون ذهنش چه می گذرد و چه هدفی دارد!
اکنون زنده ماندن، مهمترین مساله است،
باید نقش بازی کنم؛ شاید این تنها راه نجات من باشد.

صدای پایی از پله ها می آید.
کسی در حال باز کردن قفلِ اتاق من است.
باید یادداشتهای ذهنی ام را، نیمه کاره رها کنم...

نمی دانم نقشه ام چیست! فقط می دانم باید به روح ابل، نفوذ کنم.
این تنها کاری است که به ذهنم می رسد، وگرنه من حتی نمی دانم امروز چند شنبه است!
ابل در آستانه ی در ایستاده است...

_اومدم سر بزنم، ببینم چیزی کم و کسر نیست؟

_نه، همه چیز خوبه.
اختر خانم میگه استراحت کنم...
ازم مراقبت میکنه!
آلیس چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش...
دلم براش تنگ شده!

با تعجب نگاهم می کند:
_فکر می کردم فقط حال پدر مادرت، برات مهمه!
فکر می کردم به آلیس، فقط به عنوان یه وسیله، برای انجام شغلت نگاه می کنی!

سعی می کنم لبخند بزنم...

_ نه، من با آدم ها، زود دوست میشم!
اونا برای من مهمن!حتی خودِ شما...
من گاهی نگرانتون میشم.

با نگاهی سرشار از سوء ظن به من خیره می شود...

گاهی آدم می داند چکار می خواهد کند، اما روشش را بلد نیست...
من واقعا روش تاثیر گذاری بر مردی چون اَبُل را بلد نبودم!
فقط حس می کردم او از چیزی، آسیب دیده است!

نمی دانستم آن چیست، اما از کودکی حس می کردم همه ی آدم ها، به توجه نیاز دارند.

ابل عصبی می شود...

_برای چی نگران منی؟
اونی که مریضه، آلیسه.
بهت گفتم دو شخصیتیه، ولی به نظرم، مشکل روحیش، بیشتر از این حرفاست.
من که چیزیم نیست!

_همین که برای خواهرتون، انقدر نگرانید، ارزشمنده بخدا.
می بینم همه ش مراقبشید!
حتی تو دستش، تراشه گذاشتید که گمش نکنید!
معلومه فرار کرده. آدم خیلی نگران میشه!

نگهداری از آلیس سخته، چه برسه به درمانش...
این قابل احترامه.

اگه برادرِ من بود، هیچوقت این کارو نمی کرد.
اصلا منو تو زندگیش‌ نمی پذیرفت.

می دونید که پنج سال از من بزرگتره، اما همیشه روزِ تولد اونو، جشن می گرفتن.
الکی یه شمعم برای من میذاشتن، می گفتن فوت ‌کن!
اما اون، شمعِ منم فوت می کرد...
قُلدر بود!

به سمت تخت می آید، خودم را زیر لحاف جمع می کنم.
دنبال شالی، چیزی می گردم.
مقابل او، احساس امنیت نمی کنم.

با حرکتی تند، لحاف را از رویم کنار می کشد...

دلم می خواهد او را بکُشم،
چون من بی دفاع هستم!
چون آدم بی دفاع، هر کاری می کند!
هر کاری...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#داستان
#داستان_بلند

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_سوم
نویسنده: #چیستایثربی

سریع از جا بلند شدم.
یک حرکت غیر ارادی بود، حالم کاملا خوب بود، قرص ها، بدنم را کمی کرخت کرده بود، اما خوشبختانه مغزم خوب کار می کرد.
نمی دانم با سِرُم چه غذایی به من، خورانده بودند، ولی حتما چند روزی خوابیده بودم.

ابل گفت: می خواستم بلند شی بریم سرکار.
تو استخدام من شدی که برای آلیس کار کنی.
برای چی انقدر می خوابی؟!

_برای اینکه مادر شما به من قرص خواب میده!

_کی گفته اختر مادر منه؟!

_مگه نیست؟!

_نخیر!

_عمه های پدرم، شمارو به فرزندی قبول کردن، سه تا زن بودن تو یه خونه!
اون دوتایی که نقش مادر اصلی رو داشتن، هیچوقت ازدواج نکردن و مُردن؛اما سومی یه پسر داشت، که تو آب غرق شد...

_این مزخرفات چیه؟
منو با کی اشتباه گرفتی؟!

_من شنیدم!

عصبی شد...

_اینا همه ش توهمات پدرته!
خب، آره اختر بهت، خواب آور می داد، برای اینکه می خواستیم این چند روز، به هیچ وجه، فیلت یاد هندوستان نکنه و بخوای بری!

بیرون جهنم بود...
نت قطعه!
کشت و کشتار...
کلی مردم تو خیابون کشته شدن!
فقط ترسم از این بود که بخوای بری بیرون!
باید یه جوری، نگهت می داشتم.
داروی خواب آور معمولی بود، روانگردان که بهت ندادم!

_می دونم...
مغزم خوب کار می کنه!
آلیس کجاست؟

_همینجا!
اصلا حالش خوب نیست.
آیدا، من تو رو استخدام نکردم که پلیس مخفیِ خونه من شی!
تو خانم مارپِل نیستی بچه، فقط یه دختر هجده ساله ای!

من می خواستم آلیس از این تنهایی دربیاد، به من اعتماد نداره!
فکر کردم شاید به یه دختر جوون، بتونه اعتماد کنه.
من می خواستم تو با آلیس دوست شی، ببینی چی تو ذهن و قلبش می گذره؟مشکلش چیه!
دو شخصیتی، سه شخصیتی، هرچی هست باید خوب شه.
حس واقعیش به من چیه؟
من باید بدونم...

_آلیس خواهرت نیست!
مگه نه؟
دروغ گفتی!

_ مثل خواهر نگاهش می کنم، بهش حس برادری‌ دارم...
اختر هم مادرم نیست.
دیگه اینو نگو، بخصوص جلوی خودش!چون دوباره گریه می کنه.

_چرا؟

_داستانش مفصله و به تو ربطی نداره.
فقط یه کار ازت می خوام!
به آلیس برس!
مثل یه دوست!
بیین چرا اینجوری می کنه؟
واقعا از من بیزاره؟
یا ته دلش، حسی بهم داره؟

_چرا می خوای کنترلش کنی؟
می خوای صاحبش شی!
برده ت شه...
شاید اینجا حس غریبی می کنه!
می خواد برگرده کشور خودش!

_منم اینجا حس غریبی دارم.
من و آلیس بزودی، از اینجا میریم، ولی بعد از اینکه عدالت برقرار شد...

من نمی تونم یه عمر صبر کنم تا خدا یادش بیاد!
یه لیست تهیه کردم، ببین!
همیشه تو جیبمه!
پدر تو، بالای لیسته. فقط عدالت!
وگرنه هیچ کدومشونو ول نمی کنم.

داداشت مجرمه...
پدرت هرگز نخواسته تو بدونی!
برای همین قِلِش داده خارج!
من بی خودی برنگشتم ایران...
خانواده ی فاشیست بورژوا،
خودِ بابات می دونه چرا...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_چهارم
نویسنده: #چیستایثربی

حرف زدن بیفایده بود.
آن مرد، حقیقت را نمی گفت...
دلم نمی خواست درباره ی پدر من حرف بزند.

گفتم: می خوام برم پیش آلیس!

سری تکان داد و گفت:
خودش میاد پیشت.
من بهش گفتم بیدار شی، صداش می کنم.

از اتاق بیرون رفت.‌‌..
هنوز درست و حسابی، از جایم، بلند نشده بودم که آلیس وارد شد.
خوشحال به نظر می رسید، لباس گلدوزی ارغوانی زیبایی پوشیده بود. با ورودش، انگار دری رو به باغ باز شد.
دیگر احساس خفقان نداشتم..

گفت: چطوری؟
خیلی خوابیدی...
دلم برات تنگ شده بود.

گفتم: منم همینطور آلیس جان... ولی من باید برم خونه!
چند روزه اینجام؟
زمانو گم کردم از بس خوابیدم...
پدر مادرم زنگ نزدن؟
به ابل؟ یا به این خونه؟

آلیس سری تکان داد و گفت:
من که فارسی نمی فهمم.
اما ابل، همه ش‌ پای تلفن بود یه بار اسم تو رو شنیدم.
گمونم داشت می گفت: حال تو خوبه، نگران نباشن.

گاهی در کوچه ای گیر می کنی که درون دلِ خودت است.
بارها این کوچه را تا آخر رفته ای....
ولی اینبار اذیتت می کند.
انگار هر چه می روی به انتهای کوچه نمی رسی، فقط گیج و گیج تر می شوی.

به آلیس گفتم:
آلیس جان، پدرت اهل کجا بود؟

_چطور؟

_هیچی....
ابل یه چیزی گفت، شک کردم که پدرت ایرانی بوده باشه!

_نه... من هیچوقت‌ پدر واقعیمو ندیدم.
پیش یه خانواده بزرگ شدم که منو به فرزندی‌قبول کردن.
می گفتن ‌پدر و مادرم مُردن.
اون زن و مرد، مسن بودن.
مادر خونده م، زود مریض شد و مُرد.
پدر خونده م آدم بدی نبود، ولی معتاد بود به قمار...
بعد ابل رو دیدیم، اون با پدر خونده م دوست شد.

_آلیس، اینجا همه چیز برای من عجیبه!
خواب دیدم تو یه خونه ی پنج طبقه هستیم، بهش می گفتن شهر زَنها...
اونجا هر کس سِمتی داشت.
تو شهردار بودی.
ابُل رییس جمهور، منم خزانه دار!
همه چیز خیلی واقعی به نظر می رسید، خیلی!

آلیس لبخند زد و گفت:
پس حتما واقعی بوده!

در باز‌ شد‌...
از ترس، تپشهای قلبم را شنیدم.
الناز بود!

گفتم: مگه تو فقط، توی خوابِ من نبودی؟

الناز گفت: نه عزیز!
من واقعی ام...
شهر زنها وجود داره، همینجاست!
تو انقدر وحشت زده بودی که دچار شوک شدی.
می خواستی فرار کنی!
برای همین بهت آمپول زدن و آوردنت اینجا تو این‌ اتاق، که بهش میگیم اتاق شروع.
اینجا همه چند روز می خوابن، بعد‌ کم کم عادت می کنن.

شهر ما، شهرِ زن های غمگین، دلشکسته یا ناامیده...
زن های تنها و بی دفاع!
زن هایی که در خطر هستن.

گفتم: من هیچکدوم از اینا نیستم.
فقط می خوام برم خونه.

الناز گفت:
امکان نداره! آگهی ما اشتباه نمی کنه...
کسی تو آزمون قبول میشه که واقعا به این شهر، نیاز داشته باشه.
اینبار، فقط تو قبول شدی!
پس حتما به شهر زن ها احتیاج داری.
شاید، خطری تهدیدت می کنه یا حتی بدتر.


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ