نمایشنامه
#پریخوانی_عشق_و_سنگ
نوشته
#چیستایثربی
اجرا/1389
چاپ/1390
تحسین شده بخصوص برای جملات خاصش مثل جمله ی هایلایت شده
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#پریخوانی_عشق_و_سنگ
نوشته
#چیستایثربی
اجرا/1389
چاپ/1390
تحسین شده بخصوص برای جملات خاصش مثل جمله ی هایلایت شده
#چیستایثربی_کانال_رسمی
جمله
از #نمایشنامه
#پریخوانی_عشق_و_سنگ
برنده ی چندین جایزه در فجر
نوشته
#چیستایثربی
طراحی پست: شیما احمدی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
از #نمایشنامه
#پریخوانی_عشق_و_سنگ
برنده ی چندین جایزه در فجر
نوشته
#چیستایثربی
طراحی پست: شیما احمدی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شیرجه های نرفته ؛ گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارند .
#آلبر_کامو
#نویسنده_فرانسوی
برنده ی نوبل ادبیات
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
شیرجه های نرفته ؛ گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارند .
#آلبر_کامو
#نویسنده_فرانسوی
برنده ی نوبل ادبیات
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
چه خوب است که دوستی داسته باشی ...با قدمت سی سال دوستی
مرسی فرزانه عزیزم
کوتاه کردن موی مرده
نشر قطره
88973351 ساعات اداری
عشق، گاهی به آدم ، صبح بخیر میگوید
#چیستایثربی_کانال_رسمی
مرسی فرزانه عزیزم
کوتاه کردن موی مرده
نشر قطره
88973351 ساعات اداری
عشق، گاهی به آدم ، صبح بخیر میگوید
#چیستایثربی_کانال_رسمی
آشنایی با #زنان_نویسنده ی موفق جهان
🌹#مایا_آنجلو
نامزد جایزه پولیتزر و نشنال بوک اوارد
کسی که «پررنگ ترین زندگینامه نویس زن سیاه پوست امریکایی» نامیده شده و تا به حال بیش از 30 مدرک افتخاری و جوایز بی شماری در زمینه ادبیات، هنر و آزادی به او تعلق گرفته است. بیشتر شهرت آنجلو به خاطر شش کتاب #زندگینامه اوست. کلمات عمیق او خرد و تلخی و صداقت را بیان میکنند.
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
🌹#مایا_آنجلو
نامزد جایزه پولیتزر و نشنال بوک اوارد
کسی که «پررنگ ترین زندگینامه نویس زن سیاه پوست امریکایی» نامیده شده و تا به حال بیش از 30 مدرک افتخاری و جوایز بی شماری در زمینه ادبیات، هنر و آزادی به او تعلق گرفته است. بیشتر شهرت آنجلو به خاطر شش کتاب #زندگینامه اوست. کلمات عمیق او خرد و تلخی و صداقت را بیان میکنند.
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
"روزگار در حال گذر"
پوست تو شبیه طلوع
مال من شبیه غروب.
یکی آغاز یک پایان قطعی را
نقاشی می کند.
دیگری پایان‚ یک آغاز قطعی را.
#مایا_آنجلو
#شعر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
پوست تو شبیه طلوع
مال من شبیه غروب.
یکی آغاز یک پایان قطعی را
نقاشی می کند.
دیگری پایان‚ یک آغاز قطعی را.
#مایا_آنجلو
#شعر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
و از عشق تا مرگ راه درازی نبود...
ما ،خیلیها را دوست داریم ؛ ولی سکوت میکنیم.به هزار دلیل! من که از امروز،این قانون را میشکنم!
همه ی قانونهارا بشکنیم،فقط دلی نشکنیم.انسان یکبار زنده است.
#چیستایثربی
ما ،خیلیها را دوست داریم ؛ ولی سکوت میکنیم.به هزار دلیل! من که از امروز،این قانون را میشکنم!
همه ی قانونهارا بشکنیم،فقط دلی نشکنیم.انسان یکبار زنده است.
#چیستایثربی
هرگز کسانی که شما برایشان یک گزینه هستید را تبدیل به اولویت خود نکنید.
#مایا_آنجلو
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#مایا_آنجلو
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی
آخر هجده سالگی بود.
یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،
چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.
یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!
علی گفته بود به آن محل سری میزند!
همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.
میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،
فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.
فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.
به او گفته بودم :
نیا.... پدرم ناراحت میشود!
لبخند زده بود. همین...
خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:
بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !
برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!
گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !
اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!
گفت: هیس... میشنون !
خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !
پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.
چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !
و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.
درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...
زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...
ببینن همه چی امنه؟!
گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...
اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!
داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !
زن کناری از وحشت زیر پتو بود....
محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :
برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !
خم شد ، در گوشم گفت:
هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!
علی خودم بود!
به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!
رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟
هول کردم ! سریع گفتم :
__گفت: روسریت افتاده!
زن گفت:عجب بیخودن اینا !...
از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...
من بودم ، میزدم تو گوشش!
در دلم گفتم:
نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !
خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...
مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.
زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....
یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟
گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟
در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"
زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :
ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!
هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.
تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
بیشتر کتابهای من در کتابخانه
و این که بیرون آمده
یکی از
#محبوبها
#سلام_خانم_جنیفر_لوپز
عکس از سمیرا هاشمی عزیز
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
و این که بیرون آمده
یکی از
#محبوبها
#سلام_خانم_جنیفر_لوپز
عکس از سمیرا هاشمی عزیز
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
ساعت ها بود که در ماشین بودیم.
یک جا محسن توقف کرد و دو ساندویچ و دو نوشابه گرفت.
من نخوردم... دلم درد می کرد.
سایه هایی از ذهنم می گذشتند تا می خواستم بگیرمشان ، مثل پروانه ، پر می کشیدند.
محسن گفت : یه کم بخواب !
گفتم : وقتی بیدار میشم هیچ خوابی یادم نمیاد !
تو اون مردو خوب می شناسی ، درسته ؟
گفتی والیبالیست بوده ، بعد یه بیماری عجیب تو سفر می گیره ، فلج میشه و بعد میره کما.
از وقتی هم از کما برگشته ، هنوز با مریم ، مراسمی نگرفتن.
فقط صیغه عقدو ، براشون خوندن.
خب چرا ؟
الان که منع شرعی ندارن ؟
چرا اسم مریمو تو شناسنامه ش نیاورده ؟
مگه عاشقش نبوده از بچگیش ؟
محسن گفت : هیچکس نمی دونه ، ولی بعضی وقتا ؛ آدما عوض می شن.
زخم ها ؛ خاطرات ؛ بیماری ها ؛ خیلی وقت ها آدمو عوض می کنه.
مثل اینکه آدم یه دفعه چشمشو باز کنه و ببینه این ؛ اون چیزی نیست که می خواد !
گفتم : تو تا حالا اینطوری شدی ؟
گفت : آره...
من از وقتی تو رو شناختم ، فهمیدم زندگی بدون تو ، اون چیزی نیست که بخوام ادامه بدم !
یا تو یا هیچکس !
قبلش آدم بیخیالی بودم.
اصلا به عشق اعتقاد نداشتم.
گفتم : خب اگه عاشق منی ، کاری کن که منم عشقو به یاد بیارم !
این دکترا که کاری نمی کنن ، هی میگن ، زمان ؛ زمان !
اگه زمان گذشت و یادم نیامد چی ؟
اگه چهل ساله شدم و یادم نیامد ؟!
نه !...
این نوع زندگی ، حق من نیست !
محسن گفت : یادت میارم.
گفتم : کجا میریم ؟
محسن گفت : هیچ جا !
دور خودمون می چرخیم !
گفتم : چرا ! مگه خلیم ؟
منو ببر خونه ت.
گفت : من نمی تونم تو رو بی اجازه ی مادرت ببرم خونه م !
ازدواج، یه آیینی داره بانوی گل !
گفتم : منو بدزد ، نگفتم الان ازدواج کن !
گفت : مانا جان ، من آدم دزدی تو کارم نیست !
تو خانم قابل احترامی هستی ، باید با احترام ، عاشقت بود.
گفتم : ولی من می خوام پیش تو باشم ، اگه نمی تونی منو بدزدی ، باهام عروسی کن !
همین امروز بیا خواستگاری !
پایش را روی ترمز گذاشت...
گفت : چرا ؟
به چشمان وحشی بکرش نگاه کردم و گفتم :
کنارت امنیت دارم ، اگه زنت شم ، مطمئنم یه چیزایی یادم میاد.
گفت : اگه یادت نیومد ؟
اگه ازم متنفر شدی ؟
گفتم : چرا ؟
تو آدم خوبی هستی. با چشمای اصیل اسب وحشی !
چرا ازت متنفر شم ؟
مطمئنم رفتارت خوبه ، من تغییر می خوام. یه زندگی جدید ؛ یه جا دیگه....تو اون خونه ، خاطرات فقط گاهی سرک میکشن و میرن....
کی بهتر از تو ؟
گفت : باید مادرت اجازه بده !
و بعد یه سری آزمایش و کارای دیگه...
گفتم : باشه ، فقط زود !
نمی خوام اون مردو دوباره ببینم.
گفت : نکنه داری از ترس اون ازدواج می کنی ؟
ببین من مراقبتما !
گفتم : نه !...
دلم میخواد تو ، بغلم کنی ، صدای قلبتو بشنوم !
مطمئنم یه چیزایی یادم میاد...
راستش از وقتی به هوش آمدم ؛ تو تنها کسی هستی که با دیدنش ، انگار برق منو می گیره !
این ، حتما یه معنی داره.
کمی به او ، نزدیکتر شدم ، سریع در را باز کرد و بیرون رفت.
گفت : ببخش ؛ یه کم هوا میخوام...
از نجابتش خوشم آمد !
داشت با خودش می جنگید.
گوشی اش زنگ زد.
گفت : بله مریم خانم ؟
حامد ؟! چیشده ؟
کدوم بیمارستانید ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی
ساعت ها بود که در ماشین بودیم.
یک جا محسن توقف کرد و دو ساندویچ و دو نوشابه گرفت.
من نخوردم... دلم درد می کرد.
سایه هایی از ذهنم می گذشتند تا می خواستم بگیرمشان ، مثل پروانه ، پر می کشیدند.
محسن گفت : یه کم بخواب !
گفتم : وقتی بیدار میشم هیچ خوابی یادم نمیاد !
تو اون مردو خوب می شناسی ، درسته ؟
گفتی والیبالیست بوده ، بعد یه بیماری عجیب تو سفر می گیره ، فلج میشه و بعد میره کما.
از وقتی هم از کما برگشته ، هنوز با مریم ، مراسمی نگرفتن.
فقط صیغه عقدو ، براشون خوندن.
خب چرا ؟
الان که منع شرعی ندارن ؟
چرا اسم مریمو تو شناسنامه ش نیاورده ؟
مگه عاشقش نبوده از بچگیش ؟
محسن گفت : هیچکس نمی دونه ، ولی بعضی وقتا ؛ آدما عوض می شن.
زخم ها ؛ خاطرات ؛ بیماری ها ؛ خیلی وقت ها آدمو عوض می کنه.
مثل اینکه آدم یه دفعه چشمشو باز کنه و ببینه این ؛ اون چیزی نیست که می خواد !
گفتم : تو تا حالا اینطوری شدی ؟
گفت : آره...
من از وقتی تو رو شناختم ، فهمیدم زندگی بدون تو ، اون چیزی نیست که بخوام ادامه بدم !
یا تو یا هیچکس !
قبلش آدم بیخیالی بودم.
اصلا به عشق اعتقاد نداشتم.
گفتم : خب اگه عاشق منی ، کاری کن که منم عشقو به یاد بیارم !
این دکترا که کاری نمی کنن ، هی میگن ، زمان ؛ زمان !
اگه زمان گذشت و یادم نیامد چی ؟
اگه چهل ساله شدم و یادم نیامد ؟!
نه !...
این نوع زندگی ، حق من نیست !
محسن گفت : یادت میارم.
گفتم : کجا میریم ؟
محسن گفت : هیچ جا !
دور خودمون می چرخیم !
گفتم : چرا ! مگه خلیم ؟
منو ببر خونه ت.
گفت : من نمی تونم تو رو بی اجازه ی مادرت ببرم خونه م !
ازدواج، یه آیینی داره بانوی گل !
گفتم : منو بدزد ، نگفتم الان ازدواج کن !
گفت : مانا جان ، من آدم دزدی تو کارم نیست !
تو خانم قابل احترامی هستی ، باید با احترام ، عاشقت بود.
گفتم : ولی من می خوام پیش تو باشم ، اگه نمی تونی منو بدزدی ، باهام عروسی کن !
همین امروز بیا خواستگاری !
پایش را روی ترمز گذاشت...
گفت : چرا ؟
به چشمان وحشی بکرش نگاه کردم و گفتم :
کنارت امنیت دارم ، اگه زنت شم ، مطمئنم یه چیزایی یادم میاد.
گفت : اگه یادت نیومد ؟
اگه ازم متنفر شدی ؟
گفتم : چرا ؟
تو آدم خوبی هستی. با چشمای اصیل اسب وحشی !
چرا ازت متنفر شم ؟
مطمئنم رفتارت خوبه ، من تغییر می خوام. یه زندگی جدید ؛ یه جا دیگه....تو اون خونه ، خاطرات فقط گاهی سرک میکشن و میرن....
کی بهتر از تو ؟
گفت : باید مادرت اجازه بده !
و بعد یه سری آزمایش و کارای دیگه...
گفتم : باشه ، فقط زود !
نمی خوام اون مردو دوباره ببینم.
گفت : نکنه داری از ترس اون ازدواج می کنی ؟
ببین من مراقبتما !
گفتم : نه !...
دلم میخواد تو ، بغلم کنی ، صدای قلبتو بشنوم !
مطمئنم یه چیزایی یادم میاد...
راستش از وقتی به هوش آمدم ؛ تو تنها کسی هستی که با دیدنش ، انگار برق منو می گیره !
این ، حتما یه معنی داره.
کمی به او ، نزدیکتر شدم ، سریع در را باز کرد و بیرون رفت.
گفت : ببخش ؛ یه کم هوا میخوام...
از نجابتش خوشم آمد !
داشت با خودش می جنگید.
گوشی اش زنگ زد.
گفت : بله مریم خانم ؟
حامد ؟! چیشده ؟
کدوم بیمارستانید ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
از صفحه دیگران
نمایشی از روابط دردناک خانوادگی که دوستش دارم
#چشمهایش_میخندد
نوشته:
#چیستایثربی
نشر قطره 88973351
#چیستایثربی_کانال_رسمی
نمایشی از روابط دردناک خانوادگی که دوستش دارم
#چشمهایش_میخندد
نوشته:
#چیستایثربی
نشر قطره 88973351
#چیستایثربی_کانال_رسمی