چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
هنوزپس از
#دو_سال


در صدر لیست پرفروشها
دومین کتاب پرفروش
#پستچی

خواهشا کتاب را بخریم،نسخه ی دانلودی ناقص است و جز ضرربرای صنعت نشر و نویسندگان ، چیزی نیست

#پستچی
ناشر:
#قطره
88973351 ساعات اداری
نمایشنامه
#پریخوانی_عشق_و_سنگ
نوشته
#چیستایثربی
اجرا/1389
چاپ/1390
تحسین شده بخصوص برای جملات خاصش مثل جمله ی هایلایت شده
#چیستایثربی_کانال_رسمی
جمله
از #نمایشنامه

#پریخوانی_عشق_و_سنگ
برنده ی چندین جایزه در فجر
نوشته
#چیستایثربی


طراحی پست: شیما احمدی
#چیستایثربی_کانال_رسمی


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
یادمه از پشت پنجره ،بیرونو نگاه میکردم و منتظر یه نفر بودم که میامد.
با باد ،با بارون،با سیل و گردباد!
نه صداش یادمه ،نه چهره ش!
اگه باتو ازدواج کنم ،شاید خوب باشم،ولی همیشه پشت این پنجره،منتظر اونم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی

آخر هجده سالگی بود.

یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،

چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.

یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!

علی گفته بود به آن محل سری میزند!

همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.


میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،

فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.

فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.



به او گفته بودم :

نیا.... پدرم ناراحت میشود!


لبخند زده بود. همین...


خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:

بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !

برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!


گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !

اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!



گفت: هیس... میشنون !

خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !



پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.


چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !

و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.

درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...


زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...

ببینن همه چی امنه؟!


گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...

اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!


داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !

زن کناری از وحشت زیر پتو بود....

محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :



برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !


خم شد ، در گوشم گفت:

هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!

علی خودم بود!


به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!

رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟


هول کردم ! سریع گفتم :

__گفت: روسریت افتاده!


زن گفت:عجب بیخودن اینا !...

از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...


من بودم ، میزدم تو گوشش!


در دلم گفتم:

نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !

خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...

مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.


زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....


یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟

گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟


در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"


زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :



ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!


هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.


تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون


#چیستایثربی_کانال_رسمی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
چه خوب است که دوستی داسته باشی ...با قدمت سی سال دوستی

مرسی فرزانه عزیزم
کوتاه کردن موی مرده
نشر قطره
88973351 ساعات اداری

عشق، گاهی به آدم ، صبح بخیر میگوید
#چیستایثربی_کانال_رسمی
آشنایی با #زنان_نویسنده ی موفق جهان


🌹#مایا_آنجلو
نامزد جایزه پولیتزر و نشنال بوک اوارد
کسی که «پررنگ ترین زندگینامه نویس زن سیاه پوست امریکایی» نامیده شده و تا به حال بیش از 30 مدرک افتخاری و جوایز بی شماری در زمینه ادبیات، هنر و آزادی به او تعلق گرفته است. بیشتر شهرت آنجلو به خاطر شش کتاب #زندگینامه اوست. کلمات عمیق او خرد و تلخی و صداقت را بیان می‌کنند.

#چیستایثربی_کانال_رسمی


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
و از عشق تا مرگ راه درازی نبود...

ما ،خیلیها را دوست داریم ؛ ولی سکوت میکنیم.به هزار دلیل! من که از امروز،این قانون را میشکنم!

همه ی قانونهارا بشکنیم،فقط دلی نشکنیم.انسان یکبار زنده است.
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_کوتاه
#برادران_سپاه
نوشته
#چیستایثربی

آخر هجده سالگی بود.

یادم میاید بمباران بود.
پدرم ما را به یک پناهگاه عمومی زیرزمینی درکرج برده بود،

چون این عراقیها، اولین کاری که میکردند ؛ بمبهایشان را روی گیشای تهران، خالی میکردند و میرفتند.

یکی از دوستانم که زیر آوار کشته شد ، پدرم بالاخره تصمیم گرفت به آن پناهگاه برویم ،
و عجیب اینکه ، امتحان نهایی هم برگزار میشد!

علی گفته بود به آن محل سری میزند!

همه گی روی زمین، پتو انداخته بودیم و تنگ هم ، خوابیده بودیم.


میدانستم ، اگر پدرم ، علی را آنجا ببیند ، ناراحت میشود.
آنموقع هفت ماهی بود که پیک الهی من ، از جنگ برگشته بود ،

فقط میخواست یک لحظه مرا ببیند و برود.

فعلا با وضعیت پایش ، نمیتوانست به جبهه برگردد.



به او گفته بودم :

نیا.... پدرم ناراحت میشود!


لبخند زده بود. همین...


خواب بودیم که زنی ، از پتوی کناری ، گفت:

بیداری دختر جون؟
... مگه نه؟ روسریتو محکم کن !

برادرای سپاه اومدن ، به محل سرکشی کنن!


گفتم : برای چی ؟! هر لحظه ممکنه یه بمب بیفته ، همه بمیریم !

اینجا هم حلال و حروم داره ؟!
خب هرکی ، پیش خانواده ی خودش خوابیده دیگه!



گفت: هیس... میشنون !

خودتو به خواب بزن ! کاریت ندارن ! نترس !



پدرم، تمام روز کار کرده بود و در خواب عمیق بود.
چشمان مادرم هم ، بسته بود.


چند سپاهی با لباس فرم ، آهسته ، بین مردم راه میرفتند ، انگار اشباح سایه واری را خواب میدیدم....که واقعی نبودند !

و با نور کم سوی همان پناهگاه ، گوشه و کنار را چک میکردند.

درگوشی به زن گفتم :
این وقت شب ، دنبال چین آخه؟!...


زن ، نجواگون گفت:
خب هر جا ، تجمع هست ،سرکشی میکنن...

ببینن همه چی امنه؟!


گفتم : خجالت داره واقعا ....
! مردم بدبخت از خواب میپرن!...

اینا الان خودشون، از بمباران ، ترسناکترن که!


داشتم پتو را روی سرم میکشیدم ، که ناگهان، دستی پتو را کنار زد !

زن کناری از وحشت زیر پتو بود....

محکم پشت دست آن مرد کوبیدم
و آهسته گفتم :



برو برادر!
بی ادب !...
من نامحرمم !


خم شد ، در گوشم گفت:

هیس ! فعلا نامحرمی، شبت خوش!

علی خودم بود!


به اسم سرکشی به پناهگهاهای عمومی ،
دوستانش را بسیج کرده بود که پدرم ، اگر ، او را درتاریکی هم ببیند ، چیزی نگوید!

رفتند.... زن گفت:
چی بهت گفت؟


هول کردم ! سریع گفتم :

__گفت: روسریت افتاده!


زن گفت:عجب بیخودن اینا !...

از ترس هفت طبقه ، مچاله شدیم ، اینجا تو شکم هم، خوابیدیم ، اونوقت اومدن حجابا رو چک کنن؟! واقعا چه بی حیا ! ...


من بودم ، میزدم تو گوشش!


در دلم گفتم:

نه ! تو هم بودی ، نمیزدی تو گوشش!....
آدم تو گوش عشقش نمیزنه !

خودش رفته بود ، بوی دستهایش اما هنوز ، روی پتویم مانده بود....بوی دشتهای دور...
بوی زخم و باروت ...

مادرم ، دید و ندید ، خود را به خواب زد ، لبه ی پتو را بوسیدم و رو به زن خوابیدم.


زن گفت : دختر جون ،تو از اونا ، دیوونه تریا !....


یارو، با پوتین اومده رو پتوت ، حجابتو چک کنه...خوشت اومده؟

گفتم : نه!
چرا باید از یه سپاهی ، که تو تاریکی دیدم ، خوشم بیاد؟


در دلم گفتم:
" کاش باز بیاد ، عاشقشم !"


زن آهی به تاسف برایم کشید و گفت :



ای جوونی... وسط بمبارانم ، بوی مرد میشنون ، هار میشن!


هنوز نخوابیده ، خرناسش بلند شد.


تا صبح ، هر چقدر
#یاعلی ، گفتم خوابم نرفت...


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
برگرفته از پیچ
#اینستاگرام_رسمی چیستایثربی
هم اکنون


#چیستایثربی_کانال_رسمی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
بیشتر کتابهای من در کتابخانه
و این که بیرون آمده
یکی از
#محبوبها
#سلام_خانم_جنیفر_لوپز

عکس از سمیرا هاشمی عزیز


#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستایثربی


ساعت ها بود که در ماشین بودیم.

یک جا محسن توقف کرد و دو ساندویچ و دو نوشابه گرفت.
من نخوردم... دلم درد می کرد.

سایه هایی از ذهنم می گذشتند تا می خواستم بگیرمشان ، مثل پروانه ، پر می کشیدند.

محسن گفت : یه کم بخواب !

گفتم : وقتی بیدار میشم هیچ خوابی یادم نمیاد !

تو اون مردو خوب می شناسی ، درسته ؟
گفتی والیبالیست بوده ، بعد یه بیماری عجیب تو سفر می گیره ، فلج میشه و بعد میره کما.

از وقتی هم از کما برگشته ، هنوز با مریم ، مراسمی نگرفتن.
فقط صیغه عقدو ، براشون خوندن.
خب چرا ؟

الان که منع شرعی ندارن ؟
چرا اسم مریمو تو شناسنامه ش نیاورده ؟
مگه عاشقش نبوده از بچگیش ؟

محسن گفت : هیچکس نمی دونه ، ولی بعضی وقتا ؛ آدما عوض می شن.

زخم ها ؛ خاطرات ؛ بیماری ها ؛ خیلی وقت ها آدمو عوض می کنه.

مثل اینکه آدم یه دفعه چشمشو باز کنه و ببینه این ؛ اون چیزی نیست که می خواد !

گفتم : تو تا حالا اینطوری شدی ؟

گفت : آره...

من از وقتی تو رو شناختم ، فهمیدم زندگی بدون تو ، اون چیزی نیست که بخوام ادامه بدم !

یا تو یا هیچکس !

قبلش آدم بیخیالی بودم.
اصلا به عشق اعتقاد نداشتم.

گفتم : خب اگه عاشق منی ، کاری کن که منم عشقو به یاد بیارم !

این دکترا که کاری نمی کنن ، هی میگن ، زمان ؛ زمان !

اگه زمان گذشت و یادم نیامد چی ؟
اگه چهل ساله شدم و یادم نیامد ؟!

نه !...
این نوع زندگی ، حق من نیست !

محسن گفت : یادت میارم.

گفتم : کجا میریم ؟

محسن گفت : هیچ جا !
دور خودمون می چرخیم !

گفتم : چرا ! مگه خلیم ؟
منو ببر خونه ت.

گفت : من نمی تونم تو رو بی اجازه ی مادرت ببرم خونه م !
ازدواج، یه آیینی داره بانوی گل !

گفتم : منو بدزد ، نگفتم الان ازدواج کن !

گفت : مانا جان ، من آدم دزدی تو کارم نیست !
تو خانم قابل احترامی هستی ، باید با احترام ، عاشقت بود.

گفتم : ولی من می خوام پیش تو باشم ، اگه نمی تونی منو بدزدی ، باهام عروسی کن !
همین امروز بیا خواستگاری !

پایش را روی ترمز گذاشت...

گفت : چرا ؟

به چشمان وحشی بکرش نگاه کردم و گفتم :
کنارت امنیت دارم ، اگه زنت شم ، مطمئنم یه چیزایی یادم میاد.

گفت : اگه یادت نیومد ؟
اگه ازم متنفر شدی ؟

گفتم : چرا ؟
تو آدم خوبی هستی. با چشمای اصیل اسب وحشی !
چرا ازت متنفر شم ؟
مطمئنم رفتارت خوبه ، من تغییر می خوام. یه زندگی جدید ؛ یه جا دیگه....تو اون خونه ، خاطرات فقط گاهی سرک میکشن و میرن....

کی بهتر از تو ؟

گفت : باید مادرت اجازه بده !
و بعد یه سری آزمایش و کارای دیگه...

گفتم : باشه ، فقط زود !
نمی خوام اون مردو دوباره ببینم.

گفت : نکنه داری از ترس اون ازدواج می کنی ؟
ببین من مراقبتما !

گفتم : نه !...
دلم میخواد تو ، بغلم کنی ، صدای قلبتو بشنوم !
مطمئنم یه چیزایی یادم میاد...

راستش از وقتی به هوش آمدم ؛ تو تنها کسی هستی که با دیدنش ، انگار برق منو می گیره !
این ، حتما یه معنی داره.

کمی به او ، نزدیکتر شدم ، سریع در را باز کرد و بیرون رفت.

گفت : ببخش ؛ یه کم هوا میخوام...

از نجابتش خوشم آمد !
داشت با خودش می جنگید.
گوشی اش زنگ زد.

گفت : بله مریم خانم ؟
حامد ؟! چیشده ؟
کدوم بیمارستانید ؟

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ