چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
توصیه میگردد در کنار بیماری که در حالت کما و یا زندگی نباتی بسر میبرند، مراقبت گفتگوهای خود باشید چراکه ممکن است بیمار صحبتهای شما را بشنود. از گفتگوهای منفی و مایوس کننده اجتناب ورزید.


#چیستایثربی_کانال_رسمی
#روانشناسی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
اجتماعی - پکن> زنی در چین پس از اینکه به‌علت سکته مغزی به حالت کما رفت هنگام به هوش آمدن زبان مادری‌اش را فراموش کرده و فقط انگلیسی صحبت می‌کند.
لوئي جيه‌يو 94ساله كه زماني انگليسي تدريس مي‌كرده در 30سال گذشته فقط به زبان چيني صحبت كرده است اما به‌نظر مي‌رسد اكنون بخشي از مغز او كه مسئول پردازش اطلاعات زبان مادري اوست از كار افتاده و وي فقط مي‌تواند انگليسي صحبت كند


#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#آمنزی(فراموشی)

پس از ضربه مغز .

postconcussion a



آمنزی که پس از وارد آمدن ضربه به مغز ایجاد می شود.

فرد حافظه ی خود و گاهی درک فهم معنای کلمات را از دست میدهد. در بیشتر اوقات پس از مدتی ؛ قدرت درک مفاهیم و کلمات باز میگردد ؛ اما برخی از بخشهای حافظه ؛ قابل دستیابی نیست. مثل اتفاقات اخیر قبل از تصادف.

خیلی از افراد پس از تصادف ؛ فقط گذشته ی دور را به یاد دارند و وقایع اخیر را از یاد میبرند...

#انجمن_روانپزشکان


#چیستایثربی_کانال_رسمی


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#بی_عرضه
#بر_اساس_داستانی از نویسنده ی روس
#آنتوان_چخوف
#پزشک.نمایشنامه_نویس.نویسنده
#کارگردان
#میخاییل_شوایتزر
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
#1971

داستان درباره ی افرادی است که اجازه میدهند دیگران به آنها ؛ ظلم کنند و صدایشان هم در نمی آید!...سکوت مظلوم؛ گاهی جایز نیست. چخوف؛ به عنوان یک نقد اجتماعی در جامعه ی روسیه؛ این موضوع را بیان میکند...
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

می دانستم یکی از همین روزها ؛ اتفاقی خواهد افتاد اما نمی دانستم چه اتفاقی.
فقط احساسش کرده بودم.

از شبی که آن جوان ، زیر باران دست مرا پیچاند ، خود را در خانه حبس کرده بودم.
با او راحت نبودم.
می ترسیدم ؟

نمی دانم...

او چیزهایی را در وجود من زنده می کرد که برایم نا آشنا بود ، و ناگهان ، آشنا می شد.

دنیا مال برنده ها نیست ، مال کسانیست که باقی می مانند...

نمی دانم این جمله را کجا شنیده بودم !
ولی حس ادامه دادن را در خودم پیدا نمی کردم.

چیزی این وسط ، گمشده بود.
از همه کناره می گرفتم ، حتی همسایه های پایینی.

من آن مرد ، حامد را نمی شناختم و زنش مریم را...
حس بدی بود که آن ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی من می دانند.

مانای قبل از تصادف، با مانای بعد از تصادف فرق کرده بود.

می دانستم که نمی توانم به راحتی از خانه خارج شوم ، سر کار بروم و هر چیز دیگر ...

اما بقیه به ظاهر خوشبخت به نظر می رسیدند.

تا آن روز که مادرم گفت :
حمام نمیری ؟
عصری میان ها.

گفتم : کیا ؟
جواب نداد...

ساعتی بعد آن پسر که اسمش محسن بود ، آمد ،

گفت : بیا بریم تا سر کوچه ، کارت دارم...
چیزی در صدایش بود که نمی توانستم " نه " بگویم.


زیر درخت های کاج بودیم...

گفت : میخوان شوهرت بدن.
میدونی ؟

گفتم : نه !

من که کسی رو دوست ندارم ، اصلا خودمو به زور تحمل می کنم ، چه برسه به یکی دیگه !

گفت : براشون مهم نیست.

نمی تونی کار کنی یا از خونه بیرون بری ،
نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری ،
از همه چی می ترسی !

حامد تو رو به یکی از دوستاش نشون داده.
پسره ظاهرا دوست خانوادگیشونه ،
دارن میان برای خواستگاریت.

مادرت هم موافقت کرده.
پسره پولداره ، شرایطتم می دونه.

گفتم : نمی شه که !
من حسی ندارم بهش !
چطوری زنش بشم ؟

گفت : تو به مراقبت احتیاج داری.
اما مراقبت یه عاشق.

گفتم : الان اصلا نمیدونم عشق چیه !

گفت : ولی من می دونم !
من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود ، بانو !

به اونا بگو نه...
با من ازدواج کن !

تا آخر همین هفته ، بعد از اینجا می برمت ،
برای مادرتم یه فکری کردم ،
من کم کم ، همه چیز رو یادت میارم ...

اگرم یادت نیاد ، انقدر عاشقت هستم که تو رو از اول ، عاشق خودم کنم...

ببین من پولدار نیستم.
وقت نکردم دانشگاه برم ،
ولی می دونم که زندگیمو برات می ذارم.

لازم باشه ، منم مثل تو ، بی خاطره می شم ،

اصلا همه چیز رو از اول شروع می کنیم ،
مگه آدم چند بار به دنیا میاد ؟

باد موهایش را روی صورتش ریخت.

گفتم : اگه من هیچوقت دوستت نداشته باشم ، تو هیچوقت خوشبخت نمی شی !

گفت : ببین! آدم وقتی یکی رو دوست داره ، فقط نفس کشیدنش ، براش کافیه.

بشون بگو نه !
میگی ؟

گفتم : که به تو بگم آره ؟!

گفت : مانای من ، آدمی که هر لحظه دوستش داشته باشن ، دیگه حافظه لازم نداره !

من آدم مهمی نیستم ، ولی از اینجا تا ابد، دربست عاشقتم....
و اینو بهت ثابت میکنم.


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی



#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی که قسمتهای قصه پشت هم می آیند.
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
خیلی خیلی ممنونم از هدیه ی دوست گرامی ام مهناز ، با دست سازه های زیباش .دوست داشتم سری به پیجش بزنید.ادرسو مینویسم. اگه لطف کنه ادرسشو بفرسته! چون این گوشی آدرسشو ندارم.

#چیستایثربی_کانال_رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

می دانستم یکی از همین روزها ؛ اتفاقی خواهد افتاد اما نمی دانستم چه اتفاقی.
فقط احساسش کرده بودم.

از شبی که آن جوان ، زیر باران دست مرا پیچاند ، خود را در خانه حبس کرده بودم.
با او راحت نبودم.
می ترسیدم ؟

نمی دانم...

او چیزهایی را در وجود من زنده می کرد که برایم نا آشنا بود ، و ناگهان ، آشنا می شد.

دنیا مال برنده ها نیست ، مال کسانیست که باقی می مانند...

نمی دانم این جمله را کجا شنیده بودم !
ولی حس ادامه دادن را در خودم پیدا نمی کردم.

چیزی این وسط ، گمشده بود.
از همه کناره می گرفتم ، حتی همسایه های پایینی.

من آن مرد ، حامد را نمی شناختم و زنش مریم را...
حس بدی بود که آن ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی من می دانند.

مانای قبل از تصادف، با مانای بعد از تصادف فرق کرده بود.

می دانستم که نمی توانم به راحتی از خانه خارج شوم ، سر کار بروم و هر چیز دیگر ...

اما بقیه به ظاهر خوشبخت به نظر می رسیدند.

تا آن روز که مادرم گفت :
حمام نمیری ؟
عصری میان ها.

گفتم : کیا ؟
جواب نداد...

ساعتی بعد آن پسر که اسمش محسن بود ، آمد ،

گفت : بیا بریم تا سر کوچه ، کارت دارم...
چیزی در صدایش بود که نمی توانستم " نه " بگویم.


زیر درخت های کاج بودیم...

گفت : میخوان شوهرت بدن.
میدونی ؟

گفتم : نه !

من که کسی رو دوست ندارم ، اصلا خودمو به زور تحمل می کنم ، چه برسه به یکی دیگه !

گفت : براشون مهم نیست.

نمی تونی کار کنی یا از خونه بیرون بری ،
نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری ،
از همه چی می ترسی !

حامد تو رو به یکی از دوستاش نشون داده.
پسره ظاهرا دوست خانوادگیشونه ،
دارن میان برای خواستگاریت.

مادرت هم موافقت کرده.
پسره پولداره ، شرایطتم می دونه.

گفتم : نمی شه که !
من حسی ندارم بهش !
چطوری زنش بشم ؟

گفت : تو به مراقبت احتیاج داری.
اما مراقبت یه عاشق.

گفتم : الان اصلا نمیدونم عشق چیه !

گفت : ولی من می دونم !
من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود ، بانو !

به اونا بگو نه...
با من ازدواج کن !

تا آخر همین هفته ، بعد از اینجا می برمت ،
برای مادرتم یه فکری کردم ،
من کم کم ، همه چیز رو یادت میارم ...

اگرم یادت نیاد ، انقدر عاشقت هستم که تو رو از اول ، عاشق خودم کنم...

ببین من پولدار نیستم.
وقت نکردم دانشگاه برم ،
ولی می دونم که زندگیمو برات می ذارم.

لازم باشه ، منم مثل تو ، بی خاطره می شم ،

اصلا همه چیز رو از اول شروع می کنیم ،
مگه آدم چند بار به دنیا میاد ؟

باد موهایش را روی صورتش ریخت.

گفتم : اگه من هیچوقت دوستت نداشته باشم ، تو هیچوقت خوشبخت نمی شی !

گفت : ببین! آدم وقتی یکی رو دوست داره ، فقط نفس کشیدنش ، براش کافیه.

بشون بگو نه !
میگی ؟

گفتم : که به تو بگم آره ؟!

گفت : مانای من ، آدمی که هر لحظه دوستش داشته باشن ، دیگه حافظه لازم نداره !

من آدم مهمی نیستم ، ولی از اینجا تا ابد، دربست عاشقتم....
و اینو بهت ثابت میکنم.


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی



#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی که قسمتهای قصه پشت هم می آیند.
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Audio