داری دنبال چی میگردی؟
صدای خودم...
چرا از وقتی دیدمت ؛ صدای خودمو نمیشنوم ؟ با صدای تو فکر میکنم !
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
صدای خودم...
چرا از وقتی دیدمت ؛ صدای خودمو نمیشنوم ؟ با صدای تو فکر میکنم !
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
کاش میشد آدم جایی که دلش میخواد زندگی کنه،
کاش میشد آدم جایی که دلش میخواد بمیره،
کاش میشد باکسی که دلش میخواد عروسی کنه
ولی شاید اون موقع دیگه،آدم هیچ آرزویی نداشت! این خوب نیست!
#خواب_گل_سرخ
#امشب
کاش میشد آدم جایی که دلش میخواد بمیره،
کاش میشد باکسی که دلش میخواد عروسی کنه
ولی شاید اون موقع دیگه،آدم هیچ آرزویی نداشت! این خوب نیست!
#خواب_گل_سرخ
#امشب
در چادرعشایر
کمی قبلتر
شده حوصله ی هیچکسو نداشته باشی؟شده کسی نباشه حرف دلتو باش بزنی؟شده نتونی توی چاهم داد بزنی، چون تو آپارتمان صدات میپیچه طبقات دیگه؟ شده بخوای بری یه خواب بی رویا؟
#چیستایثربی
کمی قبلتر
شده حوصله ی هیچکسو نداشته باشی؟شده کسی نباشه حرف دلتو باش بزنی؟شده نتونی توی چاهم داد بزنی، چون تو آپارتمان صدات میپیچه طبقات دیگه؟ شده بخوای بری یه خواب بی رویا؟
#چیستایثربی
Forwarded from Chista Yasrebi official
سکانس رقص با نان در فیلم جویندگان طلا
http://www.aparat.com/v/DzQF0/%D8%B3%DA%A9%D8%A7%D9%86%D8%B3_%D8%B1%D9%82%D8%B5_%D8%A8%D8%A7_%D9%86%D8%A7%D9%86_%D8%AF%D8%B1_%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85_%D8%AC%D9%88%DB%8C%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%B7%D9%84%D8%A7
http://www.aparat.com/v/DzQF0/%D8%B3%DA%A9%D8%A7%D9%86%D8%B3_%D8%B1%D9%82%D8%B5_%D8%A8%D8%A7_%D9%86%D8%A7%D9%86_%D8%AF%D8%B1_%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85_%D8%AC%D9%88%DB%8C%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D8%B7%D9%84%D8%A7
آپارات - سرویس اشتراک ویدیو
سکانس رقص با نان در فیلم جویندگان طلا
پیکسینما: جویندگان طلا (به انگلیسی: The Gold Rush) فیلمی صامت، به کارگردانی چارلی چاپلین با بازی چاپلین، مک سوین و تام مری و محصول سال ۱۹۲۵ است. Telegram.me/Pixinema
Forwarded from چیستا_دو
چند دقیقه دیگر
قسمت بعدی
#خواب_گل_سرخ
فقط در کانال
#چیستایثربی_کانال_رسمی
و
#کانال_قصه_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
قسمت بعدی
#خواب_گل_سرخ
فقط در کانال
#چیستایثربی_کانال_رسمی
و
#کانال_قصه_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
Telegram
چیستا_دو
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
#ربکا
رمانی روانکاوانه ودر ژانر وحشت ؛
از
#دافنه_دوموریه
بابرداشت بینظیر
#هیچکاک و بازی
#سر_لارنس_الیویه ، و...
هم اکنون پیج دوم من در #اینستاگرام
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
رمانی روانکاوانه ودر ژانر وحشت ؛
از
#دافنه_دوموریه
بابرداشت بینظیر
#هیچکاک و بازی
#سر_لارنس_الیویه ، و...
هم اکنون پیج دوم من در #اینستاگرام
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
وقتی خسته هستی ؛حرفهای نگفته ی زیادی داری
و به هیچکس نگفتی...
داری قصه مینویسی
#چیستایثربی
کبودی زیر چشم، جای ضربه نیست. تصادفیست!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
و به هیچکس نگفتی...
داری قصه مینویسی
#چیستایثربی
کبودی زیر چشم، جای ضربه نیست. تصادفیست!
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستایثربی
همیشه زندگی،آن چیزی نیست که حدس می زنیم...
اصلا اگر قرار بود آن چیزی باشد که حدس
می زنیم ،زندگی نبود،یک فرمول ریاضی بود.
همه ی شخصیت ها را جای حروف و اعداد می گذاشتی و جواب همان می شد که باید همیشه می شد.
شاید زیبایی زندگی به این است که جواب ها همیشه فرق می کند.
حتی اگر دو بار ، یک آدم را در یک فرمول بگذاری ، باز هم جواب فرق می کند.
من شانس این را پیدا کرده بودم که دوباره به دنیا بیایم ...
چیزی یادم نمی آمد !
من نه آن زن جوان را می شناختم و نه دو مرد غریبه را و نه دخترک شیرین را!
من فقط مادرم یادم می آمد ، که دوستش داشتم و می دانستم بیمار است و به من نیاز دارد...
و نمی دانستم چرا او بالای سر من نیست !
به جای این زن جوان ، انتظار داشتم مادر را ببینم.
مرا به خانه بردند...
خانه یادم بود...
مادر و اتاقش یادم بود...
به سمتش دویدم ، در آغوشش کشیدم.
بوی مادر حالم را دگرگون کرد...
بوی عطر یاس می داد و جانمازش.
مادر مهربان ترین...
مادر بهترین...
مادر عزیزترین ، ستاره ی زندگی ام بود و همین او برای من کافی بود.
دیگر مهم نبود،که چه افرادی را به یاد می آورم ، یا چه چیزهایی را از یاد برده ام.
در ماشین شنیدم که می گفتند ؛ تصادف بوده ، ظاهرا موتوری به من زده و دچار یک فراموشی موقت شده ام.
اما من اسمم را کامل به یاد دارم ، اسمم ماناست...
زبان انگلیسی خوانده ام ، در دارالترجمه ای نیمه وقت کار می کنم و قرار بود که در دارالترجمه ی دوستم هم به کار مشغول شوم.
تا اینجا را خیلی خوب به یادم می آید،
و اینکه مادرم ، به شیمی درمانی مجدد احتیاج دارد.
و اینکه شیمی درمانی مجدد را نپذیرفته است.
این لحظه ها را هم خیلی خوب به یادم می آید ، بقیه اش سفید است.
مثل صفحه ی کاغذی که ننوشته ای، ولی یک روز خواهی نوشت.
خیلی مهم نبود...
می دیدم پچ پچ می کنند.
آن زن ؛ زن جوان ، چهره ی قشنگی داشت.
معصوم ، ملایم ، چشمان میشی ، پوست سفید، شبیه بلور.
برعکس من که گندم گون بودم.
اما از پچ پچ هایشان خوشم نمی آمد...
به خصوص آن پسرک مو بلند.
خیلی به من نگاه می کرد و از اینکه اسم کوچک مرا صدا می کرد ، معذب می شدم.
در را روی همه شان بستم ، زن جوان
می خواست وارد شود.
گفت : من مریمم !
مانا جان منو نمیشناسی ؟
گفتم :دوستان ، من چه شما رو بشناسم چه نشناسم ، الان در حال حاضر آمادگی پذیرشتون رو ندارم. ببخشید!
میدونم حتما یه نسبتی داریم که همسایه ایم و حتما این تصادف یه خاطراتی رو از یاد من برده.
اگر هم همسایه ایم ، خب باعث خوشبختیه که همسایه هایی مثل شما دارم،ولی الان می خوام با مادرم تنها باشم...اگه ممکنه!
در را بستم و دوباره باز کردم و گفتم :
آقایون ، یعنی منظورم شماست ها !
هر دو به سمتم برگشتند.
اما من فقط به آن پسرک مو بلند نگاه کردم ، همان که موهای موجدار داشت.
گفتم :میشه خواهش کنم منو مانا خانم صدا کنید ، من "مانا" نیستم!
فکر نمی کنم همسایه ها انقدر با هم صمیمی باشن !
خیره به من نگاه کرد ، می خواست چیزی بگوید.
کلمه در گلویش خشک شد.
در را بستم...
مادرم گفت : امروز من میخوام آشپزی کنم.
گفتم : قربون دستات برم مادر ، میدونی چند ساله، آشپزی نکردی ؟!
سرپا وایسادن برات سخته.
گفت : برای تو همه چیز سخت تر بوده.
من نتونستم زیاد بیام بیمارستان!...
فقط سه بار ! ببخشید.
محیط بیمارستان که می دونی حالمو بد می کنه! منو یاد اون عمل جراحی لعنتی میندازه.
اما خب همش دلم پیشت بود ، خیلی دعا خوندم.
همه ی نمازام با اسم تو بود ؛ با ذکر شفای تو .
می گفتم : خدایا این بچه،خیری تو زندگیش ندیده ، اینبار نجاتش بده.
گفتم : مادر یعنی تو برای من دعا خوندی !
منو لایق دعای خودت دونستی فدات شم؟
گفت :معلومه دخترم!
شاید بین ما یه اتفاقاتی افتاده باشه ولی تو حقت نیست.
تو حقت نیست اونجوری کف خیابون پهن شی!
تو حقت نیست اونجوری خون از سرت بره.
چرا این موتورا دست از سر تو برنمی دارن !
چرا اتفاقای بد،دست از سر تو برنمی دارن !
چرا اصلا بوی خون...
گفتم : مامان نگو ، فدات بشم بیا با هم کمک کنیم آشپزی کنیم.
در زدند.
باز کردم ، زن جوان بود.
با یک قابلمه ی غذا در سینی.
گفت : فکر کردم شاید غذا نداشته باشید.
نگاه کردم ، باقالی پلو با مرغ.
می دانستم مادرم خیلی دوست دارد ولی او از کجا می دانست؟
گفتم : مرسی،اما من خواستم با مادرم با هم آشپزی کنیم. تو فریزر فکر کنم یه چیزایی باشه.
گفت :روز اولیه که خونه اومدی،بهتره امروزو، استراحت کنی.
گفتم : مادر جونم می خواست بپزه.
گفت : چی ؟!
مادرم گفت : آره من می خواستم بپزم،هم باقالی داریم؟هم مرغ داریم.شما چرا آخه؟
مریم گفت : جای دوری نمیره حاج خانوم حالا این یه بارو میل بفرمایید، و رفت.
مادرم گفت:می دونی مینا رفت ؟
مریم گفت : چی ؟!
گفت : مینا رفت.
گفتم : مینا کیه ؟
مادر گفت: مینا..🔽
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستایثربی
همیشه زندگی،آن چیزی نیست که حدس می زنیم...
اصلا اگر قرار بود آن چیزی باشد که حدس
می زنیم ،زندگی نبود،یک فرمول ریاضی بود.
همه ی شخصیت ها را جای حروف و اعداد می گذاشتی و جواب همان می شد که باید همیشه می شد.
شاید زیبایی زندگی به این است که جواب ها همیشه فرق می کند.
حتی اگر دو بار ، یک آدم را در یک فرمول بگذاری ، باز هم جواب فرق می کند.
من شانس این را پیدا کرده بودم که دوباره به دنیا بیایم ...
چیزی یادم نمی آمد !
من نه آن زن جوان را می شناختم و نه دو مرد غریبه را و نه دخترک شیرین را!
من فقط مادرم یادم می آمد ، که دوستش داشتم و می دانستم بیمار است و به من نیاز دارد...
و نمی دانستم چرا او بالای سر من نیست !
به جای این زن جوان ، انتظار داشتم مادر را ببینم.
مرا به خانه بردند...
خانه یادم بود...
مادر و اتاقش یادم بود...
به سمتش دویدم ، در آغوشش کشیدم.
بوی مادر حالم را دگرگون کرد...
بوی عطر یاس می داد و جانمازش.
مادر مهربان ترین...
مادر بهترین...
مادر عزیزترین ، ستاره ی زندگی ام بود و همین او برای من کافی بود.
دیگر مهم نبود،که چه افرادی را به یاد می آورم ، یا چه چیزهایی را از یاد برده ام.
در ماشین شنیدم که می گفتند ؛ تصادف بوده ، ظاهرا موتوری به من زده و دچار یک فراموشی موقت شده ام.
اما من اسمم را کامل به یاد دارم ، اسمم ماناست...
زبان انگلیسی خوانده ام ، در دارالترجمه ای نیمه وقت کار می کنم و قرار بود که در دارالترجمه ی دوستم هم به کار مشغول شوم.
تا اینجا را خیلی خوب به یادم می آید،
و اینکه مادرم ، به شیمی درمانی مجدد احتیاج دارد.
و اینکه شیمی درمانی مجدد را نپذیرفته است.
این لحظه ها را هم خیلی خوب به یادم می آید ، بقیه اش سفید است.
مثل صفحه ی کاغذی که ننوشته ای، ولی یک روز خواهی نوشت.
خیلی مهم نبود...
می دیدم پچ پچ می کنند.
آن زن ؛ زن جوان ، چهره ی قشنگی داشت.
معصوم ، ملایم ، چشمان میشی ، پوست سفید، شبیه بلور.
برعکس من که گندم گون بودم.
اما از پچ پچ هایشان خوشم نمی آمد...
به خصوص آن پسرک مو بلند.
خیلی به من نگاه می کرد و از اینکه اسم کوچک مرا صدا می کرد ، معذب می شدم.
در را روی همه شان بستم ، زن جوان
می خواست وارد شود.
گفت : من مریمم !
مانا جان منو نمیشناسی ؟
گفتم :دوستان ، من چه شما رو بشناسم چه نشناسم ، الان در حال حاضر آمادگی پذیرشتون رو ندارم. ببخشید!
میدونم حتما یه نسبتی داریم که همسایه ایم و حتما این تصادف یه خاطراتی رو از یاد من برده.
اگر هم همسایه ایم ، خب باعث خوشبختیه که همسایه هایی مثل شما دارم،ولی الان می خوام با مادرم تنها باشم...اگه ممکنه!
در را بستم و دوباره باز کردم و گفتم :
آقایون ، یعنی منظورم شماست ها !
هر دو به سمتم برگشتند.
اما من فقط به آن پسرک مو بلند نگاه کردم ، همان که موهای موجدار داشت.
گفتم :میشه خواهش کنم منو مانا خانم صدا کنید ، من "مانا" نیستم!
فکر نمی کنم همسایه ها انقدر با هم صمیمی باشن !
خیره به من نگاه کرد ، می خواست چیزی بگوید.
کلمه در گلویش خشک شد.
در را بستم...
مادرم گفت : امروز من میخوام آشپزی کنم.
گفتم : قربون دستات برم مادر ، میدونی چند ساله، آشپزی نکردی ؟!
سرپا وایسادن برات سخته.
گفت : برای تو همه چیز سخت تر بوده.
من نتونستم زیاد بیام بیمارستان!...
فقط سه بار ! ببخشید.
محیط بیمارستان که می دونی حالمو بد می کنه! منو یاد اون عمل جراحی لعنتی میندازه.
اما خب همش دلم پیشت بود ، خیلی دعا خوندم.
همه ی نمازام با اسم تو بود ؛ با ذکر شفای تو .
می گفتم : خدایا این بچه،خیری تو زندگیش ندیده ، اینبار نجاتش بده.
گفتم : مادر یعنی تو برای من دعا خوندی !
منو لایق دعای خودت دونستی فدات شم؟
گفت :معلومه دخترم!
شاید بین ما یه اتفاقاتی افتاده باشه ولی تو حقت نیست.
تو حقت نیست اونجوری کف خیابون پهن شی!
تو حقت نیست اونجوری خون از سرت بره.
چرا این موتورا دست از سر تو برنمی دارن !
چرا اتفاقای بد،دست از سر تو برنمی دارن !
چرا اصلا بوی خون...
گفتم : مامان نگو ، فدات بشم بیا با هم کمک کنیم آشپزی کنیم.
در زدند.
باز کردم ، زن جوان بود.
با یک قابلمه ی غذا در سینی.
گفت : فکر کردم شاید غذا نداشته باشید.
نگاه کردم ، باقالی پلو با مرغ.
می دانستم مادرم خیلی دوست دارد ولی او از کجا می دانست؟
گفتم : مرسی،اما من خواستم با مادرم با هم آشپزی کنیم. تو فریزر فکر کنم یه چیزایی باشه.
گفت :روز اولیه که خونه اومدی،بهتره امروزو، استراحت کنی.
گفتم : مادر جونم می خواست بپزه.
گفت : چی ؟!
مادرم گفت : آره من می خواستم بپزم،هم باقالی داریم؟هم مرغ داریم.شما چرا آخه؟
مریم گفت : جای دوری نمیره حاج خانوم حالا این یه بارو میل بفرمایید، و رفت.
مادرم گفت:می دونی مینا رفت ؟
مریم گفت : چی ؟!
گفت : مینا رفت.
گفتم : مینا کیه ؟
مادر گفت: مینا..🔽
ادامه ی قسمت
#پنجاه_و_پنج⬇️ از پست قبل.
گفتم : خب کیه ؟!
اونم از همسایه هاست ؟
مادرم گفت : نه ولش کن ، دخترخالته ، ولی احتمالا تصادف باعث شده الان یادت نیاد.
مادرش اومد عقبش ، به زور بردش.
گفتم :خب ما کاری کردیم ؟!
گفت : نه.بالاخره میامد سراغ دخترش...
بخصوص با وضعیت الان تو...
برایم عجیب بود ، مادرم با من حرف
می زد.
این بزرگ ترین معجزه ی عالم بود.
درست مثل موقعی که هنوز عمل جراحی نکرده و مریض نشده بود! مثل آن موقعها که گاهی میخندید!
آنقدر جذب حرف زدن زیبای مادرم شدم ، که قابلمه ی آن زن جوان را باز کردم ، و ناخوآگاه شروع به خوردن کردم ! احساس گرسنگی یک هیولا را داشتم....
به مادرم گفتم : از اینجا تا بهشت یا جهنم ....نمی دونم ، هرجا تو بری ، من یکی که کنیزتم...
دیگه همو تنها نذاریم...باشه؟
مادر لبخند کودکانه ای زد ، حس کردم در درونش دخترکی نحیف و خجالتی ، هنوز نفس میکشد...
یک نفر پشت در ایستاده بود !...
نمی دانم چرا حس می کردم صدای نفس هایش را می شنوم.
محکم به در کوبیدم و گفتم :
میخوام با مادرم ، تنها باشم ، از اینجا برید... راحتمون بذارید!
طرف ایستاده بود ، سایه ی سنگینش را پشت در حس میکردم. در را با خشم باز کردم ، پسرک مو تابدار بود.
گفتم : ما با هم همسایه ایم فقط ؛ درسته؟
گفت : نه...من اینجا دیگه زندگی نمیکنم.
اسمم محسنه، مهم نیست قبلا کی بودم.
الان توی این خونه، هیچکس نیستم ! ...
اومدم خداحافظی...یه مدت گم و گور شم تا اذیت نشی...یعنی نشید !
گفتم : صبر کنید...ما قبلا چه نسبتی با هم داشتیم ؟
مادرم ، سرش را بیرون آورد و گفت :مربیت بودن دخترم، مربی اسکیت!
و خیلی به ما لطف داشتن...
گفتم : شما فقط مربی من بودین؟
گفت :بله... و یه کم دوست...
چطور؟
گفتم: نگاهاتون یه جوریه...انگار میخواین یه چیزی بگین....
حافظه مو از دست دادم ، عقلمو که نه !
مادرم خواست چیزی بگوید، پسر جوان یا همان محسن ، گفت : نه خانم !...
خواهش میکنم....الان نه ! اذیت میشه...
بااجازه تون !
و رفت...
بوی عطر خوبی در راهرو مانده بود ؛ شانه ام را بالا انداختم و وارد خانه شدم. در را از داخل قفل کردم ، نمیخواستم دیگر کسی مزاحممان شود. انگار بعد از سالها ؛ مادرم را یافته بودم...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#پنجاه_و_پنج⬇️ از پست قبل.
گفتم : خب کیه ؟!
اونم از همسایه هاست ؟
مادرم گفت : نه ولش کن ، دخترخالته ، ولی احتمالا تصادف باعث شده الان یادت نیاد.
مادرش اومد عقبش ، به زور بردش.
گفتم :خب ما کاری کردیم ؟!
گفت : نه.بالاخره میامد سراغ دخترش...
بخصوص با وضعیت الان تو...
برایم عجیب بود ، مادرم با من حرف
می زد.
این بزرگ ترین معجزه ی عالم بود.
درست مثل موقعی که هنوز عمل جراحی نکرده و مریض نشده بود! مثل آن موقعها که گاهی میخندید!
آنقدر جذب حرف زدن زیبای مادرم شدم ، که قابلمه ی آن زن جوان را باز کردم ، و ناخوآگاه شروع به خوردن کردم ! احساس گرسنگی یک هیولا را داشتم....
به مادرم گفتم : از اینجا تا بهشت یا جهنم ....نمی دونم ، هرجا تو بری ، من یکی که کنیزتم...
دیگه همو تنها نذاریم...باشه؟
مادر لبخند کودکانه ای زد ، حس کردم در درونش دخترکی نحیف و خجالتی ، هنوز نفس میکشد...
یک نفر پشت در ایستاده بود !...
نمی دانم چرا حس می کردم صدای نفس هایش را می شنوم.
محکم به در کوبیدم و گفتم :
میخوام با مادرم ، تنها باشم ، از اینجا برید... راحتمون بذارید!
طرف ایستاده بود ، سایه ی سنگینش را پشت در حس میکردم. در را با خشم باز کردم ، پسرک مو تابدار بود.
گفتم : ما با هم همسایه ایم فقط ؛ درسته؟
گفت : نه...من اینجا دیگه زندگی نمیکنم.
اسمم محسنه، مهم نیست قبلا کی بودم.
الان توی این خونه، هیچکس نیستم ! ...
اومدم خداحافظی...یه مدت گم و گور شم تا اذیت نشی...یعنی نشید !
گفتم : صبر کنید...ما قبلا چه نسبتی با هم داشتیم ؟
مادرم ، سرش را بیرون آورد و گفت :مربیت بودن دخترم، مربی اسکیت!
و خیلی به ما لطف داشتن...
گفتم : شما فقط مربی من بودین؟
گفت :بله... و یه کم دوست...
چطور؟
گفتم: نگاهاتون یه جوریه...انگار میخواین یه چیزی بگین....
حافظه مو از دست دادم ، عقلمو که نه !
مادرم خواست چیزی بگوید، پسر جوان یا همان محسن ، گفت : نه خانم !...
خواهش میکنم....الان نه ! اذیت میشه...
بااجازه تون !
و رفت...
بوی عطر خوبی در راهرو مانده بود ؛ شانه ام را بالا انداختم و وارد خانه شدم. در را از داخل قفل کردم ، نمیخواستم دیگر کسی مزاحممان شود. انگار بعد از سالها ؛ مادرم را یافته بودم...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستا_دو
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi