#چیستایثربی
#طراحی: شیما
#ساخت_استیکر :
بهار مریی
ممنون از تمام بزرگواران پیج و کانال
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#طراحی: شیما
#ساخت_استیکر :
بهار مریی
ممنون از تمام بزرگواران پیج و کانال
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
کودکانمان را تا هفت سالگی،نسبت به جهان بیرون با نگاه خوش بینانه، آشنا کنیم، حتی اگر واقعیت اینطورنباشد!بخصوص سه سال اول،شادی و خوشبین، میتواند مانع افسردگی در بزرگسالی شود!
#چیستا
@chistaa_yasrebii
#چیستا
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
@chistaa_yasrebii
هنوزم همونم ؛ یه کم مبتلا تر....
#خواب_گل_سرخ
#امشب
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
Dress
@mandanmezon
هنوزم همونم ؛ یه کم مبتلا تر....
#خواب_گل_سرخ
#امشب
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
Dress
@mandanmezon
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب...
#فروغ
با سیمین کاظم چاییده عزیز که از انزلی آمده بود
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
آن روزهای خوب...
#فروغ
با سیمین کاظم چاییده عزیز که از انزلی آمده بود
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
با دوست عزیزم نینا و دختر گلش نیتا از لندن
دلم دریاست
تو مرغ دریا شو!
برای خندیدن من بمان!
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
دلم دریاست
تو مرغ دریا شو!
برای خندیدن من بمان!
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی
"من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل...
مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !
میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!
شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !
بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !
مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !
فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !
یه چیزایی رو نمی گم ! .....مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل ...
زمان از اون به بعد ؛ وایساده....
محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.
ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !
من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه...
انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !
اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.
می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !
دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !
کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟
به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟
اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !
همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.
ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ....نمیتونم بگم چرا !
پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا...." .
□□□□□□□
" من زن همسایه ام....
خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،
پس می دونم چه اتفاقی افتاده !
شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم ...
مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما...
گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.
آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !
برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.
چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !
اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟
شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.
مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !
حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !
همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده...
برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !
مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.
اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !...."
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی
"من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل...
مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !
میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!
شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !
بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !
مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !
فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !
یه چیزایی رو نمی گم ! .....مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل ...
زمان از اون به بعد ؛ وایساده....
محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.
ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !
من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه...
انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !
اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.
می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !
دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !
کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟
به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟
اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !
همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.
ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ....نمیتونم بگم چرا !
پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا...." .
□□□□□□□
" من زن همسایه ام....
خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،
پس می دونم چه اتفاقی افتاده !
شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم ...
مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما...
گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.
آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !
برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.
چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !
اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟
شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.
مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !
حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !
همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده...
برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !
مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.
اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !...."
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Audio
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)