از آدمها دو چیز به یادگار میماند :
حس شیرینی که به آنها داشته ای
و عطر کلامشان....
فقط اینگونه آدمها در یاد میمانند.
بقیه انگار هرگز نبوده اند.
باد ؛ آنها را برده است.
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
حس شیرینی که به آنها داشته ای
و عطر کلامشان....
فقط اینگونه آدمها در یاد میمانند.
بقیه انگار هرگز نبوده اند.
باد ؛ آنها را برده است.
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
دوستان گل :
من خوبم
ممنونم
#خواب_گل_سرخ
یک قصه است...
و من عمدا خواسته ام در قسمت 52 ؛ با حذف راوی و نویسنده ؛ درد فقدان ؛ و حس گیجی و گنگی بعد ازشوک حادثه را برای مخاطب ؛ بیشتر آشکار کنم !
و هیچ روش روایی پیدا نکردم جز حذف راوی اصلی
#مانا
و نویسنده یعنی :
#چیستایثربی
برای همین دلتان گرفته و نگرانید....
این یک روش
#روایت مدرن است...
تا بفهمیم
#فقدان ، اساسا چه حس
#دردناکیست
وگرنه من زنده ام .... شکر و ممنون الطافتان به این قصه و خودم...
پایدار ؛ سلامت و پرانگیزه باشید.
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
من خوبم
ممنونم
#خواب_گل_سرخ
یک قصه است...
و من عمدا خواسته ام در قسمت 52 ؛ با حذف راوی و نویسنده ؛ درد فقدان ؛ و حس گیجی و گنگی بعد ازشوک حادثه را برای مخاطب ؛ بیشتر آشکار کنم !
و هیچ روش روایی پیدا نکردم جز حذف راوی اصلی
#مانا
و نویسنده یعنی :
#چیستایثربی
برای همین دلتان گرفته و نگرانید....
این یک روش
#روایت مدرن است...
تا بفهمیم
#فقدان ، اساسا چه حس
#دردناکیست
وگرنه من زنده ام .... شکر و ممنون الطافتان به این قصه و خودم...
پایدار ؛ سلامت و پرانگیزه باشید.
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
عشق، شکل مولد مرتبط بودن به دیگران و به خویش است.
و به معنای مسئوولیت، توجه، #احترام و معرفت و تمایل رشد و #پیشرفت شخص دیگر می باشد و بیان صمیمت است بین دو انسان به شرط حفظ استقلال شخصیت یکدیگر ؛ در کنار همبستگی
#اریک_فروم
#روانپزشک_معاصر
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
و به معنای مسئوولیت، توجه، #احترام و معرفت و تمایل رشد و #پیشرفت شخص دیگر می باشد و بیان صمیمت است بین دو انسان به شرط حفظ استقلال شخصیت یکدیگر ؛ در کنار همبستگی
#اریک_فروم
#روانپزشک_معاصر
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی
"من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل...
مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !
میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!
شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !
بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !
مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !
فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !
یه چیزایی رو نمی گم ! .....مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل ...
زمان از اون به بعد ؛ وایساده....
محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.
ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !
من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه...
انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !
اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.
می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !
دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !
کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟
به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟
اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !
همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.
ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ....نمیتونم بگم چرا !
پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا...." .
□□□□□□□
" من زن همسایه ام....
خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،
پس می دونم چه اتفاقی افتاده !
شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم ...
مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما...
گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.
آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !
برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.
چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !
اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟
شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.
مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !
حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !
همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده...
برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !
مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.
اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !...."
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی
"من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل...
مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !
میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!
شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !
بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !
مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !
فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !
یه چیزایی رو نمی گم ! .....مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل ...
زمان از اون به بعد ؛ وایساده....
محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.
ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !
من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه...
انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !
اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.
می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !
دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !
کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟
به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟
اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !
همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.
ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ....نمیتونم بگم چرا !
پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا...." .
□□□□□□□
" من زن همسایه ام....
خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،
پس می دونم چه اتفاقی افتاده !
شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم ...
مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما...
گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.
آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !
برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.
چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !
اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟
شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.
مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !
حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !
همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده...
برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !
مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.
اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !...."
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
همین الان سرای فرهنگ کتاب چیستا.کرج
پدر،یادت میآید اسم من ممنوع بود؟و چقدر زجر کشیدیم تا ثابت کنیم چیستا، به معنای دانش نه کفر؟!
حالااین هشتمین کتابفروشیست که دراین ماه،با نام
#چیستا میبینم!و...
پدر،یادت میآید اسم من ممنوع بود؟و چقدر زجر کشیدیم تا ثابت کنیم چیستا، به معنای دانش نه کفر؟!
حالااین هشتمین کتابفروشیست که دراین ماه،با نام
#چیستا میبینم!و...
Forwarded from چیستا_وان
خواب کافی، رژیم غذایی مناسب، مراقبه و تمرین ذهنی، ورزش و ارتباطات اجتماعی ، از عوامل پیشگیری از دمانس و آلزایمر یا همان فراموشی است .
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#رمان
#خواب_گل_سرخ
طراحی تصویر :
#سبا_ادیب
وقتی میخوابی، چه خوابهایی میبینی؟
___خواب میبینم که تو خواب مرا میبینی
و بعد بیدارم میکنی !
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#خواب_گل_سرخ
طراحی تصویر :
#سبا_ادیب
وقتی میخوابی، چه خوابهایی میبینی؟
___خواب میبینم که تو خواب مرا میبینی
و بعد بیدارم میکنی !
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
فرق بین من و تو ،
فرق نور است و سایه ،
تو از سایه ها میگریزی ، میترسی
من از نور میگریزم ،
به سایه ات دخیل میبندم ،
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
فرق نور است و سایه ،
تو از سایه ها میگریزی ، میترسی
من از نور میگریزم ،
به سایه ات دخیل میبندم ،
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
فرد دچار افسردگی به کارهایی که قبلاً از آن لذت میبرده علاقهای نشان نمیدهد و تقریباً هیچ چیزی او را شاد وسر حال نمیکند...
#نشانه_ها را جدی بگیریم
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#نشانه_ها را جدی بگیریم
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی
"من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل...
مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !
میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!
شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !
بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !
مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !
فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !
یه چیزایی رو نمی گم ! .....مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل ...
زمان از اون به بعد ؛ وایساده....
محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.
ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !
من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه...
انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !
اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.
می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !
دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !
کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟
به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟
اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !
همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.
ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ....نمیتونم بگم چرا !
پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا...." .
□□□□□□□
" من زن همسایه ام....
خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،
پس می دونم چه اتفاقی افتاده !
شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم ...
مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما...
گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.
آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !
برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.
چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !
اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟
شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.
مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !
حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !
همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده...
برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !
مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.
اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !...."
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی
"من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل...
مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !
میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!
شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !
بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !
مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !
فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !
یه چیزایی رو نمی گم ! .....مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل ...
زمان از اون به بعد ؛ وایساده....
محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.
ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !
من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه...
انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !
اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.
می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !
دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !
کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟
به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟
اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !
همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.
ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ....نمیتونم بگم چرا !
پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا...." .
□□□□□□□
" من زن همسایه ام....
خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،
پس می دونم چه اتفاقی افتاده !
شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم ...
مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما...
گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.
آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !
برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.
چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !
اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟
شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.
مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !
حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !
همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده...
برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !
مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.
اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !...."
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Audio
#شکار
خواننده : #ابی
#ابراهیم_حامدی
#آهنگساز :
#حسن_شماعی_زاده
#شاعر : #محمد_على_شيرازى
ساخت کلیپ :
#سبا_ادیب
#خواب_گل_سرخ
چند قسمت پر طپش آخر
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
خواننده : #ابی
#ابراهیم_حامدی
#آهنگساز :
#حسن_شماعی_زاده
#شاعر : #محمد_على_شيرازى
ساخت کلیپ :
#سبا_ادیب
#خواب_گل_سرخ
چند قسمت پر طپش آخر
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
رمان " ناتور دشت " با اين خطوط آغاز میشود:
«اگر واقعا دوست داري از من بشنوی ، احتمالا اولين چيزی كه ميخواهی بدانی، محل تولدم و اينكه دوران كودكی نكبتبار من چطور بوده...» .
یکی از ده رمان برتر جهان از لحاظ
#شروع به انتخاب
#گاردین.... .
سالینجر با این رمان ، به شهرت جهانی رسید.آثار دیگری هم نوشت... .
اما تبعیض و فساد در جامعه ی روشنفکر نمای آنروزها در آمریکا ؛ فشار مردم و خبرنگاران ؛ باعث شد که او ، به روستایی دور افتاده نقل مکان کند ؛ دور مزرعه اش را ، حصار بکشد و به جز تنی چند از نزدیکان خانواده ، هیچکس را تا آخر عمر ، نپذیرد.
او بسیار باهوش و #فهمیده بود...وارد هیچگونه #بازی نشد و تمام پیشنهادات بازی سرمایه داران به ظاهر روشنفکر نما را رد کرد.
الگویی که باید از آن ، درس گرفت ...
او اولین و آخرین نویسنده ای نبود که چنین کرد....
#ناتوردشت بینظیر است.
شروع و پایانش ؛ کششی خارق العاده دارد ؛ مثل شخصیت متفاوت جی.دی.
#سالینجر
درود بر او.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#رمان
#ناتوردشت
#ناطوردشت
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
«اگر واقعا دوست داري از من بشنوی ، احتمالا اولين چيزی كه ميخواهی بدانی، محل تولدم و اينكه دوران كودكی نكبتبار من چطور بوده...» .
یکی از ده رمان برتر جهان از لحاظ
#شروع به انتخاب
#گاردین.... .
سالینجر با این رمان ، به شهرت جهانی رسید.آثار دیگری هم نوشت... .
اما تبعیض و فساد در جامعه ی روشنفکر نمای آنروزها در آمریکا ؛ فشار مردم و خبرنگاران ؛ باعث شد که او ، به روستایی دور افتاده نقل مکان کند ؛ دور مزرعه اش را ، حصار بکشد و به جز تنی چند از نزدیکان خانواده ، هیچکس را تا آخر عمر ، نپذیرد.
او بسیار باهوش و #فهمیده بود...وارد هیچگونه #بازی نشد و تمام پیشنهادات بازی سرمایه داران به ظاهر روشنفکر نما را رد کرد.
الگویی که باید از آن ، درس گرفت ...
او اولین و آخرین نویسنده ای نبود که چنین کرد....
#ناتوردشت بینظیر است.
شروع و پایانش ؛ کششی خارق العاده دارد ؛ مثل شخصیت متفاوت جی.دی.
#سالینجر
درود بر او.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#رمان
#ناتوردشت
#ناطوردشت
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
«تابستاني شرجي و ناخوشايند بود، تابستاني كه روزنبرگها را با برق اعدام ميكردند و من نميدانستم در نيويورك چه ميكردم.»
اينها نخستين جملات اولين رمان آمريكايي پس از جنگ جهاني دوم است كه به قلم «سيلويا پلات» به نگارش درآمد. شروع رمان «حباب شيشه» را ميتوان كنايهاي نزديك به خودكشي پلات دانست. در واقع، اين رمان تنها يك ماه پس از مرگ تراژيك نويسندهاش در زمستان 1963 به چاپ رسيد.
#شروع_رمان_خوب
#کارگاه_نوشتن_خلاق
#چیستایثربی
#حباب_شیشه_ای
#سیلویا_پلات
روزنبرگها = نازیستها.سردمداران ارتش هیتلر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
اينها نخستين جملات اولين رمان آمريكايي پس از جنگ جهاني دوم است كه به قلم «سيلويا پلات» به نگارش درآمد. شروع رمان «حباب شيشه» را ميتوان كنايهاي نزديك به خودكشي پلات دانست. در واقع، اين رمان تنها يك ماه پس از مرگ تراژيك نويسندهاش در زمستان 1963 به چاپ رسيد.
#شروع_رمان_خوب
#کارگاه_نوشتن_خلاق
#چیستایثربی
#حباب_شیشه_ای
#سیلویا_پلات
روزنبرگها = نازیستها.سردمداران ارتش هیتلر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#خواب_گل_سرخ
طراحی تصویر :
آمنه
و داستان مانا هرگز تمام نشده است....
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
#خواب_گل_سرخ
طراحی تصویر :
آمنه
و داستان مانا هرگز تمام نشده است....
#چیستایثربی