چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من و نازنین عزیز
#رشت

بگو از کدام جاده آمده ای که هنوز آسمان ، ردت را پیدا نمیکند ؛ هر چه نگاه میکند!

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
از آدمها دو چیز به یادگار میماند :

حس شیرینی که به آنها داشته ای
و عطر کلامشان....

فقط اینگونه آدمها در یاد میمانند.
بقیه انگار هرگز نبوده اند.
باد ؛ آنها را برده است.


#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chistaa_yasrebii
دوستان گل :

من خوبم
ممنونم
#خواب_گل_سرخ
یک قصه است...

و من عمدا خواسته ام در قسمت 52 ؛ با حذف راوی و نویسنده ؛ درد فقدان ؛ و حس گیجی و گنگی بعد ازشوک حادثه را برای مخاطب ؛ بیشتر آشکار کنم !
و هیچ روش روایی پیدا نکردم جز حذف راوی اصلی
#مانا
و نویسنده یعنی :
#چیستایثربی

برای همین دلتان گرفته و نگرانید....

این یک روش
#روایت مدرن است...
تا بفهمیم
#فقدان ، اساسا چه حس
#دردناکیست

وگرنه من زنده ام .... شکر و ممنون الطافتان به این قصه و خودم...

پایدار ؛ سلامت و پرانگیزه باشید.



#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chistaa_yasrebii
عشق، شکل مولد مرتبط بودن به دیگران و به خویش است.

و به معنای مسئوولیت، توجه، #احترام و معرفت و تمایل رشد و #پیشرفت شخص دیگر می باشد و بیان صمیمت است بین دو انسان به شرط حفظ استقلال شخصیت یکدیگر ؛ در کنار همبستگی

#اریک_فروم
#روانپزشک_معاصر


#چیستایثربی

#چیستایثربی_کانال_رسمی


@chistaa_yasrebii
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی

"من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل...



مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !

میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!

شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !

بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !

مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !

فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !

یه چیزایی رو نمی گم ! .....مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل ...

زمان از اون به بعد ؛ وایساده....

محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.

ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !

من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه...

انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !

اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.

می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !

دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !

کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟

به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟

اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !

همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.

ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ....نمیتونم بگم چرا !


پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا...." .


□□□□□□□

" من زن همسایه ام....

خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،


پس می دونم چه اتفاقی افتاده !

شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم ...

مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما...

گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.

آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !

برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.

چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !

اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟

شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.

مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !

حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !

همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده...

برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !

مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.

اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !...."



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
همین الان سرای فرهنگ کتاب چیستا.کرج

پدر،یادت میآید اسم من ممنوع بود؟و چقدر زجر کشیدیم تا ثابت کنیم چیستا، به معنای دانش نه کفر؟!

حالااین هشتمین کتابفروشیست که دراین ماه،با نام
#چیستا میبینم!و...
Forwarded from چیستا_وان
___مال تو !

مانا___چی مال من ؟! ....


#خواب_گل_سرخ
قسمتهای بعد

@chista_1
خواب کافی، رژیم غذایی مناسب، مراقبه و تمرین ذهنی، ورزش و ارتباطات اجتماعی ، از عوامل پیشگیری از دمانس و آلزایمر یا همان فراموشی است .


#چیستایثربی_کانال_رسمی


@chistaa_yasrebii
#رمان


#خواب_گل_سرخ


طراحی تصویر :
#سبا_ادیب



وقتی میخوابی، چه خوابهایی میبینی؟
___خواب میبینم که تو خواب مرا میبینی
و بعد بیدارم میکنی !

#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chistaa_yasrebii
فرق بین من و تو ،
فرق نور است و سایه ،

تو از سایه ها میگریزی ، میترسی
من از نور میگریزم ،
به سایه ات دخیل میبندم ،

#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chistaa_yasrebii
فرد دچار افسردگی به کارهایی که قبلاً از آن لذت می‌برده علاقه‌ای نشان نمی‌دهد و تقریباً هیچ چیزی او را شاد وسر حال نمی‌کند...

#نشانه_ها را جدی بگیریم

#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستایثربی

"من مریمم ، بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، به هزاردلیل...



مهم تر از همه اینکه ، مانا نیست ، و نویسنده هم غیبش زده !

میگن گوشش درد می کنه ، اما گوش به حرف زدن ، چه ربطی داره ؟!

شاید خیلی درد داره. شایدم نمی خواد چیزی بگه یا بشنوه !

بقیه ی قصه رو من تعریف می کنم ، تا جاییشو که بخوام !

مانا رو بردن بیمارستان.
تشخیص ، زود معلوم شد ، خونریزی مغزی !
با سینه پرت شده زمین !

فرمون موتور ، رفته تو ریه ش ، اوضاعش بده ، شانس زندگی چهار درصد !

یه چیزایی رو نمی گم ! .....مجبورم نگم !
بردنش اتاق عمل ...

زمان از اون به بعد ؛ وایساده....

محسن ؛ بود و نبود !
تو این دنیا بود ، چون باید به مانا کمک می کرد.

ظاهرش سنگ بود ، ولی تو وجودش ، طوفان بود !

من اونجا بودم ، می دیدم که داره ذره ذره ، مثل یک شمع می سوزه و آب می شه ! مثل یک کوه یخی ، توی خودش ذوب میشه...

انگار هیچ چیز دیگه ای رو توی دنیا ، نمی دید ، به جز در قهوه ای اون اتاق !

اتاقی که مانا داشت توش عمل می شد.

می خواستم برم جلو بهش بگم :
خدا برای همین لحظه هاست !
توکل کن !

دیدم خنده داره !
حال خودم بدتره !

کی می دونه که اون ، الان داره به چی فکر می کنه ؟

به اینکه اون ، موتور رو از دور دیده بود ؟
به اینکه در ماشین رو باز کرد که به مانا بگه ؟
یا اینکه اگه مانا یک لحظه ، فقط یک لحظه ، دیرتر ، پاشو تو خیابون گذاشته بود ، این اتفاق نمی افتاد ؟

اگه اون یک لحظه ، زودتر داد کشیده بود ،
اگه اون یک لحظه ، زودتر موتور رو دیده بود !

همه ی زندگی ما پر از این یک لحظه هاست.

ولی نمیدونم چرا نگرانم ؟!
حس خوبی ندارم به کل این ماجرا ! ....نمیتونم بگم چرا !


پس میرم تو خونه ، درو می بندم ، کسی حق نداره خونه ی ما بیاد ! فعلا...." .


□□□□□□□

" من زن همسایه ام....

خیلی تو زندگی دیگران دخالت کردم ، خیلی گوش وایسادم ،


پس می دونم چه اتفاقی افتاده !

شاید یه مقدارشو بتونم به شما بگم ...

مریم که در رو بسته ، بیرون نمیاد !
محسن هم صبح تا شب بیمارستانه ، بالای سر مریضیه که رفته کما...

گفتن اگه تا چند روز دیگه ، ازکما ، بیرون نیاد ، مرگ مغزیه.

آره من همیشه پشت در خونه ی اینا ، یا تو راه پله وایساده بودم و گوش می کردم ، شاید لازم بوده !

برای اینکه بقیه ی قصه رو تعریف کنم.

چون نویسنده گذاشته رفته ، میگن گوشش عفونت کرده !

اما گوش ، چه ربطی به نوشتن داره ؟

شاید نمی خواد یه چیزایی بگه ،
شاید امشب دلش شکسته !
مهم نیست. من جاش می گم.

مریم وصیتنامه ی حامد رو خونده !
مگه می شه مریم وصیتنامه ی حامد رو یواشکی نخونه ؟
منم بودم می خوندم !

حیف که من ، توی اون خونه نبودم !
بارها دلم خواست برم کشوها رو باز کنم و وصیتنامه رو پیدا کنم و بخونم !

همون وصیتنامه ای که حامد در مورد زندگیش تصمیم گرفته !
مریم خونده...

برای همین ، در رو بسته ،
و نمیذاره کسی بیاد تو !

مریم می دونه که حامد چی نوشته !
حامد حس می کرد چه اتفاقی قراره بیفته.

اون نمی دونست ، قراره موتور بزنه به مانا !
ولی می دونست خدا ، یه جوری سر راه هم قرارشون داده !
یه جور عجیبی ، سرنوشتشون به هم می رسه !...."



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ