چیستایثربی کانال رسمی
6.42K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
ادامه ی قسمت
#پنجاه_و_پنج⬇️ از پست قبل.


گفتم : خب کیه ؟!
اونم از همسایه هاست ؟

مادرم گفت : نه ولش کن ، دخترخالته ، ولی احتمالا تصادف باعث شده الان یادت نیاد.
مادرش اومد عقبش ، به زور بردش.

گفتم :خب ما کاری کردیم ؟!

گفت : نه.بالاخره میامد سراغ دخترش...
بخصوص با وضعیت الان تو...

برایم عجیب بود ، مادرم با من حرف
می زد.
این بزرگ ترین معجزه ی عالم بود.

درست مثل موقعی که هنوز عمل جراحی نکرده و مریض نشده بود! مثل آن موقعها که گاهی میخندید!

آنقدر جذب حرف زدن زیبای مادرم شدم ، که قابلمه ی آن زن جوان را باز کردم ، و ناخوآگاه شروع به خوردن کردم ! احساس گرسنگی یک هیولا را داشتم....

به مادرم گفتم : از اینجا تا بهشت یا جهنم ....نمی دونم ، هرجا تو بری ، من یکی که کنیزتم...

دیگه همو تنها نذاریم...باشه؟
مادر لبخند کودکانه ای زد ، حس کردم در درونش دخترکی نحیف و خجالتی ، هنوز نفس میکشد...

یک نفر پشت در ایستاده بود !...

نمی دانم چرا حس می کردم صدای نفس هایش را می شنوم.

محکم به در کوبیدم و گفتم :

میخوام با مادرم ، تنها باشم ، از اینجا برید... راحتمون بذارید!

طرف ایستاده بود ، سایه ی سنگینش را پشت در حس میکردم. در را با خشم باز کردم ، پسرک مو تابدار بود.

گفتم : ما با هم همسایه ایم فقط ؛ درسته؟

گفت : نه...من اینجا دیگه زندگی نمیکنم.

اسمم محسنه، مهم نیست قبلا کی بودم.
الان توی این خونه، هیچکس نیستم ! ...


اومدم خداحافظی...یه مدت گم و گور شم تا اذیت نشی...یعنی نشید !

گفتم : صبر کنید...ما قبلا چه نسبتی با هم داشتیم ؟

مادرم ، سرش را بیرون آورد و گفت :مربیت بودن دخترم، مربی اسکیت!
و خیلی به ما لطف داشتن...

گفتم : شما فقط مربی من بودین؟
گفت :بله... و یه کم دوست...
چطور؟

گفتم: نگاهاتون یه جوریه...انگار میخواین یه چیزی بگین....

حافظه مو از دست دادم ، عقلمو که نه !

مادرم خواست چیزی بگوید، پسر جوان یا همان محسن ، گفت : نه خانم !...

خواهش میکنم....الان نه ! اذیت میشه...
بااجازه تون !
و رفت...


بوی عطر خوبی در راهرو مانده بود ؛ شانه ام را بالا انداختم و وارد خانه شدم. در را از داخل قفل کردم ، نمیخواستم دیگر کسی مزاحممان شود. انگار بعد از سالها ؛ مادرم را یافته بودم...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAAD1J55v7lM2oraPEBA

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
سه هفته گذشته ؟
سه روز ؟!...سه سال ؟... یا سه قرن ؟
نمی دانم...

ذهن من، دیگر باهیچ تاریخی پیش نمی رود.

من کنار پنجره ام و به باران در یقه ی بارانی مردی نگاه می کنم که چند لحظه پیش از زیر پنجره گذشت.

این روزها ، هوا زود تاریک می شود.
دیگر شش عصر ، هوا تاریک است.
زمستان است...

من در زمستان ، سرما و شب را دوست دارم ، چون کمتر کسی مزاحمم می شود ،
تا بپرسد چرا سر کار نمی روی ؟
تا بپرسد چرا خودت را در خانه زندانی کرده ای ؟!
چرا دوستان سابقت را که می شناسی،نمی بینی !
دارالترجمه چطور ؟... چرا کار نمی کنی ؟!

فعلا از پس انداز کمی که من و مادرم داشتیم ، استفاده می کنیم.
و البته از کمک های آن خانم جوان ، که می گوید نامش مریم است.
که البته او هم از همسرش می گیرد
که میگوید نامش حامد است.
"آقا حامد" یعنی ! حوصله ی گفتن این الفاظ را ندارم!

حوصله ی آن ها را هم ندارم.
زیادی محبت می کنند و آن بچه ی کوچکشان ، عسل !خیلی مزاحم می شود.

از ترسش، در را از داخل قفل می کنم !...خلوت همسایه محترم است و من به فکر کردن نیاز دارم.

بین همه ی این آدم ها فقط ، یک نفر را دیگر ندیدم.
همان پسر جوان با موی بلند تابدار.

شاید می دانست که باید برود...
شاید درست ترین کار را ، او انجام داد.

اما من که نمی توانم همسایه ها را از خانه یشان بیرون کنم.
آن ها هم که مادرم را می شناسند،با من کار ندارند.

مریم می گوید: می خواهم مادرت را ببینم ، برای مادرت، غذا آورده ام ، برای مادرت دارو آورده ام،بس است!
و مادرم با روی خوش از آن ها استقبال می کند.

مادرم آن ها را دوست دارد ، من هم مادرم را.
اما دوستان محل کار،یا دوره دانشگاهم را نمیپذیرم...

هر چیزی که مرا به یاد گذشته ای می اندازد ، که یادم نیست، از آن میگریزم!

گاهی وقت ها ، وقتی همه خوابند...
وقتی می دانم دیگر کسی در کوچه و خیابان مرا نمی شناسد و صدایم نمی کند ، "مانا خوبی ؟" ،
به خیابان می روم و در کوچه راه می روم.

نزدیک خانه ی ما ، سه کوچه آن طرف تر، یک میدان گرد کوچک است باچند درخت و نیمکت.
آنجا می نشینم و به رو به رویم خیره می شوم.

کنارم یک درخت بلند سرو است.
می گویند سرو هیچوقت رنگ سبز زیبایش را از دست نمی دهد، هرگز خزان زده نمی شود.

به او حسادت می کنم، ولی من واقعا لذت بردن ، خندیدن ، عاشق شدن و مفاهیم این چنینی را دیگر نمی فهمم.

پیش خودم می گویم :
این مردم که در کوچه و خیابان راه می روند به چه می خندند !
اصلا موضوعی مگر برای خنده هست ؟
یا این پسر دخترها که دست هم را می گیرند ، مگر می شود آدم همین طوری عاشق کسی شود !

اصلا عاشق شدن یعنی چه !

من کلمات را می شناسم ، اما معنای کلمات را از یاد برده ام.

من نمی دانم معنای عاشق شدن ، معنای خندیدن ، معنای محبت به دیگران چیست !

آن دختر بچه ، عسل را با خشونت از خانه بیرون می کنم...

به سکوت نیاز دارم...
فقط مادرم را می توانم ببینم.
او هم بیشتر وقتها، در اتاقش است.

حس می کنم مرا دوست دارد ،مرا بخشیده،
ولی خب ، این تمام زندگی من نبود! چیزهایی گم شده بود.

آن شب هم روی صندلی آن میدان نشسته بودم.

یک پسر و یک دختر رو به روی من نشسته بودند ، خیلی تنگ هم ، دست در دست هم.
شاید سرهایشان روی شانه ی هم...
پچ پچ می کردند.

دلم می خواست بلند شوم بروم تا می خورند کتکشان بزنم و بگویم :
برای چه با هم پچ پچ می کنید؟
اصلا معنای حرف هایی را که می گویید ، می فهمید ؟
چرا چرت و پرت می گویید !
شما حتی معنی عشق را نمی دانید!

اما این من بودم که معنی عشق را کاملا از یاد برده بودم...

باد می وزید،می دانستم باران خواهد گرفت و من بارانی یا ژاکت نپوشیده بودم.
سردم بود...

کسی کنارم نشست ، بدون کلام !
با خودم فکر کردم یک بی ادب دیگر...
معمولا وقتی یک خانم تنها نشسته ، اجازه
می گیرند.

سرش را در کلاه بارانی اش پوشانده بود.

آمدم بلند شوم...
با صدای آهسته گفت : بشین!
نشستم !

قدرتی در صدایش بود ، که مرا به نشستن محکوم می کرد.

انگار هم هیات منصفه بود، هم قاضی و آنجا؛ یک دادگاه!

گفت :پروازت یادته ؟
گفتم :چرته!

گفت چی چرته ؟
گفتم : اینکه میگن ، تو کما یه نفر با من حرف زده و یه چیزایی گفته ، همش چرته ، من هیچی یادم نمیاد.

گفت : کی میگه ؟
کی کمای خودش یادشه که کمای تو یادش باشه؟

گفتم : یه نفر می گفت.
گفت : هر کی گفته، اشتباه کرده!
من با آقا حامد هم حرف زدم ،

اونم مدتی تو یه نوع کما بود،
ولی هیچی یادش نمیاد!

گفتم :خب! پس جریان چی بوده ؟
گفت : چی ، چی بوده ؟

گفتم : من قراره چیکار کنم تو این دنیا که برگشتم ؟!
من از چیزی لذت نمی برم،هیچی از اطرافم نمیفهمم.
شما کی هستید ؟!

نگاهم کرد.
برق از تنم رد شد !

همان پسر مو تابداربود !

گفتم :
به چه حقی می شینید کنار من؟بدون اینکه اجازه بگیرید.من میخواستم تنهاباشم !
#ادامه 🔰

⬇️⬇️
برای اینکه یه آدم ، یه شبه از اون همه احساس ؛ عاطفه و محبت و مسولیت ، تبدیل به این ربات بشه ، منو می کشه. تو گیاهی زندگی نکن...هر جور دلت خواست ؛ زندگی کن !

من محسن نیستم ، اگه تو رو دوباره به انسان تبدیل نکنم!
گفتم : حرف اضافه نزن ! این کار ، کار خداست!

خداست که می تونه ما رو آدم کنه. اون سرنوشت ما رو مینویسه ! گفتم خدا؟! ..همینطوری اومد دهنم. خدا دقیقا چیه؟!

گفت : یادت نیست خدا چیه ؟!
من برای کمک اومدم مانا...این موقتیه.
اثر اون تصادف لعنتیه...خدا الان صداتو میشنوه.

گفتم:نمیخوام بشنوه ، بعد با موتور ، مغزمو له کنه؟! این خدا مال خودت !
دنبال من نیا..هیچوقت !

بارانی اش را روی زمین پرت کردم.
دویدم...

دنبالم دوید.

خیلی زود به من رسید؛ بند مانتویم را گرفت و گفت :
- لازم باشه دستتو می گیرم و میپیچونم ! مثل معلم هلن کلر...

من معلم سختگیری ام.... یادت رفته؟ باید یه چیزی یادت بیاد. حتی معنی درد!

لازم باشه کاری می کنم گریه کنی ،
لازم باشه کاری می کنم درد رو حس کنی.

باید از یه جایی شروع کنیم ، نه ؟!

گفتم :خفه شو؛ آمدم بند مانتویم را از دستش آزاد کنم ،
دستم را محکم پیچاند،
دستکشش، خیس باران بود. دستم داشت
می شکست، ولی چیزی حس نمیکردم ؛ فقط دیدم اشکم درآمده ، و به گریه افتاده ام ! ...

داد زدم ، کثافت... دردم میاد!



گفت : خدا رو شکر ! بالاخره معنی درد، یادت اومد؟

کمکت میکنم دختر ؛ حالا کم کم همه چیز یادت میاد.

آب از انتهای موهایش میچکید ...

حسی نداشتم ؛ جز حس گم شده ی درد ، که در وجودم زنده کرده بود.حق نداشت...شاید نمیخواستم درد را به یاد بیاورم، شاد به نظر میرسید .لگدی محکم به پایش زدم و فرار کردم ...

همانطور که میدویدم ، یک نفر انگار صدایم کرد ، جوابش را ندادم ؛ تا در خانه، یکنفس دویدم...زنگ زدم...دو بار، سه بار ؛ ده بار کسی در را باز نکرد.

کلید یادم رفته بود. به در کوبیدم .زن همسایه در را باز کرد.

گفت : ای وای ، موش آب کشیده شدی که دختر!
بی اختیار در آغوشش به گریه افتادم !


گفت: چی شده ؟!...
گفتم: فقط مادرمو یادم میاد و درد دستمو.. یه دیوونه ، دستمو پیچوند...کلیدم جا مونده.

گفت : این ساعت نرو بیرون !
بیا بریم خونه ی ما دستتو بذارم تو آب گرم ؛ آروم شه. مادرت حتما خوابه !

گفتم : آروم؟.....
آروم یعنی چی ؟!

پشت او ، بی اختیار وارد خانه شدم ...



از پنجره ی پذیرایی ، دوباره پسرک را دیدم ؛ با موهای خیسش ، پشت در... کلاه بارانی اش ، سرش نبود ...
خیس آب بود !

مثل شیطان از پشت پنجره ، لبخند میزد. پرده را کشیدم !...

من الان چه گفتم : شیطان؟!
گفتم : خانم؟ ...شیطان کیه ؟!

زن با حوله و آب گرم آمد . گفت :
شیطون دشمن خداست...


گفتم : پس حتما اون ، دشمن خداست...

پس حتما خدا ، طرف منه ؛ پسره ی لعنتی! ...

آی دستم !...

زن همسایه گفت : یه کم درد داره...

گفتم : درد؟! پس این درده؟ ...

داره درد رو یادم میاد... آره ؛ یادم میاد...

مردک شیطان !.....






#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی




#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
سه هفته گذشته ؟
سه روز ؟!...سه سال ؟... یا سه قرن ؟
نمی دانم...

ذهن من، دیگر باهیچ تاریخی پیش نمی رود.

من کنار پنجره ام و به باران در یقه ی بارانی مردی نگاه می کنم که چند لحظه پیش از زیر پنجره گذشت.

این روزها ، هوا زود تاریک می شود.
دیگر شش عصر ، هوا تاریک است.
زمستان است...

من در زمستان ، سرما و شب را دوست دارم ، چون کمتر کسی مزاحمم می شود ،
تا بپرسد چرا سر کار نمی روی ؟
تا بپرسد چرا خودت را در خانه زندانی کرده ای ؟!
چرا دوستان سابقت را که می شناسی،نمی بینی !
دارالترجمه چطور ؟... چرا کار نمی کنی ؟!

فعلا از پس انداز کمی که من و مادرم داشتیم ، استفاده می کنیم.
و البته از کمک های آن خانم جوان ، که می گوید نامش مریم است.
که البته او هم از همسرش می گیرد
که میگوید نامش حامد است.
"آقا حامد" یعنی ! حوصله ی گفتن این الفاظ را ندارم!

حوصله ی آن ها را هم ندارم.
زیادی محبت می کنند و آن بچه ی کوچکشان ، عسل !خیلی مزاحم می شود.

از ترسش، در را از داخل قفل می کنم !...خلوت همسایه محترم است و من به فکر کردن نیاز دارم.

بین همه ی این آدم ها فقط ، یک نفر را دیگر ندیدم.
همان پسر جوان با موی بلند تابدار.

شاید می دانست که باید برود...
شاید درست ترین کار را ، او انجام داد.

اما من که نمی توانم همسایه ها را از خانه یشان بیرون کنم.
آن ها هم که مادرم را می شناسند،با من کار ندارند.

مریم می گوید: می خواهم مادرت را ببینم ، برای مادرت، غذا آورده ام ، برای مادرت دارو آورده ام،بس است!
و مادرم با روی خوش از آن ها استقبال می کند.

مادرم آن ها را دوست دارد ، من هم مادرم را.
اما دوستان محل کار،یا دوره دانشگاهم را نمیپذیرم...

هر چیزی که مرا به یاد گذشته ای می اندازد ، که یادم نیست، از آن میگریزم!

گاهی وقت ها ، وقتی همه خوابند...
وقتی می دانم دیگر کسی در کوچه و خیابان مرا نمی شناسد و صدایم نمی کند ، "مانا خوبی ؟" ،
به خیابان می روم و در کوچه راه می روم.

نزدیک خانه ی ما ، سه کوچه آن طرف تر، یک میدان گرد کوچک است باچند درخت و نیمکت.
آنجا می نشینم و به رو به رویم خیره می شوم.

کنارم یک درخت بلند سرو است.
می گویند سرو هیچوقت رنگ سبز زیبایش را از دست نمی دهد، هرگز خزان زده نمی شود.

به او حسادت می کنم، ولی من واقعا لذت بردن ، خندیدن ، عاشق شدن و مفاهیم این چنینی را دیگر نمی فهمم.

پیش خودم می گویم :
این مردم که در کوچه و خیابان راه می روند به چه می خندند !
اصلا موضوعی مگر برای خنده هست ؟
یا این پسر دخترها که دست هم را می گیرند ، مگر می شود آدم همین طوری عاشق کسی شود !

اصلا عاشق شدن یعنی چه !

من کلمات را می شناسم ، اما معنای کلمات را از یاد برده ام.

من نمی دانم معنای عاشق شدن ، معنای خندیدن ، معنای محبت به دیگران چیست !

آن دختر بچه ، عسل را با خشونت از خانه بیرون می کنم...

به سکوت نیاز دارم...
فقط مادرم را می توانم ببینم.
او هم بیشتر وقتها، در اتاقش است.

حس می کنم مرا دوست دارد ،مرا بخشیده،
ولی خب ، این تمام زندگی من نبود! چیزهایی گم شده بود.

آن شب هم روی صندلی آن میدان نشسته بودم.

یک پسر و یک دختر رو به روی من نشسته بودند ، خیلی تنگ هم ، دست در دست هم.
شاید سرهایشان روی شانه ی هم...
پچ پچ می کردند.

دلم می خواست بلند شوم بروم تا می خورند کتکشان بزنم و بگویم :
برای چه با هم پچ پچ می کنید؟
اصلا معنای حرف هایی را که می گویید ، می فهمید ؟
چرا چرت و پرت می گویید !
شما حتی معنی عشق را نمی دانید!

اما این من بودم که معنی عشق را کاملا از یاد برده بودم...

باد می وزید،می دانستم باران خواهد گرفت و من بارانی یا ژاکت نپوشیده بودم.
سردم بود...

کسی کنارم نشست ، بدون کلام !
با خودم فکر کردم یک بی ادب دیگر...
معمولا وقتی یک خانم تنها نشسته ، اجازه
می گیرند.

سرش را در کلاه بارانی اش پوشانده بود.

آمدم بلند شوم...
با صدای آهسته گفت : بشین!
نشستم !

قدرتی در صدایش بود ، که مرا به نشستن محکوم می کرد.

انگار هم هیات منصفه بود، هم قاضی و آنجا؛ یک دادگاه!

گفت :پروازت یادته ؟
گفتم :چرته!

گفت چی چرته ؟
گفتم : اینکه میگن ، تو کما یه نفر با من حرف زده و یه چیزایی گفته ، همش چرته ، من هیچی یادم نمیاد.

گفت : کی میگه ؟
کی کمای خودش یادشه که کمای تو یادش باشه؟

گفتم : یه نفر می گفت.
گفت : هر کی گفته، اشتباه کرده!
من با آقا حامد هم حرف زدم ،

اونم مدتی تو یه نوع کما بود،
ولی هیچی یادش نمیاد!

گفتم :خب! پس جریان چی بوده ؟
گفت : چی ، چی بوده ؟

گفتم : من قراره چیکار کنم تو این دنیا که برگشتم ؟!
من از چیزی لذت نمی برم،هیچی از اطرافم نمیفهمم.
شما کی هستید ؟!

نگاهم کرد.
برق از تنم رد شد !

همان پسر مو تابداربود !

گفتم :
به چه حقی می شینید کنار من؟بدون اینکه اجازه بگیرید.من میخواستم تنهاباشم !
#ادامه 🔰

⬇️⬇️
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
برای اینکه یه آدم ، یه شبه از اون همه احساس ؛ عاطفه و محبت و مسولیت ، تبدیل به این ربات بشه ، منو می کشه. تو گیاهی زندگی نکن...هر جور دلت خواست ؛ زندگی کن !

من محسن نیستم ، اگه تو رو دوباره به انسان تبدیل نکنم!
گفتم : حرف اضافه نزن ! این کار ، کار خداست!

خداست که می تونه ما رو آدم کنه. اون سرنوشت ما رو مینویسه ! گفتم خدا؟! ..همینطوری اومد دهنم. خدا دقیقا چیه؟!

گفت : یادت نیست خدا چیه ؟!
من برای کمک اومدم مانا...این موقتیه.
اثر اون تصادف لعنتیه...خدا الان صداتو میشنوه.

گفتم:نمیخوام بشنوه ، بعد با موتور ، مغزمو له کنه؟! این خدا مال خودت !
دنبال من نیا..هیچوقت !

بارانی اش را روی زمین پرت کردم.
دویدم...

دنبالم دوید.

خیلی زود به من رسید؛ بند مانتویم را گرفت و گفت :
- لازم باشه دستتو می گیرم و میپیچونم ! مثل معلم هلن کلر...

من معلم سختگیری ام.... یادت رفته؟ باید یه چیزی یادت بیاد. حتی معنی درد!

لازم باشه کاری می کنم گریه کنی ،
لازم باشه کاری می کنم درد رو حس کنی.

باید از یه جایی شروع کنیم ، نه ؟!

گفتم :خفه شو؛ آمدم بند مانتویم را از دستش آزاد کنم ،
دستم را محکم پیچاند،
دستکشش، خیس باران بود. دستم داشت
می شکست، ولی چیزی حس نمیکردم ؛ فقط دیدم اشکم درآمده ، و به گریه افتاده ام ! ...

داد زدم ، کثافت... دردم میاد!



گفت : خدا رو شکر ! بالاخره معنی درد، یادت اومد؟

کمکت میکنم دختر ؛ حالا کم کم همه چیز یادت میاد.

آب از انتهای موهایش میچکید ...

حسی نداشتم ؛ جز حس گم شده ی درد ، که در وجودم زنده کرده بود.حق نداشت...شاید نمیخواستم درد را به یاد بیاورم، شاد به نظر میرسید .لگدی محکم به پایش زدم و فرار کردم ...

همانطور که میدویدم ، یک نفر انگار صدایم کرد ، جوابش را ندادم ؛ تا در خانه، یکنفس دویدم...زنگ زدم...دو بار، سه بار ؛ ده بار کسی در را باز نکرد.

کلید یادم رفته بود. به در کوبیدم .زن همسایه در را باز کرد.

گفت : ای وای ، موش آب کشیده شدی که دختر!
بی اختیار در آغوشش به گریه افتادم !


گفت: چی شده ؟!...
گفتم: فقط مادرمو یادم میاد و درد دستمو.. یه دیوونه ، دستمو پیچوند...کلیدم جا مونده.

گفت : این ساعت نرو بیرون !
بیا بریم خونه ی ما دستتو بذارم تو آب گرم ؛ آروم شه. مادرت حتما خوابه !

گفتم : آروم؟.....
آروم یعنی چی ؟!

پشت او ، بی اختیار وارد خانه شدم ...



از پنجره ی پذیرایی ، دوباره پسرک را دیدم ؛ با موهای خیسش ، پشت در... کلاه بارانی اش ، سرش نبود ...
خیس آب بود !

مثل شیطان از پشت پنجره ، لبخند میزد. پرده را کشیدم !...

من الان چه گفتم : شیطان؟!
گفتم : خانم؟ ...شیطان کیه ؟!

زن با حوله و آب گرم آمد . گفت :
شیطون دشمن خداست...


گفتم : پس حتما اون ، دشمن خداست...

پس حتما خدا ، طرف منه ؛ پسره ی لعنتی! ...

آی دستم !...

زن همسایه گفت : یه کم درد داره...

گفتم : درد؟! پس این درده؟ ...

داره درد رو یادم میاد... آره ؛ یادم میاد...

مردک شیطان !.....






#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی




#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

می دانستم یکی از همین روزها ؛ اتفاقی خواهد افتاد اما نمی دانستم چه اتفاقی.
فقط احساسش کرده بودم.

از شبی که آن جوان ، زیر باران دست مرا پیچاند ، خود را در خانه حبس کرده بودم.
با او راحت نبودم.
می ترسیدم ؟

نمی دانم...

او چیزهایی را در وجود من زنده می کرد که برایم نا آشنا بود ، و ناگهان ، آشنا می شد.

دنیا مال برنده ها نیست ، مال کسانیست که باقی می مانند...

نمی دانم این جمله را کجا شنیده بودم !
ولی حس ادامه دادن را در خودم پیدا نمی کردم.

چیزی این وسط ، گمشده بود.
از همه کناره می گرفتم ، حتی همسایه های پایینی.

من آن مرد ، حامد را نمی شناختم و زنش مریم را...
حس بدی بود که آن ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی من می دانند.

مانای قبل از تصادف، با مانای بعد از تصادف فرق کرده بود.

می دانستم که نمی توانم به راحتی از خانه خارج شوم ، سر کار بروم و هر چیز دیگر ...

اما بقیه به ظاهر خوشبخت به نظر می رسیدند.

تا آن روز که مادرم گفت :
حمام نمیری ؟
عصری میان ها.

گفتم : کیا ؟
جواب نداد...

ساعتی بعد آن پسر که اسمش محسن بود ، آمد ،

گفت : بیا بریم تا سر کوچه ، کارت دارم...
چیزی در صدایش بود که نمی توانستم " نه " بگویم.


زیر درخت های کاج بودیم...

گفت : میخوان شوهرت بدن.
میدونی ؟

گفتم : نه !

من که کسی رو دوست ندارم ، اصلا خودمو به زور تحمل می کنم ، چه برسه به یکی دیگه !

گفت : براشون مهم نیست.

نمی تونی کار کنی یا از خونه بیرون بری ،
نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری ،
از همه چی می ترسی !

حامد تو رو به یکی از دوستاش نشون داده.
پسره ظاهرا دوست خانوادگیشونه ،
دارن میان برای خواستگاریت.

مادرت هم موافقت کرده.
پسره پولداره ، شرایطتم می دونه.

گفتم : نمی شه که !
من حسی ندارم بهش !
چطوری زنش بشم ؟

گفت : تو به مراقبت احتیاج داری.
اما مراقبت یه عاشق.

گفتم : الان اصلا نمیدونم عشق چیه !

گفت : ولی من می دونم !
من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود ، بانو !

به اونا بگو نه...
با من ازدواج کن !

تا آخر همین هفته ، بعد از اینجا می برمت ،
برای مادرتم یه فکری کردم ،
من کم کم ، همه چیز رو یادت میارم ...

اگرم یادت نیاد ، انقدر عاشقت هستم که تو رو از اول ، عاشق خودم کنم...

ببین من پولدار نیستم.
وقت نکردم دانشگاه برم ،
ولی می دونم که زندگیمو برات می ذارم.

لازم باشه ، منم مثل تو ، بی خاطره می شم ،

اصلا همه چیز رو از اول شروع می کنیم ،
مگه آدم چند بار به دنیا میاد ؟

باد موهایش را روی صورتش ریخت.

گفتم : اگه من هیچوقت دوستت نداشته باشم ، تو هیچوقت خوشبخت نمی شی !

گفت : ببین! آدم وقتی یکی رو دوست داره ، فقط نفس کشیدنش ، براش کافیه.

بشون بگو نه !
میگی ؟

گفتم : که به تو بگم آره ؟!

گفت : مانای من ، آدمی که هر لحظه دوستش داشته باشن ، دیگه حافظه لازم نداره !

من آدم مهمی نیستم ، ولی از اینجا تا ابد، دربست عاشقتم....
و اینو بهت ثابت میکنم.


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی



#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی که قسمتهای قصه پشت هم می آیند.
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

می دانستم یکی از همین روزها ؛ اتفاقی خواهد افتاد اما نمی دانستم چه اتفاقی.
فقط احساسش کرده بودم.

از شبی که آن جوان ، زیر باران دست مرا پیچاند ، خود را در خانه حبس کرده بودم.
با او راحت نبودم.
می ترسیدم ؟

نمی دانم...

او چیزهایی را در وجود من زنده می کرد که برایم نا آشنا بود ، و ناگهان ، آشنا می شد.

دنیا مال برنده ها نیست ، مال کسانیست که باقی می مانند...

نمی دانم این جمله را کجا شنیده بودم !
ولی حس ادامه دادن را در خودم پیدا نمی کردم.

چیزی این وسط ، گمشده بود.
از همه کناره می گرفتم ، حتی همسایه های پایینی.

من آن مرد ، حامد را نمی شناختم و زنش مریم را...
حس بدی بود که آن ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی من می دانند.

مانای قبل از تصادف، با مانای بعد از تصادف فرق کرده بود.

می دانستم که نمی توانم به راحتی از خانه خارج شوم ، سر کار بروم و هر چیز دیگر ...

اما بقیه به ظاهر خوشبخت به نظر می رسیدند.

تا آن روز که مادرم گفت :
حمام نمیری ؟
عصری میان ها.

گفتم : کیا ؟
جواب نداد...

ساعتی بعد آن پسر که اسمش محسن بود ، آمد ،

گفت : بیا بریم تا سر کوچه ، کارت دارم...
چیزی در صدایش بود که نمی توانستم " نه " بگویم.


زیر درخت های کاج بودیم...

گفت : میخوان شوهرت بدن.
میدونی ؟

گفتم : نه !

من که کسی رو دوست ندارم ، اصلا خودمو به زور تحمل می کنم ، چه برسه به یکی دیگه !

گفت : براشون مهم نیست.

نمی تونی کار کنی یا از خونه بیرون بری ،
نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری ،
از همه چی می ترسی !

حامد تو رو به یکی از دوستاش نشون داده.
پسره ظاهرا دوست خانوادگیشونه ،
دارن میان برای خواستگاریت.

مادرت هم موافقت کرده.
پسره پولداره ، شرایطتم می دونه.

گفتم : نمی شه که !
من حسی ندارم بهش !
چطوری زنش بشم ؟

گفت : تو به مراقبت احتیاج داری.
اما مراقبت یه عاشق.

گفتم : الان اصلا نمیدونم عشق چیه !

گفت : ولی من می دونم !
من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود ، بانو !

به اونا بگو نه...
با من ازدواج کن !

تا آخر همین هفته ، بعد از اینجا می برمت ،
برای مادرتم یه فکری کردم ،
من کم کم ، همه چیز رو یادت میارم ...

اگرم یادت نیاد ، انقدر عاشقت هستم که تو رو از اول ، عاشق خودم کنم...

ببین من پولدار نیستم.
وقت نکردم دانشگاه برم ،
ولی می دونم که زندگیمو برات می ذارم.

لازم باشه ، منم مثل تو ، بی خاطره می شم ،

اصلا همه چیز رو از اول شروع می کنیم ،
مگه آدم چند بار به دنیا میاد ؟

باد موهایش را روی صورتش ریخت.

گفتم : اگه من هیچوقت دوستت نداشته باشم ، تو هیچوقت خوشبخت نمی شی !

گفت : ببین! آدم وقتی یکی رو دوست داره ، فقط نفس کشیدنش ، براش کافیه.

بشون بگو نه !
میگی ؟

گفتم : که به تو بگم آره ؟!

گفت : مانای من ، آدمی که هر لحظه دوستش داشته باشن ، دیگه حافظه لازم نداره !

من آدم مهمی نیستم ، ولی از اینجا تا ابد، دربست عاشقتم....
و اینو بهت ثابت میکنم.


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی



#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی که قسمتهای قصه پشت هم می آیند.
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

می دانستم یکی از همین روزها ؛ اتفاقی خواهد افتاد اما نمی دانستم چه اتفاقی.
فقط احساسش کرده بودم.

از شبی که آن جوان ، زیر باران دست مرا پیچاند ، خود را در خانه حبس کرده بودم.
با او راحت نبودم.
می ترسیدم ؟

نمی دانم...

او چیزهایی را در وجود من زنده می کرد که برایم نا آشنا بود ، و ناگهان ، آشنا می شد.

دنیا مال برنده ها نیست ، مال کسانیست که باقی می مانند...

نمی دانم این جمله را کجا شنیده بودم !
ولی حس ادامه دادن را در خودم پیدا نمی کردم.

چیزی این وسط ، گمشده بود.
از همه کناره می گرفتم ، حتی همسایه های پایینی.

من آن مرد ، حامد را نمی شناختم و زنش مریم را...
حس بدی بود که آن ها فکر می کردند همه چیز را درباره ی من می دانند.

مانای قبل از تصادف، با مانای بعد از تصادف فرق کرده بود.

می دانستم که نمی توانم به راحتی از خانه خارج شوم ، سر کار بروم و هر چیز دیگر ...

اما بقیه به ظاهر خوشبخت به نظر می رسیدند.

تا آن روز که مادرم گفت :
حمام نمیری ؟
عصری میان ها.

گفتم : کیا ؟
جواب نداد...

ساعتی بعد آن پسر که اسمش محسن بود ، آمد ،

گفت : بیا بریم تا سر کوچه ، کارت دارم...
چیزی در صدایش بود که نمی توانستم " نه " بگویم.


زیر درخت های کاج بودیم...

گفت : میخوان شوهرت بدن.
میدونی ؟

گفتم : نه !

من که کسی رو دوست ندارم ، اصلا خودمو به زور تحمل می کنم ، چه برسه به یکی دیگه !

گفت : براشون مهم نیست.

نمی تونی کار کنی یا از خونه بیرون بری ،
نمی تونی خرج خونواده تو در بیاری ،
از همه چی می ترسی !

حامد تو رو به یکی از دوستاش نشون داده.
پسره ظاهرا دوست خانوادگیشونه ،
دارن میان برای خواستگاریت.

مادرت هم موافقت کرده.
پسره پولداره ، شرایطتم می دونه.

گفتم : نمی شه که !
من حسی ندارم بهش !
چطوری زنش بشم ؟

گفت : تو به مراقبت احتیاج داری.
اما مراقبت یه عاشق.

گفتم : الان اصلا نمیدونم عشق چیه !

گفت : ولی من می دونم !
من عاشقت بودم ، هستم و خواهم بود ، بانو !

به اونا بگو نه...
با من ازدواج کن !

تا آخر همین هفته ، بعد از اینجا می برمت ،
برای مادرتم یه فکری کردم ،
من کم کم ، همه چیز رو یادت میارم ...

اگرم یادت نیاد ، انقدر عاشقت هستم که تو رو از اول ، عاشق خودم کنم...

ببین من پولدار نیستم.
وقت نکردم دانشگاه برم ،
ولی می دونم که زندگیمو برات می ذارم.

لازم باشه ، منم مثل تو ، بی خاطره می شم ،

اصلا همه چیز رو از اول شروع می کنیم ،
مگه آدم چند بار به دنیا میاد ؟

باد موهایش را روی صورتش ریخت.

گفتم : اگه من هیچوقت دوستت نداشته باشم ، تو هیچوقت خوشبخت نمی شی !

گفت : ببین! آدم وقتی یکی رو دوست داره ، فقط نفس کشیدنش ، براش کافیه.

بشون بگو نه !
میگی ؟

گفتم : که به تو بگم آره ؟!

گفت : مانای من ، آدمی که هر لحظه دوستش داشته باشن ، دیگه حافظه لازم نداره !

من آدم مهمی نیستم ، ولی از اینجا تا ابد، دربست عاشقتم....
و اینو بهت ثابت میکنم.


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی



#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی که قسمتهای قصه پشت هم می آیند.
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


- خواستگار ؟
شما گفتید بیان ؟
بی اجازه ی من ؟

حامد گفت : گوش کن مانا جان !
من خوبی تو رو می خوام ، محسن یه اتاق اجاره ای ، ته شهر داره که دستشویی و حمامش با همسایه مشترکه ، آشپزخونه شم ، یه اجاق سفریه !

تو نمی تونی تو چنین شرایطی زندگی کنی !

مادرت چی ؟
حتی یه روزم ، اونجا نمی تونه بیاد مهمونی !
داماد سرخونه ، که نمی خوای !

می دونم دوست داری مردت ؛ مستقل باشه و آویزون تو نشه !

تو الان بخاطر شرایطت ، نمی تونی کار کنی ، هیچ کاری !

این دوست من ، تازه جدا شده...

زنش ، بچه شونو برده پاریس ، یه کم افسرده ست.
اما جوونه و پولدار !

پدرش کارخونه داره ، من تو دوران سربازی ، باهاش آشنا شدم.

پسر ساکتیه...حرف زدن بلد نیست ، ولی کاری هم به کارت نداره ، گذشته ی تو رو نمی خواد !

اگه بهش عشق بدی و سر حالش بیاری ، حال اونم خوب میشه !

الان تو رو می خواد ! این مهمه .
براش مهم نیست قبلا کی بودی یا چه کسی رو می خواستی !

زنی می خواد که بهش ، عشق بی قید و شرط بده .خیلی هم ازصورت قشنگ تو ؛ خوشش اومده ، از اندامت ، چابکیت !...

چند بار نشونش دادم تورو !
از خدام بخواد !
کدوم مرد نمی خواد تورو ؟

تو دختری !
ازدواج اولته ، باهوشی ، می دونم به موقعش چه موجود گرمی هستی !

درسته همیشه به چشم برادری نگات کردم ، ولی بخدا دلم می لرزید که شوهر آینده ت ، قدر جواهری مثل تو رو می دونه ؟!

گوش کن ! من محسنو دوست دارم ،
ولی مثل یه بچه ی بدبخت صبور که میامد به من کمک می کرد...
به چشم یه شاگردم ، بهش نگاه میکردم ، نه بیشتر ! پسر خوبیه ، ولی برای دخترایی مثل خودش ، نه بیشتر....

تو که گذشته ی اونو نمیدونی ! تو حیفی ....

تو یه مرد لازم داری عزیزم ، نه یه بچه!

به خدا خوشبختیتو می خوام گل من ، اگه این دوستم نبود ، به جدم قسم ، خودم می گرفتمت !

مگه میشه گنجی مثل تو رو هدر داد ؟

راضی کردن مریمم با من ! من و مریم ، فعلا فقط صیغه خوندیم ...

عقد رسمی مون مونده ... پس زن اول و دوم نداریم !...دو زن گل با هم داریم !

دیگه انتخاب با خودته !

دستش را جلو آورد که لپم را بگیرد ، سرم را آنقدر محکم عقب کشیدم که نزدیک بود به دیوار بخورد !

گفتم :
مگه من به دنیا اومدم به مردمی که نمی شناسم عشق صدقه بدم ؟

شما خیلی بیجا می کردی اگه خودت
ازم خواستگاری میکردی !

مگه من محجورم ؟

- بله ! هستی...
محجور تعریف داره خانمم !

الان مادر شما ، اکی بده تمومه !

تو هم خوب می دونی مادرت منو ترجیح میده ، شایدم یادت رفته... ولی مادرت ، همیشه منو دوست داشت... بهت گفتم ، تا خودت تصمیم بگیری !

دوستم یا من ؟

مریمو هم که گفتم نگران نباش....دوستی تون سر جاشه ، خودم قانعش می کنم !

چرا از من می ترسی عزیزدلم ؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

گفتم : برو گمشو !

ترس چیه ؟
خجالت بکش مرد !

زن ، به اون خوبی داری ، چشمت دنبال همسایه ست ؟

داد زد : از روز اولی که تو راه پله دیدمت ،
می دونستم سهم خودمی !

نذر کردم خوب شم ، مردت شم ، بگیرمت. گناهه ؟

دینمم اجازه داده ، بده باکسی باشی که نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره ؟ اصلا این دوستم شل و وله ، بیخیال....خودم میگیرمت !



داد زدم : برو عمه تو بگیر !
مگه اینجا لبنیاتیه ؟
مگه من پنیرم ، منو بگیری ؟

دیگر نفهمیدم چه شد...

یادم رفته بود محسن در پاگرد پله های پایین ایستاده !

با یکدست ، حامد را به دیوار چسباند !
با هم گلاویز شدند !

مریم نبود ،
صدایی از دو خانه نمی آمد.
از پله ها پایین دویدم...

بی کیف و شناسنامه ، خودم را داخل ماشین محسن انداختم، نشستم .
زمان مثل مرگ میگذشت.

چند وقت بعد ، محسن ، با لب خونی آمد...

گفتم : ببین ! نمی دونم قبلا کی بودی !
ولی الان، می دونم معنی جوونمردی چیه !...من همه ش باهات تندی کردم ؛ ولی تو کمکم کردی، هیچوقت یادم نمیره !

فقط برو !

می خواستم طوفان نوح به پا شود ، ماشین ما را با خود ببرد ، به یک سرزمین دور ناشناس پرتاب کند !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


- خواستگار ؟
شما گفتید بیان ؟
بی اجازه ی من ؟

حامد گفت : گوش کن مانا جان !
من خوبی تو رو می خوام ، محسن یه اتاق اجاره ای ، ته شهر داره که دستشویی و حمامش با همسایه مشترکه ، آشپزخونه شم ، یه اجاق سفریه !

تو نمی تونی تو چنین شرایطی زندگی کنی !

مادرت چی ؟
حتی یه روزم ، اونجا نمی تونه بیاد مهمونی !
داماد سرخونه ، که نمی خوای !

می دونم دوست داری مردت ؛ مستقل باشه و آویزون تو نشه !

تو الان بخاطر شرایطت ، نمی تونی کار کنی ، هیچ کاری !

این دوست من ، تازه جدا شده...

زنش ، بچه شونو برده پاریس ، یه کم افسرده ست.
اما جوونه و پولدار !

پدرش کارخونه داره ، من تو دوران سربازی ، باهاش آشنا شدم.

پسر ساکتیه...حرف زدن بلد نیست ، ولی کاری هم به کارت نداره ، گذشته ی تو رو نمی خواد !

اگه بهش عشق بدی و سر حالش بیاری ، حال اونم خوب میشه !

الان تو رو می خواد ! این مهمه .
براش مهم نیست قبلا کی بودی یا چه کسی رو می خواستی !

زنی می خواد که بهش ، عشق بی قید و شرط بده .خیلی هم ازصورت قشنگ تو ؛ خوشش اومده ، از اندامت ، چابکیت !...

چند بار نشونش دادم تورو !
از خدام بخواد !
کدوم مرد نمی خواد تورو ؟

تو دختری !
ازدواج اولته ، باهوشی ، می دونم به موقعش چه موجود گرمی هستی !

درسته همیشه به چشم برادری نگات کردم ، ولی بخدا دلم می لرزید که شوهر آینده ت ، قدر جواهری مثل تو رو می دونه ؟!

گوش کن ! من محسنو دوست دارم ،
ولی مثل یه بچه ی بدبخت صبور که میامد به من کمک می کرد...
به چشم یه شاگردم ، بهش نگاه میکردم ، نه بیشتر ! پسر خوبیه ، ولی برای دخترایی مثل خودش ، نه بیشتر....

تو که گذشته ی اونو نمیدونی ! تو حیفی ....

تو یه مرد لازم داری عزیزم ، نه یه بچه!

به خدا خوشبختیتو می خوام گل من ، اگه این دوستم نبود ، به جدم قسم ، خودم می گرفتمت !

مگه میشه گنجی مثل تو رو هدر داد ؟

راضی کردن مریمم با من ! من و مریم ، فعلا فقط صیغه خوندیم ...

عقد رسمی مون مونده ... پس زن اول و دوم نداریم !...دو زن گل با هم داریم !

دیگه انتخاب با خودته !

دستش را جلو آورد که لپم را بگیرد ، سرم را آنقدر محکم عقب کشیدم که نزدیک بود به دیوار بخورد !

گفتم :
مگه من به دنیا اومدم به مردمی که نمی شناسم عشق صدقه بدم ؟

شما خیلی بیجا می کردی اگه خودت
ازم خواستگاری میکردی !

مگه من محجورم ؟

- بله ! هستی...
محجور تعریف داره خانمم !

الان مادر شما ، اکی بده تمومه !

تو هم خوب می دونی مادرت منو ترجیح میده ، شایدم یادت رفته... ولی مادرت ، همیشه منو دوست داشت... بهت گفتم ، تا خودت تصمیم بگیری !

دوستم یا من ؟

مریمو هم که گفتم نگران نباش....دوستی تون سر جاشه ، خودم قانعش می کنم !

چرا از من می ترسی عزیزدلم ؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

گفتم : برو گمشو !

ترس چیه ؟
خجالت بکش مرد !

زن ، به اون خوبی داری ، چشمت دنبال همسایه ست ؟

داد زد : از روز اولی که تو راه پله دیدمت ،
می دونستم سهم خودمی !

نذر کردم خوب شم ، مردت شم ، بگیرمت. گناهه ؟

دینمم اجازه داده ، بده باکسی باشی که نمیذاره آب تو دلت تکون بخوره ؟ اصلا این دوستم شل و وله ، بیخیال....خودم میگیرمت !



داد زدم : برو عمه تو بگیر !
مگه اینجا لبنیاتیه ؟
مگه من پنیرم ، منو بگیری ؟

دیگر نفهمیدم چه شد...

یادم رفته بود محسن در پاگرد پله های پایین ایستاده !

با یکدست ، حامد را به دیوار چسباند !
با هم گلاویز شدند !

مریم نبود ،
صدایی از دو خانه نمی آمد.
از پله ها پایین دویدم...

بی کیف و شناسنامه ، خودم را داخل ماشین محسن انداختم، نشستم .
زمان مثل مرگ میگذشت.

چند وقت بعد ، محسن ، با لب خونی آمد...

گفتم : ببین ! نمی دونم قبلا کی بودی !
ولی الان، می دونم معنی جوونمردی چیه !...من همه ش باهات تندی کردم ؛ ولی تو کمکم کردی، هیچوقت یادم نمیره !

فقط برو !

می خواستم طوفان نوح به پا شود ، ماشین ما را با خود ببرد ، به یک سرزمین دور ناشناس پرتاب کند !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ