شروع داستان باید اصل داستان باشد.
موضوع محوری ومهم داستان باشد.
اگر میخواهید پایان را حدس بزنید،
به شروع مراجعه کنید !
مثل زندگی همه ی ما.
شروع هایمان، به پایانهایمان منجر میشود.
#چیستایثربی
موضوع محوری ومهم داستان باشد.
اگر میخواهید پایان را حدس بزنید،
به شروع مراجعه کنید !
مثل زندگی همه ی ما.
شروع هایمان، به پایانهایمان منجر میشود.
#چیستایثربی
_کاملا سقوط کردیم اینطور نیست؟
_بله
_و چرا ما سقوط میکنیم ؟
_برای اینکه یاد بگیریم چطور خودمونو بکشیم بالا!
از فیلم
#آغاز_بتمن
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
_بله
_و چرا ما سقوط میکنیم ؟
_برای اینکه یاد بگیریم چطور خودمونو بکشیم بالا!
از فیلم
#آغاز_بتمن
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
«من در داستان نویسی
#خودآموزی کردهام و هیچ یک از اهالی قلم و نویسنده معاصر ایرانی مرا در این راه یاری ندادهاند. دوستان معدودی که مرا در نوشتن تشویق می کردند، خودشان نویسنده نبودند، دوستهای مهربانی بودند که داستانهای مرا از سر لطف میخواندند و ایرادهایش را به من می گفتند. من درسهای نویسندگی را اول از زندگی آموختم و بعد از آنها.....
#جعفر_مدرس_صادقی
#نویسندگی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#خودآموزی کردهام و هیچ یک از اهالی قلم و نویسنده معاصر ایرانی مرا در این راه یاری ندادهاند. دوستان معدودی که مرا در نوشتن تشویق می کردند، خودشان نویسنده نبودند، دوستهای مهربانی بودند که داستانهای مرا از سر لطف میخواندند و ایرادهایش را به من می گفتند. من درسهای نویسندگی را اول از زندگی آموختم و بعد از آنها.....
#جعفر_مدرس_صادقی
#نویسندگی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#صنایع_ادبی یا شگردهای #نویسندگی
#آشنایی_زدایی یا
#بیگانه_سازی در ادبیات و هنر ٬به شگردی اطلاق می گردد که با استفاده از آن ٬ نویسنده یا هنرمند در اثر خود به گونه ای نامعمول به اشیاء و پدیده ها می نگرد و بدین ترتیب سعی بر آن دارد تا نگاهی نو به اطراف خود بیندازد ....این شگرد اقسام مختلف دارد و اگر چه در دوران معاصر نامی برای خود یافته ٬ از دیر باز مورد استفاده بوده است و در ادبیات فارسی بی سابقه نیست.
در این میان
#سهراب_سپهری فراوان از این شگرد استفاده کرده است و به عنوان مثال می توان به ترکیباتی مثل « هندسه ی دقیق اندوه » یا « سجود سبز محبت» یا این قطعه اشاره کرد:
خانه هاشان پر داوودی بود / چشممان را بستیم / دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش / جیبشان را پر عادت کردیم
....این اصطلاح را نخستین بار " ویکتور شکلوفسکی " منتقد روس ( ۱۸۹۳ تا ۱۹۷۵ میلادی ) و نماینده ی نخستین گروه فرمالیست های روس به کار برد و اعتقاد داشت که اساساْ وظیفه ی هنر :
#ناآشنا کردن_چیزها یا به عبارت دیگر
#پیچیده_کردن_چیزها و #دور_ساختن آنها از حوزه ی #عادت و #روزمرگی است .»
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#آشنایی_زدایی یا
#بیگانه_سازی در ادبیات و هنر ٬به شگردی اطلاق می گردد که با استفاده از آن ٬ نویسنده یا هنرمند در اثر خود به گونه ای نامعمول به اشیاء و پدیده ها می نگرد و بدین ترتیب سعی بر آن دارد تا نگاهی نو به اطراف خود بیندازد ....این شگرد اقسام مختلف دارد و اگر چه در دوران معاصر نامی برای خود یافته ٬ از دیر باز مورد استفاده بوده است و در ادبیات فارسی بی سابقه نیست.
در این میان
#سهراب_سپهری فراوان از این شگرد استفاده کرده است و به عنوان مثال می توان به ترکیباتی مثل « هندسه ی دقیق اندوه » یا « سجود سبز محبت» یا این قطعه اشاره کرد:
خانه هاشان پر داوودی بود / چشممان را بستیم / دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش / جیبشان را پر عادت کردیم
....این اصطلاح را نخستین بار " ویکتور شکلوفسکی " منتقد روس ( ۱۸۹۳ تا ۱۹۷۵ میلادی ) و نماینده ی نخستین گروه فرمالیست های روس به کار برد و اعتقاد داشت که اساساْ وظیفه ی هنر :
#ناآشنا کردن_چیزها یا به عبارت دیگر
#پیچیده_کردن_چیزها و #دور_ساختن آنها از حوزه ی #عادت و #روزمرگی است .»
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
خسته ام از آرزوهای مجازی....
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
خدایا....تو قول داده بودی ؛ ما قرار گذاشتیم باهم...چیشد عزیزم؟! من قسمت خودمو انجام دادم...منتظرما....
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
خدایا....تو قول داده بودی ؛ ما قرار گذاشتیم باهم...چیشد عزیزم؟! من قسمت خودمو انجام دادم...منتظرما....
اینگونه تنها و باوقار
حتی به رویت نمیاوری که عاشقی،
که آدمی ،
و دلت شکسته است ،
و ....
من خوبم
شما هم خوب باشید!
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
حتی به رویت نمیاوری که عاشقی،
که آدمی ،
و دلت شکسته است ،
و ....
من خوبم
شما هم خوب باشید!
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
من همیشه، گوشه ای بودم
من بودم ،
تو نمیدیدی ،
حالا دیگر زخمهایم ، گنجیست
تو نمیبینی
مردم که میبینند.
#چیستایثربی
#فیلمنامه_نویس
جلسه مطبوعاتی فیلم دعوت
نام نمایشم : قبل از دعوت
@chistaa_yasrebii
من بودم ،
تو نمیدیدی ،
حالا دیگر زخمهایم ، گنجیست
تو نمیبینی
مردم که میبینند.
#چیستایثربی
#فیلمنامه_نویس
جلسه مطبوعاتی فیلم دعوت
نام نمایشم : قبل از دعوت
@chistaa_yasrebii
من خودم ، خودمو خلاص کردم
من خودمو خلاص کردم که زود
مثل یک تکیه گاه برگردم
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
من خودمو خلاص کردم که زود
مثل یک تکیه گاه برگردم
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#تمرین_خاطره_نویسی
از نوشته های دوستان
#کلاس_نوشتن_خلاق_چیستایثربی
امروز آخرین موعد پرداخت شهریه دخترم بود. چقدر صبر کرده بودم تا شاید به دلیل فرهنگی بودنم تخفیف بگیرم، اما نشد و در آخر گفتند در این مورد تخفیف نداریم چه فرهنگی باشید یا فرهنگی نباشید. از ناراحتی خودم و شرمگینی دخترم جلو دوستانش اشک در چشمانم حلقه زده بود که با شنیدن جمله آخر خنده ام گرفت و پیش خودم تکرار کردم چه با فرهنگ باشیم، چه بی فرهنگ فرقی نداره، شامل تخفیف نمیشود.
#ملوک_زراعتی
از نوشته های دوستان
#کلاس_نوشتن_خلاق_چیستایثربی
امروز آخرین موعد پرداخت شهریه دخترم بود. چقدر صبر کرده بودم تا شاید به دلیل فرهنگی بودنم تخفیف بگیرم، اما نشد و در آخر گفتند در این مورد تخفیف نداریم چه فرهنگی باشید یا فرهنگی نباشید. از ناراحتی خودم و شرمگینی دخترم جلو دوستانش اشک در چشمانم حلقه زده بود که با شنیدن جمله آخر خنده ام گرفت و پیش خودم تکرار کردم چه با فرهنگ باشیم، چه بی فرهنگ فرقی نداره، شامل تخفیف نمیشود.
#ملوک_زراعتی
احمق ترین آدمها ، اول از همه ، تو را احمق میپندارند.
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#چیستایثربی
آن معبر نورانی در کنج کوه بلند ؛ همیشه به من آرامش می داد.
برای همه دعا کردم ، حتی برای خودم !
کمی سبک شدم.
از پیچ کوه پایین آمدم ؛ پایم را به خیابان گذاشتم.
باز هم زندگی عادی...
ناگهان ، ماشین محسن را آن سوی خیابان دیدم...
یعنی منتظرم بود ؟
از کی ؟
چیزی در قلبم ، فرو ریخت.
شاید حس خوب اینکه یکی ، منتظرت باشد ، ساعتها !
چه حس عزیزی بود !
هرگز تجربه اش نکرده بودم !
برای اولین بار ، بدون ترس و دغدغه ، پایم را در خیابان تاریک گذاشتم.
می دانستم تردد ماشین و موتور ، به این سمت ، ممنوع است.
از آن سوی محسن ، ماشین ها شروع می شد و زندگی و تمام جهان...
می خواستم به او بگویم که چقدر عزیز است !
محسن ، در ماشین را ، ناگهان ، باز کرد.
انگار داشت داد می کشید !
انگار سر جهان داد می کشید !
نفهمیدم چرا ؟!
چه شده ؟!....
این منم ؟!
این منم که کف خیابان افتاده ام ؟....
این خون من است که روی سنگفرش شب ؛ به رنگ سیاه دیده می شود ؟
نه رنگ گل سرخ ؟
به خودم نهیب می زنم :
" بلندشو دختر !
آدم با یک افتادن که نمی میرد ؛ بلند می شود ! ..."
به خودم می گویم : یه کم ، خونه....
نترس !
ولی از کجا ؟!
این همه خون ؟
از من ؟!... چرا ؟
من که فقط رفته بودم دعا بخوانم !
آخرین چیزی که یادم می آید ، فریاد های محسن است :
" نفس بکش !...
نفس بکش مانا !
یا ابوالفضل !
بمون مانا !
نفس بکش"...
چیزی نیست دخترم !...
انگار صدای پدرم است که از زبان محسن به گوشم می رسد...
"چیزی نیست. نترس !..."
و صدای کسی که داد می زند :
" موتوره ممنوع آمد... مغز دختره رو له کرد !
خوبه گرفتنش !"
و دیگری : "طفلی داره جون میده کف خیابون !
به اورژانس نمی کشه کارش..."
و سومی : " آقا ببرینش بیمارستان ؛ اورژانس اینجا دیر میاد ! میمیره ها !" ....
دیگر ، چیزی یادم نیست ، جز صدای قل قل کتری ، تاریکی ؛ سکوت ؛ خواب...خواب خوب...
با بوی دست های محسن ، عطر گل سرخ...
کسی صدایم کرد ، سلام...
حامد بود !
گفتم : سلام !
من مردم ؟!
گفت : نه هنوز !
گفتم : سردمه !
گفت : تازه اولشه.
گرم میشی... چشماتو ببند !
بستم...
.
محسن داد می زد : نخواب ؛ نخواب !...
داریم میرسیم بیمارستان.
نخواب گلم !...
نخواب مانا جان !
" گل سرخ ؛ زمستان ها می خوابد ، محسن جان ! بگذار کمی بخوابم...
من خیلی کم خوابیده ام "
"یا خدا ؛ یا خدا... نخواب ! "
دیگر صدای محسن را نمی شنیدم ؛ پدرم گفت :
"شب به خیر گلم !" .
و در اتاقم را بست ، و همه جا تاریک شد.
پدر که شب به خیر بگوید ؛ یعنی باید خوابید ؛ دیگر سردم نبود ؛ دیگر صدای حامد هم نبود ؛ گل سرخ ، به خواب رفته بود.
این قسمت را به #مادرم تقدیم می کنم #دخترت_چیستا
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#چیستایثربی
آن معبر نورانی در کنج کوه بلند ؛ همیشه به من آرامش می داد.
برای همه دعا کردم ، حتی برای خودم !
کمی سبک شدم.
از پیچ کوه پایین آمدم ؛ پایم را به خیابان گذاشتم.
باز هم زندگی عادی...
ناگهان ، ماشین محسن را آن سوی خیابان دیدم...
یعنی منتظرم بود ؟
از کی ؟
چیزی در قلبم ، فرو ریخت.
شاید حس خوب اینکه یکی ، منتظرت باشد ، ساعتها !
چه حس عزیزی بود !
هرگز تجربه اش نکرده بودم !
برای اولین بار ، بدون ترس و دغدغه ، پایم را در خیابان تاریک گذاشتم.
می دانستم تردد ماشین و موتور ، به این سمت ، ممنوع است.
از آن سوی محسن ، ماشین ها شروع می شد و زندگی و تمام جهان...
می خواستم به او بگویم که چقدر عزیز است !
محسن ، در ماشین را ، ناگهان ، باز کرد.
انگار داشت داد می کشید !
انگار سر جهان داد می کشید !
نفهمیدم چرا ؟!
چه شده ؟!....
این منم ؟!
این منم که کف خیابان افتاده ام ؟....
این خون من است که روی سنگفرش شب ؛ به رنگ سیاه دیده می شود ؟
نه رنگ گل سرخ ؟
به خودم نهیب می زنم :
" بلندشو دختر !
آدم با یک افتادن که نمی میرد ؛ بلند می شود ! ..."
به خودم می گویم : یه کم ، خونه....
نترس !
ولی از کجا ؟!
این همه خون ؟
از من ؟!... چرا ؟
من که فقط رفته بودم دعا بخوانم !
آخرین چیزی که یادم می آید ، فریاد های محسن است :
" نفس بکش !...
نفس بکش مانا !
یا ابوالفضل !
بمون مانا !
نفس بکش"...
چیزی نیست دخترم !...
انگار صدای پدرم است که از زبان محسن به گوشم می رسد...
"چیزی نیست. نترس !..."
و صدای کسی که داد می زند :
" موتوره ممنوع آمد... مغز دختره رو له کرد !
خوبه گرفتنش !"
و دیگری : "طفلی داره جون میده کف خیابون !
به اورژانس نمی کشه کارش..."
و سومی : " آقا ببرینش بیمارستان ؛ اورژانس اینجا دیر میاد ! میمیره ها !" ....
دیگر ، چیزی یادم نیست ، جز صدای قل قل کتری ، تاریکی ؛ سکوت ؛ خواب...خواب خوب...
با بوی دست های محسن ، عطر گل سرخ...
کسی صدایم کرد ، سلام...
حامد بود !
گفتم : سلام !
من مردم ؟!
گفت : نه هنوز !
گفتم : سردمه !
گفت : تازه اولشه.
گرم میشی... چشماتو ببند !
بستم...
.
محسن داد می زد : نخواب ؛ نخواب !...
داریم میرسیم بیمارستان.
نخواب گلم !...
نخواب مانا جان !
" گل سرخ ؛ زمستان ها می خوابد ، محسن جان ! بگذار کمی بخوابم...
من خیلی کم خوابیده ام "
"یا خدا ؛ یا خدا... نخواب ! "
دیگر صدای محسن را نمی شنیدم ؛ پدرم گفت :
"شب به خیر گلم !" .
و در اتاقم را بست ، و همه جا تاریک شد.
پدر که شب به خیر بگوید ؛ یعنی باید خوابید ؛ دیگر سردم نبود ؛ دیگر صدای حامد هم نبود ؛ گل سرخ ، به خواب رفته بود.
این قسمت را به #مادرم تقدیم می کنم #دخترت_چیستا
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
ساختار وجودی نوشتن : یعنی تمرین مکالمه با روح خود. یعنی تمرین حدف کردن زایدات فکر و روح.یعنی
#صبوری
اصلا نوشتن درست ؛ یعنی ننوشتن خیلی چیزها.یعنی قدرت
#حدف_کردن آنچه ما را تباه میکند.
#چیستایثربی
#صبوری
اصلا نوشتن درست ؛ یعنی ننوشتن خیلی چیزها.یعنی قدرت
#حدف_کردن آنچه ما را تباه میکند.
#چیستایثربی
این یه معامله ست؟
---نه یه آزمونم.گمونم خدا خیلی دوستت داره...از هر کسی آزمون نمیگیره انقدر....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت52
#پست_بعدی
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
---نه یه آزمونم.گمونم خدا خیلی دوستت داره...از هر کسی آزمون نمیگیره انقدر....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت52
#پست_بعدی
#اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه
#چیستایثربی
تا روزی که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟
در دلم گفتم : نپرس !...
داشتم می رفتم امامزاده ای که سال ها پیش می رفتم...
پولمان تمام شده بود.
حساب بانکی ام ته کشیده بود.
از فردا قرار بود در دارالترجمه دوستم کار کنم.
نمی خواستم محسن محل پناهندگی مرا به آن امامزاده که در کنج کوه ؛ همدمم بود ، پیدا کند.
برای همین گفتم :
میرم دارالترجمه دوستم ، کمکش کنم...
یه پولی هم دربیارم.
گفت : این وقت غروب ؟
پول اگه لازم داری ، من دارم !
گفتم : بالاخره باید برم سر کار !
یکی باید از این خواب زمستونی بیدار شه...
داروهای مادرمو ، دو هفته ست نگرفتم !
گفت : نسخه رو بده من بگیرم.
الان همه توی شوکن ، هنوز !
گفتم : محسن...
انقدر خوب نباش.
خوب نیست !
گفت : من خودمم ؛ نمیخوام خوب باشم !
ولی چرا خوب بودن ؛ خوب نیست ؟
گفتم : تو دنیایی که بیشتر مردم ، فقط فکر خودشونن ، آخه تو از کجا یه دفعه پیدات شد ؟!
خوب نیست ، چون آدم بهت عادت می کنه و اگه یه روز نباشی ، آدم ممکنه کم بیاره !
خندید و گفت :
تو یکی که کم نمیاری !
نگاهمان در هم گره خورد ، مثل دریا ، آدم را دعوت به رها شدن می کرد ، و دل به آب سپردن.
دوباره سرخ شد!
هر وقت به چشمانش نگاه می کردم ، سرخ
می شد !
گفتم : جلوی دخترای دیگه ، ندیدم هیچوقت سرخ شی !
گفت : دخترای دیگه ، قلب آدمو تکون نمیدن !...
چی می خوای بگی اینجوری نگام می کنی ؟
گفتم : می خوام ببینم ، توی قلبت چی می گذره !
گفت : الان ؟
یه حس ترس !
گفتم : محسن و ترس؟
گفت : آره !
وقتی مانا بش دروغ می گه ، ترس...
گفتم : بابا دارم میرم یه کنجی ؛ دلم آروم بگیره...
یه امامزاده ست توی کوه !
ماشینای سر خیابون ، مستقیم میبرن.
گفت : منم اونجا زیاد رفتم ، چرا با هم نریم ؟
گفتم : یکی باید پیش بقیه ، بمونه. مینام که خونه نیست ! مدتیه فضای خونه ، افسرده ش میکنه.همه ش با دوستشه.نگرانم.
بعدم، من این بار با آقای رفیق، تو کنج کوه ، خصوصی کار دارم ، باشه دفعه ی بعد با هم می ریم.
گفت : پس خواستی برگردی بگو ، بیام عقبت.
گفتم : نه ؛ خودم میام !
نمیتونی ببینی من چند دقیقه ، با کسی خلوت کنم ؟
ببینم ما چه نسبتی با هم داریم ؟!
ساکت شد !
پس از چند لحظه گفت : پیشنهاد ازدواج من ، سر جاشه ؛ تو میدونی !
گفتم : واقعا ؟
فکر کردم پشیمون شدی !
گفت : مسخره می کنی؟ تو همیشه رد کردی.همیشه وقت خواستی!
تو قبول نکردی !
گفتم : آره احمق بودم ! فکر میکردم بی نیازی ، یعنی بی محلی، به کسی که آدم دوستش داره....
این بار میرم با یه آدم فهمیده ، تو کوه مشورت میکنم ، شاید بگه قبول کن !
راستی وسط خواب حامد ، مراسم عروسی ، بیدارش نکنه یه وقت ؟!
عروسیه دیگه !
بزن و بکوب داره !
گفت : همه چیزو مسخره می کنیا ؟
گفتم : ببین محسن جان ! خودت ، همه چیزو
می دونی ! باهوشی ، پس حس منو تا آخرش ، میفهمی.
من دیگه نمی گم !
دیگه به خودمم دروغ نمی گم !
تو رفتی یه مدت ....
درست موقعی که من ، تازه از دو دلی در آمده بودم و دیگه به خودم ، نمی تونستم دروغ بگم ؛
آره....
جواب من "بله " بود ،
هر کاری کردم بشه " نه " ! نشد ،
انگار سرنوشت هم نمیذاشت !
تو همیشه ناجی من بودی ، پر از عاطفه و احساس ، پر از جوونمردی و احترام ،
مسابقه ، بهانه بود تا سختیها ؛ هردومونو ،
از پا ، در بیاره ،خاطرات، فشار روحی ، استرس مسابقه و رقابت ! و شاید زمین خوردن یکیمون و دیگه بلند نشدن!
من با حسم مسابقه گذاشتم،نه با تو ! تو که برنده بودی!
آدم ، وقتی خیلی درمونده میشه و شک میکنه ؛ میخواد یه دفعه، شیرجه بزنه تو دل سختیها...
هر کاری کردم که حسمون به نفرت و بیزاری ، بدل بشه....نشد!
خوب بودنتو باور نمیکردم!
آدم انقدر مهربون و صبور ، خب تا حالا ندیده بودم.
میخواستم ثابت کنم یه جای کار می لنگه ، که تو داری نقش بازی میکنی؛ و مثلا، من احمقم و گولتو خوردم !
گول محبتهاتو...
آرزو داشتم این حس ، توی هردومون ، بمیره ، نشد! تازه بدتر هم شد !
اون موقع شناختمت...و درست همون ایام ، دلم برات تنگ شد...
حتی برات شعر هم گفتم ، خنده داره ؟ نه؟!
تو مجبور بودی بری شهرتون ، منم مجبور بودم اینجا بمونم !
الان هر کدوممون ، منتظر یه اتفاق خوبیم ، که بعدش دوباره ، اون موضوع رو پیش بکشیم .
دارم میرم از خدا بخوام یه اتفاق خوب بیفته !
گفت : از طرف منم بخواه !
گفتم : خودت بخواه !...
وا...تنبل ! دعاشم یکی دیگه باید بخونه !
خندید...
زمستان آن اتاق ، رنگ سبز دشتهای معطر را گرفت!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_پنجاه
#چیستایثربی
تا روزی که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟
در دلم گفتم : نپرس !...
داشتم می رفتم امامزاده ای که سال ها پیش می رفتم...
پولمان تمام شده بود.
حساب بانکی ام ته کشیده بود.
از فردا قرار بود در دارالترجمه دوستم کار کنم.
نمی خواستم محسن محل پناهندگی مرا به آن امامزاده که در کنج کوه ؛ همدمم بود ، پیدا کند.
برای همین گفتم :
میرم دارالترجمه دوستم ، کمکش کنم...
یه پولی هم دربیارم.
گفت : این وقت غروب ؟
پول اگه لازم داری ، من دارم !
گفتم : بالاخره باید برم سر کار !
یکی باید از این خواب زمستونی بیدار شه...
داروهای مادرمو ، دو هفته ست نگرفتم !
گفت : نسخه رو بده من بگیرم.
الان همه توی شوکن ، هنوز !
گفتم : محسن...
انقدر خوب نباش.
خوب نیست !
گفت : من خودمم ؛ نمیخوام خوب باشم !
ولی چرا خوب بودن ؛ خوب نیست ؟
گفتم : تو دنیایی که بیشتر مردم ، فقط فکر خودشونن ، آخه تو از کجا یه دفعه پیدات شد ؟!
خوب نیست ، چون آدم بهت عادت می کنه و اگه یه روز نباشی ، آدم ممکنه کم بیاره !
خندید و گفت :
تو یکی که کم نمیاری !
نگاهمان در هم گره خورد ، مثل دریا ، آدم را دعوت به رها شدن می کرد ، و دل به آب سپردن.
دوباره سرخ شد!
هر وقت به چشمانش نگاه می کردم ، سرخ
می شد !
گفتم : جلوی دخترای دیگه ، ندیدم هیچوقت سرخ شی !
گفت : دخترای دیگه ، قلب آدمو تکون نمیدن !...
چی می خوای بگی اینجوری نگام می کنی ؟
گفتم : می خوام ببینم ، توی قلبت چی می گذره !
گفت : الان ؟
یه حس ترس !
گفتم : محسن و ترس؟
گفت : آره !
وقتی مانا بش دروغ می گه ، ترس...
گفتم : بابا دارم میرم یه کنجی ؛ دلم آروم بگیره...
یه امامزاده ست توی کوه !
ماشینای سر خیابون ، مستقیم میبرن.
گفت : منم اونجا زیاد رفتم ، چرا با هم نریم ؟
گفتم : یکی باید پیش بقیه ، بمونه. مینام که خونه نیست ! مدتیه فضای خونه ، افسرده ش میکنه.همه ش با دوستشه.نگرانم.
بعدم، من این بار با آقای رفیق، تو کنج کوه ، خصوصی کار دارم ، باشه دفعه ی بعد با هم می ریم.
گفت : پس خواستی برگردی بگو ، بیام عقبت.
گفتم : نه ؛ خودم میام !
نمیتونی ببینی من چند دقیقه ، با کسی خلوت کنم ؟
ببینم ما چه نسبتی با هم داریم ؟!
ساکت شد !
پس از چند لحظه گفت : پیشنهاد ازدواج من ، سر جاشه ؛ تو میدونی !
گفتم : واقعا ؟
فکر کردم پشیمون شدی !
گفت : مسخره می کنی؟ تو همیشه رد کردی.همیشه وقت خواستی!
تو قبول نکردی !
گفتم : آره احمق بودم ! فکر میکردم بی نیازی ، یعنی بی محلی، به کسی که آدم دوستش داره....
این بار میرم با یه آدم فهمیده ، تو کوه مشورت میکنم ، شاید بگه قبول کن !
راستی وسط خواب حامد ، مراسم عروسی ، بیدارش نکنه یه وقت ؟!
عروسیه دیگه !
بزن و بکوب داره !
گفت : همه چیزو مسخره می کنیا ؟
گفتم : ببین محسن جان ! خودت ، همه چیزو
می دونی ! باهوشی ، پس حس منو تا آخرش ، میفهمی.
من دیگه نمی گم !
دیگه به خودمم دروغ نمی گم !
تو رفتی یه مدت ....
درست موقعی که من ، تازه از دو دلی در آمده بودم و دیگه به خودم ، نمی تونستم دروغ بگم ؛
آره....
جواب من "بله " بود ،
هر کاری کردم بشه " نه " ! نشد ،
انگار سرنوشت هم نمیذاشت !
تو همیشه ناجی من بودی ، پر از عاطفه و احساس ، پر از جوونمردی و احترام ،
مسابقه ، بهانه بود تا سختیها ؛ هردومونو ،
از پا ، در بیاره ،خاطرات، فشار روحی ، استرس مسابقه و رقابت ! و شاید زمین خوردن یکیمون و دیگه بلند نشدن!
من با حسم مسابقه گذاشتم،نه با تو ! تو که برنده بودی!
آدم ، وقتی خیلی درمونده میشه و شک میکنه ؛ میخواد یه دفعه، شیرجه بزنه تو دل سختیها...
هر کاری کردم که حسمون به نفرت و بیزاری ، بدل بشه....نشد!
خوب بودنتو باور نمیکردم!
آدم انقدر مهربون و صبور ، خب تا حالا ندیده بودم.
میخواستم ثابت کنم یه جای کار می لنگه ، که تو داری نقش بازی میکنی؛ و مثلا، من احمقم و گولتو خوردم !
گول محبتهاتو...
آرزو داشتم این حس ، توی هردومون ، بمیره ، نشد! تازه بدتر هم شد !
اون موقع شناختمت...و درست همون ایام ، دلم برات تنگ شد...
حتی برات شعر هم گفتم ، خنده داره ؟ نه؟!
تو مجبور بودی بری شهرتون ، منم مجبور بودم اینجا بمونم !
الان هر کدوممون ، منتظر یه اتفاق خوبیم ، که بعدش دوباره ، اون موضوع رو پیش بکشیم .
دارم میرم از خدا بخوام یه اتفاق خوب بیفته !
گفت : از طرف منم بخواه !
گفتم : خودت بخواه !...
وا...تنبل ! دعاشم یکی دیگه باید بخونه !
خندید...
زمستان آن اتاق ، رنگ سبز دشتهای معطر را گرفت!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاه
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2