«رمانها برای ما در حکم حیات هایی دیگر هستند ...رمانها هم رنگ و لعاب، جذابیت و در عین حال عمق و پیچیدگی زندگی را تشکیل می دهند...»
#اورهان_پاموک
#نویسنده_ترک
#برنده_نوبل_ادبی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#اورهان_پاموک
#نویسنده_ترک
#برنده_نوبل_ادبی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
دوستان گلم
قسمت #چهل_و_نهم
#خواب_گل_سرخ ، متاسفانه کامل در اینستاگرام ، جای نگرفت!
در میانه ؛ جای لغات اینستاگرام ؛ ناگهان تمام شد !....
تا همه ی شما طرفداران قصه ، قسمت ۴۹ را بخوانید پستی نمیگذارم ، و بعد ۵۰.....که
#اوج_ماجراست....
در هر نگفتنی و نتوانستنی ، حتما حکمتیست!
با احترام و ارادت
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
قسمت #چهل_و_نهم
#خواب_گل_سرخ ، متاسفانه کامل در اینستاگرام ، جای نگرفت!
در میانه ؛ جای لغات اینستاگرام ؛ ناگهان تمام شد !....
تا همه ی شما طرفداران قصه ، قسمت ۴۹ را بخوانید پستی نمیگذارم ، و بعد ۵۰.....که
#اوج_ماجراست....
در هر نگفتنی و نتوانستنی ، حتما حکمتیست!
با احترام و ارادت
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
بعداز تو من ،
عشق را فراموش میکنم ،
باران را چه کنم ؟!
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
عشق را فراموش میکنم ،
باران را چه کنم ؟!
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
نوشتن مثل ساده ترین و سخت ترین چیزهاست.ساده است ؛
چون مثل بلند بلند فکر کردن است...سخت است ؛ چون اکثر ما در طول روز ؛ اصلا
#فکر_نمیکنیم !
...با عادتهایمان ؛ به شکل غریزی زندگی میکنیم...
پس فقط کسانی میتوانند بنویسند ؛ که قبلا ، زیاد فکر کرده اند...
اگر اهل #تفکر و #خیالپردازی نیستید ؛ بدانید نویسنده نخواهید شد !....هر چقدر هم که تکنیک بلد باشید.
#چیستایثربی
از کلاسهای
#نوشتن_خلاق_چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
چون مثل بلند بلند فکر کردن است...سخت است ؛ چون اکثر ما در طول روز ؛ اصلا
#فکر_نمیکنیم !
...با عادتهایمان ؛ به شکل غریزی زندگی میکنیم...
پس فقط کسانی میتوانند بنویسند ؛ که قبلا ، زیاد فکر کرده اند...
اگر اهل #تفکر و #خیالپردازی نیستید ؛ بدانید نویسنده نخواهید شد !....هر چقدر هم که تکنیک بلد باشید.
#چیستایثربی
از کلاسهای
#نوشتن_خلاق_چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی
چراغ های خانه روشنند ،
چراغ های خیابان ، روشن تر.
من کنار پنجره ام و به بیرون نگاه می کنم.
کتری برای خودش آرام آرام روی اجاق گاز ، قل قل می کند ، مثل قلب من...
یکنفر در درونم می گوید :
"بلند شو مانا ، الان میترکه".
چی میترکه ؟!
"کتری میترکه" !
نه قلب منه که داره میترکه !
به بیرون نگاه می کنم...
از طبقه ی پایین ، دیگر صدای گریه به گوش نمی رسد ، همه چیز آرام است.
انگار خواب گل سرخ حامد ، همه ی ما را به خواب زمستانی فرو برده است.
دستگاه هایی به او وصل کرده اند ، مریم نگذاشت او را به بیمارستان ببرند.
دکتر می خواست یک پرستار تمام وقت اینجا باشد.
مریم گفت : خودم پرستاریشو می کنم.
با این وجود ، روزی دو ساعت ، یک پرستار مرد حرفه ای ، سر می زند و همه چیز را چک
می کند.
اما درباره ی تصمیم حامد...
هرگز نفهمیدیم چه بود !
مریم ؛ به وکیل گفته بود که نمی خواهد نامه باز شود !
وکیل گفته بود : این حق قانونی حامد است ، نامه باید در حضور مریم ، خوانده شود !
مریم گفته بود : جواب نامه هر چه باشد ، من کنار گل سرخم می مانم !
دستگاه ها را باز نمی کنم...
اتفاقی ناگهانی برای وکیل افتاد که باید فوری به خارج از کشور می رفت ، ظاهرا پسرش در آمریکا، دچار مشکل شده بود ، شاید آن اتفاق آنقدر مهم بود که وقت نکرد قبلش نامه را بخواند.
گفت : بر می گردم ، بعد...
ما نفهمیدیم حامد درون نامه چه نوشته بود !
اما می دانستیم که یک روز می فهمیم.
بالاخره وکیل از خارج، باز می گشت و نامه باز می شد ؛...
ولی تا آن موقع ، مریم ، کنار حامد نشسته بود و نزدیک گوشش زمزمه می کرد ،...
از کودکی هایشان می گفت
و نمی دانم چه می گفت !
و نمی خواستم بدانم...
محسن می رفت و می آمد.
تمام کارهای خانه ، روی دوش او بود ، چه کارهای مردانه و چه زنانه.
اصلا انگار فقط او بود و این دو خانه !
انگار همه دچار خواب بودیم ، جز او !
محسن ، مثل نسیم می آمد ،
و همه ی پنجره های بسته ی دو خانه ، رو به باغ ها ، باز می شد...
و من هر بار که می آمد ، فقط حس می کردم عطر بهار ، وارد اتاقها می شود.
همین !...
چیزی به هم نمی گفتیم ، یک نگاه پنهانی ، کافی بود تا حال هم را بفهمیم...
انگار روح ما دو نفر ؛ دستهایشان به هم گره خورده بود.
در این شرایط ، حرف زدن درباره ی هر چیز دیگر ، خنده دار بود !
به خصوص با صدای گریه های مدام عسل ، که دلیلش را اصلا نمی فهمیدم !
انگار چیزی را از پیش حس کرده بود ،
که مدام، سرش را روی زانوی من ،
می گذاشت،گریه می کرد و می گفت:
هر جا میری ، منم ببر ! قول میدی؟!
منتظر وکیل حامد بودیم که زودتر، از خارج
باز گردد.
نه برای اینکه خسته شده بودیم ، نه!....
فقط می خواستیم ببینیم تصمیم حامد ، به سرنوشت کس دیگری مثل مریم و عسل هم ، ربط پیدا می کرد ؟
مریم ، جوان بود ، حتما خواستگارانی
می آمدند، و عسل به حمایت پدرانه ، نیاز داشت.
مریم ؛ اما عاشق بود ،
و دلم می خواست بدانم ، تصمیم حامد در این وضعیت بحرانی ، چه بوده !
تصمیم درباره زندگی خودش یا دیگران ؟!
از آن روزها ؛ چیز زیادی یادم نمی آید ، جز لحظه های انتظار طولانی ، که پشت هم آمدند و رفتند ،...
تا آن روز مهم ، که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟
در دلم گفتم : نپرس !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی
چراغ های خانه روشنند ،
چراغ های خیابان ، روشن تر.
من کنار پنجره ام و به بیرون نگاه می کنم.
کتری برای خودش آرام آرام روی اجاق گاز ، قل قل می کند ، مثل قلب من...
یکنفر در درونم می گوید :
"بلند شو مانا ، الان میترکه".
چی میترکه ؟!
"کتری میترکه" !
نه قلب منه که داره میترکه !
به بیرون نگاه می کنم...
از طبقه ی پایین ، دیگر صدای گریه به گوش نمی رسد ، همه چیز آرام است.
انگار خواب گل سرخ حامد ، همه ی ما را به خواب زمستانی فرو برده است.
دستگاه هایی به او وصل کرده اند ، مریم نگذاشت او را به بیمارستان ببرند.
دکتر می خواست یک پرستار تمام وقت اینجا باشد.
مریم گفت : خودم پرستاریشو می کنم.
با این وجود ، روزی دو ساعت ، یک پرستار مرد حرفه ای ، سر می زند و همه چیز را چک
می کند.
اما درباره ی تصمیم حامد...
هرگز نفهمیدیم چه بود !
مریم ؛ به وکیل گفته بود که نمی خواهد نامه باز شود !
وکیل گفته بود : این حق قانونی حامد است ، نامه باید در حضور مریم ، خوانده شود !
مریم گفته بود : جواب نامه هر چه باشد ، من کنار گل سرخم می مانم !
دستگاه ها را باز نمی کنم...
اتفاقی ناگهانی برای وکیل افتاد که باید فوری به خارج از کشور می رفت ، ظاهرا پسرش در آمریکا، دچار مشکل شده بود ، شاید آن اتفاق آنقدر مهم بود که وقت نکرد قبلش نامه را بخواند.
گفت : بر می گردم ، بعد...
ما نفهمیدیم حامد درون نامه چه نوشته بود !
اما می دانستیم که یک روز می فهمیم.
بالاخره وکیل از خارج، باز می گشت و نامه باز می شد ؛...
ولی تا آن موقع ، مریم ، کنار حامد نشسته بود و نزدیک گوشش زمزمه می کرد ،...
از کودکی هایشان می گفت
و نمی دانم چه می گفت !
و نمی خواستم بدانم...
محسن می رفت و می آمد.
تمام کارهای خانه ، روی دوش او بود ، چه کارهای مردانه و چه زنانه.
اصلا انگار فقط او بود و این دو خانه !
انگار همه دچار خواب بودیم ، جز او !
محسن ، مثل نسیم می آمد ،
و همه ی پنجره های بسته ی دو خانه ، رو به باغ ها ، باز می شد...
و من هر بار که می آمد ، فقط حس می کردم عطر بهار ، وارد اتاقها می شود.
همین !...
چیزی به هم نمی گفتیم ، یک نگاه پنهانی ، کافی بود تا حال هم را بفهمیم...
انگار روح ما دو نفر ؛ دستهایشان به هم گره خورده بود.
در این شرایط ، حرف زدن درباره ی هر چیز دیگر ، خنده دار بود !
به خصوص با صدای گریه های مدام عسل ، که دلیلش را اصلا نمی فهمیدم !
انگار چیزی را از پیش حس کرده بود ،
که مدام، سرش را روی زانوی من ،
می گذاشت،گریه می کرد و می گفت:
هر جا میری ، منم ببر ! قول میدی؟!
منتظر وکیل حامد بودیم که زودتر، از خارج
باز گردد.
نه برای اینکه خسته شده بودیم ، نه!....
فقط می خواستیم ببینیم تصمیم حامد ، به سرنوشت کس دیگری مثل مریم و عسل هم ، ربط پیدا می کرد ؟
مریم ، جوان بود ، حتما خواستگارانی
می آمدند، و عسل به حمایت پدرانه ، نیاز داشت.
مریم ؛ اما عاشق بود ،
و دلم می خواست بدانم ، تصمیم حامد در این وضعیت بحرانی ، چه بوده !
تصمیم درباره زندگی خودش یا دیگران ؟!
از آن روزها ؛ چیز زیادی یادم نمی آید ، جز لحظه های انتظار طولانی ، که پشت هم آمدند و رفتند ،...
تا آن روز مهم ، که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟
در دلم گفتم : نپرس !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستا_وان
نویسنده مینویسد!
حتی موقعی که در سمینارها باید گوش دهد...
وقتی داستان می آید ؛ او نمیبیند ، نمیشنود ؛ فقط
#مینویسد!
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
حتی موقعی که در سمینارها باید گوش دهد...
وقتی داستان می آید ؛ او نمیبیند ، نمیشنود ؛ فقط
#مینویسد!
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستا_یثربی_مشاغل
مشاغل شما در کانال ما
#معرفی_رایگان
فرصتی برای کار آفرینان
@chistttaaa
#کانال_مشاغل_چیستایثربی
@ccchh999
ارسال تبلیغ⏫
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
لطفا در گروهها پخش کنید که همه بدانند اینجا ؛ کارشان #رایگان معرفی میشود.
#چیستایثربی
#معرفی_رایگان
فرصتی برای کار آفرینان
@chistttaaa
#کانال_مشاغل_چیستایثربی
@ccchh999
ارسال تبلیغ⏫
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی_کانال_رسمی
لطفا در گروهها پخش کنید که همه بدانند اینجا ؛ کارشان #رایگان معرفی میشود.
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی
چراغ های خانه روشنند ،
چراغ های خیابان ، روشن تر.
من کنار پنجره ام و به بیرون نگاه می کنم.
کتری برای خودش آرام آرام روی اجاق گاز ، قل قل می کند ، مثل قلب من...
یکنفر در درونم می گوید :
"بلند شو مانا ، الان میترکه".
چی میترکه ؟!
"کتری میترکه" !
نه قلب منه که داره میترکه !
به بیرون نگاه می کنم...
از طبقه ی پایین ، دیگر صدای گریه به گوش نمی رسد ، همه چیز آرام است.
انگار خواب گل سرخ حامد ، همه ی ما را به خواب زمستانی فرو برده است.
دستگاه هایی به او وصل کرده اند ، مریم نگذاشت او را به بیمارستان ببرند.
دکتر می خواست یک پرستار تمام وقت اینجا باشد.
مریم گفت : خودم پرستاریشو می کنم.
با این وجود ، روزی دو ساعت ، یک پرستار مرد حرفه ای ، سر می زند و همه چیز را چک
می کند.
اما درباره ی تصمیم حامد...
هرگز نفهمیدیم چه بود !
مریم ؛ به وکیل گفته بود که نمی خواهد نامه باز شود !
وکیل گفته بود : این حق قانونی حامد است ، نامه باید در حضور مریم ، خوانده شود !
مریم گفته بود : جواب نامه هر چه باشد ، من کنار گل سرخم می مانم !
دستگاه ها را باز نمی کنم...
اتفاقی ناگهانی برای وکیل افتاد که باید فوری به خارج از کشور می رفت ، ظاهرا پسرش در آمریکا، دچار مشکل شده بود ، شاید آن اتفاق آنقدر مهم بود که وقت نکرد قبلش نامه را بخواند.
گفت : بر می گردم ، بعد...
ما نفهمیدیم حامد درون نامه چه نوشته بود !
اما می دانستیم که یک روز می فهمیم.
بالاخره وکیل از خارج، باز می گشت و نامه باز می شد ؛...
ولی تا آن موقع ، مریم ، کنار حامد نشسته بود و نزدیک گوشش زمزمه می کرد ،...
از کودکی هایشان می گفت
و نمی دانم چه می گفت !
و نمی خواستم بدانم...
محسن می رفت و می آمد.
تمام کارهای خانه ، روی دوش او بود ، چه کارهای مردانه و چه زنانه.
اصلا انگار فقط او بود و این دو خانه !
انگار همه دچار خواب بودیم ، جز او !
محسن ، مثل نسیم می آمد ،
و همه ی پنجره های بسته ی دو خانه ، رو به باغ ها ، باز می شد...
و من هر بار که می آمد ، فقط حس می کردم عطر بهار ، وارد اتاقها می شود.
همین !...
چیزی به هم نمی گفتیم ، یک نگاه پنهانی ، کافی بود تا حال هم را بفهمیم...
انگار روح ما دو نفر ؛ دستهایشان به هم گره خورده بود.
در این شرایط ، حرف زدن درباره ی هر چیز دیگر ، خنده دار بود !
به خصوص با صدای گریه های مدام عسل ، که دلیلش را اصلا نمی فهمیدم !
انگار چیزی را از پیش حس کرده بود ،
که مدام، سرش را روی زانوی من ،
می گذاشت،گریه می کرد و می گفت:
هر جا میری ، منم ببر ! قول میدی؟!
منتظر وکیل حامد بودیم که زودتر، از خارج
باز گردد.
نه برای اینکه خسته شده بودیم ، نه!....
فقط می خواستیم ببینیم تصمیم حامد ، به سرنوشت کس دیگری مثل مریم و عسل هم ، ربط پیدا می کرد ؟
مریم ، جوان بود ، حتما خواستگارانی
می آمدند، و عسل به حمایت پدرانه ، نیاز داشت.
مریم ؛ اما عاشق بود ،
و دلم می خواست بدانم ، تصمیم حامد در این وضعیت بحرانی ، چه بوده !
تصمیم درباره زندگی خودش یا دیگران ؟!
از آن روزها ؛ چیز زیادی یادم نمی آید ، جز لحظه های انتظار طولانی ، که پشت هم آمدند و رفتند ،...
تا آن روز مهم ، که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟
در دلم گفتم : نپرس !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی
چراغ های خانه روشنند ،
چراغ های خیابان ، روشن تر.
من کنار پنجره ام و به بیرون نگاه می کنم.
کتری برای خودش آرام آرام روی اجاق گاز ، قل قل می کند ، مثل قلب من...
یکنفر در درونم می گوید :
"بلند شو مانا ، الان میترکه".
چی میترکه ؟!
"کتری میترکه" !
نه قلب منه که داره میترکه !
به بیرون نگاه می کنم...
از طبقه ی پایین ، دیگر صدای گریه به گوش نمی رسد ، همه چیز آرام است.
انگار خواب گل سرخ حامد ، همه ی ما را به خواب زمستانی فرو برده است.
دستگاه هایی به او وصل کرده اند ، مریم نگذاشت او را به بیمارستان ببرند.
دکتر می خواست یک پرستار تمام وقت اینجا باشد.
مریم گفت : خودم پرستاریشو می کنم.
با این وجود ، روزی دو ساعت ، یک پرستار مرد حرفه ای ، سر می زند و همه چیز را چک
می کند.
اما درباره ی تصمیم حامد...
هرگز نفهمیدیم چه بود !
مریم ؛ به وکیل گفته بود که نمی خواهد نامه باز شود !
وکیل گفته بود : این حق قانونی حامد است ، نامه باید در حضور مریم ، خوانده شود !
مریم گفته بود : جواب نامه هر چه باشد ، من کنار گل سرخم می مانم !
دستگاه ها را باز نمی کنم...
اتفاقی ناگهانی برای وکیل افتاد که باید فوری به خارج از کشور می رفت ، ظاهرا پسرش در آمریکا، دچار مشکل شده بود ، شاید آن اتفاق آنقدر مهم بود که وقت نکرد قبلش نامه را بخواند.
گفت : بر می گردم ، بعد...
ما نفهمیدیم حامد درون نامه چه نوشته بود !
اما می دانستیم که یک روز می فهمیم.
بالاخره وکیل از خارج، باز می گشت و نامه باز می شد ؛...
ولی تا آن موقع ، مریم ، کنار حامد نشسته بود و نزدیک گوشش زمزمه می کرد ،...
از کودکی هایشان می گفت
و نمی دانم چه می گفت !
و نمی خواستم بدانم...
محسن می رفت و می آمد.
تمام کارهای خانه ، روی دوش او بود ، چه کارهای مردانه و چه زنانه.
اصلا انگار فقط او بود و این دو خانه !
انگار همه دچار خواب بودیم ، جز او !
محسن ، مثل نسیم می آمد ،
و همه ی پنجره های بسته ی دو خانه ، رو به باغ ها ، باز می شد...
و من هر بار که می آمد ، فقط حس می کردم عطر بهار ، وارد اتاقها می شود.
همین !...
چیزی به هم نمی گفتیم ، یک نگاه پنهانی ، کافی بود تا حال هم را بفهمیم...
انگار روح ما دو نفر ؛ دستهایشان به هم گره خورده بود.
در این شرایط ، حرف زدن درباره ی هر چیز دیگر ، خنده دار بود !
به خصوص با صدای گریه های مدام عسل ، که دلیلش را اصلا نمی فهمیدم !
انگار چیزی را از پیش حس کرده بود ،
که مدام، سرش را روی زانوی من ،
می گذاشت،گریه می کرد و می گفت:
هر جا میری ، منم ببر ! قول میدی؟!
منتظر وکیل حامد بودیم که زودتر، از خارج
باز گردد.
نه برای اینکه خسته شده بودیم ، نه!....
فقط می خواستیم ببینیم تصمیم حامد ، به سرنوشت کس دیگری مثل مریم و عسل هم ، ربط پیدا می کرد ؟
مریم ، جوان بود ، حتما خواستگارانی
می آمدند، و عسل به حمایت پدرانه ، نیاز داشت.
مریم ؛ اما عاشق بود ،
و دلم می خواست بدانم ، تصمیم حامد در این وضعیت بحرانی ، چه بوده !
تصمیم درباره زندگی خودش یا دیگران ؟!
از آن روزها ؛ چیز زیادی یادم نمی آید ، جز لحظه های انتظار طولانی ، که پشت هم آمدند و رفتند ،...
تا آن روز مهم ، که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟
در دلم گفتم : نپرس !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Audio
#یاور_همیشه_مومن
#خواننده : #داریوش_اقبالی
#آهنگساز : #فرید_زولاند
#ترانه_سرا : #ایرج_جنتی_عطایی
#تنظیم : #واروژان
تقدیم به #سه نفر که باعث نوشتن رمان
#خواب_گل_سرخ شدند...
اسامیشان را خودشان میدانند
و سپاس ...
اگه باشی یا نباشی ،
برای من تکیه گاهی ،
برای من که غریبم ....
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#خواننده : #داریوش_اقبالی
#آهنگساز : #فرید_زولاند
#ترانه_سرا : #ایرج_جنتی_عطایی
#تنظیم : #واروژان
تقدیم به #سه نفر که باعث نوشتن رمان
#خواب_گل_سرخ شدند...
اسامیشان را خودشان میدانند
و سپاس ...
اگه باشی یا نباشی ،
برای من تکیه گاهی ،
برای من که غریبم ....
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ساخت استیکرها
#بهار_مریی
با سپاس
داشتم با دخترم چت میکردم ؛ اشتباهی آمد روی کانال! 😳آمدم پاک کنم ؛ دو پست ، پاک شد....😅😆😰😥😅
من این کاره نمیشم آخر...😭
#ببخشید😫
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#بهار_مریی
با سپاس
داشتم با دخترم چت میکردم ؛ اشتباهی آمد روی کانال! 😳آمدم پاک کنم ؛ دو پست ، پاک شد....😅😆😰😥😅
من این کاره نمیشم آخر...😭
#ببخشید😫
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستا_یثربی_مشاغل
نمیدونم چرا هر شهری میرم، همه از اون شهر میرن؟! عکسای بازار امام اهواز یادتونه؟هیچکس تو خیابون نبود؟اینم میدان شهرداری همیشه شلوغ!رشت!
#چیستایثربی
@chistaa_yasrebii
#چیستایثربی
@chistaa_yasrebii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی
چراغ های خانه روشنند ،
چراغ های خیابان ، روشن تر.
من کنار پنجره ام و به بیرون نگاه می کنم.
کتری برای خودش آرام آرام روی اجاق گاز ، قل قل می کند ، مثل قلب من...
یکنفر در درونم می گوید :
"بلند شو مانا ، الان میترکه".
چی میترکه ؟!
"کتری میترکه" !
نه قلب منه که داره میترکه !
به بیرون نگاه می کنم...
از طبقه ی پایین ، دیگر صدای گریه به گوش نمی رسد ، همه چیز آرام است.
انگار خواب گل سرخ حامد ، همه ی ما را به خواب زمستانی فرو برده است.
دستگاه هایی به او وصل کرده اند ، مریم نگذاشت او را به بیمارستان ببرند.
دکتر می خواست یک پرستار تمام وقت اینجا باشد.
مریم گفت : خودم پرستاریشو می کنم.
با این وجود ، روزی دو ساعت ، یک پرستار مرد حرفه ای ، سر می زند و همه چیز را چک
می کند.
اما درباره ی تصمیم حامد...
هرگز نفهمیدیم چه بود !
مریم ؛ به وکیل گفته بود که نمی خواهد نامه باز شود !
وکیل گفته بود : این حق قانونی حامد است ، نامه باید در حضور مریم ، خوانده شود !
مریم گفته بود : جواب نامه هر چه باشد ، من کنار گل سرخم می مانم !
دستگاه ها را باز نمی کنم...
اتفاقی ناگهانی برای وکیل افتاد که باید فوری به خارج از کشور می رفت ، ظاهرا پسرش در آمریکا، دچار مشکل شده بود ، شاید آن اتفاق آنقدر مهم بود که وقت نکرد قبلش نامه را بخواند.
گفت : بر می گردم ، بعد...
ما نفهمیدیم حامد درون نامه چه نوشته بود !
اما می دانستیم که یک روز می فهمیم.
بالاخره وکیل از خارج، باز می گشت و نامه باز می شد ؛...
ولی تا آن موقع ، مریم ، کنار حامد نشسته بود و نزدیک گوشش زمزمه می کرد ،...
از کودکی هایشان می گفت
و نمی دانم چه می گفت !
و نمی خواستم بدانم...
محسن می رفت و می آمد.
تمام کارهای خانه ، روی دوش او بود ، چه کارهای مردانه و چه زنانه.
اصلا انگار فقط او بود و این دو خانه !
انگار همه دچار خواب بودیم ، جز او !
محسن ، مثل نسیم می آمد ،
و همه ی پنجره های بسته ی دو خانه ، رو به باغ ها ، باز می شد...
و من هر بار که می آمد ، فقط حس می کردم عطر بهار ، وارد اتاقها می شود.
همین !...
چیزی به هم نمی گفتیم ، یک نگاه پنهانی ، کافی بود تا حال هم را بفهمیم...
انگار روح ما دو نفر ؛ دستهایشان به هم گره خورده بود.
در این شرایط ، حرف زدن درباره ی هر چیز دیگر ، خنده دار بود !
به خصوص با صدای گریه های مدام عسل ، که دلیلش را اصلا نمی فهمیدم !
انگار چیزی را از پیش حس کرده بود ،
که مدام، سرش را روی زانوی من ،
می گذاشت،گریه می کرد و می گفت:
هر جا میری ، منم ببر ! قول میدی؟!
منتظر وکیل حامد بودیم که زودتر، از خارج
باز گردد.
نه برای اینکه خسته شده بودیم ، نه!....
فقط می خواستیم ببینیم تصمیم حامد ، به سرنوشت کس دیگری مثل مریم و عسل هم ، ربط پیدا می کرد ؟
مریم ، جوان بود ، حتما خواستگارانی
می آمدند، و عسل به حمایت پدرانه ، نیاز داشت.
مریم ؛ اما عاشق بود ،
و دلم می خواست بدانم ، تصمیم حامد در این وضعیت بحرانی ، چه بوده !
تصمیم درباره زندگی خودش یا دیگران ؟!
از آن روزها ؛ چیز زیادی یادم نمی آید ، جز لحظه های انتظار طولانی ، که پشت هم آمدند و رفتند ،...
تا آن روز مهم ، که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟
در دلم گفتم : نپرس !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی
چراغ های خانه روشنند ،
چراغ های خیابان ، روشن تر.
من کنار پنجره ام و به بیرون نگاه می کنم.
کتری برای خودش آرام آرام روی اجاق گاز ، قل قل می کند ، مثل قلب من...
یکنفر در درونم می گوید :
"بلند شو مانا ، الان میترکه".
چی میترکه ؟!
"کتری میترکه" !
نه قلب منه که داره میترکه !
به بیرون نگاه می کنم...
از طبقه ی پایین ، دیگر صدای گریه به گوش نمی رسد ، همه چیز آرام است.
انگار خواب گل سرخ حامد ، همه ی ما را به خواب زمستانی فرو برده است.
دستگاه هایی به او وصل کرده اند ، مریم نگذاشت او را به بیمارستان ببرند.
دکتر می خواست یک پرستار تمام وقت اینجا باشد.
مریم گفت : خودم پرستاریشو می کنم.
با این وجود ، روزی دو ساعت ، یک پرستار مرد حرفه ای ، سر می زند و همه چیز را چک
می کند.
اما درباره ی تصمیم حامد...
هرگز نفهمیدیم چه بود !
مریم ؛ به وکیل گفته بود که نمی خواهد نامه باز شود !
وکیل گفته بود : این حق قانونی حامد است ، نامه باید در حضور مریم ، خوانده شود !
مریم گفته بود : جواب نامه هر چه باشد ، من کنار گل سرخم می مانم !
دستگاه ها را باز نمی کنم...
اتفاقی ناگهانی برای وکیل افتاد که باید فوری به خارج از کشور می رفت ، ظاهرا پسرش در آمریکا، دچار مشکل شده بود ، شاید آن اتفاق آنقدر مهم بود که وقت نکرد قبلش نامه را بخواند.
گفت : بر می گردم ، بعد...
ما نفهمیدیم حامد درون نامه چه نوشته بود !
اما می دانستیم که یک روز می فهمیم.
بالاخره وکیل از خارج، باز می گشت و نامه باز می شد ؛...
ولی تا آن موقع ، مریم ، کنار حامد نشسته بود و نزدیک گوشش زمزمه می کرد ،...
از کودکی هایشان می گفت
و نمی دانم چه می گفت !
و نمی خواستم بدانم...
محسن می رفت و می آمد.
تمام کارهای خانه ، روی دوش او بود ، چه کارهای مردانه و چه زنانه.
اصلا انگار فقط او بود و این دو خانه !
انگار همه دچار خواب بودیم ، جز او !
محسن ، مثل نسیم می آمد ،
و همه ی پنجره های بسته ی دو خانه ، رو به باغ ها ، باز می شد...
و من هر بار که می آمد ، فقط حس می کردم عطر بهار ، وارد اتاقها می شود.
همین !...
چیزی به هم نمی گفتیم ، یک نگاه پنهانی ، کافی بود تا حال هم را بفهمیم...
انگار روح ما دو نفر ؛ دستهایشان به هم گره خورده بود.
در این شرایط ، حرف زدن درباره ی هر چیز دیگر ، خنده دار بود !
به خصوص با صدای گریه های مدام عسل ، که دلیلش را اصلا نمی فهمیدم !
انگار چیزی را از پیش حس کرده بود ،
که مدام، سرش را روی زانوی من ،
می گذاشت،گریه می کرد و می گفت:
هر جا میری ، منم ببر ! قول میدی؟!
منتظر وکیل حامد بودیم که زودتر، از خارج
باز گردد.
نه برای اینکه خسته شده بودیم ، نه!....
فقط می خواستیم ببینیم تصمیم حامد ، به سرنوشت کس دیگری مثل مریم و عسل هم ، ربط پیدا می کرد ؟
مریم ، جوان بود ، حتما خواستگارانی
می آمدند، و عسل به حمایت پدرانه ، نیاز داشت.
مریم ؛ اما عاشق بود ،
و دلم می خواست بدانم ، تصمیم حامد در این وضعیت بحرانی ، چه بوده !
تصمیم درباره زندگی خودش یا دیگران ؟!
از آن روزها ؛ چیز زیادی یادم نمی آید ، جز لحظه های انتظار طولانی ، که پشت هم آمدند و رفتند ،...
تا آن روز مهم ، که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟
در دلم گفتم : نپرس !...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
Audio
Forwarded from چیستا_وان
هم
گردتر بودم،هم خیلی جوانتر ، هم مجری کارشناس یک برنامه درباره ی زنان با تهیه کنندگی خانم هیات .شبکه 3/ در پارک قیطریه تهران ضبط میشد.
حتی دوران بارداری ؛ هفت صبح قیطریه بودم!
#چیستا_وان
@chista_1
گردتر بودم،هم خیلی جوانتر ، هم مجری کارشناس یک برنامه درباره ی زنان با تهیه کنندگی خانم هیات .شبکه 3/ در پارک قیطریه تهران ضبط میشد.
حتی دوران بارداری ؛ هفت صبح قیطریه بودم!
#چیستا_وان
@chista_1
ودر من ؛ تمام زنان جهان
تو را فریاد میکشند!
بمان!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاهم
#پست_بعدی_اینستاگرام
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
تو را فریاد میکشند!
بمان!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پنجاهم
#پست_بعدی_اینستاگرام
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#پوران و
#ویگن
این موسیقی خاطره آفرین ،
هدیه ای از یک دوست ....
پدرم و مادرم ؛ در جوانی آن را میخواندند....
خدا به مادرانمان ، عمر باعزت و سلامت
و به پدران رفته ؛ آرامش ، در جوار نور الهی عطا کند.الهی آمین.
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii
#ویگن
این موسیقی خاطره آفرین ،
هدیه ای از یک دوست ....
پدرم و مادرم ؛ در جوانی آن را میخواندند....
خدا به مادرانمان ، عمر باعزت و سلامت
و به پدران رفته ؛ آرامش ، در جوار نور الهی عطا کند.الهی آمین.
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii