#پروست در سرتاسر زندگی نویسندگی اش ؛ خانه، اتاق کار، جای کارش را ، به صورت یک #کلنیک_کوچک درآورد که در آن، کسی که عمل می کرد خود بیمار بود؛ کلینیک به عنوان یک جای امن، پناهگاهی که آدم هنگام کار کردن در آن ارزش شفابخش ، آرام کننده و تقریباً دلداری دهنده ی عادت را درک کند، عادتی که به ما امکان می دهد روحی را در چیزها بدمیم که برایمان آشنا و خودمانی است، و نه آنی را که ما را می ترساند.»
#مارسل_پروست
#نویسنده_فرانسوی
سبک :جریان سیال ذهن
خالق :
در جستجوی زمان ازردست رفته
یک اتو بیوگرافی روانشناسانه و ادبی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#مارسل_پروست
#نویسنده_فرانسوی
سبک :جریان سیال ذهن
خالق :
در جستجوی زمان ازردست رفته
یک اتو بیوگرافی روانشناسانه و ادبی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
پروست به عشق فراوان نیاز داشت، زیرا بر این باور بود که در روابط عاطفی و احساسی اش یک سویه عشق می ورزد. دوست داشت که آثارش #خوانده_شود و این شاید یکی از دلایلی است که بخشهایی از نوشته هایش را در مجله های عامه پسند چاپ میکرد. در ابتدا خبرنگار محافل اشرافی بود – همکاری با روزنامه ی فیگارو - و بعد از آن نویسنده ی یک رمان روان شناختی که در سال 1919 برنده ی جایزه ی گنکور می شود و در نهایت چنین معرفی میشود: آفریننده و شاعر. نویسنده ی یک رمان بلند که راوی تحول قشرهای بالای جامعه ی پاریسی در مدت نیم قرن (1920-1870) یا به عبارتی موجزتر یک رساله ی زیبایی شناسی است در فرم و قالب داستان.
#مارسل_پروست
#نویسنده_فرانسوی
خالق
در جستجوی زمان از دست رفته
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#مارسل_پروست
#نویسنده_فرانسوی
خالق
در جستجوی زمان از دست رفته
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
بریده ای از
#نثر_پروست در رمان :
در چستجوی زمان از دست رفته
#جریان_سیال_ذهن
هنگامی که می رفتم،تنها مایه دلخوشی ام این بود که مادر بیاید و مرا در بسترم ببوسد.اما این«شب خوش» آن چنان کوتاه بود،و وا چنان زود می گذاشت و می رفت،که لحظه ای که می شنیدم بالا می آمد و از راهروی دو در می گذشت،و پیرهت ململ آبی اش که رشته های نازک کاه بافته از آن آویخته بود به نرمی صدا می کرد، برایم لحظه ای دردآور بود.از یک لحظه بعد خبر می داد که مادر مرا ترک کرده و رفته بود،به گونه ای که آرزو می کردم آن«شب خوش»ی که آن همه دلبسته اش بودم هرچه دیرتر از راه برسد،و زمان آرامشی که مادر هنوز نیامده بود هرچه بیشتر طول بکشد.پس از آنکه مرا بوسیده بود و در را باز می کرد تا برود،دلم می خواست صدایش کنم،به او بگویم«یک بار دیگر ببوسم»،اما می دانستم که اگر چنین کنم در جا چهره درهم می کشد،چون همان که برای تسکین غصه و بیتابی من می پذیرفت که بیاید و مرا ببوسد و آن بوسۀ آرامش را برایم بیاورد مایۀ خشم پدرم بود که این مراسم را مسخره می یافت،و مادر بیشتر دلش می خواست بکوشد تا این نیاز وعادت را از سرِ من بیاندازد تا چه رسد به این که بگذارد در آستانۀ در بوسۀ دیگری از او بخواهم.و دیدن چهره درهم کشیدن لو همۀ آرامشی را که لحظه ای پیشتر به من داده بود برهم می زد،لحظه ای که چهرۀ مهرآگینش را روی تختم خم می کرد،گونه اش را چون نان مقدسی برای عشاء آرامش پیش می آورد تا لبانم از حضور تن او بهره بگیرد و توان خفتن بیابد.اما چنین شبهایی،که مادر به هرحال همان اندک زمان را در اتاق من می ماند،درکنار شب هایی که برای شام مهمان داشتیم و نمی آمد تا به من شب خوش بگوید شب های خوشی بود...
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#نثر_پروست در رمان :
در چستجوی زمان از دست رفته
#جریان_سیال_ذهن
هنگامی که می رفتم،تنها مایه دلخوشی ام این بود که مادر بیاید و مرا در بسترم ببوسد.اما این«شب خوش» آن چنان کوتاه بود،و وا چنان زود می گذاشت و می رفت،که لحظه ای که می شنیدم بالا می آمد و از راهروی دو در می گذشت،و پیرهت ململ آبی اش که رشته های نازک کاه بافته از آن آویخته بود به نرمی صدا می کرد، برایم لحظه ای دردآور بود.از یک لحظه بعد خبر می داد که مادر مرا ترک کرده و رفته بود،به گونه ای که آرزو می کردم آن«شب خوش»ی که آن همه دلبسته اش بودم هرچه دیرتر از راه برسد،و زمان آرامشی که مادر هنوز نیامده بود هرچه بیشتر طول بکشد.پس از آنکه مرا بوسیده بود و در را باز می کرد تا برود،دلم می خواست صدایش کنم،به او بگویم«یک بار دیگر ببوسم»،اما می دانستم که اگر چنین کنم در جا چهره درهم می کشد،چون همان که برای تسکین غصه و بیتابی من می پذیرفت که بیاید و مرا ببوسد و آن بوسۀ آرامش را برایم بیاورد مایۀ خشم پدرم بود که این مراسم را مسخره می یافت،و مادر بیشتر دلش می خواست بکوشد تا این نیاز وعادت را از سرِ من بیاندازد تا چه رسد به این که بگذارد در آستانۀ در بوسۀ دیگری از او بخواهم.و دیدن چهره درهم کشیدن لو همۀ آرامشی را که لحظه ای پیشتر به من داده بود برهم می زد،لحظه ای که چهرۀ مهرآگینش را روی تختم خم می کرد،گونه اش را چون نان مقدسی برای عشاء آرامش پیش می آورد تا لبانم از حضور تن او بهره بگیرد و توان خفتن بیابد.اما چنین شبهایی،که مادر به هرحال همان اندک زمان را در اتاق من می ماند،درکنار شب هایی که برای شام مهمان داشتیم و نمی آمد تا به من شب خوش بگوید شب های خوشی بود...
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
ما طوری رفتار میکنیم انگار گذشته ای نداریم
هر روز متولد میشویم
هر شب میمیریم
#غزاله_علیزاده
نویسنده ی فقید معاصر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
هر روز متولد میشویم
هر شب میمیریم
#غزاله_علیزاده
نویسنده ی فقید معاصر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
ممنون از صفحات وزین معرفی کتاب
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#او_یکزن
#نشر_کوله_پشتی
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
چیزی که مرا ؛ من ،
و تو را ؛ تو میکند ،
تفاوتهای ماست که قابل احترام است.
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
و تو را ؛ تو میکند ،
تفاوتهای ماست که قابل احترام است.
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
ممنون از باز نشر مطالبم در پستهای زیبایتان
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
فرخ_یه روزی فکر میکردم شما آدم نیستین !
یه چیز ؛ یه موجود عالی ؛ فرشته ایین ؛
اما حالا ، از اون روزهای خودم ؛ خجالت میکشم...
کسمایی_با تو چیکار کنم؟ تو انقد ذلیل و بته مرده شدی که هر بی سرو پایی از گرد راه رسیده ، یه توسری به ات زده.ولی من نمیذارم. به نمک قسم.
#نمایشنامه
#روزنه_آبی
#اکبر_رادی عزیز
#دیالوگ_خوب
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
یه چیز ؛ یه موجود عالی ؛ فرشته ایین ؛
اما حالا ، از اون روزهای خودم ؛ خجالت میکشم...
کسمایی_با تو چیکار کنم؟ تو انقد ذلیل و بته مرده شدی که هر بی سرو پایی از گرد راه رسیده ، یه توسری به ات زده.ولی من نمیذارم. به نمک قسم.
#نمایشنامه
#روزنه_آبی
#اکبر_رادی عزیز
#دیالوگ_خوب
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
قسمت 48
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون
#پیج_رسمی_اینستاگرام
#چیستایثربی
در حال حاضر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون
#پیج_رسمی_اینستاگرام
#چیستایثربی
در حال حاضر
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
در شهری که تو را دوست داشتم ؛
باید همه را دوست بدارم...
دیدار ما در
#رشت
هشتم و نهم مرداد.
کافه گولری #دوک.
4 تا 8 شب
گلسار
01333727273
01333725071
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
باید همه را دوست بدارم...
دیدار ما در
#رشت
هشتم و نهم مرداد.
کافه گولری #دوک.
4 تا 8 شب
گلسار
01333727273
01333725071
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
#احمد_شاملو
#جاودان
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
#احمد_شاملو
#جاودان
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
تو نام دیگر عشقی جانا.....
برای
#تمام_دختران_خدا
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
برای
#تمام_دختران_خدا
#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
از صفحه ی دیگران
ممنون از توجه و حس خوب شما به داستان جدیدم که همه دوستش داریم
#خواب_گل_سرخ
ممنون بهار عزیز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
ممنون از توجه و حس خوب شما به داستان جدیدم که همه دوستش داریم
#خواب_گل_سرخ
ممنون بهار عزیز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی
آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟...
آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟...
تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟...
نه !...هرگز !
هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.
وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !
وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد...
من منتظر یکی از این دو واقعه بودم...گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !
هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.
من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.
آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش .... مدام به ساعت نگریستن !
نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !
من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.
من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.
من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش...
.
من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !
مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد...
و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !
من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.
به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند...
به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد...
به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !
من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،
ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد...
و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.
حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.
می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند ...
و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود...از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر...
تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است... بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.
دلم به یادش بود.. زیاد....ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا....
تنها کاری که از دستم برمی آمد....چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم...
دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید...
در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛...
تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد...
صدای جیغ مریم !
انگار خدا را صدا می کرد...
گویی صدای بشر نبود !
صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !
نفهمیدم چه شد ...
پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.
زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران...
گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.
صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند....
ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.
گفتم : چی ؟!
گفت : حامدم رفت !
سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.
گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم...
اما صبر نکرد !
به تخت نگاه کردم...
حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !
انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !...
انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !
به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛...
جایی در آنسوی زمان.
بی خداحافظی !
و درد این بود ! ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی
آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟...
آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟...
تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟...
نه !...هرگز !
هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.
وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !
وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد...
من منتظر یکی از این دو واقعه بودم...گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !
هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.
من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.
آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش .... مدام به ساعت نگریستن !
نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !
من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.
من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.
من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش...
.
من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !
مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد...
و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !
من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.
به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند...
به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد...
به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !
من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،
ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد...
و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.
حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.
می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند ...
و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود...از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر...
تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است... بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.
دلم به یادش بود.. زیاد....ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا....
تنها کاری که از دستم برمی آمد....چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم...
دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید...
در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛...
تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد...
صدای جیغ مریم !
انگار خدا را صدا می کرد...
گویی صدای بشر نبود !
صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !
نفهمیدم چه شد ...
پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.
زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران...
گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.
صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند....
ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.
گفتم : چی ؟!
گفت : حامدم رفت !
سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.
گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم...
اما صبر نکرد !
به تخت نگاه کردم...
حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !
انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !...
انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !
به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛...
جایی در آنسوی زمان.
بی خداحافظی !
و درد این بود ! ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.
عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.
نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟
من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !
چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !
حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !
خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...
خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !
می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !
او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !
با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !
نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟
نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...
مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !
شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...
فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.
ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...
حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !
ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.
در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !
یا کجا می گریزم ؟
داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !
حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...
نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "
نگاه کردم ، محسن بود !
یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟
همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !
همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...
همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !
این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟
گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !
منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !
نگاهش کردم...
گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !
دوباره نگاه کردم...
دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...
گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...
سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...
کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...
پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2